رمان تو را در بازوان خویش خواهم دید پارت(آخر)

4.6
(56)

 

 

 

_ خیلی ناز شدی… ماشاءالله…

همون موقع هم که گفتی آرایش غلیظ و جیغ

نمیخوای، زود قبول کردم چون میدونستم

همینجوری بهت خیلی میاد.

 

قصد داشت از آرایشگر تشکر کند اما صدای گریه ی

مادرش به کل حواسش را پرت کرد.

سمت افشان رفت و نگران پرسید:

.

_ چی شده؟ خوبی مامان؟

افشان با لباس بلند طوسی رنگ و آرایش و موهای

شنیون شده، چهره ی متفاوتی با همیشه پیدا کرده

بود و البته که با گریه ی بیه نگامش، در حال از بین

بردن تلاش ارایشگرش بود.

_ مامان چرا گریه میکنی؟ ریملت داره میریزهها…

افشان صورتش را سعی کرد تمیز کند. بینیاش را بالا

کشید و اشکها را به آرامی از گونهاش پاک کرد.

صدایش بغضآلود بود.

.

_ خیلی قشنگ شدی… بزرگ شدی، خانم شدی…

باورم نمیشه تو این لباس دارم میبینمت…

مادرش را در آغوش گرفت. خودش هم بی اختیار بغض

کرد.

_ قربونت برم… گریه نکن خب؟ خوشحال باش برام.

_ به خدا خوشحالم… اشک شوقه.

گفتم بهت افتخار میکنم؟ به من، به بابات، اصلا به

همه ثابت کردی خیلی دختر قوی هستی.

.

ببخشید اگه مامان خوبی برات نبودم و واست خیلی

جاها کم گذاشتم لوا… منو میبخشی؟ آره؟

تمام سختیهایی که در این مدت کشیده بود، جلوی

چشمش آمد.

پدر و مادرش خیلی از اوقات، بدون اینکه بدانند، به او

ضربه زده بودند.

مثلا از روی خیرخواهی کاری میکردند و نمیدانستند

چه به روز لوا میآوردند اما حالا همه چیز عوض شده

بود…

دیگر نسبت به آنها هیچ کینهای نداشت.

 

_ معلومه… معلومه که میبخشم…

بالاخره از هم کمی فاصله گرفتند.

آرایشگر وضع افشان را که دید، شاکی شد.

_ خانمم چیکار کردی با خودت؟ ریملت، کرم پودرت…

همه چیو که خراب کردی گلم…

افشان با صدای تو دماغی ناشی از گریه گفت:

_ اشکال نداره، خودم درستش میکنم.

.

آرایشگر با تاسف سر تکان داد.

_ شما اگه گریه نکنی، من خودم اوکی میکنم. اشک

عروس خانومم در نیاری ها… اون که دیگه آرایشش

خراب بشه مکافات داریم…

هیچکدام حواسشان پی غرولند آرایشگر افشان نبود.

دست لوا را گرفت و نوازش کرد.

_ تا وقتی زندهم، مراقبتم. درسته داری میری تو یه

زندگی جدید پا بذاری… ممکنه سختی و مشکلاتی

برات پیش بیاد که هیچوقت فکرشو هم از قبل

نمیکردی… مسئولیت ایی پیدا کنی، که زندگی برات

.

راحتی قبل رو نداشته باشه ولی اول اینو یادت نره که

چقدر سختی کشیدی تا بتونی با مردی که

میخواستی ازدواج کنی و بعد هم اینو بدون که ما

همیشه هستیم.

یه دختر تنها و بیپناه نیستی، باشه لوا جانم؟

هرموقع که نیاز داشتی، میتونی روی من حساب

کنی. روی بابات هم همینطور…

هروقت بخوای، من پیشت میام.

دست مادرش را فشرد و قدردان نگاهش کرد. حالش

عجیب و غریب بود.

خوشحال و بغض کرده، به صورت همزمان!

_ ممنون به خاطر همه چی مامان!

 

راستین، در پوست خود نمیگنجید.

بالاخره فرشته ی زمین یاش، محبوبش، دلدارش و البته

همسرش را در لباس عروس دیده بود!

نمیدانست با آن حس عمیقی که در وجودش فوران

میکرد، چه کند.

دست لوا را رها نمیکرد. انگار میترسید همه اش

خواب و خیال باشد و کسی تکانش دهد.

g.

هراس داشت از خواب بپرد و بفهمد هیچ چیز از آنچه

که تجربه کرده واقعی نیست.

