رمان تو را در بازوان خویش خواهم دید پارت۷۷

4.2
(23)

 

 

 

“و ابرو برایش خط و نشان میکشید و به زحمت جلوی خندهاش را گرفته بود.

_ داداش چرا سر صبحی اخالقت سگی،ه داریم شوخی میکنیم سخت نگیر.”

 

“_ آرومتر شوخی کنید .

دعواهاتون برای بچه های ،چهار پنج سالهست.

چنگ زدن و مو کشیدن و … با تاسف سری تکان داد و سرعتش را کمی بیشتر کرد.

لوا نتوانست ساکت بماند.

_دیگه ببخشید همه مثل ،شما تو دعوا کردن حرفهای نیستن! از آینه چپ چپ نگاهش کرد و دیگر جواب نداد.

هنوز رد کبودی روی صورتش کاملا خوب نشده ،بود چهطور میتوانست از خودش دفاع کند؟”

 

” بعد از باز کردن بوتیک هرکس به کار خود مشغول شد و لوا استوری گذاشتن را شروع کرد.

با صدایی پرشور و ،نشاط صبح بخیر گفت و از نقاط مختلف بوتیک فیلم میگرفت.

_ چه حوصله ای داری … سرش در گوشی بود و همزمان جواب برادرش را میداد.

_ از چه نظر؟”

“_ من صبحا از بس ،کسلم میتونم هرکی سر ،راهمه بکشم اونوقت تو کم مونده عین گویندههای رادیو بگی جوان ایرانی سلاام!

لوا از این ایده خوشش آمد و چشمانش برق زد.

_ وای اینم خوبه ها …فردا امتحانش میکنم!

_ دیوونهای به خدا !”

“_ چیه مثل… صدایش را پایین آورد.

_ راستین از اول صبح بخوام پاچهی همه رو بگی،رم خوبه؟ آرتا کمی سمت راستین که توجهی به آندو ،نداشت سر چرخاند

. _ نه دیگه …این از دست رفته معلوم نیست چشه.”

“باید بیاد صبح زود خرید کنه؟ مگه عصرو ازشون گرفتن؟ چه قدر باید احمق باشی که… صحبتش هنوز تمام نشده بود که مردی حدودا سی ،ساله وارد بوتیک شد و سمت آرتا آمد.

لوا به زحمت جلوی خندهاش را گرفت.

_ ،سلام خسته نباشید. اون پیراهنی که تن مانکن کردین رنگ قهوهایش هم دارید؟

_ ،سالم خوش اومدید

.بله داریم برای خودتون میخواید؟” (

“لوا فاصله گرفت و سراغ موبایلش رفت. فالورهایشان از دیروز بیشتر شده بود. پیجشان هرچند ،کند اما هر روز در حال پیشرفت کردن و بزرگتر شدن بود! دایرکتها را باز کرد و جواب مشتریها را داد.

هر سفارشی که ثبت می،شد برای راستین میفرستاد اما هیچ صحبت اضافهی بینشان رد و بدل نمیشد.

یکی از دایرکتها نوشته بود:”

 

“« اینجا هم از فروشندههاش فیلم میگیری؟ شعبه اولتون که خیلی باحال بودن» چند ایموجی خنده و شکلکی که گذاشته ،بود باعث میشد ًاجبارا جوابش را مالیم دهد.

از آرتا نمیتوانست فیلم بگذارد .همین کم مانده بود که فیلم لباس فروختنش به دست پدرشان برسد ! حتما خون به پا میکرد. « ،نه عزیزم…» هرچه فکر ،کرد توضیح قانع کنندهای به ذهنش نرسید پس همان را ارسال کرد.”

 

“مشتری که ،رفت پرسید:

_ میآی دورهمی که مامان نوردخت میگیره؟ اصال بهت گفت؟

_ آره زنگ زد .ولی نمیدونم بیام یا نه …من واقعا نمیفهمم چه اصراری داره همیشه این همه آدمو جمع کنه.

 

“_ بابا رو میبینی اگه بیای…

_ آره …به نظرت چیکار کنم؟ میترسید بحث بینشان باال بگیرد

. _ تا آخر عمرت که نمیشه قایم شی.

