_ تو چشمات هم رفت؟
لوا زیر گریه زد.
_ اول از همه رفت تو چشمم!
_ من زنگ زدم امبولانس، خدا لعنت کنه کار هر کی که بود.
خیابونو ناامن میکنن واسه ما زنا.
سالومه باز هم ملتمس پرسید:
_ چشاتو باز نمیکنی دورت بگردم؟
_ خانم ولش کن. شاید اونجوری بدتر شه اصلا!
_ ای خدا من جواب خانوادهشو چی بدم…
سوزش چشمش کمتر شده و قلبش کمی ارامتر شده بود.
زیر لب زمزمه کرد:
« خدایا خودت کمکم کن…»
چشمانش را به آرامی از هم گشود و نور شدید افتاب باعث شد چشمانش را به سرعت ببندد.
_ چی شد؟
_ چشماش که انگار سالم بودن!
_ نور چشماتو زد؟ پس تونستی ببینی دیگه!
تصمیم گرفت یک بار دیگر تکرار کند و این بار توانست آدمهایی تار و ناواضح را به دور خود تشخیص دهد.
سعی کرد سالومه را پیدا کند و او را کنار خود یافت.
_ سالی…
سالومه با بغض جواب داد:
_ جان سالی؟ خوبی؟ میبینی؟ چشمات نمیسوزه؟
آب دهانش را بلعید و باز هم پلک زد.
اینبار واضحتر دید و سوزشش کمتر میشد.
_ میبینم!
سالومه محکم در آغوشش گرفت.
از شدت نگرانی، خودش هم دست کمی از لوا نداشت و کم مانده بود پس بیوفتد.
صدای صلوات بلند شد و مردم کنجکاوی که دورشان جمع شده بودند، با خوشحالی نگاهش میکردند.
_ یهو دیدم صدای جیغت میاد! چی شد قربونت برم؟
_ اهورا تعقیبم کرده بود…
_اهورا؟
_اره… گفت یه کاری میکنم که هیچ وقت فراموشم نکنی!
قلبم وایساد! داغ بود، سوختم… فکر کردم اسیده.
و از ته دل، گریه سر داد.
طول میکشید تا از شوک در بیارد.
زن با دلسوزی به لوا نگاه کرد.
همسن دخترش بود.
_ پس چی ریخته رو دختر طفل معصوم که سوخته اولش اما الان بهتره.
سوال لوا و سالومه هم همین بود.
_ حتما آب گرم بوده!
چنین چیزی ممکن بود؟ فقط آب گرم؟
برای چه؟
بعد از چند لحظه به خودش جواب داد؛ این کار را کرد تا او را از شدت ترس به دیوانگی بکشاند! تا زهرترکش کند!
با تردید دست بالا برد و روی صورت و چشمانش کشید.
هیچ بوی خاصی احساس نمیکرد.
پوستش نه لزج شده بود و نه چسبناک!
انگار هیچگاه روی صورتش چیزی ریخته نشده بود!
سالومه که حرکات شوکهی لوا نگرانش کرده بود و میدانست نمیتوانست این وضعیت را مدیریت کند، از جا بلند شد و گفت:
_ میرم زنگ میزنم به راستین.
خانما، آقایون ممنون از کمکتون.
لطفاً به کار و زندگیتون برسید من حواسم به دوستم هست!
کمکم همگی متفرق شدند و سالومه، حین انتظار برای گرفتن جواب از راستین، لوا را نوازش میکرد.
با لحن محبتآمیز و دلسوزی گفت:
_ بگردم… خیلی گرم بود؟
به خاطر جیغهای بلندی که زده بود، صدایش گرفته و خشدار به گوش میرسید.
_ آب جوش نبود ولی بازم گرم بود از اون بیشتر، تهدیداش و جوری که ریختش روم، باعث شد بهم بریزم.
هنوز شوکهم سالی… اگه واقعاً اسید میریخت چی؟
_ عزیزم… خدا رو شکر که اسید نبود. ای بابا، چرا جواب نمیده…
لوا بیجان جواب داد:
_ ولش کن، نمیخواد زنگ بزنی.
الان خودم خوب میشم…
_ چی چیو خوب میشم.
آمبولانسم دیگه کم کم میرسه.
بهت یه سرمی بزنن. پوستت شاید درمانی بخواد…
یکبار دیگر شمارهی راستین را گرفت و اینبار جوابش را داد.
