رمان تو را در بازوان خویش خواهم دید پارت ۱۰۶

4.5
(27)

 

 

 

_ آقا ببخشید… شرمنده من مسیرم عوض شده.

مرد بی حوصله به نظر میرسید.

.

_ کجا میخواید برید؟ قیمت عوض میشه ها…

_ مشکلی نیست.

 

فکرش مشغول شده بود که چرا پدربزرگ و

مادربزرگش باید پا به آن خانه ی قدیمی بگذارند، آن

هم با حضور خود راستین!

برایش غیرقابل هضم بود… البته که میدانست مامان

نوردخت همیشه راستین را دوست داشته و دارد اما

فکرش را نمیکرد روزی بابا ایرج را با خود همراه کند.

.

نمیدانست باید دلشوره داشته باشد یا نه. شانهای بالا

انداخت و تا رسیدن به مقصد سعی کرد فکر و خیال

نکند.

به زودی، از همه چیز آگاه میشد.

سوی دیگر، راستین به آرتا اس ام اس داد:

»؟ کجایی؟ رسیدی خونه «

آرتا، چند دقیقه ای میشد که به خانه رسیده و روی

تخت ولو شده بود.

زیر پیراهنی سفید و شلوارکی تا بالای زانو تن داشت

و به سقف خیره بود.

.

امروز آنقدر سرش شلوغ شد که حتی نتوانست با

آیناز کمی چت کند.

دلش برای او تنگ شده بود. بامزه بود و

دوستداشتنی.

به هربهانه ای بحثی برای ادامه ی صحبت پیدا میکرد

و این مدت، گاهی تا نصفه شب مشغول او میشد.

موبایلش را برداشت تا پیامی به او بدهد که متوجه

پیغام راستین شد.

»؟ آره، خونهم. تو کی میآی «

چندلحظه بعد، راستین جوابش را داد.

.

تو راهم، یه کم خونه رو جمع و جور کن؛ خصوصاً «

پذیرایی رو… ناهارم سفارش بده برامون بیارن، اندازه

». پنج نفر

از تعجب روی تخت نیم خیز شد.

به هیچ وجه حوصله ی مهمان نداشت و حسابی خسته

بود.

نچی زیر لب گفت.

کی قراره بیاد؟ میذاشتی همون جمعه مهمون «

»… دعوت میکردی دیگه

 

راستین برای نوردخت و ایرج موزیک شجریان پخش

کرده بود.

در واقع نمیدانست چه دوست داشتند و حدس میزد

از چنین موزیکهایی خوششان بیاید.

سعی می کرد در ماشین زمان زیادی سکوت ادامه

پیدا نکند و نکته ی مثبتی که به چشم میخورد،

تلاش متقابل آن دو نیز بود.

.

ایرج هم جوابش را میداد و حتی گاهی خودش بحث

جدیدی را پیش میکشید و از راستین نظر میپرسید.

این صمیمانه ترین گپ زدن بین آنها بود که بعد از

سالها در حال اتفاق افتاد.

نوردخت صندلی عقب نشسته بود با لذت به این

صحنه نگاه میکرد.

راستین برای آرتا نوشت:

غر نزن، مامان نوردخت و بابا ایرج و لوا دارن میان. «

هم جوجه سفارش بده، هم کوبیده؛ مخلفات هم یادت

»! نره… بجنب

 

آرتا چند بار پیام راستین را خواند و اینبار، دیگر کامل

روی تخت نشست.

زیر لب با خود گفت:

منو گذاشته سرکار یا واقعاً بابا ایرج داره میآد «

»!؟ اینجا

در حالی که با خود همچنان حرف میزد، از جا بلند

شد و از اتاق بیرون رفت.

باید همه جا را مرتب میکرد و غذا سفارش میداد.

در همان حین نوشت:

.

»!؟ باشه، ولی چه خبره «

اما دیگر راستین جوابی نداد…

 

وقتی که به خانه رسیدند، خوشبختانه آرتا تنبلی را

کنار گذاشته و آنجا را تا جایی که زمان اجازه داده،

تمیز کرده بود.

