رمان تو را در بازوان خویش خواهم دید پارت ۴۹

4.6
(18)

 

 

_ اهورا دیگه برای من مهم نیست.

اصلاً بهش فکر هم نمی‌کنم.

 

با یادآوری وضعیتش، با تمسخر جمله‌اش را تصحیح کرد.

 

البته اگه بذاره یه نفس راحت بکشم!

پس… فکر نکن می‌خوام از اون طرفداری کنم.

 

سرجایش برگشت و دوباره کنار لوا نشست.

 

یک‌تای ابرویش را بالا داد و با رضایت از صحبت‌های لوا، درباره‌ی اهورا نظر داد.

 

_ یارو کلا دیوونه‌ست.

اگه هنوز درگیرش بودی، اون‌وقت به عقلت شک می‌کردم خدایی!

 

لوا کوتاه خندید و ملتمس گفت:

 

_ لطفاً این مشکل‌و باهم حل کنیم‌.

نمی‌خوام مثل دفعه قبل، یه تنه بار همه چی رو به دوش بکشی.

حالا که اومدم طبقه‌ی پایین و مدام چک نمی‌شم، یه مقدار آزادیم هم بیشتر شده‌.

 

_ منظورت چیه؟

 

_ اون این کارا رو می‌کنه چون خانواده‌ی من‌و می‌شناسه.

می‌دونه من محدودم و آزادی عمل ندارم واسه همین می‌تازونه… ولی خبر نداره که شرایطم فرق کرده‌.

ازش شکایت می‌کنم، لازم بود وکیل هم می‌گیرم ولی دیگه نباید ساکت بمونم…

 

چشمان راستین پر از نور شد.

لوا در حال تغییر بود. در حال رشد و پیشرفت.

در ابتدا با خودش جنگیده بود تا بتواند به طور واضح نه بگوید و از یک رابطه پر از وابستگی خود را بیرون بکشد

و حالا در حال غلبه بر ترس‌هایش بود!

 

_ فکر کنم بشه ثابت کرد.

چتای تهدیدآمیزش هست مگه نه؟

درگیری اون روزش تو پارکینگِ پاساژ هم هست!

اون‌جا دوربین داره و راحت می‌شه ثابت کرد!

امروز هم حتماً یه دوربین پیدا می‌شه که ازش فیلم گرفته باشه‌.

 

با تاسف گفت:

 

_‌ رو سرش کلاه کاسکت داشت.

فکر نکنم اگه دوربینی هم بود، فایده‌ای داشته باشه…

 

 

 

_ پس حسابی از قبل روی نقشه‌ش فکر کرده بوده!

بازم ممکنه از روی پلاک موتور، به اهورا رسید.

من کمکت می‌کنم‌. وکیل آشنا سراغ دارم‌.

لازم نیست تنهایی مدام بری کلانتری و بیای.

دیگه خودش هرکاری لازم باشه، انجام می‌ده.

 

_ باشه ممنون… هی خوابم می‌بره.

چشام‌ سنگین شدن…

 

_ به خاطر سرمته‌.

داره تموم می‌شه انگار.

ببینم میشه دکترو گیر بیارم یا نه‌…

 

_ پرستاری که برام سرم می‌زد، گفت وقتی تموم شد، خبر بدیم که بیاد درش بیاره. بعدش می‌تونم برم خونه.

فقط پماد و قرصایی که دکتر داده، باید از داروخونه بگیریم.

 

_ یعنی لازم نیست با دکتر صحبت کنم؟

 

نگرانی‌های راستین برایش شیرین بود.

 

_ نه دیوونه… حالم خوبه.

 

_ باشه، پس اگه می‌تونی، تا من می‌رم داروهات‌و می‌گیرم، تو هم بیدار بمون تا برسونمت خونه‌؛ بعدش بخواب.

 

لوا سری به تأیید تکان داد اما راستین قبل از این‌که از جا بلند شود، با شیطنت گفت:

 

_ ولی آخرش نگفتی من‌و به چه چشمی می‌بینی!

 

نگاهش در چشمان راستین قفل شده بود.

طپش قلبش هرلحظه بالاتر می‌رفت و انگار با هرلحظه‌ ادامه‌ی سکوت، دستش بیش از قبل رو می‌شد.

 

در همان زمان بود که پرده عقب رفت و هیکل آرتا مقابلشان ظاهر شد.

