رمان تورا در بازوان خویش خواهم دید پارت ۷۶

4.6
(19)

 

 

“برادرش در حال تایپ بود که بالای صفحه علامت دریافت پیام جدیدی دریافت کرد.

« راستی لوا ،جان ایرادی نداره من اسم کوچیکتو صدا میزنم؟ ببخشید که اول نپرسیدم اصال حواسم نبود. »

زشت بود اگر جواب میداد خیلی بیخود کردی یا همان نام خانوادگیام را صدا بزن .ًخصوصا حاالا و بعد از بارها تکرار اسمش.

« ،نه خواهش میکنم .راحت باشید.»

« من که همیشه راحتم»”

 

“کمی مکث کرد و چند ایموجی چشمک و خنده فرستاد.

شوخیهایش بیمزه بود ! « تو هم میتونی باهام راحت باشی، اگه دوست داشتی، نیما صدام کن»

برای چند ،لحظه مات پیام آخر شد. نه پلک میزد و نه حتی نفس میکشید.

حس ،انزجار به سرعت باورنکردنی، در تمام جانش پیچید.”

 

“انگشتانش بیحرکت مانده و موبایل کم مانده بود از دستش به پایین بلغزد.

آرتا پیام جدیدی فرستاده بود. « حالا تو گردن نگیر ولی دیگه من که میدونم این آدم بیست و ،هشت نه سال عین یخ سرد بوده و به هیچی واکنش نشون نمیداده جز تو! جفتتون هم حرف نزنی،د خودم میفهمم یه سر ماجرا به تو وصله.»

 

“چند بار پشت هم پیام آرتا را خواند و هربار بیشتر قبل بغض کرد.

خودش هم از این ،واکنش تعجب کرده بود. فقط یک پیشنهاد خطاب کردن با نام کوچک دریافت ،کردن چرا برایش آنقدر سنگین تمام شد؟ چرا حس کسی را داشت که خیانت کرده؟

شمارهی آرتا را گرفت .حرف خاصی نداشت. بیشتر قصدش درد دل کردن بود.

همین که صدای الو گفتن آرتا را شنید با بغضی که ترکید گفت:”

 

“_ من یه کار بدی کردم آرتا با تعجب پرسید:

_ چی شده؟ گریه چرا؟

چند نفس عمیق کشید تا بتواند صحبت کند اما صدایش صاف نمیشد.

_ فکر کنم تقصیر من ،بود تو راست میگی …این پسره شمارمو گرفت تو واتساپ بیشتر صحبت کنیم و براش دربارهی کارمون صحبت کنم خب …”

“بینی

اش را باالا کشید و اشک صورتش را پاک کرد.

_ بعد من فکر کنم چون شمارشو سیو ،

کردم عکس پروفایلمو دید …پرسید شما دختری و از این حرفا… منم خودمو معرفی کردم ولی به خدا زیاد بهش رو ،ندادم خب؟ اجازه نمیداد آرتا صحبتی بکند یا جوابش را ،بدهد خودش دوباره حرفش را از سر گرفت.

_ بعد راستین هم حساس شده بود بهش گفتم بیخودی داری گیر میدی.

به نظرم رفتارش خیلی غیرحرفهای اومد …خب؟”

 

“بغض دوباره گلویش را پر کرد.

_ ولی فکر کنم حق ،داشت این پسره ،پرروئه الان  نوشت که منم به اسم کوچیک صداش کنم !

_ الان تو از چی ناراحتی دقیقا؟ فقط چون این بالگره گفته اسمشو صدا کنی؟

حرف دیگهای نزد؟ یا چون راستین ناراحته ازت؟”

“خودش هم جواب درستی برای این سوال نداشت.

_،نه حرف دیگهای نزد ولی فکر میکنم که راستین… علت ناراحتیاش توضیح دادنی نبود.

_ یه جورایی شاید حس کرده بود که پسره منظوری داره و من بیخودی باهاش لج کردم…

_ اشکالی ،نداره حاال که چیزی نشده. از دلش در میآری

.پس دیدی حدسم درست بود و یه ربطی به تو داشت؟”

 

“بغ کرده پرسید:

_ خیلی ناراحته؟ آرتا نه تنها تعارف ،نداشت که پیازداغ ماجرا را زیاد هم کرد

_ آره ،بابا خیلی… زیر لب با خود گفت: «الهی بگردم… »و بعد بلندتر آرتا را خطاب کرد

. _ قطع کنم دیگه …تو کاری نداری؟”

“حوصله ی صحبت کردن نداشت و حالش اساسی گرفته شده بود.

_ نری آبغوره بگیری!

_ ،نه خدافظ دیگه …کار دارم. اگر میتوانست پدربزرگ و مادربزرگش را دست به سر ،کند همان لحظه تاکسی میگرفت و به سراغ راستین میرفت اما امکانش وجود نداشت. همین صبح بیرون بود و طبق قانونی ،نانوشته یک حق نداشت در طول روز چند بار بیرون برود؛”

 

“خصوصا که این روزها مدام از کالس داشتن و دانشگاه استفاده میکرد و بیشاز ،آن شاید باعث حساس شدن آنها میشد.

آفتاب غروب کرده و تاریک شده بود و طبق قانونی دیگر خانمها شبها نباید بیرون میرفتند. به همین خاطر اکثر کالسهایش را به نحوی بر میداشت که تا قبلاز تاریکی، به خانه برگشته باشد. یا باید تا صبح صبر کرده و یا تلفنی با راستین صحبت میکرد.”