حتی از بوی خوشی هم که به مشام میرسید،

مشخص بود اسپری خوشبوکننده زده و همین باعث

شد لبخندی که کم از خنده نداشت، روی لبهای

راستین بنشیند.

.

این یکی دیگر نشان میداد که آرتا سنگ تمام

گذاشته.

_ بفرمایید، خوش اومدید.

در چشمان نوردخت اشک جمع شده بود و از آنجایی

که بغض داشت، صحبت نمیکرد.

خاطرات زیادی به ذهنش هجوم آورده بودند و البته

که ایرج هم دست کمی از او نداشت.

پس چه زمانی این داغ آرام میگرفت؟ چرا هر بار یاد

پسر جوانشان میافتادند، قلبشان آتش می گرفت؟

ایرج، دلش را نداشت آنجا پا بگذارد.

.

میدانست که کیان آرزوهای زیادی برای زندگی در

این خانه داشت و تمامشان را مجبور شد همراه جسم

بیجان خود، به خاک بسپارد.

برایش، همیشه این خانه بوی مرگ، ناامیدی و

بدشانسی میداد اما حالا که داخل میشد، اوضاع

متفاوت به نظر میرسید.

خانه تاریک و مخوف نبود. بوی خوبی در فضا

میپیچید و حیاط کوچک و سرسبز حسابی دنج و با

صفا دیده میشد.

فاتحه ای برای کیان خواندند و کفش هایشان را

درآوردند.

 

_خوش اومدید…

طول کشید تا کامل به خود آمده و از آن حال و هوا

بیرون بیایند.

 

راستین به اتاق خودش رفت تا لباسش را عوض کند و

آرتا برایشان چای و شیرینی آورد.

ایرج چایش را برداشت و پرسید:

.

_ شنیدم میخوای مستقل بشی… از همین جا هم

میخوای بری، آره؟!

حتماً از راستین شنیده بودند. شخص دیگری که خبر

نداشت.

 

_ بله دنبال وام بودم، مشکلم ضامن بود که جور شده؛

خودمم یه مقدار پول دارم، میذارم روش.

یه خونه ی نقلی دیدم، محله شم خوبه.

میخوام همونجا رو بگیرم.

_ به سلامتی… برای پرداخت وام به مشکل

نمیخوری؟

.

_نه، خداروشکر درآمد خوبه. کارمون گرفته… هم

حضوری هم آنلاین.

البته آنلاین سودش بیشتره.

راستین چند نفرم استخدام کرده میان کمک برای

بسته بندی سفارشات.

الان تو هر شعبه چهار، پنج نفر داریم کار میکنیم و تا

شب مشغولیم.

برایشان صحبت درباره کار و بار راستین تازگی

داشت و جالب بود.

نمیدانستند آنقدر پیشرفت کرده.

راستین هم به جمع اضافه شد و وقتی موضوع بحث را

دربارهی خودش دید، گفت:

.

_ خیلی نقشه ها دارم راستش…

اگه بتونم مجوز بگیرم، دوست دارم طرح و تولیدای

خودمون رو داشته باشیم.

منظورم یه تولیدی ساده نیست.

میخوام صفر تا صدش با خودمون باشه همه چی.

یه کارخونه، پارچه هایی که مختص خودمونه، تولید

کنه.

.

یه تولیدی که این پارچه ها رو خیاطای زیادی بدوزن و

فروش هم که در قالب حضوری و آنلاین باشه.

البته این برنامه بلندمدته. میدونم تو یکی دوسال

بهش نمیرسم اما کمکم به نتیجه میرسن همه ش

آرتا از تصور چنین اتفاقی، چشمانش برق زد.

_ این که تو میگی، خودش میشه یه امپراطوری!

ولی خیلی سخته و سرمایه زیادی میخواد.

_ آره، میدونم سخته، دارم با احتیاط و حساب شده

پیش میرم که بعداً ضرر نکنم.

واسه همین گفتم خیلی زود اتفاق نمیافته.

.

مامان نوردخت با افتخار گفت:

_ ولی من میدونم تو از پسش برمیآی پسرم.