نفس راحتی کشید. فعلاً که قسر در رفته بود..

 

 

_چی شده؟ چرا این‌جوری شدی؟ افتادی زمین؟ یا استرس امتحان داشتی، حالت بهم خورده؟!

 

_ خوبم داداش.

 

آرتا اما نگران جلو آمده و سر تا پایش را با دقت وارسی کرد.

 

_ تو چه‌طوری متوجه شدی بیمارستانم؟

 

نگاهش روی صورت لوا قفل شد و دست جلو برد.

 

_ چه بلایی سر پوستت اومده؟

 

این‌بار راستین بود که به سخن آمد.

_ خوب می‌شه.

سرمش تموم شه، مرخصه.

حالشم خوبه نگران نباش.

 

_ خب حداقل بهم بگید چی شده؟ تا برسم این‌جا که قلبم اومد تو دهنم!

 

_ سالومه بهت گفت؟

 

_ آره، زنگ زدم بهت یکی، دو دفعه.

جوابم‌و ندادی دوباره زنگ زدم که دوستت گوشی رو برداشت و آدرس این‌جا رو داد.

هرچی هم سوال کردم، درست حسابی جواب نگرفتم!

 

لوا، تک‌سرفه‌ای زد و نگاهش را دزدید.

 

_ آب گرم ریخت رو صورتم ولی چیز خاصی نبود. بیشتر چون ترسیدم پوستم چیزیش بشه فشارم افتاد و بهم سرم زدن، همین!

سالومه الکی شلوغش کرده. نباید می‌اومدی. خودم بهت تماس می‌گرفتم.

 

آرتا نگاهی به راستین انداخت و بی‌ملاحضه گفت:

 

_ چرا نباید می‌اومدم؟ یعنی من از راستین غریبه‌ترم؟ پسرعموت بدونه حالت بد شده ولی داداشت، نه؟!

 

راستین به آرتا حق می‌داد که شاکی باشد.

به هرحال، برادرش بود و نسبت به او ارجحیت داشت اما در این شرایط که لوا شاید به درستی نمی‌توانست از خودش دفاع کند، نتوانست ساکت بماند.

 

_ خیله‌خب حالا… شلوغش نکن.

خودش که حالش خوب نبوده و اون دختره بهم تماس گرفت.

تازه چند دقیقه‌س که چشما‌ش‌و باز کرده.

خواسته بیخودی نگرانت نکنه!

من برم به پرستار بگم سرم‌و از دستش در بیاره.

 

 

در حقیقت، قصدش این بود که تنهایشان بگذارد تا لوا اگر هم می‌خواست اصل ماجرا را تعریف‌ کند، راحت باشد.

 

به نظرش آرتا، ذهن روشنی داشت و به شکل تعصبی برخورد نمی‌کرد اما لوا که هراسان نگاهش کرد، متوجه شد که حداقل حالا، آمادگی صحبت درباره‌ی این موضوع را نداشت.

 

رو به آرتا کرد و گفت:

 

_ تو هم بیا.

 

_ من دیگه چرا؟

 

کمی فکر کرد تا بهانه‌ای پیدا کند.

چانه‌اش را خاراند و اولین چیزی را که به ذهنش رسید، به زبان آورد.

 

_ شاید برای مرخص کردنش حتما اقوام درجه یکش باید باشن.

حوصله ندارم علاف بشم!

 

آرتا سری تکان داد و پشت سرش روانه شد.

 

_ اشکالی نداره تنها بمونی؟

 

حالش خوب بود و اتفاقاً تنهایی را ترجیح می‌داد اما نمی‌دانست راستین چرا آرتا را همراه خود می‌برد…

یعنی می‌خواست ماجرای اهورا و تمام اتفاقات بعدش را تعریف کند؟

با این حال، به او اعتماد داشت و می‌دانست کاری به ضررش انجام نخواهد داد.

 

_ مشکلی ندارم…

 

_ زود می‌آیم‌.

 

لحظاتی بعد، با قدم‌هایی آهسته از لوا دور شده و به آهستگی در حال رفتن به سمت ایستگاه پرستاری بودند.

 

قصد داشت ابتدا کمی پیش‌زمینه بچیند تا برای آرتا آمادگی ذهنی درست کند و این موضوع، برایش سخت بود چرا که از مهم‌ترین ویژگی‌های اخلاقی‌اش، رک بودنش بود‌.

