رمان تو رادر بازوان خویش خواهم دید پارت ۱۱۱

4.9
(14)

 

_ میبینی حلقه رو؟ من دارم با راستین ازدواج

میکنم.

دوستش دارم و حالم کنارش خوبه.

کارایی که تو باهام کردی ماهها طول کشید تا ترمیم

بشه.

هرچی بهم زخم زدی و آسیب رسوندی، اون برعکس

تو بود.

اگه میخوای ببخشمت، دیگه حتی اسممو نیار!

لوا به کندی از کنارش گذشت و دیگر هیچ نگفت.

سالومه با انزجار نگاهش میکرد.

 

_ شنیدی که چی گفت؟ فکر نکن خرابکاری کردی و

حالا چند ماه گذشته، دیگه همه یادشون رفته چی

شده!

هرکی یادش بره، من خوب همهچی جلوی چشامه.

دیگه تو خوابتم نمیبینی لوا برگرده پیشت.

با کیف دستیاش تنهای به او زد و با قدمهای سریع

به سمت لوا رفت و از کنار او عبور کرد.

اهورا، حتی تا دقایقی بعد هم هنوز همانجا ایستاده

بود.

انگار آب یخ رویش خالی کرده بودند.

 

شل و وارفته به دیوار تکیه داده و بیتوجه به هیاهوی

اطراف و شلوغی پاساژ، به آنچه که برای همیشه از

دستش رفته بود فکر میکرد…

 

»! دختر همسایه حاضری؟ داریم میایم «

نوردخت به خودش عطر زد و کیفش را برداشت.

راستین موبایل را به جیبش برگرداند و سوت بلندی

زد.

 

_ چه خوشگل شدی مامان بزرگ، بپا ندزدنت!

خندید و همزمان چشمغره رفت.

_ واقعاً خوب شدم؟

_ آره بابا، تازه مگه داریم کجا میریم؟ خونهی پسرته

دیگه. هزاردفعه تا حالا رفتی.

_ درسته، ولی این دفعه نیت فرق میکنه!

دارم میرم واسه نوه ی دردونهم، شاه پسرم خواستگاری!

باید رسمیتر و شیکتر از همیشه باشم.

 

سر تا پای راستین را هم وجب کرد.

کت و شلوار به او میآمد، خصوصا که کم پیش میآمد

چنین تیپی بزند و به همین خاطر، هربار جلب توجه

میکرد.

_ سر و وضع تو هم خوبه، آفرین.

ایرج خان؟ کجایی شما؟ بریم دیگه دیر شد… خوبه

والا، اسم زنا بد در رفته وگرنه بعضی مردا بیشتر به

خودشون میرسن، یکیش همین شوهر من!

راستین حس کرد قبل از اینکه پایشان را از خانه

بیرون بگذارند، باید صحبتی با نوردخت داشته باشد.

 

ایرج از اتاق، با صدای بلندی جواب داد:

_ الان میآم، لباسم چروک بود داشتم اتوش

میکردم. تو که کمکم نکردی!

نوردخت آرام پچ زد:

_ مرد گنده، یه شلوار نمیتونه تنهایی اتو کنه کمک

میخواد!

راستین نزدیک نوردخت رفت و فاصله را کم کرد.

 

_ میخواستم ازت تشکر کنم!

نوردخت متوجه نشد برای چه راستین چنین حرفی

زده.

_ واه… از من؟

راستین سرش را به تأیید تکان داد.

_ آره… تو تنها کس تو این خونه بودی که از همون

اول باهام خوب بود.

 

الان به جز عمه کتایون و شوهرش هیچکس نه از من

بدش میآد نه مشکلی داره، ولی برخوردا و دید

قبلیشون هم همیشه ته ذهنم باقی مونده.

من یادمه که یهتنه هوامو داشتی…

تنهایی سعی میکردی برای من اوضاع رو بهتر کنی…

تمام سالهای گذشته، در چندثانیه پیش چشمانش

نقش بست.

تمام سعیای که جا دادن راستین در جمع خانواده

کرده و البته بینتیجه مانده بود…

لبخند تلخی زد و سرش را پایین انداخت.

_ چه فایده؟ هیچکاری از دستم برنیومد.

