_ ممنون آقا مرتضی، زحمت کشیدید.
_ خواهش میکنم، زحمتی نیس، شما هم جای خواهرم.
لوا لبخندی زد و از ماشین دور شد.
مرتضی، با مردان اطرافش فرق داشت.
از قشری متوسط و بسیار سختکوش بود.
نجیب، مهربان و همزمان دلسوز.
علاقهاش به راستین در تک تک حرکاتش مشخص بود و از آن دست رفیقهایی به حساب میآمد که میشد روی او کاملا حساب کرد.
در را باز کرد و طبق معمول، پدر بزرگ و مادربزرگش را ندید.
اکثر اوقات در اتاقشان میشد آنها را پیدا کرد.
در حال رفتن به اتاق خودش بود که صدایشان را شنید.
_ این چند وقت، یه دورهمی نگرفتم فاصله افتاد از بس مشکل پیش اومد بین کوروش و دختر و پسرش.
میخوام خبرشون کنم همه دوباره جمع بشیم دور هم.
_ خوبه، اون پسرک یاغی رو هم حتماً بگو بیاد.
لوا هم که خودش اینجاست. آشتیشون بدیم با پدرشون.
زشته دیگه، خیلی طول کشید. همینجوریش هم شدیم نقل دهن این و اون.
بلد نیست بچههاشو جمع کنه احمق! فکر کرده هنوز با کتک و زور میشه بچههای این دوره زمونه رو تربیت کرد!
من با این سنم میدونم اینکارا عاقبت نداره، اونوقت کوروش که ادعای به روز بودن هم میکنه، موقع عصبانیت، همهی شعاراش یادش میره!
_ انشاءالله درست میشه، من دلم خیلی روشنه.
پس به همه از الان خبر بدم که خبر داشته باشن بهونه نیارن.
خصوصاً راستین که هرجور شده، دوست داره از دورهمیا فرار کنه.
هر دفعه دق میده تا بیاد.
با شنیدن اسم راستین، گوشهایش تیز شد و جلوتر رفت.
دوست داشت بگوید لطفاً در رابطهی ما و پدرمان دخالت نکنید.
تا وقتی قبول نمیکرد که رفتار اشتباهی با آنها داشته، دوستی و ارتباط دوباره، تکرار همان رفتارها بود!
صدای ایرج توبیخگرانه و بیحوصله به نظر میرسید.
_ باز گفتی راستین؟ ولش کن اونو.
واسه چی میکشونیش پایین وقتی نه خودش دوست داره بیاد و نه کسی دوست داره ببینتش؟
دلش از این صحبت پدربزرگش گرفت اما موضوع زمانی تلختر میشد که دروغی درکار نبوده و واقعاً کسی در این ساختمان،تمایلی به دیدن او نداشت.
_ من دلم مثل شماها از سنگ نیست.
دوست دارم ببینمش!
در دل قربان صدقهی مادربزرگش رفت.
_ لاالهالاالله… ول کن زن. همچین میگی انگار پسره تو یه قاره دیگه میشینه.
همین طبقهی بالاست.
پاشو برو بالا تا ببینیش!
_ پام درد میکنه. از این آسانسور هم میترسم. یادت نیست اون دفعه داخلش بودم، گیر کرد؟
_ داری بهونه میآری! خودت نمیتونی، باشه زنگ بزن اون بیاد پایین.
لازم نیست هرموقع مهمونی میگیری، خبرش کنی!
_ بی انصافی نکن ایرج. اونم نوهی خودمونه. چه فرقی داره با بقیه؟ این همه آدم بیان، مشکلی نیست فقط همین یکی جاتونو تنگ میکنه؟!
دلش میخواست بپرد داخل اتاق و مادربزرگش را ببوسد.
واقعاً چرا در حقش ظلم میکردند؟ از خدا نمیترسیدند؟
انقد پارت نمیزاری ک مام هرچی خونده بودیمو یواش یواش یادمون میره
عزیزم چون نزدیکای اخر رمانه نویسنده کم پارت میده .عصر ممکنه بیاد بعد میزارم
پس چرا پارت نزاشتی ،،ادم دلزده میشه خب🥺
ساعت ۸ میاد
پس چرا پارت ۷۲ رو نزاشتی ،،ادم دلزده میشه خب🥺