_ امروز گفتم دوستت دارم؟

لوا، شیرین خندید.

_ فکر کنم پونصد دفعه ای گفتی! بعد میدونی چی

برای خودم جالبه؟

کوروش، جایی در همان نزدیکی بود و این دفعه ی

اولی حساب میشد که هردو، ترسی از لمس کردن

هم مقابل او نداشتند.

لوا، حالا از هرکسی به او محرمتر بود!

.

همین چند ساعت پیش، خطبه ی عقدشان خوانده شد

داده بودند. » بله « و به یکدیگر

_ چی؟

_ اینکه برام عادی نمیشه. هربار که میگی، قند تو

دلم آب میشه…

راستین نیشخند زد.

_ برای خودمم تکراری نمیشه…

گونه اش را مابین انگشتانش گرفت و کمی فشرد.

 

_ واقعی هستی دیگه؟ توهم که نیست؟

لوا خندید و صورتش را عقب برد.

_ آخ… نکن آرایشم خراب میشه.

شمیم نزدیکشان شد و با شوخی گفت:

_ ببخشید مزاحم دوتا کفتر عاشق میشم، ولی شام

آمادهست!

 

_ باشه الان میآیم.

_ کجا؟ بمونید همینجا؛ خیلی دنجتره.

لوا با تردید گفت:

_ آخه از شما دوریم…

_ عزیزم امشب، شب شماست. به ما چیکار داری؟

شامتونو بخورید بعد بیاید.

.

 

شمیم زود، آنجا را ترک کرد و اجازه داد دوباره تنها

شوند.

طولی نکشید که شام را برایشان حاضر کردند.

راستین با وجود کروات کلافه شده بود. عادت به این

تشکیلات نداشت.

گره اش را شل کرد و چشمانش را بست.

_ خستهای؟

چشمانش را باز نکرد.

_ زشته اگه بگم آره؟

 

لوا خندید و غذا را جلو کشید.

_ نه، خودمم خسته شدم. تازه گرسنه م هست.

باورت میشه هیچی نخوردم؟ از اول صبح آرایشگاه

بودم. زیر دستش فقط برای اینکه زنده بمونم، دوتا

قوطی آبمیوه مامان داد بهم.

هی میگفت یه چیزی بذار دهنت، نمیتونستم…

چشمانش را باز کرد و روی صندلی صاف نشست.

لوا قاشقی را که پر کرده بود، جلوی دهانش گذاشت.

_ بخور.

.

ابرویی بالا داد.

_ بیخیال… خودم میخورم.

_ نمیشه، همینو بخور.

_ این داداشت ببینه، سوژهمون میکنه ها…

_ وا… بیخود کرده، بعدم اون اصلا مگه حواسش به ما

هست؟ آیناز خانمو دعوت کرده خیلی هم پررو

همهش دورش میچرخه! بابا هم دیدی چه ریلکس

بود؟

 

راستین به لحن شاکی لوا خندید.

_ آره! بابات دیگه کلا روشنفکر شده. فقط بزرگوار یه

دوره همه مون رو جر داد تا یکم شل کنه.

_ اِ… بیادب. بخور دستم درد گرفت.

قاشق را به دهان برد و تشکر کرد.

اشق بعدی را لوا خودش خورد، راستین به چهرهی

زیبایش نگاه کرد.

_ لوا؟

دهانش پر بود.

_ هوم؟

_ میگم میای امشب بچه دار شیم؟

غذا در گلویش گیر کرد. راستین پشتش زد و با خنده

گفت:

.

_ چه ت شد؟ هول نکن حالا…

آنقدر سرفه کرد که چشانش قرمز شده بودند.

با صدای گرفته پرسید:

_ چیکار کنیم؟

برایش لیوانی آب ریخت. با خود فکر کرد چه خوب که

فیلمبردار برای شام راحتشان گذاشته بود.

میتوانستند بالاخره باهم صحبت کنند.

.

_ بهت نگفته بودم من بچه خیلی دوست دارم؟ داشتم

فکر میکردم اگه تو هم راضی باشی، چندتا بچه

داشته باشیم.

مثلا سه، چهارتا!

 

با حرص جواب داد:

_ دیگه چی؟ چهارتا؟! اینجوری که فقط باید بچه

بزام!

.

این بحث را دوست داشت. شام خودش را جلو کشید

و با لبخند بزرگی که روی لب داشت، پرسید:

_ زیاده؟ غذاتو بخور، گرسنه نبودی مگه؟

چپ چپ نگاهش کرد.

