رمان تو را در بازوان خویش خواهم دیدپارت ۴۶

4.7
(24)

 

 

هیچ کار خاصی، دیگر از دستش برنمی‌آمد و فقط باید منتظر می ماند.

 

ساعت نُه شب، تبلیغشان گذاشته می‌شد و تا آن لحظه، تصمیم گرفت در خانه ورزش کند.

 

خدا را شکر کرد که در طبقه‌ی همکف هستند و فعالیتش قرار نبود کسی را اذیت کند.

 

سالن پذیرایی بزرگ بود و اگر میز و صندلی‌ها را عقب می‌کشید، به راحتی حتی می‌توانست در آن‌جا بدود.

 

پس همین کار را کرد و یکی دو ساعتی مشغول گرم کردن و سپس حرکات کششی و ایروبیک شد.

 

روی گوش‌هایش هدفون گذاشته و موزیک با ضرب تندی نواخته می‌شد.

ورزش همیشه حالش را خوب می‌کرد و حتی دیگر نگاهش مدام به ساعت نبود تا بفهمد چه‌قدر مانده که تبلیغشان گذاشته شود.

 

حسابی عرق کرده و لباسش به تنش چسبیده بود.

یک‌ راست به حمام رفت و دوش گرفت.

 

زمانی که بیرون آمد، ناخودآگاه چشمش به ساعت افتاد.

نه و نیم شب بود!

 

موبایلش را با استرس برداشت و‌ صفحه را باز کرد

یکی از ناخن‌هایش را به دندان گرفته و چشمانش، بیش از حالت عادی گشاد شده بود.

 

فقط چهل فالور‌ جدید آمده بودند!

حسابی حالش گرفته شد.

چرا آن‌قدر کم؟ توقع داشت تا صبح حداقل هزار فالور‌ جدید جذب کنند و به این ترتیب حتی بعید می‌دانست بیش از پانصد نفر به پیجشان اضافه شود.

 

++

 

 

دو ساعت دیگر گذشت و فالور‌ها به کندی اضافه می‌شدند.

آهی کشید و به دایرکتش باز هم نگاه کرد.

 

چرا حتی یک مشتری هم نداشتند؟

کم مانده بود گریه‌اش بگیرد.

در همان حال و هوا بود که موبایلش زنگ خورد.

راستین بود! حتماً می‌خواست نتیجه تبلیغ را بداند.

چه جوابش را می‌داد؟ آه دیگری کشید و پاسخ تماس را داد.

 

_سلام، خوبی؟

 

جواب سلامش را داد اما تظاهر به شاد بودن، از دستش برنمی‌آمد.

 

_بد نیستم… چی شد زنگ زدی.

 

_داشتیم شام می‌خوردیم با آرتا، یهو یادت افتادم.

بهش گفتم دست پخت خواهرته، باور نمی‌کرد!

 

_خوشحالم خوشتون اومده.

 

لحن صدایش باعث شد راستین بپرسد:

 

_چیزی شده؟

 

بغضش را قورت داد و به زحمت گفت:

 

_نه…

 

_ از چی ناراحتی؟

 

_آخه چرا این‌جوری شد…

 

راستین گیج پرسید:

 

_از چی حرف می‌زنی؟!

 

کلافه بینی‌اش را بالا کشید و جواب داد:

 

_هیچ حواست هست که تبلیغ بودیم امشب؟

 

 

 

 

_حواسم که بود، ولی وقتی زنگ نزدی و هیچ خبری ندادی، فهمیدم نتیجه چی شده.

اشکالی نداره، فدای سرت.

 

بغضش بیشتر از قبل شد.

 

_چرا اشکال نداره؟ کلی پول دادیم دریغ از یه مشتری…

 

سعی کرد دلداری‌اش دهد.

 

_ خب حالا که تبلیغ تموم نشده. تا فردا شب هنوز فالور میاد برامون.

بعدم طبیعیه دیگه… مثل این می‌مونه که من بگم روزانه این همه آدم می‌آد تو پاساژ پس چرا همه‌شون ازم خرید نمی‌کنن؟

همین که فالو کنن پیج‌و، خودش خوبه.

شاید فعلا پول دستشون نیست.

یا قصد خرید ندارن و یا حتی از چیزایی که پست کردی خوشش نیومده.