 

انگار با خودم حرف میزدم.

دست پیر و چروک مادربزرگش را بالا آورد و روی آن

بوسه زد.

_ فایده داشت! شاید هیچ اثری روی اونا نداشت اما با

این کارت برام یادآوری میکردی که حتی شده یه

نفر، تو این ساختمون منو دوست داره و بهم اهمیت

میده.

من تا ابد مدیونتم…

نوردخت چشمانش پر از اشک شده بود.

سالها برای راستین نگران و ناراحت بود.

 

_ حالا دیگه راحتتر میتونم برم سر خاک کیان…

قبلاً روم نمیشد… حس میکردم ازم ناراحته ولی

مطمئنم این دفعه برم، چیزی رو دلم سنگینی

نمیکنه و میتونم با خیال راحت، یه دل سیر گریه

کنم.

قبلا تو خوابام میدیدم دلواپس توان ولی مطمئنم روح

کیان و ریحانه الان دیگه تو آرامشه.

 

» ما همگی حاضریم «

با پیام لوا، به سمت طبقه ی سوم راهی شدند.

 

راستین، ایرج خان و مامان نوردخت، به اتفاق

یکدیگر!

در توصیف حسش، یک کلمه کافی بود؛ خوشحالی!

در آن لحظات، خوشحالترین آدم روی زمین بود.

دسته گل را در حالی در دست گرفته بود که لبخند

بزرگی روی لب داشت.

باورش نمیشد همهچیز در واقعیت اتفاق افتاده.

حتی وقتی در خانه به رویشان باز شد و داخل شدند

هم، همهی اتفاقات از آنچه که خیال کرده بود زیباتر

و بهتر پیش رفت.

 

ایرج خان، گفته بود اگر این دو نوهاش هم سر و

سامان بگیرند، خیالش از امانتی کیان راحت شده و

آسوده سر به بالین میگذارد.

لوا، خرامان خرامان و سینی چای به دست جلو آمد.

 

گونه هایش گلگون بودند و چشمانش از شادی

میدرخشید.

جلوی راستین که رسید، زیرچشمی نگاهش کرد و او

هم از فرصت استفاده کرد.

پچ زد:

_ چه ناز شدی…

 

لب گزید و سراغ نفر بعدی رفت.

مدتی بعد، به اتفاق هم در اتاق لوا بودند تا کمی

دونفری با یکدیگر صحبت کنند.

راستین از این که چنین فرصتی پیش آمده، خوشحال

بود.

لوا در را بست و سمتش آمد.

_ موندم دیگه ما دوتا چه حرفی داریم بزنیم…

ببخشید میتونم بپرسم رنگ مورد علاقتون چیه آقای

محترم؟

راستین خندید و لوا را محکم در آغوش گرفت.

 

_ خدا رو شکر که هستی و همهچی واقعیه… خدا رو

شکر که بازم یکی از اون رویاهای قشنگ تو خوابام

نیستی.

 

لوا هم دست دور گردنش پیچاند و به صدای ضربان

تند قلبش گوش سپرد.

_ میدونی دیشب داشتم به چی فکر میکردم

راستین؟

 

راستین سوالی نگاهش کرد.

_ به اینکه منو معتاد خودت کردی لعنتی… وقتی

چند روز نبینمت، انگار بدجوری نسخ میشم.

بیاختیار شروع میکنم بهونه گرفتن، اذیت کردن

خودمو بقیه… هیچی حالمو جا نمیآره جز تو و

آغوشت…

برای راستین این جملات، صرفا حرفهایی عاشقانه

نبودند.

جان میگرفت از تکتک کلماتی که لوا به زبان

میآورد.

 

_ به بدنت، قفسه ی سینهت، شنیدن ضربان قلبت،

بازوهات که مدام دستامو به دورش میپیچم، عادت

کردم.

اصلا شاید هرچی سختی کشیدم، واسه این بوده که

قدر تو و حست به منو بهتر و بیشتر بدونم…

ابتدا گونه و در ادامه کنار لبش را بوسید و نفس

گرمش را در صورت لوا پخش کرد.

