رمان تو رادر بازوان خویش خواهم دید پارت ۱۰۸

4.6
(15)

 

تقدیر؟ چی بگم والا… اصلاً نفهمیدم چه طوری و کی

انقدر پای راستین به زندگی ما باز شد و به مرور

فهمیدم بیخودی اونو قضاوت کردم.

_یعنی الان باهاش مشکل نداری؟ قبولش داری؟

 

_ چرا این سوالا را میپرسید مادر جان؟ دلیل خاصی

داره؟

من مشکلی ندارم باهاش. خدا عوضشو بهش بده.

خیلی زحمت کشید برای پسرم؛ البته اگه آرتا خونه

.

میموند، میدونم کوروش مراقبش بود ولی من

اینجوری بیشتر راضیام.

حس میکنم قویتر شده، مرد شده!

پسرمه، من همه جوره دوسش دارم ولی الان که روی

پاهاش ایستاده به نظرم خیلی قویتر از قبله.

نوردخت، رک و راست گفت:

_ میدونی که راستین ارتباطش فقط با آرتا نیست،

نه؟ میدونی که لوا هم باهاش ارتباط داره؟

افشان سکوت کرد. انگار فکر میکرد که چه بگوید و

البته شگفت زده هم نشده بود. بعد از لحظاتی گفت:

 

_ مگه میشه مادر باشی و نفهمی تو دل دخترت چی

میگذره؟ اصلاً از طرز نگاه کردنش به راستین من

فهمیدم چه خبره…

اونروز که تو دورهمی تو روی همه در اومد و نذاشت

کسی به راستین چیزی بگه، مطمئن شدم ولی چیزی

نگفتم.

همینجوری میون مون با بچه هامون خراب شده، گفتم

از این بدترش نکنم.

نوردخت با رضایت سر تکان داد. کارش راحتتر شد.

خوب بود که خود افشان از احساس دخترش خبر

داشت.

_ ولی به کوروش حرفی نزدی؟

 

از جا بلند شد و در همان حال جواب داد:

_ نه، فایده که نداشت، باز دعوا میشد. والا دیگه

حوصله حرف و حدیث ندارم… چند ماهه افتادیم سر

زبونا؛ بسه دیگه…

یه چایی بیارم، میآم.

حین چای ریختن حسابی فکری بود.

قطعاً مادرشوهرش فقط برای خبر دادن ارتباط بین لوا

و راستین، خانه ی آنها نیامده بود.

 

_افشان این دختر و پسر، همدیگرو میخوان. من

اومدم اینجا تا تو هم در جریان باشی! میخوام کمک

کنی برن سر خونه زندگیشون!

گیج و سردرگم پاسخ داد:

_من؟ آخه کوروش راضی نیست…

دستش را گرفت و به چشمانش خیره شد. این کار

باعث میشد نفوذ صحبتهایش بیشتر از قبل شود.

.

_ مگه تو خوشبختی و آرامش بچه تو نمیخوای؟

_ معلومه که میخوام.

_خب پس نباید قدمی برش برداری؟

افشان فکرش حسابی بهم ریخته بود. میدانست که لوا

با راستین در ارتباط بود و به او دل داده اما فکرش را

نمیکرد که حتی نوردخت برای رسمی کردن این

ارتباط از او کمک بخواهد.

_ من اصلاً نمیدونم چی بگم… یعنی واقعاً اینقدر

همدیگه رو دوست دارن؟!

.

_ آره مادر، من این چندماهی که لوا پیشم بود،

میدیدم چه قدر بیقرار راستین میشه

اون پسرو هم که بهتر از همه میشناسم.

یه عمر چشمش دنبال لوا بوده.

به حس و علاقه راستین اصلاً شک نکن که خالصه.

_ نمیفهمم چرا این دو نفر بههم نزدیک شدن؟ اونا

که خیلی با هم فرق داشتن…

_ مگه جایی گفته شده که حتماً باید مثل هم باشن

تا به هم دل بدن؟ من کنار هم دیدمشون، خوب

همدیگه رو بلدن افشان! فکر نکنم اگه مانع این وصلت

 

بشیم، هیچوقت آدم مناسبتری تو زندگیشون پا

بذاره!

 

_ والا چی بگم… یعنی به نظرتون با هم خوشبخت

میشن؟

_ فقط خداست که مطمئن میتونه جواب بده ولی با

اون چیزی که من از این دو تا جوون دیدم، فهمیدم که

برای هم بهترینن.

 

سنشون هم کم نیست، خدا رو شکر مشکل مالی هم

ندارن.

خب چه بهتر که ارتباطشون رسمی باشه که یه وقت

به گناه نیفتن.

