رمان تو را در بازوان خویش خواهم دید پارت ۶۸

5.1
(18)

 

 

 

دختر دیگری با خنده نوشته بود:

>چه اخمی کرده جذبه ت و بخورم>

 

اگه این آقا هم فروشنده ست من بیام حضوری خرید کنم

 

زیر لب با خود گفت:

 

_ بی‌جنبه‌ها… خوبه حالا فقط یه فیلم کوتاهه!

 

نگاهی به راستین انداخت و چشم‌غره رفت.

انگار مقصر این‌که چند دختر توجهشان به او جلب شد، خودش بود.

 

_ اصلا هم خوشتیپ نیست.

 

دوست داشت استوری‌هایی که در آن‌ها راستین به چشم می‌خورد، پاک کند اما به زحمت جلوی خودش را گرفت.

 

کاملا مشخص بود که حضور مرتضی و راستین در استوری‌ها، عکس‌العمل فالور ها را بالاتر برده بود.

هر دو جوان بودند و خوش‌چهره.

تیپشان خوب بود و اکثر لباس‌های تنشان را در بوتیک موجود داشتند.

به همین خاطر پسرها هم سوال می‌پرسیدند.

 

« شلواری که پای آقا مرتضی‌ست، موجوده؟»

 

نگاهی به قفسه شلوارها انداخت.

«بله موجوده، برای چه سایزی می‌خواید؟»

 

دایرکت بعدی را باز کرد.

 

«تیشرت فروشنده، سایز کوچیک هم دارید؟»

 

این یکی را نمی‌دانست کجا بگردد.

از مرتضی همین سوال را پرسید.

 

_ آره، همه‌ی سایزاش رو‌ داریم.

از اسمال، تا دو ایکس لارج.

 

برای مشتری نوشت:

 

« بله، سایز S و M موجوده»

 

« من برای خودم و پسرم می‌خوام که باهم ست کنیم. می‌شه راهنمایی کنید کدوم سایزش‌و سفارش بدم؟»

 

می‌ترسید اشتباه کند. قصدش این بود که از مرتضی کمک بگیرد. به هر حال، سال‌ها شغلش همین بود و تسلط بیشتری برای راهنمایی دادن، داشت اما با ورود چند مشتری، سرش شلوغ شده بود.

 

_ چی می‌خوای؟

 

صدای راستین را که در نزدیکی‌اش شنید، از جا پرید.

 

به روی خودش نیاورد که ترسیده.

تک‌سرفه‌ای زد و گفت:

 

_ این آقاهه داره درباره‌ی سایز لباسا سوال می‌پرسه، دقیق نمی‌تونم راهنماییش کنم.

 

دستش را جلو آورد و به موبایل اشاره کرد.

 

_ بده به من.

 

گوشی را به دستش داد اما فاصله نگرفت.

راستین سوالی نگاهش کرد.

 

_ خب می‌خوام ببینم چی می‌گی، منم یاد بگیرم، عیبی داره؟

 

حرفی نزد و دایرکت را باز کرد.

در حال تایپ کردن بود، که بالای صفحه پیام جدیدی به چشم خورد

 

« لوا جان، خواستم خبر بدم که لباسا به دستم رسید. ممنون از بسته‌بندی زیباتون.

همه‌چی خیلی باسلیقه بود، مشخصه که وقت گذاشتید و این برام با ارزشه.

لباسا هم به خوبی و کیفیت عکس‌ها هستن»

 

سمت لوا سر چرخاند و پرسید:

 

_ لوا جان؟ این پسره اسم تو رو از کجا می‌دونه؟!

 

_ خب پرسید، منم بهش گفتم!

 

دلش می‌خواست از دست این دختر، سرش را محکم به دیوار بکوبد.

حتما روزی سکته‌اش می‌داد!

 

_ به همین راحتی؟ هر کی از راه برسه، اسمت‌و بهش می‌گی؟ اصلا چه دلیلی داره که بخواد اسمت‌و بدونه؟!

 

لوا از این رفتار عصبی راستین، کلافه شده بود.

هر چند دقیقه، از او بابت کاری توضیح می‌خواست!

 

_ خب چه اشکالی داره؟ واقعاً داری الکی گیر می‌دی!

اون هم حق داره. می‌خواد پیج ما رو معرفی کنه، نمی‌شه که هیچ شناختی نداشته باشه و به این همه آدم بگه برید ازشون خرید کنید!

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 5.1 / 5. شمارش آرا 18

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

پارت های قبلی همین رمان
رمان های کامل

دسته‌ها

اشتراک در
اطلاع از
3 نظرات
قدیمی‌ترین
تازه‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
ح
ح
1 سال قبل

دوپارت بزارین برای جبران

....
....
1 سال قبل

آره دو پارت لطفا

نازی
نازی
1 سال قبل

سلام امروز پارت جدید میزارید؟

3
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x