رمان تو را در بازوان خویش خواهم دید پارت ۱۰۱

4.4
(17)

 

یادش آمد که آخرین بار، دعوتش را رد کرده بود.

_ خودمم فکر نمیکردم بیام…

 

لوا، با وجود تمام تلاشش برای خوب بودن، چندان

موفق نبود.

بیاراده، خاطراتی که نباید را به یاد میآورد.

آخرین تولدی که در آن شرکت داشت، اتفاقات بدی

برایش افتاده بود!

تولد اهورا و تعرض دوستش شایان…

.

در ابتدا چنین حسی نداشت خصوصاً که در کنار

راستین، حسابی دلش لرزیده بود اما چندلحظه بعد، با

دیدن جو و جوانانی که مشغول رقص بودند، به هم

ریخت…

سعی داشت این موضوع را نشان ندهد اما راستین

متوجه شد.

کنارش نشست و نگران پرسید:

_ چی شده؟

از حضور ناگهانی او ترسید و سرجایش تکانی خورد.

نگرانتر از قبل شد. این لوایی نبود که به اتفاق هم، از

آسانسور خارج شدند.

 

_ چیه؟ حالت خوبه؟

نفسی گرفت و سعی کرد کنترل اوضاع روحیاش را از

دست ندهد.

_ آره… چیزی نیست.

راستین خیرهاش شده بود تا از چشمانش حقیقت را

بفهمد.

بیتوجه به این که در آن جمع بودند، دستش را

گرفت و به گرمی فشرد.

.

_ بهم دروغ نگو!

لب گزید و نگاه دزدید. میترسید راستین از این که

در آن شرایط اهورا را به یاد آورده عصبی شود.

_ واقعا چیز مهمی نیست… خوب میشم.

سر و صدا و دود سیگار زیاده، سرم درد گرفته.

راستین از جا بلند شد و به بالکن اشاره کرد.

_ بیا بریم اونجا. هواش بهتره!

سری تکان داد و پشت سرش راه افتاد.

 

حق با راستین بود. در بالکن صدای کمتری به گوش

میرسید و خبری از دود سیگار هم نبود.

از این جنگی که در درونش به وجود آمده، انرژی

زیادی از دست داده بود.

از طرفی نمیخواست به اتفاقی که برایش افتاد، فکر

کند و از طرفی مدام یاد جیغ و فریادهای خودش

میافتاد.

 

_ قرار بود بیای تولد که چندتا دوست و رفیق جدید

پیدا کنی، با بچههای فامیل آشنا بشی… ولی همهش

یا پیشمی، یا حواست به منه.

اینجوری که فایدهای نداره.

راستین به دیوار پشت سرش تکیه داده و به نقطهای

نامعلوم، خیره شده بود.

_ برام مهم نیست…

_ آخه اینجوری که نمیشه… پس چی برات مهمه؟

سر به سمتش چرخاند و به چشمان غمگین لوا خیره

شد.

 

حدس هایی میزد و دعا میکرد اشتباه کرده باشد.

_ تو، فقط تو برام مهمی!

چرا نمیگی چته؟ تو که خوب بودی. داشتی

میخندیدی… یهو چی شد؟

کسی بهت حرفی زده؟

به چپ و راست سر تکان داد.

_ نه راستین… کسی چیزی نگفته.

خودم یهکم بیخودی عصبی شدم.

الان بهترم، باور کن.

 

متقاعد نشد. لوا را خوب میشناخت.

میدانست که درد میکشد و باید برایش کاری

میکرد…

_ همینجوری بیخودی اعصابت به هم ریخت؟

خب چرا نصفه و نیمه صحبت میکنی؟ باید تخم

کفتر بدم بهت که زبون باز کنی؟

 

نه تنها این تولد برای خودش تداعی لحظات بدی را

داشت، بلکه برای راستین هم در حال ساختن

خاطرهای نخواستنی شده بود.

.

