رمان تو رادر بازوان خویش خواهم دید پارت ۱۰۷

4.6
(20)

 

مجازی نداشتیم.

از صفر تا صدش با تو بود، فقط نمیخوام به خاطر من

از علاقه یا برنامه هایی که سالها براشون زمان

گذاشتی، جدا بشی.

نوردخت هم به تایید سر تکان داد.

_ آره مادر، پس این همه سال رفتی دانشگاه، که

چی؟

شانه بالا انداخت.

_ علاقه ی من همین کاری هست که دارم انجام

میدم و احساس مفید بودن میکنم.

معماری هم خب بلدم، اگه روزی نظرم عوض شد،

میرم سراغش ولی الان فقط دارم سعی میکنم

تمومش کنم، همین.

 

هنگام صحبت مطمئن به نظر میرسید.

او هم که از خدایش بود. لوا با حضور و ایده هایش

کمکهای زیادی برای رونق این تجارت داشت.

جدا از بحث مادی، وجود لوا، به او جان تازه

میبخشید.

_ اگه این چیزیه که واقعاً میخوای، من حرفی ندارم…

لحظه ای به پدربزرگ و مادربزرگش نگاه کرد و

بیتعارف ادامه داد:

_ بر عکس خوشحالم میشم پیشمون بمونی.

برای این مجموعه، زحمت زیادی کشیدی.

از محقترین آدمایی هستی که موقع میوه دادنش،

باید باشی!

 

ادامه ی غذا در سکوت خورده شد.

ایرج با خود فکر کرد که نباید یک بار دیگر لوا را

مجبور به کاری کنند که نمیخواست.

در این شغل استعداد و علاقه داشت چرا باید مانع

میشدند و از همه بیشتر از اتحاد بین نوه هایش لذت

برد.

به کمک یکدیگر قدرتمند شده بودند.

با خلاقیت، سختکوشی، سواد و انرژی جوانی تجارت

خودشان را راه انداخته و موفق شده بودند.

واقعا لازم بود حتماً مثل خودشان در بازار فرش و یا

همچون کوروش فروش ماشین مشغول شوند که باعث

افتخار باشند؟

 

ظرف و ظروف را راستین و لوا به کمک یکدیگر جمع

کردند و آرتا که خسته بود، از همه عذرخواهی کرد تا

به اتاقش برود و ساعتی بخوابد.

عصر دوباره باید به بوتیک بازمیگشت.

لوا ته ماندهی غذا را دور میانداخت و راستین ظروف را

از دستش گرفته و در سینک میگذاشت.

_ به چی فکر میکنی؟

بشقاب دیگری را گرفت.

 

_ تو مطمئنی؟ یعنی… یه چند سال دیگه، پشیمون

نمیشی که چرا همون معماری رو ادامه ندادم؟

نمیخوای بیشتر بهش فکر کنی؟

لوا نگاهی به بیرون آشپزخانه انداخت و وقتی کسی را

ندید، دست راستین را گرفت.

_ از همیشه مطمئنترم عزیزم. من جمع خودمونو با

هیچ چیز عوض نمیکنم.

آرامتر پچ زد:

 

_ میخوام پیش تو باشم، میخوام روز به روز به هم

کمک کنیم و پیشرفت این تجارت رو باهم ببینیم؛ تو

اینو نمیخوای؟

_ من سر همون میز گفتم که راضیم…

با ناز گونه اش را بوسید و گفت:

_ پس تو هم بهم شک نداشته باش.

بزاقش را به سختی قورت داد و خیره خیرهاش ماند.

.

لوا که بیش از حد نزدیک میشد، توان فکر کردنش را

از دست میداد و فقط احساسش باقی میماند.

_ باشه…

از لحن گیج راستین، خندهاش گرفت.

راستین همچنان مات لوا بود.

با وجود چهره ی ساده، خسته و بی آرایش برای او به

شدت دوستداشتنی به نظر میرسید؛ خصوصاً وقتی

که خوشحال بود.

_ قربون خنده هات برم…

.

راستین که چنین صحبت میکرد، کیلو کیلو در دلش

قند آب میکردند.

_ خدا نکنه، حالا بهم بگو مامان نوردخت و بابا ایرج

اینجا چیکار میکنن؟

_ نمیدونم… خودشون یهو اومدن دم بوتیک.

لوا با تعجب پرسید:

_ بیخبر؟ بیدلیل؟

 

_ منم اول که دیدمشون، مثل تو شدم ولی خب…

برخوردشون خیلی خوب بود.

