رمان تو را در بازوان خویش خواهم دید پارت ۷۸

4.3
(26)

 

“آخه چرا اینجوری میگی؟

ًواقعا ناامید شدی؟ اونم حالا  که خیلیا همچین نگاهی دیگه بهت ندارن؟

من مطمئنم به زودی فرهاد هم متوجه میشه راجع بهت اشتباه کرده .

از این بحث قدیمی، هیچ خوشش نمیآمد

. _ من اصلا برام مهم نیست راجع بهم چی فکر میکنن. تو هم خیلی چیزا از من نمیدونی که دلت خوشه یه روز اوضاع درست میشه ! لوا بدون ادامه دادن ،بحث کنارش ایستاده و نگاهش میکرد.”

 

“_ بالای  سرم نایست عصبی میشم کسی زل بزنه بهم.

_ من همه چیو میدونم .یعنی …مامان نوردخت بهم گفت!

به گوشهایش اعتماد نداشت که درست شنیده باشد.

_ چی؟!”

 

 

“_ نمیخواست بگه ولی من اصرار کردم.

از این کار لوا هیچ خوشش نیامد. حق میداد اگر کنجکاو میشد اما نباید از کسی غیر از خودش سوال میپرسید.

_ سرک کشیدن تو زندگی ،آدما اونقدر هم کار خوبی نیست که با افتخار ازش حرف میزنی!

_ وقتی از خودت پرسی،دم خیلی چیزا رو بهم نگفتی .

_ پس حتما دوست نداشتم بدونی !”

 

“آرتا بیرون رفته و با تی اطراف بوتیک را تمیز میکرد.

_ چرا اونوقت؟

خنده دار نیست؟

_ حریم خصوصی ،داشتن از نظر تو خنده داره؟ لوا با ناباوری پوزخند زد.

_ حریم خصوصی؟ منو نخندون راستین. تو تنها چیزی که از من نمیدونی، مارک لباس زی،رامه تمام جیک و پوک زندگیم کف دستته. همهی مشکالتم با ،بابام رابطهم با دوست پسر ،سابقم اختالفات داداشم و هرچیز دیگهای …نمیشه که من باهات اینقدر رو باشم و تو مدام بخوای ازم چیزی پنهون کنی.”

 

“بعدشم مگه الان  چی شده؟

فقط میخواستم بدونم بقیه برای رفتار زشتشون با ،تو چهقدر حق ،دارن همین! گذشته برایش آنقدر خاکستری و حتی شاید سیاه بود که نه عالقهای داشت آن را مرور کند و نه دوست داشت کسی از آن چیزی بداند. مگر برای او چه بود جز ،حسرت شکسته شدن ،غرور طرد شدن و تنهایی؟

وقتی لوا کنجکاوی می،کرد نمیدانست از کجا شروع کند و چه بگوید تا او کمتر متوجه خرد شدنش شود. شاید همان بهتر که از زبان مادربزرگشان ماجرا را فهمیده بود وگرنه خودش توان مرور دوبارهی آن روزها را داشت؟ نمیدانست …

 

“_ من معذرت میخوام.

 

دوست داشتم بیشتر ،بشناسمت تو هم که درست حرف نمیزنی و مدام سانسور میکنی،

وقتی دیدم بحث تو شد و دوباره حرفای تکراری که راستین بیاد تو دورهمی یا ،نه دیگه نتونستم جلوی کنجکاویم رو بگیرم. ولی گفته ،باشم پشیمون نیستم !زمان برگرده ،عقب بازم میپرسم.”

 

“راستین کلافه دستی به موهایش کشید.

وقتی با لوا بدخلقی می،کرد بیشتر از ،او خودش اذیت میشد.

_ یه معذرت خواهی دیگه الزامه بکنم.

به خاطر بیخودی گیر دادنا و اذیتای بابام … میدونم ًقبلا خیلی روت قفلی بود و به پر و پات میپیچید.