_ یه کاری کردی، اشتهامو از دست دادم… بله چهارتا

هم زیاده؛ نهایتا دوتا.

شانه بالا انداخت. دو بچه هم خوب بود.

_ باشه! میشه امشب دست به کار شیم؟

.

انگار تا لوا را سکته نمیداد، دست بردار نبود.

هم از این بحث حرص میخورد و هم خجالت

میکشید.

_ تو چرا انقدر عجله داری؟ اصلا من امشب راهت

نمیدم تو اتاق خواب.

باید بری یه جای دیگه بخوابی!

راستین تا آخر شب سر به سر لوا میگذاشت و با او

شوخی میکرد.

عاشق وقتی بود که از شرم چهرهاش گلگون میشد و

لب میگزید.

 

کمکم میهمانان، باغ را ترک میکردند و فقط

خانوادهی خودشان باقی مانده بودند.

کوروش که به سمتشان رفت، افشان نگران گفت:

_ کجا میری؟ یه چیزی نگی شبشون خراب بشه ها…

با اطمینان چشم باز و بسته کرد.

_ نترس، با راستین حرف دارم!

.

مقابلشان که قرار گرفت، هر دو در سکوت خیرهاش

شدند.

رابطهیشان در این مدت، در نوع خودش جالب بود.

کوروش کاری به آنها نداشت و اجازه داده بود که

راحت باشند.

با خیالی آسوده باهم ملاقات کرده و تدارکات عروسی

میدیدند.

نه آنچنان با او صمیمی بودند که با یکدیگر گل

بگویند و گل بشنوند و نه ارتباط بدی داشتند.

.

ابتدا لوا را محکم در آغوش گرفت و کنار گوشش نجوا

کرد:

_ خوشبخت بشی باباجان…

لوا دست دور تن تنومند پدرش پیچید.

گرمای تنش برای او آرامشبخش بود.

_ چشم، دوستت دارم بابا.

چند لحظه در همان حال ماندند و به سختی از

یکدیگر فاصله گرفتند.

پیشانی دخترش را بوسید و نفس عمیق کشید.

.

سعی کرد بغض کردنش را مخفی کند.

به راستین نگاه کرد و با مکث دستش را گرفت.

_ از امشب… به جز برادرزاده و دامادم، پسر خودمم

هستی.

به من و افشان، به چشم خانوادهی زنت نگاه نکن.

درسته یه سری اتفاقات افتاد که خیلیش همچین

قشنگ هم نبود… ولی گذشته… تو بچهی خوبی

هستی. کینهی چیزی رو نگه نمیداری. منم دلمو

صاف کردم.

پس رو من میتونی حساب کنی، همهجوره! اگه یه

وقت کمکی خواستی، چیزی لازم داشتی… من هستم.

.

این صحبتها برای راستین ارزشمند بود.

شبش قشنگ که بود، اما آن لحظه شگفتانگیز هم

شد.

کوروش انگار خوب راستین را میشناخت چراکه با

 

همین چندجمله، دلش را کامل با او صاف کرد.

گویی که از همان ابتدا، عمویش او را دوست داشته…

_ ممنونم…

لحظهای با تردید به لوا و بعد به راستین نگاه کرد و

آرام جلوتر رفت.

راستین قصدش را فهمید و نفس در سینهاش حبس

شد. واقعاً قصد داشت این کار را بکند؟!

.

لحظه ی بعد، او را در آغوش گرفته بود! راستین انتظار

این حرکت را نداشت. برای چند ثانیه کاملا خشکش

زده بود و با تک سرفه ی لوا به خود آمد.

_ دخترم دستت امانته، مراقبش باش!

 

دیگر فقط خودشان در خانه مانده و تمام مهمانان

رفته بودند.

خانه، به لطف جهیزیه ی لوا، تا حدودی تغییر کرده و

جدیدتر به نظر میرسید.

.

_ اینم از این… تموم شد!

لوا کفشش را در آورد و نفس راحتی کشید. پاشنه های

بلند، تمام شب دمار از روزگارش در آورده بودند.

پاهایش را که مالید، از درد صورتش در هم شد.

_ خیلی خوش گذشت… بهترین شب زندگیم بود

بدون اغراق.

وای انقدر رقصیدم، پاهام دیگه جون نداره!

راستین شب را که مرور کرد، به لوا حق داد.