_ یادته آخرین تولدی که رفتم کی بود؟ یادته چه

وضعی داشتم؟

صدایش لرزید. یعنی خودش بود که چنین چیزی را

تجربه کرده؟

حس میکرد زیر پایش خالی شده…

این چه حالی بود که همچون باتلاقی مدام در آن

بیشتر از قبل غرق میشد؟

هرچه تلاش میکرد فکرش را منحرف کند، موفق

نمیشد…

.

راستین انگار متوجه شد که او را دو دستی و محکم

گرفت.

نگذاشت نقش زمین شود و از این بهم ریختگی

متعجب بود.

_ لوا؟

جوابش را نداد.

_ منو نگاه کن!

سرش را با دست بالا آورد تا توجهش را جلب کند.

 

_ عزیزِ من… تموم شده.

خیلی وقته که تموم شده!

آب دهانش را بلعید و به عسلیهایی که به او آرامش

میدادند، خیره شد.

_ اذیتم کرد… نمیخواستم بهم دست بزنه ولی…

بغض اجازه نداد حرفش را کامل کند.

راستین، محکم در آغوشش گرفت. انگار میخواست با

تماس بدنها هم به او ثابت کند که هرچه بوده،

گذشته.

حالا آنجا بودند، در آغوش هم…

 

 

بدن راستین منقبض شده و رگهای روی شقیقه اش

بیرون زده بود.

بیاراده و از زور حرص، دندان به هم میسایید و

سنگین نفس میکشید.

صدایش نیز گرفته بود.

_ کاش یه قدرتی داشتم که زمانو به عقب برگردونم

لوا… کاش میتونستم این اتفاق رو از ذهنت پاک کنم!

 

به خدا دارم آتیش میگیرم… ولی یادت رفته چی بهت

گفتم؟ نگفتم بهت دیگه از چیزی نترس؟ مگه نگفتم

دیگه تنها نیستی؟ هوم؟

لوا، تن راستین را مابین دستانش قفل کرده بود.

_ گفتی…

 

_ نمیذارم دیگه گذشته تکرار شه، هرموقع از چیزی

ناراحت بودی، از چیزی ترسیدی، اول به خودم بگو.

چرا میخوای پنهون کنی؟

_ من… گفتم شاید…

 

خود را عقب کشید تا بتواند ببیندش.

_ فکر کردی چی؟ مثلا عصبانی بشم؟ بابت چیزی که

تقصیر تو نبوده؟

لوا سرش را پایین انداخت. راستین حق داشت.

_ دیگه تموم شده عزیز من. میخوام دیگه بهش فکر

نکنی.

ببین کجا ایستادیم، من خودم چک کردم! هیچ

نوشیدنی الکلی وجود نداره.

هیچکس هم طبعا مست و غیرهشیار نیست.

 

مهمونا اکثراً آشنا و فامیلن. شمیم و فرهاد هم نمیآن

یه سری آدم بیبند و بار و چهمیدونم… لات دعوت

کنن.

مطمئن باش اینجا امنه، منم مراقبتم، خب؟

بعد از چند لحظه مکث، سرش را به تأیید تکان

داشت.

دقیقاً به همین صحبتها محتاج بود. همهی این

حرفها را خودش هم میدانست، اما یکباره دچار

حملهی عصبی شده بود.

_ بهتری؟ بریم داخل؟

 

باید زودتر داخل میرفتند. نمیخواست به خاطر

گذشته، زمان حالش را از دست بدهد.

دوست داشت حسابی خوش بگذراند، بخندد، برقصد و

هوای راستین را کنار خود نفس بکشد.

_ بریم…

راستین که در بالکن را باز کرد، دستش را گرفت.

بیاختیار از لمس او آرامش و دلگرمی میگرفت

 

راستین دستش را به گرمی فشرد و لحظاتی بعد، میان

جمع بودند.

طرفی دیگر، آیناز با وجود تمام تلاشهاش برای عادی

جلوه دادن خود اما چندان موفق نبود که هیجانش را

مخفی کند.

همهچیز حسابی برایش شگفت انگیز و جدید به نظر

میرسید.

با وجود اینکه فیلم و سریال خارجی زیاد نگاه

میکرد، اما دیدن راحتی دختر و پسرها در مقابل

چشمش لطف دیگری داشت.