_ الو؟
تکسرفهای زد تا صدایش را صاف کند و پر اضطراب گفت:
_ سلام آقای رهنما.
راستین توقع شنیدن صدای لوا را داشت.
موبایل را از گوشش فاصله داد و به اسم و شماره نگاه انداخت.
اشتباه نمیکرد واقعا شمارهی لوا بود.
_ سلام، بفرمایید؟
نمیدانست از کجا و چهطور شروع کند.
_ من سالومهم. دوست لوا…
از همان ابتدا، با شنیدن صدایی غریبه دلشوره گرفته بود.
_ لوا؟ چیزی شده؟
_ چیزی که…
نگاهی به دوستش که گوشهای تکیه داده و چشمانش را بسته بود، کرد.
_ میشه بیاید به این آدرسی که میگم؟ یهکم حالش به هم خورده… البته الان خوبهها… ولی باز یکی از بستگانش پیشش باشه، فکر کنم بهتره…
همان لحظه، آمبولانس هم رسید.
_ من آدرس رو براتون اس ام اس میکنم.
قصد داشت تماس را زودتر تمام کند تا متوجه صدای آمبولانس نشود اما راستین مدام سوال میکرد.
راستین که سراسیمه در حال تلاش برای پیدا کردن لوا بود، با شنیدن نامش سمت صدا چرخید و سپس به سوی سالومه، قدم تند کرد.
_ سلام.
حتی یادش رفت جواب سلامش را بدهد.
_ چی شده؟ لوا چرا حالش بد شده؟
فقط تو رو خدا منو با یه سری جملات بیهوده، گول نزنید.
ضعف کرده و فشارش افتاده رو من باور نمیکنم!
سالومه، آهی کشید و بعد شروع به تعریف ماجرا کرد.
چهرهی راستین، هر لحظه بیشتر از قبل درهم فرو میرفت و سختتر میشد…
سراسر خشم شده بود و نفسهای سنگینش، سالومه را ترساند و ساکت شد.
_ الان کجاست؟
لب گزید و با استیصال گفت:
_ میگم چطوره فعلا نبینیدش؟ یهکم برید قدم بزنید، هوا بخورید… بعدش که آروم شدید، بیاید…
_ گفتم لوا کدوم قسمته؟ میگی یا کل اورژانس رو خودم چک کنم؟
آب دهانش را پر صدا بلعید و با دست به بخشی که لوا در آن بود، اشاره کرد.
_ اونجاست…
راستین بیهیچ حرفی، به همان سمت رفت و بار دیگر که موبایل سالومه زنگ خورد، مجبور شد دور شود.
با کلافگی جواب مادرش را داد.
_ اومدم دیگه… منتظر بودم خانوادهش برسن. تو هم گیر دادیا مامان…
راستین، پردهای که بین تختهای اورژانس قرار داشت، کنار زد و لوا را خوابیده دید.
یکباره، تمام خشمش فرو نشست.
به آهستگی، کمی جلو رفت و کنار تخت ایستاد.
به سرمش مسکن نیز زده بودند تا کمی از اضطرابش کم شود.
اگر دلش میآمد، همان لحظه از خواب بیدارش میکرد.
تا چشمان بازش را نمیدید و تا زمانی که لب به سخن باز نمیکرد، چهطور آرام میگرفت؟
بیقرار بود… لوا را آزرده بودند و او کنارش نبود! پس به چه دردی میخورد؟
زیر لب به خودش گفت « بیمصرف…»
بی اراده دستش را جلو برد و روی سر لوا گذاشت.
موهایش به طرز نامرتبی از مقنعه بیرون زده بودند و او طرهای از همان را میان انگشتانش گرفت و نوازش کرد.
دقیقتر شد و صورتش را جلوتر برد.
متوجه شد که روی صورت لوا احتمالا پماد یا داروی خاص دیگری مالیده بودند.
اگر اهورا در آن لحظه کنارش بود، بدون شک میکشتش!
آنقدر خشم داشت که نمیدانست چهطور خودش را آرام کند در عین حال حضور لوا باعث میشد این حسش کنترل شود.
با تکان خوردن پلکهای لوا، دستانش را عقب کشید.
کمکم چشمانش را کامل باز کرد و چند لحظه طول کشید تا متوجه شود که کجاست.
نگاهش را به اطراف چرخاند و به جای سالومه، راستین را کنار خودش دید.