اشتباه نمیکرد .کوروش گاهی آنقدر تمام رفتار و شخصیت راستین را زیر سوال میبرد که در تنهایی تا صبح اشک میریخت و صبح روز ،بعد در حالی که وانمود میکرد هیچ اتفاقی نی،وفتاده همچنان همان کاری را میکرد که از نظر خودش درست بود !و این”

 

“،موضوع باعث میشد کوروش از او مدام عصبانیتر شود. _ هر کس مسئول رفتار ،خودشه تو نباید به جای بابات عذرخواهی کنی ! برای این که ًصرفا مشغول کاری ،باشد مشغول مرتب کردن ویترین داخل مغازه شد

. _ به خاطر رفتار خودم که میتونم عذرخواهی کنم؟ نیم نگاهی به لوا انداخت و گونهاش را خاراند.”

 

 

“_ کدوم رفتار؟ لوا نزدیکش شد و با تعلل گفت:

_ ازم ناراحتی … حقی نداشت که ناراحت باشد .در واقع حتی هیچ نسبت سفت و محکمی با او نداشت. فقط پس عمویش ،بود همین… کار اشتباهی انجام نداده بود و او هم اگر به هم ری،خت به خاطر حساسیت و عالقهاش به لوا ،بود نه یک دلیل منطقی.”

 

“مانده بود حرفش را رک و راست بزند یا نه.

_ فراموشش کن .چیزی که عصبیم ،کرد زیاد منطقی نبود. ،لوا دستان راستین را گرفت و او را از تا کردن تیشرت،ها باز داشت.

_ اشکالی ،نداره منم آدم منطقی نیستم. پس اگه حرف بزنی، درکت میکنم. نه فقط برای این جریان اخی،ر کال هرچی… من خودم بیشتر ،وقتا با این که شاید درست ،نباشه با قلبم تصمیم گرفتم نه عقل..”

 

“منتظر که نگاهش ،کرد به حرف آمد

. _ نمیخوام خیال کنی گیر یکی بدتر از بابات افتادی ولی …

_ من همچین فکری نمیکنم

. _ از این که پسرا بخوان باهات صمیمی ،بشن خوشم نمیآد. دست خودم نیست بهم میریزم ! ًخصوصا یه سری آدم تو مجازی که معلوم نیست ًواقعا کی هستن…”

 

“.برای ،لوا در آن ،لحظه زمان و مکان از حرکت ایستاده بود. با هر کلمه که از لبهای راستین بیرون می،آمد قلبش با شدت بیشتری در سینه میکوبید.

دوست داشت بیشتر بداند. دقیقا چه حسی به او داشت؟ یعنی حدسهای سالومه و یا حتی شمیم درست بود؟ واقعا دوستش داشت؟

_ چرا؟”

 

 

“راستین سوالی نگاهش کرد.

_ چرا همچین حسی داری؟

چرا اگه مردی بخواد بهم نزدیک ،بشه حساس میشی؟ فقط به خاطر اینکه پسرعمومی؟ یا چون چند ماهه دوست شدیم؟ یا … ترسید که حرفش را کامل کند و راستین بگوید اشتباه میکنی، حتما دچار سوءتفاهم شدهای !پس صحبتش را کامل نکرد

. راستی،ن یکباره در موقعیتی قرار گرفت که پیشبینیاش را نکرده بود. حتی فرصت فکر کردن هم نداشت.

 

“یا باید همان لحظه هرچه در دلش میگذشت به زبان میآورد و یا برای مدتی هم که ،شده منکر چنین چیزی میشد.

_ من. .. انگار کلمه کم آورده بود و مغزش یاری نمیکرد. _ تو چی؟

_ من راستش …خیلی ،وقته یعنی چند ساله که متوجه شدم بهت…

 

“با تک سرفه ی ،آرتا هر دو سرشان به سمتش چرخید.

_ یااهلل … به هر دو چشم غره رفت و وارد بوتیک شد .مشتری آمده بود! به،سرعت از یکدیگر فاصله گرفتند و لوا با بهت به پسر بچهی بازیگوشی که همراه مادرش داخل شده ،بود نگاه کرد. زمان از این بدتر پیدا نکردند؟ فقط کافی بود چند دیرتر وارد شوند!”

 

“راستین باورش نمیشد که تا آن حد پیش رفته. کم مانده بود هرچه را که در دلش می،گذشت بیرون بریزد و اعتراف کند. نفسش رو کالفه بیرون داد .نمیدانست اتفاق خوبی افتاده یا نه. بابت اینکه مشتری یکباره پیدایش شده ،بود متأسف باشد یا خوشحال… اگر همهچیز را می،گفت باالخره خودش را خالی کرده اما میتوانست نتیجه بدی هم بههمراه داشته باشد”

 

“چراکه هنوز سایه مزاحمتهای اهورا به طور کامل از زندگی آنها کم نشده بود و زمان زیادی از جدایی لوا از او نمیگذشت.

