-خودتم میدونی مشکل من به مهمونی و چمیدونم یه پرس شام و میوه نیست.
دارم بهت میگم اصلا بگو یه وقتا بیاد پایین.
ولی توقع نداشته باش مثل فرهاد و آرتا ببینمش… دست خودم نیست، نمیتونم.
چرا؟! مشکل مگر چه بود؟
پشت در بیتاب و قرار تکان خورد.
_ شاید اگه کمتر شبیه مادرش بود و هربار که چشمم بهش میخورد یادش نمیافتادم، قضیه فرق میکرد… ولی با اون زن مو نمیزنه!
یعنی مشکل اصلی این خانواده با مادر راستین بود؟ مگر چه کار کرده؟
_ خودم میدونم، رنگ و حالت چشماش با اون دختر یکیه ولی یادت باشه که خون پسر خودمون تو رگاشه!
میتونی یه همچین چیزی رو نادیده بگیری؟
پدربزرگش انگار از این بحث همیشگی، خسته و کلافه بود.
_ اگه نادیده گرفته بودم که فاصلهی خونهش با ما چند پله نبود!
_ فقط جای خواب دادن بهش کافی نیست ایرج. آخه مگه چه تقصیری داره که تنها بمونه؟
اینبار صدای پدربزرگش عصبانی به گوشش رسید.
_ تقصیرش اینه که هر موقع بهش خیره میشم، یادم میآد مادرش، پسر دست گلمو به کشتن داد! داغ پسر جوون مرگم تازه میشه. من خودم قلبم ضعیفه با قرص سر پام.
طاقت همچین چالشی ندارم نوردخت.
دیگه این بحثو تمومش کن.
اطلاعات دریافتی، بسیار ناقص و محدود بودند.
چرا ساکت شدند؟ الان که وقتش نبود…
هرچه صبر کرد، فایدهای نداشت.
دیگر بحثشان ادامه پیدا نکرد.
با خشم به اتاقش رفت. آنچه که شنیده بود به هیچوجه، سالها بیتوجهی خانواده را نسبت به راستین توجیه نمیکرد.
دوست داشت کل گذشته را بداند، از ابتدا و با جزئیات.
راستین که نم پس نمیداد و جدیدا هم که معلوم نبود چرا با او چپ افتاده.
بیخودی با او بداخلاقی میکرد.
خودش هم متوجه نشد اما انگار در را زیاد از حد محکم بسته بود.
_ اومدی دخترم؟
لباسهای بیرونیاش را در آورد و زیر لب غرولند میکرد.
حوصلهی جواب دادن به مادربزرگش را نداشت.
دوست داشت با همه قهر کند و هیچکس تا چند ساعت همصحبتش نشود.
ست شلوارکی تا روی زانو و تیشرت بامزهی عروسکی را تن کرد.
لباس خانگیاش از همان روز اول که خریده بودش، کمی کوچک و تنگ بود اما جنس راحتشان باعث میشد با آنها اذیت نشود.
همان لحظه در باز شد. سر چرخاند و نوردخت را در چهارچوب در دید.
_ سلام.
_ سلام، خسته نباشی. کی اومدی؟
_ تازه رسیدم…
_ گرسنهت نیست دخترم؟
بغض رهایش نمیکرد.
همین که غصه نخورد کافی بود، غذا پیشکش!
_ نه، نیستم.
_ باشه دخترم، پس من میرم که استراحت کنی.
عصبی چندتار از موهای سرش را کند.
نمیدانست سوالهایش را بپرسد یا نه.
اصلا جوابی هم میگرفت؟
_ مامانی؟
هنوز کامل از اتاق خارج نشده، به سمت لوا برگشت.
_ چیکارم داری مامان جان؟
تصمیم گرفت دلش را به دریا بزند.
_میشه بگید تو گذشته چه اتفاقی افتاده؟
گیح پرسید:
_ گذشته؟
سرش را تأیید تکان داد.
_ چرا مادر راستین تو این خونه منفوره؟!
وای چه طولانی…
من خسته شدم از این حجم زیاد رمـان🫠
این چه وضعه پارته؟
خودشو مسخره کرده یا مارو!؟
نویسنده پارت نمیده
خیلی بد شد اخع این چ وضعیه