رمان تو را در بازوان خویش خواهم دید پارت۹۹

4.3
(27)

 

 

 

اینجا رو هم امتحان کنم؟ نه دیگه! از این خبرا

نیست.

_مگه چیکار کرده؟

نسیم به حرف آمد و با مظلومیتی که معلوم نبود

واقعی یا ساختگی بود، گفت:

 

_آقا به خدا این جوری نیست. سوتفاهم شده به جون

مامانم… آیناز اصلاً دختر بدی نیست. حالا یه بار، یه

شیطنتی کرد، شما چرا کینه به دل گرفتی؟

بیچاره فقط میخواست یهجوری پولشو پس بگیره.

مجبور شد ترحم شما رو به دست بیاره…

_خیلی پرواید! مرتضی به اینا هیچی نفروش. اصلا

کیفاشونم چک کن، چیزی نبرده باشن!

هر سه، صدای اعتراضشان بلند شد.

شاید کمی شیطنت کردند و مجبور به دروغ شدند اما

دزد نبودند!

 

_یعنی چی آقا؟ خجالت بکشید… ما میخواستیم

پیراهن بخریم.

همکارتون گفت شما دارید میآید ما هم ترسیدیم

بحث و دعوا شه، گفتیم زودتر بریم تا دردسر نشده.

هستی هم صحبت دوستش را تایید کرد.

_اگه باور نمیکنید بیایید بگردید، ولی تهش رو

سیاهیش میمونه واستون.

 

آیناز اما از ناراحتی و خجالت زبانش بند آمده و

چهره اش سرخ شده بود. از همین میترسید که

نمیخواست پا آن جا بگذارد. چه قدر گفت دلش شور

میزند و کسی به حرفهایش اهمیتی نداد…

افسوس….

کاری که کرده بود، نه تنها گریبان خودش، که

دوستانش را هم گرفته بود و همهی آنها متهم شده

بود.

یحیی سوالی به آرتا نگاه کرد.

نمیدانست چهکار کند. واقعا دزدهایی بودند که به در

حاشا زده اند؟ یا آرتا اشتباه میکرد؟ اما هرچه چشم

 

میدوخت، نمیتوانست آن سه دختر را شبیه سارقان

ببیند.

آرتا آرام گفت:

_ولشون کن. برید ولی دیگه پیداتون نشه!

هستی و نسیم در حالی که زیر لب غرولند می کردند

بیرون رفتند اما آیناز هنوز سر جایش مانده بود.

با سگرمه هایی درهم پرسید:

_چرا نمیری؟

 

لبهایش با زبان تر کرد و مردد گفت:

_می شه ازم ناراحت نباشید؟!

 

چندلحظه به آیناز خیره ماند. چه در سر این دختر

میگذشت؟ نمیفهمید…

_واست مهمه؟

 

_بله، اگه نبود، اصلا نمیگفتم. من کار بدی کردم، به

خدا بعدش عذاب وجدان هم داشتم. ولی هرکاری که

کردم، برای برگردوندن پول خودم بود.

درسته بهتون دروغ گفتم ولی من دزد نیستم. لباس و

بهتون پس داده بودم. فقط پولمو میخواستم.

آرتا قصد داشت حرفی بزند اما آیناز اجازه نداد.

_میدونم قانون فروشگاهتونه. جنس فروخته شده رو

پس نمیگیرین و کلاً هم هچی تقصیر خودم بود ولی…

 

_ولی چی؟ اگه اینقدر پولت برات مهم بود و لازمش

داشتی، اصلا نباید میخریدیش نه این که به زورِ دروغ

پولتو پس بگیری که!

بعدم اصلاً بحث پولش نیست. خودتو چرا زدی به

اون راه؟ مشکل من اینه که منو احمق فرض کردی،

بهم خندیدی! بعدم صاف، صاف راه میری و با پررویی

میآی اون یکی شعبه خرید میکنی؟!

_ببخشید!

توقع نداشت میان صحبتش چنین چیزی بشنود.

لحظهای شک کرد که شاید اشتباه شنیده.

_چی؟

 

_معذرت میخوام ،کارم زشت بود…

 

چند لحظه در سکوت سپری شد در عرض همین

چندثانیه، احساسات آرتا عوض شده بود و حس

میکرد که دیگر عصبانی نیست.

غرور شکسته اش با همین عذرخواهی کوچک ترمیم

یافته بود.

 

البته همچنان به او مشکوک هم بود. بعید به نظر

نمیرسید باز هم پشت این عذرخواهی، نقشهای وجود

نداشته باشد.