_ اومدی…
سعی کرد کمی لبخند بزند، اما نتوانست.
از درون، در حال جویدن خودش بود و لبهایش کش نمیآمد.
_ هر موقع صدام کنی، هستم!
_ سالومه رفت؟
_ آره!
لوا، خیره نگاهش کرد و لبخند زد.
دست راستین را گرفت و کمی فشرد.
_خوبم، باور کن…
نگاهی به دستان در هم قفل شدهیشان انداخت و بعد سرش را بالا گرفت.
_ قسم میخورم پشیمونش میکنم از کاری که کرده! با دستای خودم جونشو میگیرم!
با دلگرمی که از سوی راستین دریافت کرده بود، لبخند زد.
_ این راهش نیست…
_ پس توقع داری دست رو دست بذارم تا هر غلطی دلش خواست با تو بکنه و به ریش من بخنده؟ یعنی اینقدر بیعرضهم که از پس اون بچه لات برنیام؟
_ نگفتم بیعرضهای ولی اگه قراره هرکاری اون میکنه، ما هم مثلش رفتار کنیم، پس چه فرقی با خودش داریم؟
میترسم یه اتفاقی بیوفته که اصلاً نشه جبرانش کرد…
یه کار خطرناک با عواقب بد…
اون آدم خیلی لجبازیه.
ظاهراً بیکار هم هست و بیخیال نمیشه.
راستین با ناباوری پوزخندی زد و متعجب نگاهش کرد.
_ باورم نمیشه بعد این همه اتفاق، هنوز براش نگرانی!
نترس قرار نیست روش اسید بریزم!
از جا بلند شد و آنقدر عصبی بود که اگر میماند، نمیتوانست از کنترل کردن رفتارش مطمئن شود.
قصد داشت دور شود که لوا هراسان صدایش زد.
_ کجا میری؟ چرا اشتباه برداشت میکنی از حرفم راستین؟
_ خودت میگی!
دستی در هوا تکان داد و آنچه که از زبانش شنیده بود، تکرار کرد.
_ چه میدونم… ممکنه یه اتفاقی بیوفته و نشه جبرانش کرد!
میترسی اوف شه؟
_ کجای حرفم اشاره کردم که نگرانیم برای اونه؟
اخم کرد و دست به جیب برد.
_ یعنی چی؟
_ من منظورم اهورا نبود…
لبهایش را با زبان تر کرد و با کمی خجالت ادامه داد:
_ اگه نمیخوام درگیر بشی، برای اینه که میترسم تو چیزیت بشه…
راستین برای لحظاتی، مات ماند.
اگر توانایی کنترل زمان را داشت، آن را به عقب برمیگرداند و حداقل چند بار دیگر صدای لوا را زمانی که گفته بود نگران اوست، روی تکرار میگذاشت.
آب دهانش را بلعید و تکان کوچکی به خود داد.
_ چرا؟
لوا متوجه سوالش نشد.
_ چی چرا؟
_ چرا نگرانم میشی؟
دوست داشت از هرچه که در ذهن لوا میگذشت، بداند.
_ این دیگه چه سوالیه؟ خب منم آدمم.
از سنگ که نیستم!
تو این همه برام وقت بذاری، کمک کنی و حتی خودتو به خاطر من تو دردسر بندازی، اونوقت توقع داری من نگرانت نشم؟
انگار از آنچه که شنید، هنوز راضی نبود.
_ یعنی برات مهمم؟
لوا حتی لازم نبود برای جواب دادن به این سوال فکر کند.
جواب، قطعاً مثبت بود!
_ تو این روزا، یه شخصیت خیلی پررنگ تو زندگیمی که عادت کردم به حضورت…
نقشتم قطعا مثبت و خوب بوده…
پس برای من مهمی!
تو رو به چشم یکی از اعضای خانوادهم میبینم.
مثل مامان و بابام… یا آرتا…
او را مثل آرتا میدید؟
_ یعنی منو به چشم برادرت میبینی؟
لوا سریع جواب داد:
_ نه!
لبخند زد. کم کم از این مکالمه لذت میبرد.
در طرف مقابل، لوا مدام سرخ و سفید میشد.
حس میکرد گوشهایش داغ کرده بودند.
به خاطر مسکنهایی که دریافت کرد، کمی گیج بود و تمرکز بالایی نداشت.
هرچه در لحظهی اول به ذهنش میرسید، به زبان هم میآورد…
😂عالی