وقتی کم کم همه‌ی اجناس رو معرفی کنیم، مطمئن باش حتما مشتری هم بیشتر می‌شه.

 

خودش همه‌ی این‌ها را می‌دانست اما احساساتی که نسبت به این ماجرا داشت باعث می‌شد نتواند منطقی فکر کند.

 

_آره، راست می‌گی…

 

_حالا آروم‌تر شدی؟ گریه که نمی‌کنی؟

 

_از همون اولشم گریه نکردم!

 

_آفرین، حالا ول کن پیج‌و.

مشتری باشه که چه بهتر، نبودم بازم ادامه می‌دیم تا کم کم رشد کنه.

 

بحث را عوض کرد و پرسید:

 

_برنامه‌ت چیه فردا.

 

اصلا وقت نکرده بود به فردا فکر کند.

با خود مرور کرد که باید چه کارهایی انجام دهد.

 

_باید برم دانشگاه، بعدش از همون جا با سالومه می‌رم خونه‌شون.

 

_چرا؟

 

_ یه مدته نرفتم.

دیگه دعوت کرد منم قبول کردم.

یه سری اشکالات درسی هم داریم، گفتیم با هم بخونیم شاید بهتر بفهمیم و رفع اشکال بشه.

 

_باشه، مراقب خودت باش.

 

لحظه‌ای به اهورا فکر کرد. ممکن بود برایش مشکلی ایجاد کند؟

 

با تردید جواب داد:

 

_هستم…

 

 

 

 

با اضطراب پا به دانشگاه گذاشته بود.

نمی‌توانست باور کند که همه‌چیز واقعا تمام شده و دیگر اهورا کاری به کارش نداشت.

اما هرچه به اطرافش نگاه می‌انداخت، اصلا او را نمی‌دید.

 

دو احتمال در ذهنش وجود داشت.

یا واقعا دست از سرش برداشته بود و یا امروز کلاس نداشت.

 

در هر صورت، همین که او را نمی‌دید، کافی بود.

نفس عمیقی کشید و پا داخل دانشکده معماری گذاشت.

 

به موقع رسیده بود و بعد از گفتن سلامی به همکلاسی‌هایش، روی صندلی نشست.

 

به خاطر میز معماری نسبتاً بزرگی که هر دانشجو داشت، با کمی فاصله نسبت به سالومه قرار گرفته بود.

 

فرصت نشد صحبت چندانی بکنند چرا که استاد وارد کلاس شد.

با گذشت زمان، کم کم استرسش از بین رفت و ذهنش غرق طراحی شد.

 

ساعت نزدیک یک ظهر بود که بالاخره کلاس‌هایشان به اتمام رسید.

سوار ماشین سالومه شدند و در همان حین صحبت می‌کردند.

 

_غلط می‌کنه بخواد اذیتت کنه! مگه شهر هرته؟ مملکت قانون داره.

چرا ترسو بازی در می‌آری؟

حرف اضافه‌ای زد، مزاحمت شد، خلاصه دیدی سر راهت قرار گرفت، اصلا خودتو نباز!

پدرش‌و در می‌آریم.

اگه پیام تهدیدآمیز هم فرستاد همه رو نگه‌دار. به درد می‌خورن.

ضعف نشون ندیا…

 

_نه حواسم هست…

دیگه نمی‌خوام کوتاه بیام.

 

ماشین را روشن کرده و به راه افتاد.

کم‌کم از دانشگاه دور که شد، لوا نفس راحتی کشید.

 

_آفرین عشقم، مگه دور از جونت حیوونیم که شاخ و شونه بکشیم برای هم؟ اگه آدمه و ذره‌ای غرور داره، که دیگه نباید پیداش بشه.

اگه هم بی‌شخصیت بود، قانونی برخورد کن!

واسش پرونده درست می‌کنیم.

خودمم میام شهادت می‌دم چقدر اذیتت کرده.

 

_ از راه قانونی، می‌ترسم خانواده‌م بفهمن بدتر بشه اوضاع خودت که می‌دونی…

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.7 / 5. شمارش آرا 24

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

پارت های قبلی همین رمان
رمان های کامل

دسته‌ها

اشتراک در
اطلاع از
2 نظرات
قدیمی‌ترین
تازه‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
سما اسمان
1 سال قبل

عالی

مهرسا
مهرسا
1 سال قبل

خیلی کوتاه بود😓😓🥺🥺

2
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x