مرتضی چند صندلی کوچک را از گوشه

بوتیک آورد و گفت:

_ بفرمایید بنشینید اگه عجله ای ندارید.

هستی و نسیم هم حالا بازگشته بودند.

_من که درست نفهمیدم چی شد، ولی مثل اینکه

مشکل حل شده.

 

روبه آرتا که همچنان ساکت بود، کرد.

_ مگه نه؟

آرتا سری تکان داد و آرام گفت:

_ آره، بشینید.

یحیی بلاتکلیف پرسید:

_ این سفید مشکی رو بذارم کنار بقیه یا این خانوما

میخوان؟

 

هستی از جا بلند شد و سمت یحیی رفت.

_ من میخواستم، ایرادی نداره پرو کنم؟

_نه چه اشکالی داره؟ اتاق پرو ته مغازهست. دست

چپ.

_بله، دیدم. ممنون.

 

نسیم هم پشت سر هستی راه افتاد.

_ لطفاً اون یکی رو هم بدید؛ منم پرو کنم.

دوستانش دور شدن اما خودش همچنان در حالی که

سرش را پایین انداخته بود با انگشتان دستش بازی

میکرد.

_تو نمیخوای؟

سرش را بالا گرفت و سوالی به آرتا نگاه کرد.

 

_ دوستات رفتن.

دستش را رها کرد.

_ آها…

دل و دماغش را نداشت. ذوقش را از دست داده بود و

حالا که بیشتر فکر میکرد، دلیلی نداشت آن را بخرد.

هیچوقت برایشان مهمان نمیآمد.

 

_ نه، راستش پشیمون شدم.

 

شاید دیوانگی بود اما تمایلش برای برقراری ارتباط با

این دختر بازگشته بود.

حالا دیگر نه تنها نمیخواست سرش را از تنش جدا

 

دهد.

_چرا؟ خوشت نیومد؟ بین لباسایی که آوردم،

قشنگترش هم هست.

یحیی اون لباس یاسیه رو بده.

چند لحظه بعد پیراهن یاسی مجلسی مقابلش قرار

گرفت. واقعا زیبا بود اما این یکی که دیگر قطعاً به

دردش نمیخورد. کجا میخواست آن را بپوشد؟

 

ارتباطشان با تمام فامیل قطع بود و از آخرین عروسی

که در آن شرکت کرده بود، دو سالی میگذشت.

 

نمیدانست چطور این موضوع را توضیح دهد. مسائل

خانوادگی را که نمیشد برای یک پسر تقریباً غریبه

توضیح داد.

_ واقعاً قشنگه، اما موضوع اصلا لباس نیست…

آرتا کنجکاو که نگاهش کرد، لعنتی به خود فرستاد.

چرا رک و راست نمیگفت به شما ارتباطی ندارد؟

 

_ من کلا لباس مجلسی به دردم نمیخوره.

به چشمان آرتا که نگاه میکرد یاد عشوه ریختنهای

تقلبیاش میافتاد و خود به خود چشم میدزدید.

واقعاً از او بعید بود…

_ از اون آدمای درونگرایی هستی که از جمعها

فراریان؟

درونگرا نبود. حتی معمولاً خیلی راحت با دیگران

ارتباط میگرفت.

 

اصلا به خاطر شغلش هم که شده، مجبور بود حسابی

زبان بریزد و خوش برخورد به نظر برسد تا شاگردان

بیشتری جذبش شوند.

_ نه، فقط واقعاً با کسی رفت و آمد نداریم…

آرتا که لباس را کنار گذاشت و نزدیکش شد،

ناخودآگاه ضربان قلب آیناز بالا رفت.

با فاصلهی کم، مقابلش ایستاد.

اختلاف قدیشان تقریباً زیاد بود.

_دیگه ازت ناراحت نیستم!

 

لبخندی از سر آسودگی زد و به آرامی گفت:

_ ممنون.

به صورت گرد و اجزای کوچک و ظریف آیناز خیره

ماند. گویی ناخودآگاه این کار را میکرد و کنترلی

روی آن نداشت.

چه فرقی با دخترهای دیگر داشت که به این شدت

توجهش جلب شده بود، نمیدانست!

_ به شرطی که دیگه دروغ نگی، قول میدی؟

آیناز قصد داشت به سرعت قبول کند اما چند ثانیه

بعد سوالی ذهنش را درگیر کرد.

 

مگر قرار بود بازهم یکدیگر را ببینند؟

 

تک سرفهای زد و گیج پرسید:

_ ببخشید؟

آرتا لبخند زد.

_ چی رو نفهمیدی؟

 

_ من که دیگه دروغ نمیگم، اما بعید میدونم دیدار

دیگهای هم وجود داشته باشه!