_ ،آره واسه همین گفتم برم ولی بازم سر حرفم بمونم.

_ یعنی چی؟”

“_ برم که نشون بدم من سر جنگ ،ندارم ولی از خواستهی خودمم کوتاه نیام!

_ اگه بابا باز بحث ،کرد چی؟ ،آرتا از شب ،قبل بارها به این موضوع فکر کرده بود…

_ میدونی دوست دارم چه اتفاقی بیوفته؟ میخوام براشون عادی بشه. به قول تو تا کی فرار کنم …االن چند ماه گذشته .

دیگه وقتش نشده هنوز که قبول کنن مستقل شدم؟ اگه به تصمیمم احترام ،بذارن هفتهای چند دفعه اصال میرم بهشون سر میزنم.”

“اگه مثل ،ترسوها قایم بشم انگار قبول کردم یه کار بدی انجام دادم که جرات نمیکنم باهاشون مواجه بشم!

بعدم جلوی اینهمه ،آدم بعید میدونم بابا بخواد درگیر بشه باهام. خیلی حواسش به آبروش ،هست میشناسیش که…

حرفهای آرتا منطقی به نظر میرسید.

_ راست میگی .نهایتش یهکم طعنه میزنه که نادیده” (

“_ اره همین کارو میکنم. ببینم …تو مگه نیومدی منت کشی؟ با ترس سمت راستین چرخید.

حتی نگاهشان هم نمیکرد.

_ هیس… _ حواسش به ما نی،ست نترس. نفس راحتی کشید و گفت:”

 

“.  _ آره باید آشتیش بدم

_ خب پس چرا از صبح همهش داری با من حرف میزنی؟ مگه اونی که قهره منم؟ چشم غره رفت و کلافه جواب داد:

_ خب نمیدونم سر حرفو چجوری باز کنم که ضایع نباشه … دستمال و شیشه پاککن را برداشت که تا فرصت بود و مشتری زیاده ،نشده کمی آنجا را مرتب تر کند. شبها و قبل از تعطیلی ،مغازه آنقدر خسته میشد که حوصلهی تمیز کردن نداشت.”

 

“_ بیخیال بابا …همین سوالی که از من پرسیدی رو ازش بپرس خب. سری تکان داد و به طور ،نامحسوس کم کم به راستین نزدیک شد. برای این که توجهش را جلب ،کند تکسرفهای زد و گفت:

_ راستی تو میای دورهمی؟”

 

“راستین با ،مکث نگاهش را از موبای،لش به لوا دوخت.

_ نه ! آنقدر کوتاه جواب داده بود که برای ادامه دادن ،بحث حیران ماند. قدمی دیگر نزدیک شد و با لحنی که انگار موضوع صحبت چندان برایش پر اهمیت ،نبود پرسید:”

“وری میخواد بهم بگه !منم نمیتونم ساکت بشم جوابشونو می،دم بیخودی بحث میشه. هه دورهمیهای قبلی که فکر می،کرد دقیًقا چنین اتفاقاتی را میتوانست به یاد آورد اما حسی که چندان منطقی هم ،نبود به او میگفت دیگر این اتفاق نخواهد افتاد.

_ ولی فکر نکنم دیگه اونجوری بشه … قبال من نمی،شماختمت آرتا هم … ولی االن میدونیم دلیل رفتارشون چقدر غیرمنطقیه ! دیگه فقط مامان نوردخت تنها نیست.”

“حتی شمیم هم نظرش خیلی نسبت بهت عوض شده… تعداد کسایی که ًواقعا میشناسنت بیشتر شده .پشتت میایستیم.

دستی در هوا تکان داد و رو برگرداند.

_ برو بابا… کوتاه نیامد .

اگر برادرش و راستین در جمع ،بودند احساس قدرت میکرد.

تجمع جوانانی که برای رسیدن به هدفهایشان سختی را به جان کشی،دند زیبا نبود؟”

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.2 / 5. شمارش آرا 23

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

پارت های قبلی همین رمان
رمان های کامل

دسته‌ها

اشتراک در
اطلاع از
0 نظرات
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x