دائم آن وسط بود. خندید و به سمتش آمد.

 

_ عروس قرتی…

کنارش نشست و پاهایش را دست گرفت.

_ بذار یکم ماساژشون بدم.

پاهای لوا را مثل یک شیء قیمتی و گرانمایه لمس

میکرد و باحوصله ماساژ میداد.

لوا نگاههای گرم و ملتهب راستین را به روی خودش

حس میکرد.

نمیدانست چرا هنوز خجالت میکشید… طبیعی بود؟

.

_ ولشون کن، خسته ای خودت هم.

الان میرم یه دوش بگیرم، بهتر میشم.

راستین اما حواسش جای دیگری بود.

اولین بار بود که به جسم لوا دقیقتر میشد.

_ چه پاهات کوچولوئن…

_ واقعاً اینطور فکر میکنی؟

سری به تأیید تکان داد.

 

_ با پاهای من مقایسه کن! انگار دوبرابر مال منه…

یکی از پاهایش را بالا آورد و تکانش داد.

لوا خندید و کف پایش را به کف پای راستین چسباند.

_ آره، در برابر تو، من کوچولوام…

 

راستین صورتش را جلو برد و پچ زد:

_ من عاشق توئه ریزه، میزهم!

.

لب روی لبهای لوا گذاشت و با ولع مشغول

بوسیدنش شد.

همچون تشنهای بود که به رودخانهای زلال رسیده.

آبی که مینوشید، آنقدر برایش گوارا بود که به جای

سیراب شدن، بیش از قبل اشتیاق پیدا میکرد.

دستش که به دور لوا پیچید، تکانی خورد و عقب

رفت.

راستین، سوالی نگاهش کرد.

_ ام… چیزه…

.

دستپاچه خندید و بلند شد.

_ حموم! میدونی این موهام و آرایشم خیلی داره

اذیتم میکنه.

یه دوش بگیرم سبک شم، تنمم از کوفتگی دربیاد…

راستین هنوز نفس نفس میزد.

یکتای ابرویش را بالا داد و پرسید:

_ خب فردا برو، انقدر واجبه؟

لوا دور شده و خودش را به حمام اتاق خواب رسانده

بود.

.

از همانجا جواب داد:

_ نمیشه عشقم!

پوفی کشید و با قدمهای آرام و بیحوصله، به سمت

اتاق رفت.

کت را در آورد و کروات را باز کرد سپس سراغ باز

کردن دکمه های پیراهن سفید رفت و آن را هم از تن

خارج کرد.

در حال پیدا کردن لباس خواب بود که در حمام باز

شد و لوا با سری پایین افتاده به چشمش خورد.

آرام و زیر لب گفت:

.

_ این لباسه، زیپش باز نمیشه…

 

کوتاه خندید و به سمتش رفت. به رویش نیاورد که

فهمیده از دستش فرار کرده.

_ بچرخ برات بازش کنم…

لوا که سرش را بالا گرفت، با بالاتنه ی برهنه ی راستین

مواجه و سرجایش میخکوب شد.

g.

راستین تکسرفهای زد و گفت:

_ نمیچرخی؟

گیج سر تکان داد و پشت کرد.

راستین ابتدا گردنبند را از گردنش باز کرد.

مهربانانه توبیخ کرد.

_ اینا رو اول دربیار، بعد برو حموم.

مگه خرس دیدی، یهو اونجوری فرار کردی از دستم؟

.

نفس گرمش که به گردن لوا برخورد میکرد، قلقلکش

میگرفت و همزمان حس خوبی در وجودش پیچیده

بود.

به روی خودش نیاورد که چقدر هول کرده.

_ نه بابا… خرس چیه؟ دور از جونت.

من فقط میخواستم زود حموم برم حواسم به جزئیات

نبود…

راستین در ادامه، سمتش خم شد و گوشوارهها را هم

در آورد.

آنقدر فاصله یشان کم شده بود که قلب لوا کم مانده

بود از قفسه ی سینهاش بیرون بپرد.

.

راستین اما، با مکث سراغ گوشوارهی دوم هم رفت و

در آخر، بوسهای طولانی روی شانه ی لوا زد.

نفسش بند آماده و چشمانش را بسته بود.

در خلسه ی خوشایندی فرو رفته بودند.

بالاخره راستین خود را کمی عقب کشید و پرسید:

_ گیره هایی که تو موهاته، میخوای دربیارم؟

لوا، توان حرف زدن نداشت. تنها به نشانهی مثبت سر

تکان داد و راستین مشغول شد.

