رمان تو رادر بازوان خویش خواهم دیدپارت۱۰۳

4.3
(24)

 

 

 

سوی دیگر، کوروش، خون، خونش را میخورد.

از فرط عصبانیت، به خود میپیچید و از درون

میجوشید.

باورش نمیشد که چه شنیده…

.

تک دخترش، ناموسش، به کجا کشیده شده که در

همان طبقه ای که او ساکن بوده، جرأت داشته دست

مردی را دست بگیرد، در آغوشش رفته و بی حجاب

مقابل چشم دیگران بگردد؟

آن هم نه هر مردی، کسی مثل راستین!

تمام صورتش سرخ شده بود و فقط به یکچیز فکر

میکرد. کشتن راستین!

افکار ترسناک و مهیبی به سرش میزد. واقعاً بدش

نمیآمد بلایی سر راستین بیاورد. همهچیز زیر سر او

بود!

کتایون گفت ظاهراً حسابی با همه خو گرفته و

دوستان زیادی پیدا کرده!

 

نمیشد که خانوادهاش به لطف او از هم بپاشد و در

عوض روز به روز همه چیز بر وفق مرادش پیش برود؟

باید از همان ابتدا، خشن تر، جدیتر و محکمتر با او

برخورد میکرد!

زیادی کوتاه آمده بود که حالا او به خود اجازه داده،

در این حد پا به حریمش، به زندگیاش و فرزندانش

که مهمترین دارایی اش بودند، بگذارد.

خودش هم نفهمید چه طور سمت ماشینش رفت و آن

را روشن کرد.

راستین باید جواب کارهایش را میگرفت. مدارا دیگر

معنا نداشت، او پا روی خط قرمزش گذاشته بود!

 

میدانست که کجا باید او را پیدا کند. آدرس بوتیک را

داشت.

با سرعت دیوانه واری رانندگی میکرد. خون به مغزش

نمیرسید و خشم در وجودش شعله ور میشد.

اصلا چرا دخترش به راستین جذب شده بود؟ مگر چه

داشت؟

حمایتهای لوا از راستین را به خاطر آورد. یعنی تمام

مدت با او میگشت؟

رگهای اطراف شقیقه و پیشانیاش بیرون زده بودند.

 

بیقرار، بوق میزد، سبقت میگرفت و به راننده ها

فحش رکیک میداد…

مدتی بعد، وارد پاساژ شد و با قدمهای سریع به سمت

لباسفروشی راستین رفت.

دم ظهر بود و اکثر مغازهها تعطیل کرده بودند.

امیدوار بود دیر نرسیده باشد. نگاهش که به در باز

بوتیک افتاد، چشمانش درخشید.

مرتضی و یحیی، دقایقی پیش، آنجا را ترک کرده

بودند تا چند ساعتی استراحت کنند و عصر دوباره

برگردند اما راستین هنوز مانده و در حال مرتب کردن

لباسها بود که در با صدای بدی، باز شد.

 

تعجب کرد، این دیگر چه طرز ورود بود؟ قصد داشت

به مشتری اعتراض کند، اما سر که چرخاند، با دیدن

کوروش، مات ماند.

از همان فاصله هم کاملاً مشخص بود که به شدت

عصبانیست…

کوروش که صحبتی نکرد، از پشت قفسه های لباس

بیرون آمد و مردد پرسید:

_ سلام، چیزی شده؟

شنیدن صدای راستین کافی بود تا کبریت روشنی، در

انبار باروت عصبانیت کوروش انداخته شود!

با خشم سمتش رفت و یقه اش را چسبید…

 

راستین که توقعش را نداشت، عقب و عقب تر تا در

نهایت به دکور شیشه ای پشت سرش برخورد کرد.

همه چیز، خیلی سریع در حال اتفاق افتادن بود.

به خودش آمد و دستان کوروش را گرفت.

_ میگم چی شده؟ چرا اینجوری میکنی؟

 

کوروش اما هنوز رهایش نکرده بود.

_ از مادر نزاییده کسی جرأت کنه سمت ناموس من

بیاد و بخواد بیحرمتی کنه، اونوقت توئه حرومی، تو

خودت چی دیدی که اومدی سمت دختر من

بی همه چیز؟! اصلا معنی ناموس رو میدونی؟

صدایش بلند بود و رعب آور. درآن لحظه، به خون

راستین تشنه بود.