آرتا ابرو بالا انداخت. لحنش وسوسه کننده بود.

_دوست نداری بازم همدیگه رو ببینیم؟!

هیچچیز از این پسر نمیدانست پس چطور باید به این

سوال پاسخ میداد؟

_ من…

 

آرتا مجال فکر کردن به او نداد.

_ باهام بیا مهمونی!

فکر کرد شاید اشتباه شنیده.

_ چی؟

_ تولده در واقع. همه زوجن.

با لحن بامزهای ادامه داد:

_ منم که سینگل…

آیناز اما نخندید.

_ چون کسی رو نداری ببری، داری به من پیشنهاد

میدی؟

با سرخوشی نیشخند زد و شانه بالا انداخت.

_ میآی؟

با مکث نسبتاً طولانی جواب داد:

_ نمیدونم، باید فکر کنم. همینطوری که نمیشه

پاشم برم تو جمعی که نمیشناسم…

 

_ سخت نگیر. خوش میگذره.

فکر کردن نداره که. قول میدم نخورمت!

 

آیناز با خود فکر کرد چرا دوستانش نمیآمدند. مگر

پرو کردن لباس چقدر زمان میبرد؟

احتیاج داشت از آرتا فاصله بگیرد. پسرک پررو بود!

دوبار به رویش خندید و او پیشنهاد شرکت در تولد و

مهمانی میداد!

 

از کجا معلوم که خفتش نمیکرد؟ بلایی سرش

نمیآورد؟ هزار اتفاق عجیب و ترسناک دیگر نیز

ممکن بود برایش پیش بیاید.

چطور باید به او اعتماد میکرد و همراهش میشد؟

صدایش را صاف کرد و رویش را برگرداند.

_ برم، ببینم چیکار میکنن…

در واقع، از دست نگاههای آرتا فرار کرد.

نرمال نبود این پسر!

در ابتدا، آنقدر ناراحت و طلبکار نگاهش میکرد که

بدترین حسهای عالم روی سرش آوار شد.

 

اما با یک معذرتخواهی، از این رو به آن رو شده بود

و دعوتش میکرد تا همراهش شود!

_ بچه ها؟ چی شد؟ اندازتونه؟

هستی از اتاق پرو بیرون آمد.

لباس خودش را تن داشت و پیراهن را مابین دستانش

گرفته بود.

_ آره، به من که خیلی میاومد. تو چرا نیومدی؟

سرش را به بالا تکان داد.

 

_ نمیخوام من.

_ وا…

نسیم هم بالاخره بیرون آمد و سوال هستی را تکرار

کرد.

ناخودآگاه اخم کرده بود.

_ آخه نمیخواستم بخرم. اما اشتباه کردم باید

میاومدم کنارتون. تنها موندم پسره پرروبازی درآورد…

همزمان پرسیدند:

 

_ کدومشون؟

چپ چپ نگاهشان کرد و نفسش را بیرون داد.

_ تو رو خدا دوستای منو! جای اینکه بپرسید چی

شده، میگید کدومشون؟ همین پسره که از اون شعبه

اومده!

زود پسرخاله شده. میگه بیا باهام مهمونی و تولد!

 

نسیم با هیجان پرسید:

 

_ خب تو چی جواب دادی؟ نمیری؟

حتی سوال در این مورد هم از نظرش مسخره بود.

_ معلومه که نه! کجا پاشم برم؟

_ خب مگه نمیگی مهمونیه؟

_ من نگفتم، اون گفته. اگه دروغ بگه چی؟ اگه ببرتم

یه جای خلوت و بهم تجاوز کنه، چی؟

هستی و نسیم با تعجب نگاهش میکردند.

 

_ چیه؟ آدم باید محتاط باشه دیگه!

هستی فکری گفت:

_ آخه بهش نمیآد پسر بدی باشه ها… اگه بخوای

همیشه منطقی باشی و عاقلانه رفتار کنی، هیچوقت

نمیتونی کارای هیجانانگیز و باحال بکنی!

چشم  غرهی غلیظی به دوستش رفت.

آخر مطمئن بود که روزی کار دستش میدادند با این

نظریات عجیب غریبشان!

 

 

_ لازم نکرده، همین فکرای نسنجیده شماها منو

انداخت تو همچین شرایطی.

اصلا همه ش تقصیر شماست!

از بس به جانشان در این مدت غر زد، خسته شده

بودند.

_ باز شروع کردی؟!

_ لازم باشه، بازم میگم.

راه بیفتید، بریم از اینجا زودتر.

 

لباسها را با تخفیف خریدند و آیناز سعی داشت اصلا

به آرتا نگاه نکند.