_ برای ازدواج، رضایت پدرِ دختر شرط اصلیه، شما

خودتون که بهتر پسرتونو میشناسید. از راستین

خوشش نمیآد…

_ برای همین گفتم به کمکت احتیاج داریم.

تنها کسی که خیلی به کوروش نزدیکه، تویی افشان!

خیلی میتونی کمک کنی که کوروش کوتاه بیاد.

_ چهطوری آخه؟ به حرفم گوش نمیده که…

.

هیچوقت نفهمید چرا اعتمادبه نفس عروسش آنقدر

کم بود.

_ تو سعی کردی فکر جدا از اون داشته باشه دختر؟

همچین میگه، انگار تا حالا چیزی جز چشم ازت

شنیده!

هر زنی، قلق شوهرشو بلده، مطمئنم تو هم میدونی

چه طوری کوروشو نرم کنی. رو فکرش تأثیر بذار، باید

عینک بدبینی که رو صورتش زده رو برداریم. میتونی

کمک کنی؟

.

هنوز هیچی نشده استرس گرفته بود. کوروش عادت

نداشت نظری مخالف خودش را تحمل کند آنهم از

سمت کسی مثل همسرش!

آب دهانش را پرصدا بلعید و با تردید گفت:

_ سعیمو میکنم…

نوردخت از جا بلند شد و بهعنوان صحبت آخر گفت:

_ خودتو دستکم نگیر افشان.

درسته که کوروش شوهرته، اما پسر منم هست…

 

میدونم اخلاقش چطوریه و چه بیخود میتونه کینه

 

کنه نسبتبه کسی.

برای این کار کمک لازمه. من، تو، ایرج و حتی خود

لوا و راستین!

دوری از فرزندانش در یکسال اخیر، باعث شده بود

اکنون تا حدودی تغییر کند.

چشمش ترسیده بود و میدانست کوروش حریفشان

نمیشود و بهتر بود با آنها تا جاییکه امکان داشت

مدارا کرد اما امر ازدواج تصمیمی ساده مثل سکونت

.

دخترش یکی دو طبقه پایینتر از خودشان در کنار

پدربزرگ و مادربزرگش نبود.

اگر اشتباه تصمیم میگرفتند، زندگی لوا دستخوش

تغییرات جبرانناپذیر میشد.

_ من خوشبختی دخترمو میخوام.

همین کوروش، اسم یکی دو نفرو آورد؛ یکیشون

حتی اومد خواستگاری!

من که نفهمیدم لوا چی گفت و چی کارکرد که پسره

رفت و پشت سر خودشم نگاه نکرد! فهمیدم صد تا

خواستگار دیگه هم بیاد، باز همین کارو میکنه.

دیگه دورهزمونه عوض شده؛ نمیشه که بری تو سر

دخترت بزنی و به زور شوهرش بدی.

.

من حتی اینو به کوروش هم گفتم که دیگه بیخود

خواستگارهای بعدی رو راه نده. من هم از راستین

بدی ندیدم ولی یهکمم میترسم.

_ از چی میترسی؟

_ از اینکه احساسشون الان باعث شده باشه نتونن

بدی همدیگه رو ببینن یا بعداً چشمشون باز شه که از

بس عاشق بودن نفهمیدن به هم نمیخورن. چه

میدونم… از این چیزا دیگه…

_ افشان اینقدر نفوس بد نزن. اون قدیم دختر و

پسر بدون اینکه حتی یکبار همدیگه رو دیده باشن،

با هم ازدواج میکردن و یه عمر هم به پای هم

.

میموندن چه برسه به این دوتا که بدون هیچ اجباری،

کمکم به هم دل دادن و به هم شناخت پیدا کردن.

اتفاقاً من میگم ترست بیراهه چون طرف حسابت

دوتا نوجوون چهاردهساله که نیستن.

راستین، نزدیک سی سالشه و خیلی هم پخته تره

نسبت به سنش.

خیلی زود مرد شد و رو پای خودش ایستاد و اون یکی

هم که دختر خودته میشناسیش. سرد و گرم روزگارو

چشیدن جفتشون.

افشان چندلحظه سکوت کرد و غرق فکر شد.

باید با دخترش حسابی صحبت میکرد شاید حتی با

راستین…

 

ممکن بود بخواهد حتی همزمان هر دو را ببیند و رک

و راست از رابطه یشان هدفها و برنامه هایشان

بپرسد.

_ من مانع این وصلت نمیشم فقط باید هردوشونو

ببینم و گپ بزنم.

استخاره هم بگیرم، بعدش چشم؛ حتی سعی میکنم

کمکشون هم بکنم.

نوردخت، بالاخره با رضایت سر تکان داد.