مثل این که اومده بودن یه سر بزنن کلا…

میتوانست حدس بزند این اتفاق، حاصل تلاش

مامان.نوردخت بوده.

_ عزیزم… حتماً مامانی گفته، خیلی دوستت داره.

ظرف بعدی را گرفت و شیر آب را باز کرد.

.

_ آره، ولی خود ایرج خان هم باهام خوب شده. حس

میکنم کلا دوست داره بیشتر منو بشناسه. انگار

فهمیده اشتباه میکرده راجع بهم.

این تمام چیزی بود که لوا برایش تلاش کرده بود.

_ این که خیلی خوبه، یعنی عالیه!

_ اوهوم، فقط…

تعلل راستین را که دید، دست از کار بر داشت و

سوالی نگاهش کرد.

.

_ فقط چی؟

_ من بهشون گفتم که دوستت دارم!

فکر کرد شاید اشتباه شنیده… با دهان نیمه باز که مات

و خیره ماند، راستین ادامه داد:

_ از قبل برنامه نداشتم ولی خب یهو موقعیتش پیش

اومد دیگه…

بیاراده به هم ریخته بود. راستین چقدر راحت صحبت

میکرد.

 

_یعنی چی؟! چه موقعیتی؟ باید قبلش باهام هماهنگ

میکردی…

_ عصبانی نشو دیگه… خب من که نمیدونستم بابات

قراره بیاد تو بوتیک و دربارهی رابطه با تو بازخواستم

کنه، بعدشم این دو نفر سر و کلهشون پیدا بشه!

 

لوا، ناباورانه چند قدم عقب رفت و روی صندلی ولو

شد.

_ بابام؟!

 

_لوا استرس ننداز به جون خودت. ببین منو… اگه

چیز بدی شده بود که الان آروم پیشت نبودم که…

_به خدا دق میکنم آخرش… هرموقع میگم همه

چی خوبه، داره آروم پیش میره، یه اتفاقی میافته…

دستانش را دو طرف صورت لوا گذاشت. طاقت نداشت

بیقراریاش را ببیند.

_عزیز من… آروم باش. برات تعریف میکنم. نگرانی

نداره، باشه؟

.

_من میدونم، تو آقایی، از بس مهربونی حتماً

میخوای همه شو سانسور کنی، نه؟ لابد اومده هرچی

از دهنش در اومده به تو گفته، آره؟

منتظر جواب راستین نماند. خودش سر تکان داد.

_چه سوالیه میپرسم؟ خب کوروش خان مگه کار

دیگهای هم بلده جز تحقیر کردن و چزوندن؟

لبهای راستین که روی لبهایش شکست، ساکت

شد. چند بوسه ی کوتاه و پشت هم.

با احتیاط لبهای لوا را لمس میکرد. انگار حتی

بوسیدنش هم با احترام همراه بود.

فاصله گرفت و با چشمانی که برق میزد، گفت:

_گفته بودم چه قدر شیرینی؟ لبات مثل عسله لوا، سیر

نمیشم ازشون…

چندبار پلک زد و نفس عمیق کشید تا به خودش

بیاید.

راستین آخر روزی با این کار ها دیوانهاش میکرد.

_نمیذارم هیچکس تو رو ازم بگیره. مطمئن باش.

حالا میخواد بابات باشه یا هر کس دیگه ای.

تو نفسمی، جونمی، مگه میشه بدون تو زندگی کرد

اصلا؟ پس میگم اروم باش باید گوش کنی، خب؟

 

_چشم…

یکباره آنقدر مطیع شد که راستین خندهاش گرفت.

_دورت بگردم من، میگم برات چی شده…

 

_بابات به گوشش رسیده که تولد با هم بودیم. خب

ترسم که نداره، از همون اول میدونستیم.

.

هیچی دیگه… اومد سوال پیچ کرد که سنم تو با دختر

من چیه و به چه جرأتی باهاش میگردی؟

حالا یه کم زیادی عصبانی بود ولی به خیر گذشت؛

چیزی نشد.

جزئیات رو ولش کن ولی گفتمش دخترتو میخوام

همه جوره! اصلا از همون اول من تو رو نصفی نصفی

نمیخواستم. ولی خودش سنگ شده بود جلوی

راهمون! کی از من بیشتر، طالب اینه که تو رو تو

لباس عروسی ببینه؟

آن صحبتهای صریح، انگار حتی قلبش را هم شفاف

کرده بود.

هر لحظه که میگذشت بیشتر عاشق راستین میشد.

 

_گفتم اجازه بده تا بیام خواستگاری!

ناخودآگاه نفسش در سینه اش حبس شد. باور نمیکرد

راستین تا چنین مرحلهای پیش رفته باشد.

