رمان تورا در بازوان خویش خواهم دید پارت 98

4.6
(20)

 

 

میکرد این قسمت از زمان را روی تکرار بگذارند و لوا

با همان صدای دلنشینش مدام بگوید عزیزم… ممنونم

عزیزم… این کلمه کوتاه برایش از صد مصرع و بیت

عاشقانه ی دیگری که در تمام کتابهای شعر فروغ و

شاملو خوانده بود، بیشتر ارزش داشت.

کم مانده از درون منفجر شود. کاش میتوانست کمی

از حالش را برای لوا توضیح دهد.

_ صورتت چرا سرخ شده؟

 

به روی خودش نیاورد اما حتی با ریتم سریعتری نفس

میکشید. باید خودش را آرام میکرد.

_ چیزی نیست…

متقاعد نشد با این حال شانه بالا انداخت.

_ ولش کن حالا… راستی نمیآی تولد؟

دوست نداشت دربارهی تولد یا هرموضوع دیگری

صحبت کنند. دلش میخواست از رویاهایش با او

بگوید.

 

بگوید که مدتی میشد از کار کردن خسته شده. کاش

میشد دستش را بگیرد و ببرد سفر. دوتایی باهم کل

ایران را بگردند. قشنگ میشد، نه؟ حتماً حسابی

خوش میگذشت…

نفسش را محکم بیرون داد.

_ آره، تو خبر داشتی؟

_ اوهوم، خودم همونجا بودم. چرا نمیخوای بیای؟

خوبه که… دوست جدید پیدا میکنی. فرهاد از تو

خوشش اومده. دید شمیم هم کلی دربارهت عوض

شده.

 

سرش را کمی کج کرد. دلیل خاصی نداشت.

_ فکر کنم پشیمون شدم… رفیق نمیخوام همین که

ازم بدشون نیاد یا نترسن کافیه…

_ چرا؟ حیف نیست؟

_ حوصله تولد ندارم…

لوا دست راستین را گرفت و مظلومانه گفت:

_ به خاطر من بیا، بهمون خوش میگذره ها…

 

 

نتوانست مقاومت کند.

نفسش را محکم بیرون داد و گفت:

_ باشه، اینجوری نگام نکن!

لوا خندید و افکارش را بلند به زبان آورد.

_ خب پس باید به فکر لباس تو هم باشیم.

بیتفاوت شانه بالا انداخت.

 

_ بیخیال… یه چیزی پیدا میکنم دیگه.

یکتای ابرویش را بالا داد و با شیطنت گفت:

_ نچ… همراهِ من باید لباسش باهام ست باشه،

نمیشه که هرچیزی دستش رسید بپوشه!

چندلحظه طول کشید تا متوجه منظور لوا شد.

_ همراه؟

_ اوهوم… اونجوری که متوجه شدم، شمیم بیشتر

کسایی که دعوت کرده، زوجن. بعضیاشون ازدواج

 

کردن و بعضیا هم نامزدن. فکر کنم بینشون یکی، دوتا

زوج هم هست که مثل ما دوستن.

حالا که من راضیت کردم، باید همراه خودم باشی،

نمیشه که تنها باشیم هردومون…

تصورش هم قشنگ بود. باورش نمیشد به همین

سادگی یکی از آرزوهایش به تحقق میپیوست.

برای اینکه مطمئن شود، پرسید:

_ یعنی اگه زوج بریم، چی کار میکنیم؟

لوا هیجانزده تعریف کرد.

 

_ خیلی بهمون خوش میگذره. با هم میریم اونجا،

کنار هم میشینیم.

با هم میرقصیم، کنار هم غذا میخوریم.

حتی کادومون هم میتونه مشترک باشه! دوست

داری؟

 

معلوم بود که دوست داشت. این دیگر چه سوالی بود؟

ناسلامتی سالها چنین چیزی را خواسته و هربار

پشت دست خوابانده بود به ذهن خیالپردازش!

با تردید پرسید:

 

_ من که دارم ولی مطمئنی؟ آخه تو… مشکلی برات

پیش نمیاد؟

هر لحظه احتمال بدتری به ذهنش میرسید.

_ اونجا به هرحال آشنایی، فامیلی چیزی هست.

اگه به گوش بقیه برسه که با منی…

دلش نمیخواست صرفا به خاطر خواست قلبیاش،

مشکل و دردسری برای لوا پیش بیاید.

لوا چندلحظه به گوشه ای خیره شد و

 

یکبار دیگر به آنچه که میخواست، فکر کرد.

راستین درست میگفت شاید خواسته و صحبتش

چندان منطقی نبود اما چه اهمیتی داشت؟

حق راستین بود که به راحتی در جمع هایشان باشد.

