رمان تو را در بازوان خویش خواهم دید پارت ۵۰

4.8
(15)

 

 

_ این پسره ول نمی‌کنه! یعنی لوا رفته بهش گفته دیگه نمی‌خوام باهات دوست باشم اونم زیر بار نرفته و هر بار یه جوری مزاحمش می‌شه‌.

 

تک خنده‌ای زد و گیج سر تکان داد.

 

_ اصلا نمی‌فهمم… مگه دوستی زورکی هم می‌شه؟

 

_ واسه همینه که می‌گم دیوونه‌ست!

اصلا حرف حساب حالیش نمی‌شه.

دختره نمی‌خوادت چرا جای قبول کردن و کنار اومدن، جفتک می‌پرونی؟

 

_ گفتی مزاحمش می‌شه؟

 

سری به تأیید تکان داد.

 

_ آره! خودم که یه بارش‌و به چشم دیدم.

لوا رو تعقیب کرده و تا خود پاساژ اومده بود.

 

نمی‌دانست درباره‌ی ضرب و شتم لوا صحبتی بکند یا نه‌.

اگر می‌خواستند شکایت کنند، بالاخره باید همه‌چیز را می‌فهمید.

 

به نیمکتی که در نزدیکی‌شان قرار داشت، اشاره کرد.

 

_ بیا بشینیم این‌جا.طولانیه تا کی می‌خوایم سرپا بایستیم؟

 

آرتا موافقت کرد و بی‌تاب منتظر ادامه‌ی صحبت‌های راستین ماند.

درباره‌ی رابطه‌ی اهورا و لوا، هرچه که به نظرش لازم بود، به او گفت تا درباره‌ی این مسئله به اندازه‌ی کافی آشنایی پیدا کند.

 

آرتا از شگفتی، چشمانش درشت شده و قفسه‌ی سینه‌اش سنگین بالا و پایین می‌شد.

پر از گله بود.

_ لوا ترسید، تو چرا هیچی به من نگفتی؟

تو هم فکر کردی مثل بابامم؟

 

_ می‌دونم نیستی… فقط نمی‌خواستم لوا رو حساس کنم.

بهم اعتماد کرد و از این اتفاقات باهام حرف زده بود اگه می‌اومدم سریع به تو می‌گفتم، نسبت به من هم بدبین می‌شد و شاید از منم دیگه پنهون می‌کرد!

 

 

 

خشم، تمام وجود آرتا را گرفته بود.

به چه حقی، کسی به خودش جرأت داده و دست روی خواهرش بلند کرده بود؟

مگر مرده بود که لوا را بترسانند…

 

_ آرتا؟ گوشت با منه؟

 

گوش‌هایش سوت می‌کشید و سرش داغ کرده بود.

نمی‌توانست منطقی فکر کند.

 

_ نه! بیا بریم بکشیمش راستین‌.

این خطرناکه. اگه واقعا روش اسید ریخته بود چی؟ بهش فکر کردی؟ اگه صورت خوشگلش‌و از بین می‌برد چه غلطی باید می‌کردیم؟

حتماً با خودش فکر کرده لوا تنهاست، کسی پشتش نیست می‌تونه هرغلطی دوست داره بکنه! ولی نشونش می‌دم با کی در افتاده!

 

_ آرتا!

 

_ چیه؟ می‌ترسی؟ آدرسش‌و بده، خودم می‌رم سر وقتش.

با دستای خودم خفه‌ش می‌کنم.

نترس، دیگه این‌جوری واسه تو هم دردسر نمی‌شه!

 

_ این راهش نیست، یه لحظه آروم باش!

منم همین‌و می‌گم.

باید بشونیمش سر جاش ولی نه که بکشیمش! مگه بی‌کس و کاره؟

تو رو اعدام می‌کنن و لوا یه جور دیگه تا آخر عمرش عذاب می‌کشه.

هم غم و ناراحتی برای برادری که جوون‌مرگ شده و هم عذاب وجدان به خاطر این‌که همه‌چی رو زیر سر خودش می‌بینه.

من فکر می‌کنم بتونیم ازش شکایت کنیم و اتفاقاً شکایتمون به جای خوبی هم برسه‌.

چون ازش مدرک هست.

از پیامای تهدیدآمیزش گرفته تا فیلمش تو پاساژ.

حتی شاید بشه از فیلم آب ریختنش چیزی در آورد که ثابت کنه خودشه.

 

با تردید گفت:

 

_ نمی‌دونم… طول می‌کشه.

می‌دونی چه‌قدر آدم‌و معطل می‌کنن؟

اگه تا اون موقع یه غلط جدید کرد، چی؟

 

_ من وکیل آشنا دارم. بهش می‌سپارم تا جایی که امکانش هست سعی کنه پرونده سریع‌تر پیش بره‌.

درسته شاید طول بکشه ولی منطقی‌ترین و مطمئن‌ترین راهه.