_خواستگاری؟! چی گفت؟

_هیچی ول کرد رفت. ناراحت هم رفت. ولی من کوتاه

نمیآم لوا. مامان نوردخت و بابا ایرجم کمکم میکنن.

_یعنی میشه…

 

_تو هم میخوای اینو؟ یعنی اونقدری منو میخوای

که تا آخر عمر مردت باشم؟ همسرت باشم؟

اگه شکی داری، هنوز که تا تهش نرفتیم بگو…

دست روی لبهای راستین گذاشت تا ادامه ندهد.

_از هر چیزی بیشتر مطمئنم، حرف خودتو به

خودت برمیگردونم. به دوست داشتنم شک نکن!

 

لوا، نزد پدربزرگ و مادربزرگش رفته و کنارشان

نشسته بود.

نمیشد که در آشپزخانه بماند و آنها را تنها بگذارد.

حالا که میدانست چه اتفاقی افتاده رویش نمیشد در

چشمانشان نگاه کند و خجالت میکشید.

_ خیلی خونه ی باصفاییه، نه؟ من عاشق اینجام.

نوردخت آهی کشید و گفت:

_ آره مادر، زیادم بهش دست نزدین، نه؟

 

_تا جایی که میدونم راستین فقط یه سری وسیله

بهش اضافه کرده وگرنه چیدمانش همونیه که از قبل

بوده.

حیاطشو البته جدیدا سبزی و این چیزا کاشتیم،

جوونه زده.

از جا بلند شد و ادامه داد:

_ میخواید نشون بدم چی کاشتیم؟

_ باشه.

 

لحظاتی بعد، وارد حیاط شده بودند.

لوا شروع به توضیح دادن کرد، غافل از اینکه نوردخت

در فکر دیگری بود.

_ اینا گل رزن. راستین میگه، هنوز زوده و الان گل

نمیدن. اون یکی گل محمدیه.

به فاصله ای دورتر اشاره کرد.

_ اونجا توت کاشتیم. اینا ریحونن، اون یکی هم فکر

کنم جعفریه.

من خیلی هم بلد نیستم ولی خوشم میآد واسه این

چیزا وقت بذارم. بهم آرامش میده…

 

_ لوا؟

سوالی به مادربزرگش نگاه کرد.

_ میدونی امروز چه خبر شده، نه؟

 

_ منظورتون اومدن بابامه؟!

_ پس خبر داری، خوبه!

 

موهایش را پشت گوشش انداخت و به باغچه خیره

شد.

_ راستین تعریف کرد.

_ قانع کردن بابات راحت نیست! خیلی لجباز و یه

دنده ست.

خودش خوب از همه چیز خبر داشت.

_ میدونم…

 

_ ولی از پسش برمیآیم. یعنی اینهمه آدم،

نمیتونیم قانعش کنیم؟ میتونیم! فقط… بیا بشین

پیشم!

نمیدانست چه در سر مادربزرگش میگذشت اما به

حرفش گوش کرد.

_ امروز وقتی راستین داشت صحبت میکرد دربارهی

حسی که به تو داره و چه قدر میخوادت، یاد پدرش

افتادم.

انگار زمان برگشته بود عقب و همهچی اومد جلوی

چشمم!

راستین تو خیلی از اخلاقاش مثل کیانه.

 

همه خواستن جلوی اون وصلت و بگیرن ولی کوتاه

نیومد و پای زنش موند.

امروز تو چشمای راستین، اون خواستنو دیدم.

فهمیدم که چه قدر حسش خالصه و برای داشتنت

میجنگه واسه همین بهش گفتم کمکت میکنم!

لوا در دل خوشحال شده بود. خوب میدانست حس

راستین به او چیست اما وقتی نوردخت از نگاه خودش

هم این حس را تأیید میکرد، چه طور میتوانست ذوق

نکند؟

_ اما دخترم، تو چرا راستینو میخوای؟ یهوقت برای

فرار از دست بابات نباشه؟ چند سال بعد، یهو به

 

خودت بیای، ببینی پشیمون شدی و بدتر افتادی تو

چاه!

#

سگرمه هایش درهم فرو رفت.

_ مامانی این چه حرفیه آخه؟

_دلخور نشو، باید بدونم تو فکر تو چی میگذره. قراره

خودم دستتون رو بذارم تو دست هم! نمیخوام چهار

روز دیگه پشیمون بشی و به من فحش بدی که من

 

احساسی تصمیم گرفتم، چرا کسی سعی نکرد جلومو

بگیره؟

دست روی دست مادربزرگش گذاشت و اجازه نداد

ادامه دهد. ظاهراً امروز همه از او اطمینان

میخواستند.