 

_ فکر کردم گفتی خانوادهت مذهبیان، اینا که

هیچکدوم باحجاب نیستن…

آرتا خندید و به بقیه نگاه کرد.

_ آره، ولی بیشتر مامان، باباها. ما جوونا آزادتریم از

این نظر.

البته اینا که میبینی باهمن، اکثرا به هم محرمن، یا

خیلی وقته باهمن و قراره ازدواج کنن.

نگاه خاصی به آیناز کرد و ادامه داد:

_ فقط من و تو رابطهمون جدید به حساب میآد که

امیدوارم حسابی کهنه بشه!

.

آیناز با خود فکر کرد، یعنی سال بعد چنین روزی

هنوز با یکدیگرند؟

هیچ نمیدانست. او فقط از سر لجبازی پا به این تولد

گذاشته بود و حالا اگر میخواست با خود صادق باشد،

به او بد نگذشته بود!

حتی برخلاف تمام ترسهایش، آرتا اصراری به لمس

کردنش نداشت و انگار میخواست تنها با هم بیشتر

آشنا شوند.

در جواب آرتا، لبخند زد. او هم امیدوار بود…

#

شمیم صدای موزیک را قطع کرد و میان جمع رفت.

_ بچه ها بیاید بازی!

همه موافقت کردند و در ادامه، توضیح داد:

_ خب بازیش بیست سوالیه، فقط اینکه باید همهتون

این کلاه رو بذارید رو سرتون.

من یه سری کارت دارم که قاطی میکنیم، هرکسی

شانسی یکی رو برمیداره و میذاریم رو کلاه. یه لبه

داره که باعث میشه کارت نیوفته.

 

بعد باید توی بیست تا سوال حدس بزنه، اون کارت

چیه، قبوله؟

راستین، نگاهی به لوا انداخت و اشاره کرد کنارش

بنشیند.

آرام نزدیک گوشش گفت:

_ یعنی منم باید بازی کنم؟

_ آره، چرا که نه؟

فکری بود و تردید داشت. با زبان لبش را تر کرد.

_ آخه تا حالا باهاشون در ارتباط نبودم.

 

 

_ خب چه ایرادی داره، بالاخره هر آشنایی باید از یه

جایی شروع بشه دیگه.

چی از این لحظه و اینجا بهتر؟

شانه بالا انداخت و زیر لب با خود گفت:

_ هرچه بادآباد…

همه دور هم نشستند و سمت چپ راستین هم پسری

قرار گرفت که خوشخنده و مهربان به نظر میرسید.

کارتها پخش شد و لحظاتی بعد، هرکس کارتی روی

کلاه خود داشت و بازی را شروع کردند.

.

در ابتدا راستین ساکت مانده بود تا نوبتش شود و هیچ

نمیگفت اما جو آنقدر گرم بود که کمکم روی او هم

تأثیر گذاشت.

نفهمید دقیقاً چه زمانی، پا به پای دیگران همراهی

کرد.

 

_ جانداره؟

_ آره.

.

نوبت لوا شده بود و راستین دوست داشت درست

حدس بزند.

_ تو جنگل پیدا میشه؟

همه جواب دادند:

_ نه!

چند لحظه فکر کرد. شمیم از طرف دیگر سالن جیغ

زد:

_ بدو زمانت الان تموم میشه ها…

 

دستپاچه پرسید:

_ تو دریا پیدا میشه؟

_ آره!

_ کوسه؟

_ نه!

_ نهنگ؟

.

_ نه!

_ ماهی؟

_ نه!

حتی راستین هم اندازهی لوا استرس گرفته بود.

فقط سه ثانیه وقت داشت که پرسید:

_ میگو؟

و صدای تشویق بالا گرفت.

حالا نوبت خودش بود. شمیم گفت:

 

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.4 / 5. شمارش آرا 17

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

پارت های قبلی همین رمان
رمان های کامل

دسته‌ها

اشتراک در
اطلاع از
0 نظرات
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x