به تولد و دورهمی ها دعوت شود و با جوانهای همسن

و سالش بگوید و بخندد.

اما آنچه که میخواست، صرفاً به خاطر راستین نبود.

اشتیاق عجیبی داشت تا همراهیاش را داشته باشد.

دوست داشت کنارش در جمع راه برود و دست دور

بازوانش بیاندازد.

دوست داشت با او برقصد و نگاههای عجیب و پرعشق

و شورش را باز هم روی خود حس کند.

زمانی که پر از تحسین خیرهاش میشد، حس میکرد

باارزشترین زن دنیاست.

 

اعتماد به نفسش چند برابر میشد و کنار او، نه تنها

دوست داشتنی بودن، بلکه قدرتمند بودن را نیز حس

میکرد.

_ من…

قرار بود فکر کند و بعد تصمیم نهاییاش را در میان

بگذارد اما عقل و قلبش یک صدا و همنظر شده بودند.

شاید هم نه حالا، که از مدتها قبل این اتفاق افتاده

بود!

دیگر به فکر کردن احتیاجی نداشت.

تصمیمش را میدانست!

_ تو چی؟ اگه پشیمون شدی، ایرادی نداره…

 

 

میان حرفش پرید و گفت:

_ نه…

خجالت میکشید رک و راست مثل خود راستین،

حرف دلش را بزند.

 

_ راستین تو برام خیلی با ارزشی… قبلاً هم اینو بهت

گفتم.

خیلی جاها کمکم کردی، پشتم وایسادی… کاری

کردی که قویتر از همیشه باشم و همهی اینا رو بهت

مدیونم.

من سالها مثل یه کرم تو پیله ابریشم گیر کرده بودم

و جرأت نمیکردم بیام بیرون، تو بودی که پروانهم

کردی!

ولی میخوام بدونی تمام حسم بهت سپاسگزاری، یا

احساس دین نیست…

راستین هوشیار و بیطاقت پرسید:

 

_ پس چه حسی بهم داری؟ لوا نگاهم کن؟ چرا زل

زدی به زمین؟

لب گزید و آب دهانش را پرصدا بلعید.

سختتر از آن بود که خیال میکرد.

کم مانده بود ضعف کند و روی زمین ولو شود.

قلب بیچارهاش که پرسرعتتر از هرزمان دیگری کار

میکرد و صدای تپشهایش را میتوانست بشنود.

_ من میخوام همیشه پیشم باشی… چه مهمونی و

تولد، چه یه روز کاملاً معمولی.

میخوام برات همیشه مهم باشم و تو هم برای من…

 

دست زیر چانه ی لوا گذاشت و سرش را بالا گرفت.

خودش نیز حال و روز بهتری نسبت به او نداشت.

_ چرا؟

تردید را کنار گذاشت و بعد از دقیقهای مکث کشنده

برای هردو، به آرامی پچ زد:

_ چون دوسِت دارم…

 

راستین لرزید.

درون قلبش بدون اغراق، زلزله اتفاق افتاده بود!

جسمش را حس نمیکرد و روحش به عروج رسیده

بود.

همچون دریایی بود که به طغیان افتاده و سیل راه

انداخته.

برف شدیدی که از کوهها به شدت بهمن فرو ریخته و

یا شاید همچون آتشی که هرلحظه، بیش از قبل، گر

گرفته و زبانه میکشید.

لوا سکوتش را که دید، کوتاه خندید و موهایش را

پشت گوشش پس زد.

 

_ اینجوری نگاه میکنی، میترسم خب…

راستین دستان لرزانش را دو طرف صورت لوا گذاشت.

انگار هنوز باور نکرده بود چه شنیده.

_ گفتی… بالاخره گفتی…

به آرامی پلک زد و خیرهی عسلیهای خوش حالت

راستین شد.

با خود فکر کرد که چه قدر آن چشمها را دوست

داشت.

دلیلش را نمیدانست، شاید به خاطر رنگشان، شاید

هم فرم خاصی که به صورت راستین میداد یا مهمتر

 

از همه، به خاطر احساس عمیقی که میتوانست

همیشه از آنها بخواند.

هرگاه که خیرهاش میشد، عشق میدید!

بدون هیچ دورویی و دغلی.

چطور کسی میتوانست آنقدر خوب باشد؟ چگونه از

تمام بدیها، مصون مانده بود؟

_ راستین، همیشه همینجوری بمون…

_ قربونت برم.

سخت در آغوشش گرفت و چشم بست.

در آن لحظه، احساس خوشبختی میکرد.

 

یک خوشبختی بینهایت.