این اگه از کتک خوردن قرار بود بترسه که همون موقع که من زدمش دیگه عقب می‌کشید!

 

 

 

آرتا به گوشه‌ای خیره مانده و آن‌قدر افکار مختلف در ذهنش رژه می‌رفتند که گیج شده بود.

 

_ نمی‌دونم… دیگه نمی‌فهمم چی درسته و چی غلط…

این چه شانسیه که ما داریم؟ اون از پدرمون و کلا خانواده‌ی داغونش‌… اینم از عشق و عاشقیمون.

چرا بخت و اقبالمون کجه همه‌ش؟

 

_ آرتا یه کم به خودت مسلط باش‌.

می‌خوام وقتی رفتی پیشش، خوب برخورد کنی‌.

حتما الان خیلی هم نگران شده و پیش خودش هزارتا فکر و خیال کرده که واکنشت چیه.

بهش بفهمون کنارشی، خب؟

 

کوتاه سرش را تکان داد و زیرلبی جواب داد:

 

_ حواسم هست…‌

 

_ درستش می‌کنیم.

تو دانشگاه، جلوی اون همه آدم و حراست و دوربین که نمی‌تونه کاری کنه.

یه مدتم لوا دیگه جایی نره و بشینه تو خونه تا دستگیرش کنن.

حل می‌شه نگران نباش.

 

دستش را گرفت و کمک کرد از جا بلند شود.

 

_ اگه دیوونه باشه، از کجا معلوم تو همون دانشگاه کاری نکنه؟

 

_ حالا نمی‌خواد به همه‌ی احتمالات بد فکر کنی‌.

اصلاً شاید زود دستگیرش کنن.

یکی، دو هفته لوا دانشگاه نمی‌ره فوقش، خوبه؟

تو برو پیشش منم ببینم مرخصش می‌کنن یا نه.

 

از یک‌دیگر جدا شدند و آرتا به تختی که لوا روی آن بود، بازگشت‌.

سرمش را از دستش جدا کرده و منتظر آن‌ها مانده بود.

 

پرده را کنار زد و سر تا پایش را از نظر گذراند.

هم خشمگین بود و هم ناراحت‌.

دوست داشت بپرسد چرا مرا محرم خود ندانستی؟ چه‌قدر تنهایی غصه خوردی؟ چه مدت احساس تنهایی کردی؟

 

لوا لب گزید و پریشان گفت:

 

_داداش…

 

 

قدم تند کرد و خواهرش را در آغوش گرفت‌.

مراقب بود که صورت لوا به بدنش برخورد نکند و با احتیاط دست دور بازوان او پیچیده بود.

 

_ چرا بهم نگفتی لوا؟ تو همیشه همراهم بودی و کمکم کردی، اون‌وقت من تنهات می‌ذارم؟ پشتت در نمی‌آم؟

به خدا مرد نیستم اگه به گوه خوردن نندازمش! هم من، هم راستین، تنهات نمی‌ذاریم.

دیگه چیزی رو ازم پنهون نکن، باشه؟ خصوصاً اگه احساس کردی واست دردسر درست شده!

 

لوا از حمایت برادرش دلگرم شده بود.

شاید از اول هم راجع به او اشتباه قضاوت می‌کرد اما احتمال می‌د‌اد این پختگی را به مرور زمان و خصوصاً طی ماجراهای اخیری که برای پیش آمده بود، به دست آورده باشد.

 

_ می‌ترسم یه اتفاقی برای شما هم بیوفته…

 

_ همین‌جوریش هم قرار نیست تو فکش یه دندون سالم نگه دارم، چه برسه به این‌که بخواد غلط زیادی هم بکنه!

لوا دیگه ذهنت‌و درگیرش نکن.

من تا وقتی نندازمش زندان، بی‌خیال این قضیه نمی‌شم.

فکر کرده شهر هرته؟ یا تو بی‌کس و کاری که می‌ترسونتت؟

 

دلش قرص شده بود و احساس غرور و خاطر جمعی می‌کرد.

راستین و آرتا آن‌چنان محکم صحبت می‌کردند که اجازه‌ی تردید به او هم نمی‌دادند و خدا می‌دانست چه‌قدر از وجودشان در زندگی‌اش راضی بود.

 

مدتی که گذشت، راستین هم بالاخره پیدایش شد و لوا را از بیمارستان بیرون آوردند.

روی صندلی عقب مجبورش کرده بودند دراز بکشد و هرچه گفت مشکلی با نشستن ندارد، فایده‌ای نداشت.

 

موبایلش را برداشت و اینترنتش را روشن کرد.

چند پیام مختلف از همکلاسی‌هایش داشت که مهم نبود.

سالومه هم نوشته بود که هرچه تلاش کرده، نتوانسته در بیمارستان بماند و معذرت خواست.

جوابش را داد و در ادامه تایپ کرد:

« اصلا نگران من نباش، خوبِ خوبم»

 

جو ماشین سنگین بود و کسی صحبتی نمی‌کرد.