همیشه ترجیح می‌داد که مستقیماً سر اصل مطلب برود و حرفش را بزند.

 

 

 

_ خب…

 

_ چیزی شده؟

 

کمی با دست موهایش را صاف کرد و خود را به ظاهر مشغول نشان داد.

 

_ نه، چه‌طور؟

 

شانه بالا انداخت و مشوش جواب داد:

 

_ نمی‌دونم… یه حالی هستی انگار…

 

_ می‌خواستم راجع به یه جریانی باهات صحبت کنم!

 

آرتا کنجکاو نگاهش کرد.

گلویی صاف کرد و سپس گفت:

 

_ الان لوا تو یه شرایطیه که باید کنارش باشیم. هم من به عنوان پسرعمو و دوستی که تو چند ماه اخیر پیدا کرده و هم تو!

 

_ من هرکاری لازم باشه انجام می‌دم. اصلاً از همین شاکی بودم دیگه! حس می‌کنم با تو این چند وقته، راحت‌تر شده تا من!

قبلاً این‌جوری نبود. حرفاش‌و می‌‌اومد به خودم می‌گفت اما الان نه…

مشکلی ندارم اگه بخواد دوستای صمیمی داشته باشه، فقط نمی‌فهمم چرا از من مخفی‌کاری می‌کنه…

 

_ چرا با صمیمیتش با من مشکل نداری؟

 

متوجه منظور راستین نشد.

 

_ چرا باید داشته باشم؟

 

تقریباً به ایستگاه پرستاری رسیده بودند.

 

_ مثلاً اگه می‌فهمیدی جای من، با یه پسر دیگه دوسته، بازم مشکلی نداشتی؟

 

مکالمه‌یشان با فاصله گرفتن راستین به صورت موقت قطع شد.

پرستار سری تکان داد و گفت:

 

_ الان می‌رم چک می‌کنم سرمش‌و.

 

 

آرتا، هنوز سر جایش میخ شده بود.

احمق که نبود، تقریباً خیلی چیزها دستگیرش شد.

 

این‌بار او بود که سمت راستین رفت و دست روی شانه‌اش گذاشت.

 

_ جریان چیه؟ دوست پسر داره؟ این همه مخفی‌کاریش برای همینه؟ بعد اون‌وقت چرا تو باید بدونی و من نه؟! غریبه‌م یعنی؟

 

خنده عصبی کرد و زیر لب زمزمه کرد:

_ مضحکه!

 

_ این‌قدر تند نرو! من خودم اتفاقی فهمیدم.

به نظرم حق داشته که چیزی بهت نگفته‌.

خب مگه مثلاً تو هم از رابطه‌هایی که داری، باهاش حرف می‌زنی؟

یه حریم خصوصی هست که آدما ترجیح می‌دن حفظش کنن، اسمش هم پنهون کاری نیست.

یه رابطه‌ی نصفه و نیمه با یکی از هم‌دانشگاهی‌هاش داشته و خواسته حداقل فعلا صداش‌و در نیاره!

از یه طرف دیگه، باباتون خیلی آدم بی‌منطقیه! دیگه خودت که می‌دونی.

با خودش گفته بذار راز بمونه فعلاً.

حالا مگه چه خبره که برم و به همه بگم؟

اما بعد یه مدت متوجه شده که یارو آدم به دردنخوریه و به هم زده…

 

سکوت راستین که ادامه پیدا کرد، بی‌تاب پرسید:

 

_ خب؟

 

نفسی گرفت و ادامه داد:

 

_ بذار این‌جوری بهت بگم…

این پسره دیوونه‌ست آرتا!

خیال نکن که اغراق می‌کنم، واقعاً یارو مشکل روانی داره.

اصلاً همین کارای افراطیش باعث شده که لوا بخواد باهاش بهم بزنه‌.

 

_ خب مگه نمی‌گی هرچی بینشون بوده، تموم شده؟ پس الان مشکل کجاست؟

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.6 / 5. شمارش آرا 18

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

پارت های قبلی همین رمان
رمان های کامل

دسته‌ها

اشتراک در
اطلاع از
2 نظرات
قدیمی‌ترین
تازه‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
دنیام
دنیام
1 سال قبل

کم بود🥺🤧
نویسنده جون لطفا بیشتر بنویس💕🤝🏼

سما اسمان
1 سال قبل

💖

2
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x