_ خوبه، پس من میرم دیگه.

درضمن یادت باشه در کار خیر، حاجت هیچ استخاره

نیست!

 

لوا، با لبخند پا به خانه ی جدیدِ هفتاد و پنج متری

برادرش گذاشت.

_ مبارکه…

دسته گل را به آرتا داد و مشغول نگاه کردن به اطراف

شد.

 

_قربونت برم، خودت گلی چرا گل خریدی؟ خونه

چه طوره به نظرت؟

چشمان لوا خوشحال و درخشان بود.

موفقیت برادرش، باعث احساس افتخارش میشد.

_ خیلی خوبه!

با رضایت سر تکان داد.

_خودمم خیلی راضیام. درسته خیلی بزرگ نیست

ولی خب، خونهی بزرگ که به دردم نمیخوره. تنهام!

یه وقتم بخوام ازدواج کنم بازم دو نفریم؛ بسمونه

دیگه. مگه میخوایم چه کار کنیم؟

 

_ نه بابا… میبینم که دربارهی ازدواج هم داری حرف

میزنی! خبریه؟

خندهای توأم با خجالت کرد.

_ والله…

دستی پشت گردنش کشید.

_ فعلا که نه… ولی بدم نمیآد لوا!

 

یهکم حجم قرض و وامهام سبک بشه، بعدش احتمالاً

رابطه مو جدی کنم!

فکرش را نمیکرد ماجرای دوستی برادرش با آن

دختر، آنقدر جدی شده باشد.

_با کی؟ همون دختره، آیناز؟ فکر میکردم فقط برای

سرگرمی با یکی دوست شدی…

.

اشاره کرد تا با یکدیگر، در خانه قدم بزنند. حین

صحبت کردن خانه را هم میدید.

_ میبینی خونه ش چه قدر تمیزه؟ وسیله بخرم، خیلی

قشنگ میشه.

اتاقاش هم آفتابگیره.

_ آره، این قسمت میتونی چند تا گلدون بچینی؛

قشنگ میشه.

_ لوا باورم نمیشه… این آرامشی که الان داریم…

حقمونه، مگه نه؟

 

برادرش را خوب میفهمید و درکش میکرد. این

سوالی بود که هربار با راستین صحبت میکرد و تمام

وجودش سرشار از آرامش و آزادی میشد، بارها از

خودش پرسیده بود.

_ معلومه! برای اینجا بودن خیلی جنگیدی.

انگار منتظر همین جمله ی کوتاه بود تا دلش قرص

شود چرا که دیگر سوالی نپرسید.

در بالکن را باز کرده و آنجا رفتند. منظرهی

مقابلشان، ساختمانهای سربه فلک کشیدهی تهران

بود.

 

_ من اون اول برای سرگرمی باهاش دوست شدم ولی

حسم خیلی بهش بیشتره!

اصلاً واسه همین کارای خونه رو بیشتر پیگیری کردم

تا سریعتر بتونم بخرم.

اینجا بهم احساس امنیت میده. چه برای ازدواج، چه

برای روح خودم!

 

میدونم که یه سرپناهی برای خودم دارم.

خونه ی راستین که بودم، میگفتم اگه یه وقت سر یه

موضوعی، دعوامون بشه، کجارو دارم برم؟ خونه بابا که

نمیخوام برگردم… البته دمش گرم، همیشه بامعرفته

این پسر! هیچوقت نشد احترام بینمون از بین بره.

_درباره آیناز نمیخوای بیشتر صبر کنی؟

 

_ کلا مجبورم که این کارو بکنم. الان یه مقدار فشار

مالی روم زیاده.

خواسته و ناخواسته فعلاً نمیتونم برم خواستگاری.

سعی میکنم بیشتر بشناسمش ولی به دلم افتاده…

حس میکنم باهاش خوشبخت میشم!

حالا ما دوتا رو بیخیال، خودتو راستین به کجا

رسیدین؟

آهسته آهی کشید و به دیوار پشت سرش تکیه داد.

_ فعلا که لنگ باباییم. برعکس تصورم، مامان طرف

منو راستینه و داره تلاششو میکنه که بابا راضی

 

بشه. طفلی هر روز که بابا از سرکار میآد، شروع

میکنه رو فکرش کار کردن تا شب که میخوابه!

 

سالها قبل، کوروش از او خواسته بود کمک دستش

کار کند و از او یاد بگیرد اما راستین قبول نکرد و حالا

آمده بود تا یک صحبت اساسی با عمویش داشته

باشد!

 

خبر داشت در این چند هفته، همگی برای

خواستگاری پادرمیانی کرده بودند و هنوز کسی

نتوانسته بود او را راضی کند.