 

این‌بار به اینستاگرامش رفت و صفحه کاریشان را باز کرد.

چند نفر پست‌هایشان را لایک کرده و دو نفر هم کامنت گذاشته بودند.

 

فعالیت فالورها کم بود و امید به مشتری نداشت با این حال، دایرکتش را چک کرد.

علامت آبی رنگی که نشان می‌داد یک درخواست داشت، باعث شد ضربان قلبش بالا برود.

 

از شدت دستپاچگی و هیجان دستانش می‌لرزید…

 

 

 

دایرکت را باز کرد و با همان پیامی مواجه شد که به آن امید داشت!

 

«سلام، خسته نباشید. این پیراهن موجوده؟ سایز ایکس لارج رو میخواستم»

 

نفسش بند آمده و بدون پلک زدن، دوبار دیگر آن دایرکت را خواند و یکباره جیغ زد!

 

_ وای خدا… بالاخره یکی پیداش شد!

 

راستین از تعجب کم مانده بود تعادلش را در کنترل ماشین از دست بدهد.

نگاهش از آینه به عقب بود و پریشان پرسید:

 

_ چی شده؟ کی پیداش شد؟!

 

آرتا، به طور کامل به عقب چرخیده بود و با دقت به خواهرش نگاه کرد.

 

_ حالت خوبه؟ اون بی پدر و مادر چیزی گفته؟ کجا پیداش شده؟ داره تعقیبمون می‌کنه؟

 

از واکنش آرتا و راستین تعجب کرد و حتی خنده‌اش گرفته بود.

از جا بلند شد و روی صندلی نشست.

 

نفس راحتی کشید چرا که در وضعیت درازکش بیشتر معذب بود.

 

_ نه! می‌گم اولین مشتری پیداش شد!

 

_ مشتری؟ تو اینستا منظورته؟

 

دوباره انرژی‌اش بازگشت.

چشمانش از خوشحالی برق می‌زد.

_ آره دیگه! گفته سایز ایکس لارج می‌خواد؛ داریم دیگه نه؟

 

جوابش چشم‌غره‌ای از سمت هر دو بود‌.

 

_ ای بابا… خب ببخشید. از بس ذوق کردم جیغ زدم. فکر نمی‌کردم بترسید.

فکر کنم موجوده مگه نه؟ یکیتون بگه دیگه… تورو خدا…

 

راستین جوابش را داد.

 

_ داریم!

 

 

_ خدا رو شکر!

 

آرتا با تأسف سری تکان داد و گفت:

 

_ چندتا نفس عمیق بکش، الان سکته می‌کنی چه خبرته؟

 

سری تکان داد و سعی کرد به توصیه‌ی برادرش عمل کند‌.

چشمانش را بست و چند نفس عمیق کشید.

 

جواب دایرکت را با آرامش ببشتری داد.

 

« سلام، بله موجوده.

کدوم رنگش رو می‌خواین؟»

 

پیامش را که نوشت، در همان صفحه چت خیره ماند.

 

_ چرا سین نمی‌کنه؟

 

_ می‌کنه امون بده!

 

چند ثانیه دیگر هم به صفحه موبایل زل زد.

 

_ نکنه پشیمون شده؟ به خدا پشیمون شده‌…

یه پیام دیگه بدم و بنویسم عزیزم اگه می‌خوای، زودتر اقدام کن که داره این لباسامون موجودیش تموم می‌شه؟

 

آرتا سمت راستین گردن چرخاند و گفت:

 

_ خدا کنه واسه همه‌ی مشتریا واکنشش این‌جوری نباشه و بعد یه مدت عادت کنه وگرنه بدبختیم داداش!

 

راستین خندید.

 

_ خودت‌و یادت نیست؟ منِ بیچاره رو مجبور کردی نقش مشتری بازی کنم تا تمرین کنی؟

 

_ اون فرق داشت! حضوری سخت‌تره.

 

ناخودآگاه از لوا دفاع می‌کرد.

 

_ دیگه هرکاری، شروعش استرس داره.

 

لوا خودش را جلو کشید و با نیش باز گفت:

 

_ مرسی حمایت، آقا آرتا مسخره کن ولی به زودی اسم آنلاین‌شاپمون‌و می‌ندازم سر زبونا.

اصلا یه‌جوری بشه که هر کی اینستاش‌و باز می‌کنه، پستای ما بخوره تو سر و صورتش راهی جز سفارش لباس براش نمونه!

 

نگاه دیگری به دایرکتش انداخت و متوجه شد پیام ناخوانده دارد.

مشتری جوابش را داده بود.

 

« رنگش سفیدش رو می‌خوام.

شماره حساب لطف می‌کنید؟»

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.8 / 5. شمارش آرا 15

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

پارت های قبلی همین رمان
رمان های کامل

دسته‌ها

اشتراک در
اطلاع از
1 دیدگاه
قدیمی‌ترین
تازه‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
سما اسمان
1 سال قبل

💖✔️

1
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x