هیچوقت پر توقع نبود. یک زندگی آرام و بیدغدغه

میخواست و البته لوا را…

روی موها و پیشانی لوا را بوسید.

_ میدونی چقدر منتظر بودم؟ هر روز… هر روز

تصورش میکردم.

خیال میکردم بغلت کردم، بازوهامو پیچیدم دورت…

امروزو میدیدم و میگفتم کاش فقط یه خیال نباشه!

حالا که واقعاً تجربه ش کردم، فقط میتونم بگم از اون

چیزی که تو ذهنم بود، خیلی عجیبتر و قشنگتره…

هیچوقت نمیذارم از دوست داشتنم پشیمون شی،

قسم میخورم!

 

 

آیناز را تقریباً کشان کشان با خود به سمت بوتیک

میبردند وگرنه که خودش پای رفتن نداشت.

هستی، کلافه غرولند کرد:

_ چرا اینجوری میکنی آخه؟ زشته به خدا، مردم

دارن نگاهمون میکنن.

خودش هم خسته شده بود و نفس نفس میزد.

 

_ چون نمیخوام بیام. به چه زبونی بگم؟ مثل اینکه

متوجه نیستید ها… من یارو رو سرکارم گذاشتم،

اسکولش کردم!

نسیم وسط بحث پرید.

_ چه ربطی داره؟ چهجوری میخواد بفهمه ما اومدیم

اون یکی شعبهشون؟ مگه رادار وصل کرده؟

تو یه پاساژ دیگه دیدیش، اونوقت نمیخوای بیای

شعبه اولشون؟ حالت خوب نیستا.

خودش همهی اینها را میدانست و با این حال

دوست نداشت به آن بوتیک برود.

 

_ من دلم شور میزنه. حتماً یه دلیلی داره دیگه…

انگار دارن تو دلم رخت میشورن.

حس خیلی بدی دارم.

دوستانش، بیتوجه دوباره راه بوتیک را پیش گرفتند.

_ از بس به خودت تلقین میکنی وگرنه قرار نیست

هیچ اتفاق بدی بیفته.

لباساشون خیلی خوشگله، تو کل اینستا پر شده ولی

من تا حضوری تن نکنم، نمیتونم بخرم. بیا یه نگاه

بندازیم.

چارهی دیگری نداشت.

آهی کشید و همراه دوستانش شد.

 

 

در دل آرزو کرد حس بدش، تنها به خاطر

عذابوجدان و ترس باشد.

 

همه چیز خوب پیش میرفت و دوستانش با خیال

راحت در حال خرید بودند.

هستی، با چشم و ابرو به مرتضی اشاره کرد و ریز

خندید.

انگار از او خوشش آمده بود.

جلوی خندهاش را گرفت و جلو رفت.

.

مرتضی سرش را پایین انداخته بود و با حوصله

جوابشان را میداد.

هستی آرام پچ زد:

_ وای من عاشق اینجور پسرام!

 

_ چجور پسری؟ عادیه که…

هستی نیمنگاهی به فروشنده انداخت تا بار دیگر

بررسیاش کند.

.

_ آره ولی رفتارش رو ببین. هیز نیست زل بزنه به پر

و پاچه دخترا. آقاست، سرسنگین، اوف!

چپ چپ نگاهش کرد و گفت:

_ بیخیال توهم که هر روز رو یکی کراش میزنی،

هرچی میخوای بخر زود بریم.

نسیم رو به دو دوستش پرسید:

_ بچه ها این پیرهنه قشنگ نیست ست بخریم؟

و با دست به سمتی اشاره کرد.

.

_ تقریبا بلنده میشه به عنوان مانتو هم ازش استفاده

کنیم. یا وقتایی که مهمون میاد تو خونه. کلا کاربردیه

به نظرم.

آیناز هم خوشش آمده بود. جلو رفت و قیمتش را نگاه

کرد. کمی گرانتر از انتظارش بود اما از پس خریدش

برمیآمد.

_ قرمز-مشکیش برای من!

نسیم هم گفت:

_ سفید- مشکیش هم من.

.

هستی غر زد:

_ رنگ قشنگا رو بردین زرنگا؟ من سبز نمیخوام!

آقا یه سفید مشکی دیگه ندارید؟

مرتضی با تردید جواب داد:

_ والا فکر نکنم دیگه تو این شعبه چیزی مونده باشه،

هرچی هست همینه.

ولی نگران نباشید از اون شعبه زنگ زدم برامون بیارن

دیگه الان باید برسن.

چشمان آیناز گرد شد و با ترس گفت:

.

_ چی؟ وای… بیاید بریم!

