رمان تو رادر بازوان خویش خواهم دید پارت ۱۰۲

4.3
(20)

 

 

 

 

 

_ آمادهای؟ یک، دو، سه

یکی از پسرها، که مقابلش نشسته بود گفت:

_ اوه، این چه سخته.

دختری دیگر گفت:

_ چه شانسی داری، عمرا بتونی بگی.

 

 

 

 

لوا هم نگاهی به کارت انداخت و رو به شمیم گفت:

_ مال راستین از همه سخت تره باید زمانش بیشتر

باشه!

با این صحبتها فقط بیشتر دست پاچهاش کردند.

شروع به پرسیدن سوال کرد و اما فایدهای نداشت و او

را به جواب نزدیک نمیکرد.

_ آخه یعنی اشیاء هم حساب نمیشه؟

پسر کناریاش جواب داد:

 

_ شایدم بشه…

دخترخاله شمیم با شوخی گفت:

_ تو کتگوری مسکن حساب میشه.

یک تای ابرویش را بالا داد و متعجب پرسید:

_ خونه ست؟

_ یه جورایی خونه حساب میشه ولی اسم خاصی

داره.

 

یکی از پسرها غرولند کرد:

_ بابا چرا اینقدر راهنمایی میکنید، فقط با بله و خیر

باید جواب بدید.

گیج پرسید:

_ خونهش اسم خاصی داره؟

_آره.

_توش تعداد زیادی رفت و آمد دارن؟

 

 

 

همه جواب دادند:

_ آره!

حدس بدی به ذهنش رسید.

_ زن هم هست؟

همان پسر کناری گفت:

_ زن که… یه دونه ست، بقیه هم مردن.

همه زیر خنده زدند. فرهاد ادامه داد:

 

 

_ خلاصه نر تا دلت بخواد اونجا زیاده. مادهش هم یه

مادهی عادی نیست ها، خیلی خاصه!

چند بار پلک زد. خانهای که مردان زیادی در آن رفت

و آمد داشته باشند و به یک زن اهمیت دهند چه

میشد؟ هرچه میخواست مثبت فکر کند چیزی به

ذهنش نمیرسید.

_ بگو دیگه، زمانت داره تموم میشه!

_ یا واقعا رو کارت من نوشته فاحشه خونه یا شماها

منو سر کار گذاشتید…

 

لحن گیجش باعث شد همه از خنده ولو شوند. کارت

را که از کلاه برداشت، با آنچه که دید، خودش هم

همپای دیگران خندید.

»! کندوی عسل « روی کارت نوشته شده بود

 

اعتراف کرد:

_ خوشحالم که الان اینجام. ممنونم که اصرار کردی

بیام.

 

لوا، از خوشی چشمانش درخشید.

_ راست میگی؟ بهت خوش گذشت؟

موزیک ملایمی پخش شده، و زوجهای مختلف دو به

دو در کنار هم مشغول رقص بودند.

لوا و راستین هم گوشهای از سالن، به آرامی همراه

ریتم موزیک، تن خود را تکان میدادند.

در وسط جمعیت، فرهاد و شمیم به چشم میخورند

که هماهنگ و زیبا میرقصیدند و هرکسی اگر به آنها

حسادت نمیکردند، میتوانست صادقانه اعتراف کند

که به هم میآمدند.

 

آیناز هم که رقص اینچنینی بلد نبود، با این بهانه به

آشپزخانه رفته بود تا از تشکیل صحنهای عاشقانه فرار

کند اما آرتا سعی داشت در همان گوشه، ببوسدش!

_ آره، بعضیاشون باحالن. حتی آدرس بوتیک و آیدی

پیجمون رو گرفتن.

_ دیدی گفتم؟ تازه چندنفرم به خود من گفتن که

این پسره کیه؟ وقتی گفتم پسرعموی من و پسر دایی

فرهاد، دهنشون باز مونده بود که تا حالا کجا بوده.

و البته اینکه یکی از دخترها زیادی به او نگاه میکرد

و قصد داشت نزدیکش شود را سانسور کرد.

 

_ تو چی؟ حالت بهتره؟

حالش خوب بود. دیگر هیچ فکر مزخرفی به سرش

نزد. حتی بیخیال رژیم شده و به همهی خوراکیها

ناخنک زده بود.