لبخند محجوبی زد و گفت:

_انشاالله…

لوا بالاخره رسید و زنگ در را فشرد.

همزمان با او، مأمور پیک هم پیدایش شده و غذاها را

آورد.

آتا در را باز کرد و غذا را تحویل گرفت.

.

_ به… آبجی گلم.

_ سلام، چه خبره؟

آرام و بیخیال به نظر میرسید و همین باعث شد

مقداری از استرسش کم شود.

_ همه چی امن و امانه، خیالت راحت.

نفس آسودهای کشید و صدای نسبتا بلندی سلام

کرد.

.

ایرج و نوردخت سمتش چرخیدند و با روی خوش

جوابش را دادند.

زیر چشمی به راستین نگاه کرده و برایش سر تکان

داد.

او هم در جواب چشمکی زد که فقط خودشان دیدند…

 

از آنجایی که همه گرسنه بودند، خیلی زود مشغول

چیدن میز ناهار شدند.

.

صحبتهای جدیتر را میتوانستند بگذارند برای بعد.

راستین با رضایت مشغول خوردن شد و از آرامش

آنجا لذت برد.

در عین شلوغی و صدای صحبتها، همه چیز دلنشین

به نظر میرسید.

این خانه، شلوغترین روزش را میگذراند و این در

حالی بود که همه لبخند روی لب داشتند.

کسی نمیخواست به او توهین کند و یا حتی

کمبودهایش را به رویش بیاورد.

حتی بالعکس، حس میکرد که از داراترین انسانهای

دنیاست.

.

نوردخت، به جای دوغ و نوشابه همراه غذا آب

مینوشید. لیوانش را پر کرد و رو به لوا پرسید:

_ درست این ترم تموم میشه، نه؟

لوا غذا را قورت داد و گفت:

_ بله، فقط امتحاناش مونده، البته پایاننامه هم هست

ولی خب… تقریبا تمومه.

ایرج کنجکاو پرسید:

.

_ بعدش کجا میخوای کار کنی؟ دوست داری

چندجا بسپارم؟ آشنا زیاد دارم باباجان.

لوا دستمالی از روی میز برداشت و دهانش را پاک

کرد.

با تردید به راستین نگاه انداخت.

_ ممنون، ولی راستش نمیخوام معماری کار کنم.

اینبار به غیر از ایرج، همه با تعجب نگاهش کردند.

_ بخش عمدهی نظارت و فروش اینترنتی با منه، منم

این کار رو دوست دارم!

 

برای لحظاتی، همگی سکوت کردند.

توقع شنیدن چنین صحبتی را نداشتند و اولین نفری

که این سکوت را شکست، راستین بود.

_ یعنی چی؟ این همه سال درس خوندنت پس چی

میشه؟

دوباره مشغول غذا خوردن، شد.

 

به این موضوع بارها فکر کرده و بعد تصمیم گرفته

بود.

_ من واقعاً این کار گروهی که داریم با هم انجامش

میدیم رو دوست دارم.

سالها بهم گفتن این کارو بکنی بهتره، فلان حرفو

بزن، فلان لباس رو بپوش، همچین رشتهای بخون

ولی الان میخوام کاریو انجام بدم که خودم ازش

لذت میبرم. کلی زحمت کشیدم تا به اینجا رسیده.

نمیتونم حالا که پیج و سایت جون گرفتن، ول کنم

برم، میتونم؟ تو اینو میخوای؟

راستین قاشق را روی بشقاب رها کرد و نفس گرفت.

 

_ من نمیخوام، اگه الان هم به جایی رسیدیم، بخش

زیادیش به خاطر زحمت و ایدههای همهی تیمه

خصوصاً تو که از همه خلاقتر بودی وگرنه من یا

مرتضی هیچ برنامه ای برای گسترش و فروش تو فضای مجازی نداشتیم

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.5 / 5. شمارش آرا 27

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

پارت های قبلی همین رمان
رمان های کامل

دسته‌ها

اشتراک در
اطلاع از
0 نظرات
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x