به نحوی رفتار میکرد که انگار اصلا او وجود خارجی

نداشت اما قبل از خروجشان، آرتا صدایش زد.

_ اگه نظرت تا فردا عوض شد، بهم پیام بده.

نظرش عوض نمیشد. یعنی نباید میشد!

کجا میخواست با پسری غریبه برود؟

هرچقدر هم که در نگاه اول و دوم، از او خوشش آمده

باشد، باز هم خطرناک بود.

.

_ خدافظ!

* * * *

در همان زمان، نوردخت که مشغول فکر بود، دو

فنجان چای برای خودش و همسرش ریخت و با

قدمهای آرام به نشیمن رفت.

سینی را روی میز گذاشت و زانوهای دردناکش را با

دست کمی ماساژ داد.

_ این پا دیگه هیچوقت واسم پا نمیشه!

 

ایرج بابت چای تشکر کرد و و نگاه مهربانی به

همسرش انداخت.

_ زیاد سرپا نمون. هی ازش کار میکشی.

_ نه والا، فقط در حد همین چایی و یه وقتا غذا

پختن. همهش بشینم یه گوشه که خودم دق میکنم!

یادته قبلاً چقدر فرز بودم؟ سه تا بچه رو

میچرخوندم، غذا میپختم خونه رو تمیز میکردم،

مهمون داری هم میکردم! چشم به هم زدنی، پیر

شدیم ایرج…

 

نوردخت را در آغوش گرفت و سرش را بوسید.

صدایش غم خاص خودش را داشت.

_ همچین چشم به هم زدن هم نبود…

نگاه خیرهای به ایرج کرد تا بفهمد چه در سرش

میگذشت.

_ منظورت به مرگ کیانه؟

_ فقط اون که نه، ولی خب مرگ اونم کمرمو بدجور

شکوند نوری…

.

از اینکه مکالمهیشان ناخودآگاه به همان سمتی رفته

بود که میخواست، خوشحال شد.

حالا بهترین زمان بود که از راستین صحبت کند!

 

_میدونی داشتم به چی فکر میکردم؟

سوالی به همسرش نگاه کرد.

_ نه والا…

 

_ ایرج من عذاب وجدان دارم… از وقتی هم که سنم

بالاتر رفته این عذاب، بیشتر هم شده برام.

چون خودمو بیشتر به مرگ نزدیک میبینم.

مگه نه که باید برای اعمالمون جواب پس بدیم؟

ایرج کنجکاو پرسید:

_ عذاب وجدان چرا؟ مگه چیکار کردیم؟

معنادار به همسرش نگاه کرد.

_ ما مدیونیم ایرج…

.

از صحبتهای نوردخت، سر در نمیآورد و گیج شده

بود.

بیتاب گفت:

_ چی میگی زن؟ مدیونِ چی؟ نمازمونو که خوندیم،

روزه هامونو گرفتیم، نون حلال در آوردیم… دیگه باید

چیکار میکردیم مگه؟!

_ همه چی رو بهش فکر کردی، جز یه مسئله بزرگ!

ما به راستین مدیونیم!

براش خیلی کم گذاشتیم ایرج…

این بچه مگه چه پشت و پناهی داشت جز ما؟

حمایتش کردیم؟ هیچوقت پشتش ایستادیم؟

.

» لا الله الا الله « ایرج چشمانش را بست و زیر لب

گفت.

_ باز این بحثو شروع کردی؟

_ آره شروع کردم، چون هیچوقت حل نشد!

_ دیگه باید چی بشه مگه نوری؟ حرفات درسته اون

سالایی که نوجوون بود، اونطور که باید و شاید،

کمکش نکردیم… ولی الان ماشاالله جوون رعنایی شده

واسه خودش.

کار و بارشو داره، ماشین خریده، یه وقتم اگه دستش

تنگ بود بهش بگو خبرم کنه، تا بتونم، واسش کم

نمیذارم.

.

مگه من پول میخوام نگه دارم که چی بشه؟ بین

همین بچهها و نوهها تقسیمش میکنم دیگه.

 

دست روی بازوی همسرش گذاشت و سخنش را قطع

کرد.

_ من منظورم اصلا این نبود.

آره، خدا رو شکر وضع مالیش خوبه، داره بچهم روز به

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.3 / 5. شمارش آرا 27

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

پارت های قبلی همین رمان
رمان های کامل

دسته‌ها

اشتراک در
اطلاع از
2 نظرات
قدیمی‌ترین
تازه‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
مهرسا
مهرسا
1 سال قبل

چرا امروز پارت نزاشتی؟؟

2
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x