 

“مردد با موبایلش بازی کرد و با هر سختی که ،بود تصمیم گرفت تا فردا و دیدار حضوری صبر کند.

صبح روز ،بعد بهمحض اینکه از خواب بیدار ،شد برای راستین نوشت: « ،سالم صبح بخیر .کجایی؟» همچنان روی تخت دراز کشیده بود و حوصله ی شستن سر و صورتش را نداشت.”

“« داریم میریم پاساژ با آرتا» قهر بود که آنقدر خالصه جوابش را داد.

از جا بلند شد و تختش را مرتب کرد. سعی داشت بهانهای برای رفتنش پیدا کند. صورتش را شست و به پدربزرگ و مادربزرگش سالم کرد. قصدش این بود که خیلی سریع جواب راستین را ندهد و به نظر نرسد که بیتاب پیامهیش بوده. «من ًاحتمالا میآم یه سر اونجا.

تو استوریا قول دادم از شعبه ی دوم هم فیلم بذارم»”

 

“مقابل آیینه ایستاد و مشغول شانه کردن موهایش شد.

«اوکی» موبایل را روی میز پرت کرد و دوباره شانه را چنگ زد. آنقدر محکم به جان موهایش افتاده بود که سرش درد گرفت. نباید با ،او به این شکل حرف میزد. به خودش بیشتر از همیشه رسید تا یک وقت راستین خیال نکند کم محلیهایش توانسته تأثیری روی روحیهاش بگذارد!”

“کیفش را برداشت و به سمت آشپزخانه رفت.

_میری دانشگاه؟

جواب مادربزرگش را هنگام درست کردن لقمهای کوچک داد.

_ بله.”

“نوردخت نگاهی به سرتاپای لوا انداخت و با مکث گفت:

_اگه راستینو دیدی، راضیش کن بیاد تو دورهمی؛ هر چیم دیشب بهش ،گفتم بهونه بیخودی آورد.

نگاه دزدید و ترجیح داد تا هرچه زودتر از آشپزخونه دور شود.

_اگه دیدمش …که بعید میدونم …چشم. لب گزید و کفشهایش را به سرعت پاک کرد.

آمد به آژانس خبر نداده.”

 

“موبایلش را دست گرفت و قفل را روشن کرد.

از خانه خارج شد اما در همان زمان پیام جدیدی از راستین دریافت کرد. «منتظر ،بمون میآیم دنبالت. راه نیوفتی تو خیابون تنهایی! » چند بار پیاپی آن جملهی دستوری را خواند. برای اولین بار بود که از امرونهی کسی بدش نمیآمد.

حتی در بدترین وضعیت رابطه ی بینشان هم حواسش به شرایط لوا بود. عمیقی زد و نوشت:”

 

“« ِآژانس نزدیک خونه که امنه .خیلی ساله ازش استفاده میکنم. الزم نیست راهتونو طولانی کنید» بعد از چند دقیقه جوابش را داد. «حرف نباشه» اینبار خندهاش گرفت .

روی راه پله نشست و کیفش را کنارش گذاشت. « منتظرتونم»”

 

“ًحدودا ربع ساعتی گذشت که موبایلش زنگ خورد . اینبار آرتا بود.

_ ،جانم رسیدید؟

_آره آبجی .زود بیا راستین میگه همونجای همیشگی پارک کردم.”

 

“شتابزده گفت:

_،باشه باشه… موبایل را در جیب شلوارش گذاشت و پا تند کرد.

ماشین را سر کوچه و در گوشهای بین دو درخت بلند و پربرگ پارک کرده بود.

سوار شد و سلام کرد که آرتا جوابش را پرانرژی داد. دیگر به صبح زود بیدار شدن عادت کرده بود و ًواقعا مردی بهاصطالح کاری شده بود. راستین هم سری در جواب تکان داد و زیرچشمی نگاهش کرد.”

“_ می اومدم دیگه چرا اذیت کردید خودتونو… آرتا با لحنی که معلوم نبود شوخی میکرد یا جدی، گفت:

_ بلای جونمون شدی، باید تحملت کنیم. خود را از فضای میان دو صندلی جلو کشید و پسگردنی سهم آرتا کرد.

_ از خداتم باشه خواهری مثل من داشته باشی.

“آرتا هم که عادت نداشت کم بی،اورد سمتش چرخید شالش را به هم ریخت. لوا جیغ زد و همزمان خندید.

_ بیشعور مدل موهامو خراب کردی… به موهای آرتا که چنگ زد و دادش را ،درآورد راستین کفری غرید:

_ چه خبرتونه؟ مگه بچه اید؟”

 

“تن صدای بلند و جدیاش باعث شد هر دو آرام بگیرند.

،لوا ناخودآگاه عقب رفت و ساکت نشست .آرتا با چشم و ابرو برایش خط و نشان میکشید و به زحمت جلوی خندهاش را گرفته بود.

_ داداش چرا سر صبحی اخالقت سگی،ه داریم شوخی میکنیم سخت نگیر.”

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.6 / 5. شمارش آرا 19

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

پارت های قبلی همین رمان
رمان های کامل

دسته‌ها

اشتراک در
اطلاع از
0 نظرات
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x