رمان تو را در بازوان خویش خواهم دید پارت ۷۴

4.6
(17)

 

 

 

“کتایون میگفت حتما ریحانه جادو کرده داداشش رو وگرنه مگه میشه که جز ،اون کس دیگهای رو نبینه؟

 

_ شما نظر خودتون چی بود؟”

 

“کمی فکر کرد .در گذشته غرق شده بود.

 

 

_ جادوی ریحانه عشقی بود که کیان بهش داشت !

 

جدی، جدی جز اون ،دختر کسی رو نمیدید …”

 

“منم سخت نمی،گرفتم مگه چی میخواستم جز خوشحالی پسرم؟

 

 

اکه کنار اون دختر آرامش ،داشت دیگه چرا اصرار میکردم به جدا کردنشون؟ کم کم داشت همهچی عادی میشد. به حضور ریحانه عادت کردیم و چند ماه ،بعد راستین به دنیا اومد. یه کمی از اون صمیمیت ،سابق داشت برمیگشت و من از همه راضی تر بودم

 

. خیلی موقعها سعی میکردم کمکش کنم. با خودم میگفتم دختره ،تنهاست مگه کی رو داره جز ما؟

 

زایمان اولشه و تجربه ،نداره پس نباید در حقش ظلم کنم…”

 

“خدا خودش بهتر از هرکی میدونه که واقعا هم کم نذاشتم .

 

هر چی بلد ،بودم یادش دادم. یه وقتایی حتی بچه رو بغل میکردم میآوردم پایین تا تنها ،باشن یه نفسی ،بکشن خلوت کنن.

آخه راستین پسر بدقلقی بود. کل شب بیدار بود و گریه می،کرد بغلی هم شده بود و تا میذاشتیش زمین باز میزد زیر گریه.

ریحانه هم سنی نداشت ،که سختش بود همه چی رو تنهایی انجام بده.

همزمان با به دنیا اومدن راستین یه مشکل مالی خیلی بزرگ برای ایرج پیش اومد و کتایون انداختش گردن نحسی و بد بودن پاقدم اون طفل معصوم.”

 

“دوست داشتم این ارتباط رو بهتر کنم اما هیچکس کوتاه نمیاومد.

حتی چندبار کتایون و ریحانه بحثشون هم شد اما خب شدید نبود و ساده ازش گذشتیم.

اینطوری بهت بگم که یه رابطهی خاکستری بین همه شکل گرفته بود اما کسی به روی خودش نمیآورد. کلافه صحبتش را قطع کرد.

دهنم خشک شد مادر … لوا به سرعت از جا پرید و گفت:”

“_ الان براتون آب میآرم .

تو رو خدا پا نشی.. خیلی مشتاقم ادامه ی ماجراهای گذشته رو بدونم!

لوا آنقدر سریع دوید که نوردخت به خنده افتاد. _ آرومتر ،بچه میخوری زمین. چه ،خبره فرار که نمیکنم.

 

_ آخه میخوام سریعتر بفهمم بقیهش چی شده؟”

“چند ثانیه ،بعد با لیوان آبی ،خنک کنار مادربزرگش نشست و منتظر نگاهش کرد.

نوردخت با آرامش آب را نوشید و بعد صحبتهایش را ادامه داد.

_ ریحانه تقریًبا زود به زود دلتنگ خانوادهش میشد و برای دیدنشون بیقراری میکرد.

راستین بزرگتر شده بود و هرچی که بهش نگاه میکردی، بیشتر چهرهی مادرش رو میتونستی پیدا کنی.

اصال انگار هرچی بزرگتر می،شد شبیه تر میشد به ریحانه… همین موضوع باعث شد نوهی محبوبی نباشه.”

 

“ریحانه رو فقط همه قبول کرده بودن که حضور ،داره نه بیشتر دیگه یه بچه کپی ،اون کمکی به محبوب کردن مادرش نتونست بکنه من اما ًواقعا دوستش ،داشتم هرچند که کیان و ریحانه زیاد نمیاومدن پایین ولی گهگاهی که میدی،دمش دوست داشتم محکم بغلش کنم. تصور راستین کودک برایش گنگ بود.

هیچ تصوری از آن موقع نداست چرا که اصال هنوز به دنیا نیامده بود ناخودآگاه پرسید: _ خوشگل بود؟!”

 

“لبخند تلخی زد و به آهستگی سر تکان داد. _ خیلی …حرکات و رفتارای شیرینی هم داشت. لوا هم لبخند زد و پرسید: _ چهطوری تصادف کردن؟ نوردخت تمام ،مدت از همین موضوع ترس داشت.

به اینکه مجبور شود دربارهی مرگ پسرش صحبت کند!

 

“حتی مرگشون هم یه دلیل دیگهای شد برای اینکه بچهها از زن برادرشون متنفر بشن. بهت که ،گفتم عادت داشتن هرچند وقت یک،بار سفر کنن. ما هم کاریشون نداشتیم و دخالت نمیکردیم اما آخرین باری که خبر رفتنشون رو ،دادن من مخالفت کردم.

ایرج هم گفت بهتره چند روزی صبر کنن تا هوا بهتر بشه. آخه برف و بارون بود و جادهها لغزنده …خطرناک بود رفتنشون اما هرچی گفتی،م کوتاه نیومدن.”

 

 

“کیان خندید و گفت رانندگیش خوبه و چیزی نیست که از پسش برنیاد اما کلا که برای اون فرقی نداشت واسه دل خانمش میگفت.