درنهای،ت تصمیم گرفت ًفعال دست نگه دارد و بعد از رفتن مشتری، ًاصلا به روی خودش نیاورد که میخواسته حرفی بزند. لوا هم که انکار راستین را دی،د اصرار نکرد. در ای،نترنت روشی برای تا کردن لباسها یاد گرفته بود که هم سریعتر از حالت معمول بود و هم راحتت. به نظر میرسید در ابتدا این ایده توسط کرهایها ارائه شده

 

“با خود فکر کرد که اگر در روند پیچ تنوع به خرج می،داد افراد بیشتری جلب میشدند. صفحه یشان میتوانست عالوهبر ،فروش مطالب آموزشی هم داشته باشد. ایدههای مختلفی هم برای مانور داشت. طریقه درست اتو کردن انواع لباس،ها چگونه عمر لباسها را بیشتر کنیم و یا تا کردن سریع و راحت لباسها به شکلی که جای کمتری در کمد بگیرند.

دوربین را در زاویه مناسب و بهنحویکه چهرهاش مشخص ،نباشد تنظیم کرد.

 

“وسواس به خرج داد و کلیپ را دوباره و دوباره ضبط کرد.

 

تا درنهایت به یکی از آنها رضایت داد.

آن،روز بدون اینکه هیچ حرف خاص دیگری بینشان ردوبدل ،شود گذشت و لوا به هر ضرب و زوری که ،شده راستین را برای حضور در دورهمی راضی کرد. برایش این مسئله مهم بود. حاال که همهچیز را می،دانست تصمیمی جدی برای اصالح اوضاع داشت.

 

“قصد داشت به همه ثابت کند که دربارهی راستین اشتباه میکنند.

به خود او هم گفته بود که تا کی قرار بود پنهان شود و از هر جاییکه آنها بودند دوری کند؟ اجازه نداشتند حقوحقوقش را نادیده بگیرند. مجبور بودند که این مسئله را بپذیرند و اگر قرار بود مقاومت ،کنند او هم محال بود کوتاه بیاید. آنقدر میجنگید تا متوجه اشتباهشان بشوند.

مادرش با پیراهن بلند و پوشیده که ترکیبی از رنگ خاکستری و سیاه بود به طبقهی پایین آمد. طبق عادت همیشگی لباسهایش را انتخاب کرده بود.”

 

“استفاده از رنگهایی که باعث جلب توجه نشوند مهمتر از آن پوشیده باشند. البته که با چهرهی زیبا و پوست روشنی که ،داشت اکثر لباسها به او میآمد. خصوصا که تناسب اندام داشت و با وجود میانسالی، مثل دخترش سعی میکرد رژیم غذایی سالمی داشته باشد هرچند که ارادهاش به اندازهی لوا نبود و بیشتر وسوسه میشد

. _ ًواقعا نمیخوای بیای خونه؟

لوا در حال آماده کردن دسر بود و جوابی نداد .در واقع ترجیح داد خودش را به نشنیدن بزند.”

 

“_در اتاقت درست ،شده دیگه مشکلی نداره… نتوانست جلوی نگاه عاقل اندر سفیهش را بگیرد.

_مامان ًواقعا خیال میکنی مشکل من فقط یه در بود؟ _ ،نه میدونم …ولی قرار بود یه مدت کوتاه بری تا بابات آروم ،شه اما تو دیگه برنگشتی. افشان زمانی که به مسئلهای اصرار می،کرد تمام کردن بحث سختترین کار ممکن میشد.”

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.3 / 5. شمارش آرا 26

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

پارت های قبلی همین رمان
رمان های کامل

دسته‌ها

اشتراک در
اطلاع از
1 دیدگاه
قدیمی‌ترین
تازه‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
princessmahdiyeh@gmail.com
1 سال قبل

خیلی عالی بود افریییین👏🏻👏🏻👏🏻 فقط چندتا غلط املایی داش ک عب نداره😅

1
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x