حسابی به شوخیها خندید و البته از حضور راستین،

دلگرمی داشت.

مگر دیگر چه میخواست؟

_ خیلی

 

کتایون به کل با برگزاری چنین تولدی مخالف بود. به

نظرش این جشن، مرکز فسق و فجور بوده.

پای شیطان را به این ساختمان کشاندند و نجسش

کردند.

مدام راه میرفت، حرص میخورد و غرولند میکرد.

_ اصلا معلوم نیست تو این ساختمون چه خبره… هر

روز اوضاع داره بدتر از قبل میشه. وقتی اختیارمون رو

بدیم دست چهارتا جوون بیعقل و کم تجربه همین

میشه دیگه!

مثلاً همین فرهاد من… پسرم مگه از این کثافتکاریا

بلد بود؟

 

این جشنی که دو روز پیش گرفتن، تولد بوده یا

مراسم لهو و لعب؟

همسرش عیسی هم با او موافق بود اما کمتر حرص

میخورد.

_ آروم باش کتایون. چرا اینقدر بیقراری میکنی؟

قبول کن همهچی رو نمیتونیم کنترل کنیم و یه

سری چیزا از اختیار ما خارجه. بعدم دیگه اونطورا هم

که میگی نیست… خب بزرگ شدن، نمیتونیم که

دربارهی همهچی شون دخالت کنیم.

به هیچوجه قانع نشد. پوزخند زد و همسرش

چشم غرهی غلیظی رفت.

 

_ من ساکت نمیشینم دست رو دست بذارم تا

حرمت این خونه و ماها رو از بین ببرن. حالا هرکی

میخواد باشه.

چه پسر و عروسم، چه اون پسرهی بدشگون!

فرهادِ من تغییر کرده عیسی… تحت تاثیر زنشه به

خدا حالت عادی نداره.

مگه میشه هرچی شمیم بهش میگه، جوابش چشم

باشه؟ عادیه اصلا؟

 

باور کن چیزخورش کرده! براش دعا گرفته که

اینطوری شده وگرنه چه طور رابطه ش با ما، مدام کم

و کمتر شد؟

معلوم نیست چی زیر گوشش میخونه و چهقدر

سیاست داره که از ما دورش کرده.

 

 

 

تا بهش زنگ نزنم، پاشو نمیذاره اینجا.

پسرم غریبی میکنه و باید حتماً دعوتش کنم تا بیاد!

این صحبتها، برای عیسی تازگی نداشت.

هربار که غیبتهای فرهاد طولانی میشد، آنها را

میشنید.

_ میگی چیکار کنیم؟

از فکری که به ذهنش رسید، سرش را تکان داد.

_ من نمیذارم همینطوری پیش بره.

اول از همه باید با کوروش حرف بزنم!

 

_ با اون چیکار داری؟

_ وقتشه کنترل همه چی برگرده دست بزرگای

خانواده! حالا که مامان نوردخت و بابا همکاری ندارن

و دل به دل جوونا دادن، پس منم بلدم چهطوری با

داداشم حرف بزنم و چیکار کنم!

 

 

 

شماره موبایل کوروش را گرفت و از او خواست پایین

بیاید. مدت زیادی نگذشت که سر و کله اش پیدا شد و

کتایون، بعد از پذیرایی مختصر، شروع به صحبت کرد.

 

_ داداش میدونی چرا ازت خواستم بیای؟

در واقع، هیچ ایدهای نداشت.

_ نه والا…

_ حتماً میدونی که، دو روز پیش فرهاد و زنش تولد

گرفته بودن و یه سری جوون هم دعوت کردن.

هیچ خبر داری اونجا چی گذشته؟ من به گوشم

رسیده که چیکار کردن!

شاید اگه بهت بگم، اصلا باور نکنی!

 

 

 

کوروش چایش را شیرین کرد و در همان حال پرسید:

_ مگه چی شده؟ نگرانم کردی…

با افسوس سر تکان داد. آرام و قرار نداشت و حرص و

جوش از تک تک کلماتش به چشم میآمد.