اگر او در چنین شبی، خوشبختترین مرد زمین نبود،

پس چه کسی جرأت داشت چنین ادعایی کند؟

_ دیدی میگن آدما کمالگران؟ اگه به یه چیزی

برسن بعدش باز سراغ یه چیز دیگه میگردن؟

 

ولی این شامل من نمیشه… اوج کمال من تویی.

همیشه تو رو میخواستم، بعد اینم وضع همینه.

قراره دور تو بگردم، عاشق تو باشم، دلیلم از زندگی

کردن فقط تو باشی…

چندلحظه بعد که هر دو آرامتر شده بودند، لوا کمی

فاصله گرفت.

_ راستش من یه فکری دارم… البته اگه تو هم موافق

باشی. دربارهی ازدواجمون.

_ چه فکری؟

 

_ شاید زوده این حرفا ولی من خیلی فکر کردم…

دوست دارم همهچی ساده باشه.

نظرت چیه بیخیال مراسم عروسی بشیم؟ میتونیم با

یه مهمونی خودمونی، سر و تهش رو هم بیاریم.

من و تو اصلاً با هیچکدوم از فامیل رفت و آمد نداریم

به جز چند نفر محدود.

حتی دوستای زیادی هم نداریم که خب همه رو

میشه یه جای کوچیک دعوت کنیم.

اونجوری جَو خیلی دوستداشتنیتره.

لازم نیست کیک چند طبقه سفارش بدیم و همهش

استرس داشته باشیم مراسم چه طور پیش میره چون

همه خودیان.

شانه بالا انداخت و به راحتی قبول کرد.

 

برای من که فرقی نداره، کلا مگه چند نفرو دارم که

دعوت کنم؟ مرتضی و خانوادهش و نهایتا دو سه نفر

دیگه.

هرکاری خوشحالت میکنه، انجام بده.

_ در عوض اون همه خرج اضافه، میشه بریم سفر؟

اصلا بریم دنیا رو بگردیم.

ببینیم چه شکلیان، چجوریان آدمای دیگه…

_ تو جون بخواه، سفر که چیزی نیست.

اصلا ماه عسلمون باشه هرجایی که تو میخوای.

فقط گفته باشم، من تو رو باید تو لباس عروس ببینم!

.

به هرچی میخوای دست بزنی و تغییر بدی اختیارش

با خودت، فقط این یکی رو کاری نداشته باش!

لوا خندهی شیرینی کرد و با خجالتی که دوست

داشتنی ترش میکرد، آرام گفت:

_ اونو کاری ندارم، اصلا خودمم دوست دارم…

 

کتایون همچنان قهر بود و حاضر نشد خود و

همسرش به عروسی بیایند حتی به گوش راستین

رسید که به خانه ی بابا ایرج و کوروش رفته و جداگانه

.

به هر کدام تاخته بود که چطور حاضر به این وصلت

شده بودند؟ اما نارضایتی عمهای که هیچوقت محبتی

در حقش نکرده و ارتباطی باهم نداشتند، مگر اهمیتی

داشت؟

بعد از موافقت کوروش، همهچیز روی دور تند پیش

رفت.

راستین و لوا سخت مشغول تدارکات عروسی

کوچکشان شدند.

باورشان نمیشد که باوجود اینکه قصد نداشتند

مراسم خاصی بگیرند، آنقدر سرشان شلوغ بشود.

لباس و موها و حتی آرایش لوا ساده اما جذاب بودند.

.

لباسش ظرافت خاصی داشت که زیبایی اندامش را

بیشتر از همیشه به رخ میکشید.

از آنجایی که راستین گفته بود که دوست داشت او را

با لباس عروس ببینید، نسبت به آن وسواس گرفت.

روزها مشغول گشتن به دنبال بهترین مزونها و

خیاطها بود تا بالاخره چیزی تنش کند که هم

خودش خوشش بیاید و هم راستین را شگفت زده کند.

در آینه آرایشگاه که به خود نگاه کرد، ناخودآگاه

لبخند زد.

چشمهایش گیرا و خیره کننده شده بودند.

آرایشگر گفت:

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.9 / 5. شمارش آرا 14

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

پارت های قبلی همین رمان
رمان های کامل

دسته‌ها

اشتراک در
اطلاع از
0 نظرات
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x