من ریحانه رو کشوندم یه گوشه و با لحن آروم و مالیمی بهش گفتم عجله نکنه. خدایی نکرده واسه خودشون یا اون طفل معصوم اگه اتفاقی می،افتاد چی؟

با آنکه جواب را می،دانست پرسید:

_ قبول ،نکرد نه؟

نوردخت با ،افسوس آه کشید.”

“_ رابطه ی ما از همون اولش بد شروع ،شد هرکاری هم بعدش کردی،م دیگه نتونستیم درستش کنیم.

منو اصال به چشم مادر دوم خودش نمیدید و بهم بدبین بود. شایدم حق ،داشت کوروش و کتایون هنوز گهگاهی بهش نیش و کنایه میزدن و اونو عضوی از خانواده حساب نمیکردن …ولی من ًواقعا دیگه قبولش کرده بودم.

نمیدونم چی با خودش فکر میکرد که گفت ،نه باید حتما همین امروز بریم ! شاید خیال کرده از دلتنگی ،اون من لذت میبرم و از قصد دارم نه میارم ! چی بگم والا…”

 

“بقیه ی ،ماجرا کاملا واضح بود و به همین ،خاطر نوردخت ادامه نداد.

لوا هم از جزییات تصادف سوالی نپرسید. نمیخواست مادربزرگش را با یادآوری چنین چیزی، به هم بریزد.

_ ولی هر چی هم که ،شده بازم راستین که تقصیری نداشته. اون خودش یه بچهی بیگناه بوده که پدر و مادرشو از دست داده !”

“_ میدونم ،مادر حرف منم همیشه همین بوده دیگه اما کاش میتوانستم زمانو برگردونم ،عقب تا با چشمای خودت ببینی خونه چهطوری شده بود.

کیان بچه ی محبوب خانواده برای همه بود. تا قبل از عاشق شدنش و سرکشیهای ،بعدش هیچوقت تو روی پدرش در نیومده بود. ،مودب ،درسخون مهربون …همه دوستش داشتن.

یرج کمرش با رفتن کیان شکست. یه آدم درونگرا و کم حرف که همیشه سعی میکرد بهترین ظاهرو جلوی بقیه داشته ،باشه کاملا بهم خورده بود. بلند بلند گریه می،کرد داد میزد.. .به دوستاش که اومده ،بودن تسلی ،بگن التماس میکرد تا پسرشو برگردونن…”

 

“وضع کتایون و کوروش هم بدتر ،نباشه بهترم نبود.

مگه تو اون شرایط میشد از نگه داشتن اون بچه که قیافهش یه کپی با کیفیت از مادرش ،بود بحث کرد آخه؟ مرگ برادرشونو زیر سر ریحانه میدیدن! سعی کرد خودش را جای پدرش یا عمهاش بگذارد. چه رفتاری نشان میداد؟

میتوانست آن بچه را دوست داشته باشد؟ به نظرش در هر ،صورت به کودکی از همهجا بی،خبر آزاری نمیرساند. راستین از هر شخص دیگری بیشتر آسیب دیده بود.”

 

“اصلا نمیشد باهاشون بحث کرد و راستین رو فرستادن پیش خانواده مادریش.

یهوقتا دلم براش تنگ می،شد ولی راستش جرات نمیکردم بحثشو پیش بکشم. نمیدونم چرا داغ کیان سرد نمیشد… با اینکه اتفاق ،خوب کم نیوفتاد ،بعدش اما یه غمی همیشه تو این ساختمون سایه انداخته بود انگار…

_ چه قدر منو به حرف گرفتی ،دختر پاشم برم دیگه …”

 

“دست مادربزرگش را گرفت و مانع شد.

_ وای کجا؟ همه شو بهم بگو تو رو خدا… نوردخت کالفه شده بود.

_ چی میخوای بدونی دیگه؟ واال همهچیزو گفتم.

_ نه …از وقتی اومد اینجا چی؟ اونو هم بگو ًلطفا. چشم غرهای به نوهاش رفت و به تأیید سری تکان داد.

_ خیله،خب ولی بعدش تو هم میگی چی بینتونه !”

 

“قصدش منکر شدن بود اما نوردخت اجازه نداد.

_ بچه ها مخالف ،بودن کتایون که گیر داده بود این بچه و مادرش نحس بوده و هستن و نباید پیش ما بمونه.

کوروش هم اصال چشم دیدن راستینو نداشت اما من این دفعه کوتاه نیومدم. گفتم بس کنید این بچه چیکار شما داره؟ خودش مگه کم درد داره؟ با کمی دقت هم راحت میشد فهمید این پسر ، عادی نیست. دیگه خودش که میدید سر نخواستنش چهجوری دعواست. ایرج بحث کردم و دعوا راه انداختم تا کوتاه اومد.”

 

“اون که راضی ،شد باقیش دیگه مشکلی نبود. خودش بلد بود چهطوری از پس کوروش و کتایون بربیاد و ساکتشون کنه. دیدی حتما دیگه …به وقتش اونقدر جدی و محکم میشه که هیچکس نمیتونه جلوش در بیاد… من خیلی امیدوار بودم که کم کم تو دل همه جا باز کنه و بفهمن دربارهش اشتباه کردن ولی اصلا اینجوری نشد…

چند لحظه ای بین صحبتش مکث کرد.”

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.6 / 5. شمارش آرا 17

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

پارت های قبلی همین رمان
رمان های کامل

دسته‌ها

اشتراک در
اطلاع از
0 نظرات
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x