همین کم مانده با فروشندهای که حتماً به خونش

تشنه بود، مواجه شود!

هستی و نسیم هم توقع نداشتند چنین چیزی بشنوند

و جا خوردند.

نسیم تکسرفهای زد.

_ ببخشید وقتتونم گرفتیم، میریم یه دوری بزنیم.

بعداً باز مزاحمتون میشیم…

 

مرتضی با تعجب زمرمه کرد:

_ خواهش میکنم ولی چی شد آخه؟ اینقدر عجله

دارید؟ آها! ایناهاش.

رسید. سلام آرتا!

#

 

آرتا همراه با کارتنی بزرگ که حاوی لباسهای زیادی

بود، وارد شد. ارتفاع بلند کارتن، مانع از دیدش شده

بود.

.

یحیی به کمکش رفت و آن را از دستش گرفت.

نفسش را بالاخره توانست با خیال راحت بیرون بدهد.

_سلام، چقدر سنگین بود لامصب…

نسیم به آیناز اشاره کرد و در را نشان داد. حالا که

آرتا متوجه شان نبود، شاید میتوانستند بدون جلب

توجه از آنجا بروند.

هستی از این که آنقدر اصرار کرده بود پا داخل این

بوتیک بگذارید، پشیمان شده بود.

مرتضی کارتن را باز کرد تا لباسها را ازهم تفکیک

کند.

 

 

_خسته نباشی، باز هم هست یا فقط همینا؟

_یه کارتن دیگه هست ولی سبکتره. اون تو ماشین

موند.

اما چیز دیگه ای ندارم ها. پس راستین داره چیکار

میکنه؟ کی بار جدید میرسه؟

یحیی، دست دراز کرد و گفت:

_آرتا داداش، سوئیچ و بده خودم میآرم.

دست در جیب کرد و سوئیچ را برداشت. آن را به

سمت یحیی گرفت اما همان لحظه، چشمش به

دختری خورد که چهرهاش بسیار برایش آشنا بود.

.

همراه دوستانش قصد داشتند بیسروصدا از مغازه

بیرون روند اما دیر شده بود!

_وایسا!

 

 

آیناز به محض شنیدن صدای آرتا سر جایش خشکش

زد. آرتا هنوز به جا نیاورده بود. ابتدا احتمال داد یکی

از مشتریهای خودش نیز باشد.

مرتضی گفت:

 

_خانم نمیخواید؟ سفید-مشکیش رسید. میتونید

خرید کنید.

هستی دستپاچه جواب داد:

_ما؟ چیزه…

آرتا چشمانش را از سر دقت ریز کرده بود و با

کنجکاوی نگاهشان می کرد. دو دختر دیگه را تا به

حال ندیده بود. از این بابت اطمینان داشت اما دختر

دیگر که سرش را پایین انداخته بود، هرلحظه بیشتر

به چشمش آشنا میآمد.

.

ناگهان جرقهای از خاطرات، به ذهنش رسید. همان

دختری نبود که مسخرهاش کرد؟ همان کسی که به

دروغ گفته بود پدرش سرطان داشت و او با دلسوزی

به ناهار دعوتش کرد و پولش را پس داد؟ خودش بود!

چهرهی آرتا از حالت فکری، در طی چند لحظه، به

عصبی در آمد.

_تو همون دخترهایی!

چشمان آیناز از ترس گرد شده و قلبش تند میزد.

نسیم دست آیناز را کشید در حالی که خودش حال و

روز بهتری نسبت به او نداشت، گفت:

 

 

_نخیر. اون دختره نیست…. بریم!

هنوز قدمی بر نداشته بودند که آرتا مانع شد و

راهشان را سد کرد.

_وایسا ببینم!

 

 

یحیی و مرتضی با تعجب و سردرگم به مشتریها و

آرتا نگاه میکردند و متوجه نمیشدند چه شده.

 

 

_خوب گیرت انداختم! آره خود شیادتی !

آیناز کم مانده بود پس بیفتد.

مرتضی کنجکاو پرسید:

_چی شده آرتا؟

با صدای بلند و پرحرص جواب داد:

_این دختره یه جوجه کلاه برداره! یه دروغگوی

حرفهای!

 

دوباره سمتش چرخید.

_میبینم که صاف افتادی تو تله موش دختر جون! با

خودت چی فکر کردی اومدی اینجا؟

گفتی اون شعبه خوب سر کارشون گذاشتم، حالا بیام اینجا رو هم امتحان کنم

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.6 / 5. شمارش آرا 20

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

پارت های قبلی همین رمان
رمان های کامل

دسته‌ها

اشتراک در
اطلاع از
0 نظرات
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x