_ فکر کردی یه دختر بی کس و کاره؟ بی صاحابه و

میتونی هر گوهی دوست داشتی، بخوری؟

سرش را هیستریک تکان داد.

g

_ نه… نه…! دیگه تموم شد هرچه قدر که کوتاه اومدم و

گذاشتم بتازونید!

یقه ی راستین را رها کرد و همان لحظه، دستانش

مشت شدهاش را روی صورت راستین فرود آورد.

برای لحظاتی، دنیا پیش چشمش تار شد.

شدت ضربه زیاد بود و وحشیانه…

بیاراده روی زمین افتاد و ناله کرد.

درد وحشتناکی در گونه، و اطراف چشمش پیچید.

 

اما انگار قرار نبود کوروش با همان یک مشت، آرام

بگیرد، تازه شروع کرده بود! راستین، با وجود دردی

که داشت، اجازه نداد، از این بیشتر پیش برود.

به عقب هلش داد و غرید.

_ بس کن مرد، مگه اومدی چاله میدون؟ صداتو

حق نداری واسه من بالا ببری!اینجا محل کار منه.

سرتو انداختی اومدی چوب حراج بزنی به آبروی

من؟

از این جدال به نفس نفس افتاده بود و قفسه سینه ا ش،

با سرعت زیادی بالا و پایین میرفت.

 

_ از سن و سالت خجالت بکش… هر کس که حرفتو

گوش نمیده، کتکش میزنی؟ فقط با بدنت بلدی

جواب بدی؟

دخترم لجبازه، کتکش بزنم سر به زیر شه.

پسرم گستاخه، بزنمش آروم بگیره.

برادرزادهم عصبیم کرده، چک و لقدیش کنم؟

 

کوروش حوصله ی شنیدن این صحبتها را نداشت.

اصلا نیامده بود که قانع شود.

 

فقط میخواست پای راستین را از زندگی فرزندانش

بیرون کند!

.

دوباره خیز گرفت و فریاد زد:

_ خفه شو کثافت…

باز هم قصد داشت به جان راستین بیوفتد اما زورش

نمیرسید. آن یک مشت را هم با استفاده از غفلتش

زده بود.

دو دکمه ی بالای پیراهن راستین، پاره شده بودند و

موهایش به هم ریخته بود.

در همان حال که سعی داشت راهی برای جدا کردن

خودش کند، با حرص گفت:

.

_ دختر من، همه چیزمه، حق نداری بهش نزدیک

بشی، پاهاتو میشکونم…

نفسش بالا نمیآمد اما دست از تهدید برنمیداشت.

_دستاتو قلم میکنم… اگه… اگه بفهمم قدمی

سمتش برداشتی… یا دستت براش دراز شده…

ناامید شد و به ضرب عقب رفت.

اگر نمیتوانست به خود راستین ضربه بزند، به مغازه

اش که میتوانست.

 

نگاهی به اطرافش انداخت و چوب بلندی را که برای

پایین آوردن لباسها از قفسه ها استفاده میکنند، پیدا

کرد.

_ بیچارهت میکنم… کاری میکنم بشینی به حال

خودت گریه کنی!

در همان حین، هم چراغی راستین، که هنوز تعطیل

نکرده بود، با شنیدن سر و صداهای عجیب، کنجکاو

شده و سمت بوتیک آمد.

کوروش، قصد داشت چوب بلند را روی قفسه های

شیشهای پایین بیاورد که قبل از راستین، دوست و

هم چراغیاش به کمک آمد و او را از پشت مهار کرد.

.

راستین هم هرطور شده چوب را گرفت و سمت دیگر

انداخت.

_ آقا داری چیکار میکنی؟ راستین من گرفتمش

زنگ بزن حراست!

 

راستین شوکه شده بود اما با این حال میدانست که

نمیخواهد پای حراست را به آنجا بکشاند.

.

کوروش با اینکه مهار شده بود، اما دست و پا میزد و

به سمتش میتاخت.

کنترل خودش را از دست داده بود.

_ با اجازه کی پاشدی باهاش رفتی تولد آشغال؟ ها؟!