_من پشیمون نمیشم عزیزدلم؛ مطمئن باش.

دنبال دلیل برای اینکه چرا راستینو دوست دارم،

نباش ماماننوردخت… چون دقیقاً خودمم نمیدونم.

اصلا چرا دوستش نداشته باشم؟ تبدیل شده به

بهترین دوستم، بهترین همکارم، بهترین آدم زندگیم!

کنارش حالم خوبه، برام ارزش قائله، کنارش قد

کشیدم!

.

وقتی خونه ی خودمون بودم، بارها سعی کردم مثل

همین گل و گیاهها رشد کنم اما هربار ساقه مو بابام زد

اما راستین برعکس کمک کرد جون بگیرم، رشد کنم

و قد بکشم.

این روزایی که میرم دانشگاه، سالومه و بقیه دوستام

میگن تغییر کردی، یه آدم دیگه شدی. میپرسم

چهطوری شدم مگه؟

میگن رو لبات لبخنده، حالت خوبه، انرژی داری،

شوخی میکنی.

خودم متوجه نشده بودم، باورتون میشه؟

تو این حال خوب من، راستین تأثیر خیلی زیادی

داره!

 

بعد از آنکه از خانه ویلایی بازگشت بودند، نوردخت

در صدد آن برآمد که ترتیب گرفتن رضایت از کوروش

را بدهد.

به همین خاطر، حسابی فکر کرده بود و در آخر به این

نتیجه رسید که باید افشان را هم با نظر خودشان

همسو کند.

قسمتی از کیکی را که پخته بود، در ظرف گذاشته و

به طبقه بالا برد.

میدانست که در آن زمان، پسرش خانه نیست اما قرار

نبود این مسئله را نشان دهد.

.

زنگ در را که فشرد، لحظاتی بعد افشان مقابلش قرار

گرفت.

توقع دیدن مادرشوهرش را آن هم سرزده نداشت.

_ سلام، خوش اومدید.

_ سلام مادر، یه مقدار کیک پختم، چند تیکه ش

کردم برای شما و کتایون.

اول آوردم برای تو، به کتایون میگم بعداً بیاد سهم

خودشو شوهرشو ببره.

افشان ظرف را گرفت و تشکر کرد.

 

_ دستتون درد نکنه، کوروش عاشق کیک هاییه که

میپزید.

روی مبل نشست و زانوانش را با دست مالید. تحرک

برایش سخت بود و پاهایش هم یاری نمیکردند.

_ میدونم مادر… این کیک هم واسه بچه ها پختم

وگرنه که قند اصلاً برای من و ایرج خوب نیست.

_ لطف کردید، بگردم… پاهاتون درد میکنه؟

میگفتید من بیام چرا خودتونو اذیت کردید؟

_ با آسانسور اومدم، ولی حتی چند قدم راه رفتن هم

خسته م میکنه.

خودم اومدم، چون میخواستم خصوصی باهات

صحبت کنم. کوروش که خونه نیست؟

 

افشان از همان ابتدا حدس زده بود وگرنه که کم پیش

میآمد نوردخت خودش به خانه آنها بیاید.

_ نه، سرکاره… جانم، چیزی شده؟

_آره، یعنی قراره بیفته، اونم یه اتفاق خوب!

 

سر در نیاورد که نوردخت از چه صحبت میکرد. گیج

خندید.

_خیر باشه…

_ خیره مادر، خیلی هم خیره.

چند لحظه سکوت بینشان بود و در نهایت نوردخت

گفت:

_ نظرت دربارهی راستین چیه؟

 

چرا باید مادرشوهرش چنین سوالی از او میپرسید؟

منظور خاصی داشت؟ حتماً… وگرنه که نوردخت زن

باهوشی بود و سوال بیخودی نمیکرد.

_ خب… خودتون میدونید قبلاً همه مون چه جوری

راجع بهش فکر میکردیم.

نوردخت با تاسف سر تکان داد.

_ خدا منو ببخشه… حتی چنددفعه خیلی باهاش بد

صحبت کردم.

میخواستم از خانوادهی من دور باشه و ازمون بدش

بیاد؛ واسه همین اصلاً بهش روی خوش نشون

نمیدادم اما نمیدونم اسمشو چی بذارم… قسمت؟

 

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.6 / 5. شمارش آرا 20

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

پارت های قبلی همین رمان
رمان های کامل

دسته‌ها

اشتراک در
اطلاع از
0 نظرات
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x