کار خودش بود!

من دخترمو دست راستین « . حرفش یک کلام بود

»! نمیدم

_ خوش اومدید، بفرمایید؟

نگاهی به پسر جوان انداخت. حتما شاگرد بود.

_ ممنون، با آقای رهنما کار داشتم.

 

_ طبقه ی بالا هستن.

به کندی قدم برمیداشت و در ذهنش جملاتی که

قصد داشت به کار ببرد، مرتب میکرد.

اینکه از کجا شروع کند و در ادامه صحبتش را

چهطور پیش ببرد و…

لوا، بازهم پیام داده بود. موبایلش را چک کرد.

راستین چرا جواب نمیدی؟ شوخی کردی یا جدی «

»!؟ جدی پاشدی رفتی پیش بابام

موبایل را به جیبش برگرداند و از پله ها بالا رفت.

 

همین که به طبقه ی بالا رسید با کوروش از پشت

دیوار شیشهای دفترش چشم در چشم شد.

مشخص بود که توقع دیدن او را نداشت.

جلوتر رفت و در را گشود.

_سلام، اجازه هست؟

کوروش که جوابی نداد، خودش با تعلل وارد شد.

 

اخم غلیظی کرد و زیر لب گفت:

_ میگن مار از پونه بدش میاد دم خونه اش سبز

میشه؛ حکایت منه…

به جای اینکه بهش بر بخورد، خندهاش گرفت.

به زحمت جلوی خودش را گرفت تا لبهایش کش

نیاید.

یک جورهایی کوروش هم حق داشت.

در چند وقت اخیر، هرجا میرفت، شخصی بحث را به

راستین میکشاند و سعی داشت نظر او را عوض کند.

حالا هم که خودش سر از دفترش در آورده بود.

 

_ میشه بشینم؟

کوروش پفی کشید و غرولندکنان گفت:

_ مثلاً بگم نه، ول میکنی میری؟ بشین بابا…

روی صندلی جاگیر شد و نیمنگاهی به عمویش

انداخت.

بعد از چند لحظه سکوت به حرف آمد.

_ تعارف و احوالپرسی رو میذارم کنار چون میدونم

شما هم علاقهای به شنیدنشون نداری… حتماً حدس

میزنید چرا اینجام و خواستهم چیه ولی قبلش

میخوام یه چیزی بگم…

 

کوروش، سری به نشانهی تأیید تکان داد تا ادامه دهد.

_ دیشب از مامان نوردخت خواستم یه کم از بابام بگه.

از مامانم خیلی چیزا میدونم. اون زمان که با

خانوادهی مادریم زندگی میکردم، برام خاطره زیاد

تعریف میکردن.

فیلمهای بچگی و نوجوونیشو نشونم میدادن… ولی از

بابام زیاد چیزی نمیدونم. بهجز همون مختصر

صحبتهایی که ماماننوردخت بهم گفته بود.

دیشب میگفت اخلاق شما و بابا کیانِ من، با هم

خیلی فرق میکرد.

 

اون آروم و خجالتی و سربه زیر بوده شما شر و شیطون

و یه دنده اما با اینهمه تفاوت، رابطهتون خیلی خوب و

صمیمی بوده و جونتون برای هم در میرفته…

برخلاف لحظات ابتدایی، حالا کوروش با تمام حواسش

به راستین گوش سپرده بود.

_ ولی من حس میکنم مامان نوردخت اشتباه

میکنه.

شما باهم اخلاق مشترک، کم ندارید.

 

_ چه اخلاقی؟!

بعد از چند لحظه مکث، خیرهی چشمان کوروش

گفت:

_ شما هم مثل بابام، اهل کوتاه اومدن نیستید!

اخمهایش دوباره درهم رفت.

_میدونم برای چی اومدی. ماشاءالله کسیام نیس ک

خاطرتو نخواد.

رسماً آخرالزمون شده! کسی که تا پارسال هیچکس

حتی باهاش صحبت نمیکرد، حالا همه قربونصدقه ی

دست و پاهای بلوریش میرن!

.

_شاید فهمیدن راجعبه من اشتباه میکردن و سعی

دارن دید شما رو هم به حقیقت باز کنن.

بیحوصله غرید:

_ من خوب میفهمم چی به چیه؛ احتیاج به

راهنمایی گرفتن از کسی ندارم!

_ یعنی شما هنوز فکر میکنید من یه قاچاق چی

مواد…

میان صحبتش پرید:

 

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.6 / 5. شمارش آرا 15

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

پارت های قبلی همین رمان
رمان های کامل

دسته‌ها

اشتراک در
اطلاع از
0 نظرات
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x