پس ماجرا از این قرار بود…

_ من تو رو میکشم! پسرهی پررو… تقصیر خودمه که

همون روز اول که فهمیدم آرتا پیش توئه، دندوناتو

نریختم تو دهنت!

_ آروم باش عمو، با داد و فریاد چی درست میشه

آخه؟

.

صدایش را بالاتر برد. توجه مردمی که از اطراف مغازه

میگذشتند هم جلب شده بود.

_ نبرم مثلاً میخوای چیکار کنی؟ به من نگو عمو،

من عموی تو نیستم، فهمیدی یا نه؟

چهطور باید این مرد را آرام و متقاعدش میکرد؟ اصلا

امکانش وجود داشت؟

_ من هیچوقت به لوا آسیبی نرسوندم. از وقتی بهم

اعتماد کرده، سعی کردم هواشو داشته باشم، مراقبش

باشم…

.

اگه قصد من سوءاستفاده از جسم یا روح این دختر و

بازیچه کردنش بود، تمام این ماهها فرصتش رو داشتم.

حتی جفتمون میدونستیم که احتمال زیاد به گوش

شما و مابقی میرسه که باهم بودیم یعنی نمیتونستم

ظاهرسازی کنم؟ جوری که کسی متوجه نشه لوا تو

زندگیمه؟ ولی این کارو نکردم، میدونید چرا؟

کوروش لحظاتی میشد که آرام گرفته و به راستین

گوش سپرده بود.

_ من لوا رو، دختر شما رو دوست دارم!

.

کوروش، خود را به ضرب از مرد جدا کرد و سمت

راستین خیز برداشت و او را به دیوار کوبید.

_ تو غلط کردی، تو بیجا کردی! سگ کی باشی که از

خواستن دختر من حرف بزنی؟!

واقعاً دیگر نمیتوانست مودب بماند.

تا کِی باید حرمت نگه میداشت و تحمل میکرد تا به

او فحاشی کند؟ اصلا مگر حرمتی هم مانده بود؟

قبل از اینکه دهان باز کند، صدایی مانع صحبتش

شد.

.

_ یا حضرت عباس… اینجا چه خبره؟!

هرسه به سمت صدای نوردخت سرچرخاندند.

راستین و کوروش متعجب بودند. بابا ایرج و مامان

نوردخت آنجا چه میکردند؟!

ایرج، در حالیکه چهره ی گرفته و اخم آلودی داشت،

داخل شد.

_ دارید دعوا میکنید؟

راستین بهت زده پرسید:

.

_ شما اینجا…

نوردخت هم به خودش آمد و کنار همسرش قرار

گرفت. آمده بودند به نوهیشان سر بزنند اما یکباره با

صحنه ی عجیبی مواجه شده بودند.

صدای داد و فریاد کوروش را که شنیدند با تعجب به

یکدیگر نگاه کرده بودند و با قدمهای سریعتری وارد

بوتیک شدند.

نوردخت میتوانست تقریباً حدس بزند چه پیش آمده،

از این رو عصبی شد و صدایش لرزان…

.

_ کوروش خان، نمیخوای تو چیزی بگی؟ اینجا

چیکار میکنی؟ نمیخوای از این کینه و دشمنی

دست برداری؟ برای اولین بار بعد از یه عمر اومدیم

کار و بار این پسرو ببینیم، اونوقت باید ببینیم یقهش

تو دست توئه و داری سرش داد میزنی؟

 

کوروش از راستین فاصله گرفت.

دوست نداشت پدر و مادرش او را در چنین وضعیتی

ببینند اما به هرحال پیش آمده بود.

 

_ مادر شما نمیدونی چی شده، من مشکل مو باید

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.3 / 5. شمارش آرا 24

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

پارت های قبلی همین رمان
رمان های کامل

دسته‌ها

اشتراک در
اطلاع از
4 نظرات
قدیمی‌ترین
تازه‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
مهرسا
مهرسا
1 سال قبل

چرا پارت جدید نمیزاری

مهرسا
مهرسا
1 سال قبل

امروز دومین روزه ک پارت نمیزاریا😕

586
586
1 سال قبل

ادمین اصن نیست⛔

4
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x