.

_ امروز خیلی قشنگ شده بودی… خوشگلترین

عروسی بودی که تو عمرم دیدم.

هی با خودم میگفتم یعنی واقعاً زنمه؟ مال خودمه؟

اسمش میره تو شناسنامهم؟

 

_ اگه میخوای بری حموم که واقعاً حالت جا بیاد برو

عزیز من، ولی اگه فقط میخوای فرار کنی که کاریت

نداشته باشم، نکن!

بیا بخواب، قول میدم دستمم بهت نخوره.

لوا چشم دزدید و شرمزده گفت:

.

_ نه، من…

راستین اجازه نداد صحبتش را کامل کند.

دست روی لبهایش گذاشت.

_ هیش…

موهایی که حالا باز و رها شده بودند، از روی صورت

لوا کنار زد.

_ ازم نترس باشه؟ من تا وقتی خودت نخوای کاریت

ندارم.

.

حرفمو باور کن. اصلا من عزیزتر از تو کسی رو تو

زندگیم ندارم، میخوای به جون خودت قسم بخورم؟

با صدای ضعیفی جواب داد:

_ نه… فقط یکم هول شدم وگرنه نمیخواستم فرار

کنم…

لبخند مهربانی زد و گونهاش را بوسید.

_ ببخشید، اصلا تقصیر منه.

درست بلد نیستم خودمو کنترل کنم که نترسی.

.

زیپ را باز کرد و به زحمت نگاه گرفت.

لوا اما از جایش تکان نخورد. نمیخواست راستین به

جرم خطای نکرده، عذاب وجدان بگیرد.

اصلا از چه میترسید؟ مگر به راستین اعتماد و علاقه

نداشت؟

در حالیکه با دست لباس را نگه داشت بود، سمتش

چرخید.

با زبان، لب تر کرد و بعد چندلحظه گفت:

_ تقصیر تو نیست…

برای کاری که قصد داشت انجام دهد، کمی تردید

داشت اما دلش را به دریا زد.

.

خود را بالا کشید و روی پای راستین نشست.

کمر همت بسته بود که جان به لبش کند؟ یا

خودداریاش را بسنجد؟

دستانش را که دور گردن راستین پیچید، لباس از

تنش جدا شده و پایین افتاد.

راستین چشمانش میخ صحنه ی روبه رویش بود.

_ نظرم عوض شد، میتونیم بعدش دوتایی بریم

حموم!

.

از این اجازهی غیرمستقیم، خندید و گرما را حس

میکرد که در تمام تنش پیچیده.

لوا را با احتیاط روی تخت چرخاند و لباس را کامل از

تنش بیرون آورد.

بعد از آن تنها حس خواستن شدید، بوسه و عشقبازی

بود که بینشان رد و بدل میشد.

روحشان که مدتها قبل در هم آمیخته و آنشب،

جسمها نیز به هم پیوستند.

لوا حتی فکرش را نمیکرد که چنین شور و ولع

خواستنی در خودش حس کند.

.

راستین که کنارش روی تخت فرود آمد، هنوز هردو

نفس نفس میزدند.

لوا میان حجم بازوان راستین که پیچید، روی

موهایش بوسه زد.

دم گوشش زمزمه کرد:

_ من قبلا فقط تو رویاهام تو رو اینجا، صاف تو بغلم

و بین بازوهام دیده بودم لوای من…

ازت ممنونم که گذاشتی رویاهام به واقعیت تبدیل

شه.

ممنونم که بهم اعتماد کردی و اجازه دادی، مرد اول

زندگیت من باشم…

 

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.6 / 5. شمارش آرا 56

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

پارت های قبلی همین رمان
رمان های کامل

دسته‌ها

اشتراک در
اطلاع از
4 نظرات
قدیمی‌ترین
تازه‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
Sarina
Sarina
1 سال قبل

عالی بود مرسی نویسنده جون خسته نباشی ، من که خیلی رومانت رو دوس داشتم ، ممنون

مهرسا
مهرسا
1 سال قبل

عالی بود عالی بغضم گرف🙏🏻🥺👏🏻❤

Darya
1 سال قبل

رمان خیلی قشنگی بود
و ممنون از نویسنده بابت چنین رمان خوبی

یاسی
یاسی
1 سال قبل

خسته نباشین خیلی عالی بود ب امید روزی ک همه عاشقا بهم برسن😢

4
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x