_ هی با خودم میگم کتایون، این بود جواب اون همه

زحمتی که کشیدی؟ چرا هرچی رشته بودی، پنبه

شد؟

سر در نمیآورد خواهرش از چه صحبت میکرد.

 

 

 

_ میگی چی شده، یا نه؟

کتایون حتی چهرهاش سرخ شده بود.

برای خودش هم سخت بود از پسر و عروسش بد

بگوید اما هرچه فکر میکرد، چارهای برایش نمانده

بود.

یکتنه که از پس همه برنمی آمد. روی ایرج و

نوردخت هم نمیتوانست حسابی باز کند چرا که

مدتی میشد زیادی دل به دل نوهها داده بودند…

_ به اسم تولد، هرغلطی خواستن کردن داداش!

هرچی که فکر کنی رو زیر پا گذاشتن… محرم و

نامحرم که هیچی دیگه اصلا براشون معنا نداشته!

 

 

 

زدن، رقصیدن… والا روم نمیشه کامل بگم چه خبر

بوده… وقتی یادم میآد صاحب اون خونه و تولد کی

بوده، همه جونم آتیش میگیره به خدا…

باورت میشه فرهادِ متین و نجیب من به سرش

همچین چیزی خطور کنه؟ من میدونم، اینا کارِ

شمیمه!

_ بچه های منم اونجا بودن، نه؟

 

این اولین سوالی بود که به ذهنش رسید.

 

 

 

 

برایش چندان اهمیت نداشت خواهرزادهاش چه

میکرد و چه طور تولد میگرفت اما فقط تا وقتی که

ربطی به فرزندان خودش پیدا نمیکرد!

کتایون با آب و تاب و لحنی که سعی داشت برادرش

را هم مثل خودش حرصی کند، سوالش را جواب داد.

_ بله که بودن! پس فکر کردی چرا خواستم بیای؟ هر

جفتشون اومده بودن.

به جز خودشون، راستین هم بوده!

چهره ی کوروش که درهم رفت، ادامه داد:

 

 

 

 

_ تازه یه چیزایی به گوشم رسیده که میترسم بهت

بگم و اسباب شر بشه…

فقط شنیدن اسم راستین کافی بود، تا ناخودآگاه

کوروش عصبی شود.

شخصیتی که هیچوقت نتوانسته بود با او کنار بیاید و

برخلاف خودش، فرزندانش بدجوری تحت تاثیرش

قرار گرفته بودند.

_ چرا هی حرفتو میخوری خواهر من؟ بگو!

کتایون با تردید پرسید:

_ باشه، ولی قول بده خودتو کنترل کنی…

 

 

 

 

کوروش، دیگر کفری شده بود.

_ لا الله الا الله… چی شده مگه؟

_ والا، اونجوری که من فهمیدم، راستین تمام مدت

دور و ور لوا بوده! حتی…

مکثش که طولانی شد، عصبی پرسید:

_ حتی چی؟

 

_ مثل اینکه دستشم گرفته… باهاش رقصیده… دیگه

چه کارایی کردن نمیدونم. به هرحال من که اونجا

نبودم!

حالا فکر کن جلو چشم همه، اینقدر بیحیایی کردن،

تو تنهاییهاشون معلوم نیست چه خبره!

کوروش خان، کلاهتو بذار بالاتر!

 

 

 

کتایون از نتیجه راضی بود. تا جایی که امکان داشت،

پیاز داغ ماجرا را زیاد کرد.

میدانست که برادرش زودجوش بود و نمیتوانست

عصبانیش را کنترل کند.

 

 

 

امکان نداشت دست روی دست بگذارد و حتما واکنش

نشان میداد و هرچه پیش میآمد، میتوانست برای

فرهاد و شمیم هم زنگ خطر به حساب بیاید.

به این شکل، از آنها هم زهرچشم میگرفت.

البته باید بعداً، فرهاد را به تنهایی به خانه میکشاند و

حسابی با او صحبت میکرد.

نمیخواست اجازه دهد یکبار دیگر چنین جمعی، دور

هم باشند!

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.3 / 5. شمارش آرا 20

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

پارت های قبلی همین رمان
رمان های کامل

دسته‌ها

اشتراک در
اطلاع از
0 نظرات
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x