رمان تورا در بازوان خویش خواهم دید پارت ۲۷

4.3
(15)

 

_ بابا چی؟

 

نمی‌خواستم فکرش را درگیر کنم.

جوابی که ندادم، باز پرسید:

 

_ لوا، بابا چی؟

 

_ می‌خواد که بیای خونه…

 

پوزخندی زد و از من چشم گرفت.

 

_ بشینه تا بیام!

 

_ فکر نمی‌کرد بعد از چند هفته هم کوتاه نیای و فاصله‌تو حفظ کنی.

 

_ بهش بگو محاله برگردم اون‌جا.

 

_ نه، من بهش گفتم زیاد باهات در ارتباط نیستم و نمی‌دونم کجایی.

 

_ چرا؟

 

نیم نگاهی به راستین که سمت دیگری مشغول لباس‌ها بود، کردم.

 

_ بابا رو که می‌شناسی اخلاقش چه طوریه… نمی‌خوام واسه راستین دردسر درست کنه.

درست نیست هم وبال گردنش بشیم هم زندگیش‌و به‌هم بریزیم.

 

سری به تأیید تکان داد.

 

_ خوب کردی!

 

_ ولی… اول و آخرش پیدات می‌کنه.

به اون موقع که فکر می‌کنم، سرم درد می‌گیره به خدا…

 

_ من نمی‌ذارم کسی به راستین گیره بده!

 

نشد که بحثمان ادامه پیدا کند.

حضور زن مسن و یک دختر جوان به بوتیک، باعث شد حواسمان به آن‌ها جلب شود.

 

این‌بار واقعا مشتری آمده بود‌.

آرتا مشغول رسیدگی به آن دو شد و من فکر کردم مگر می‌شود بابا را کنترل کرد؟ اگر نزدیک شدنمان به راستین، به ضرر او تمام شود؛ چه؟

 

 

برخلاف تمام استرسی که به خودش و ما داد، خیلی خوب با مشتری برخورد و راهنمایی می‌کرد.

 

_من دارم می‌رم، تو می‌خوای بمونی؟

 

با صدای راستین نگاهم را از او گرفتم.

 

_نه. فقط اومده بودم یه سری بهتون بزنم وگرنه باید برگردم خونه.

 

_خب پس بیا باهم بریم. می‌رسونمت.

 

_باشه… یعنی آرتا تنها بمونه؟

 

چشم غره‌ی غلیظی نثارم کرد و آستین لباسم را کشید.

 

_راه بیفت بریم!

 

_حداقل خداحافظی کنم…

 

منتظرم نمانده از مغازه خارج شد. می‌ترسیدم گمش کنم پس به سرعت با آرتا خداحافظی کردم و دنبالش دویدم.

 

با آن کلاهی که برعکس روی سرش گذاشته و قسمت لبه دارش، پشت گردنش را پوشانده بود خیلی زود پیدایش کردم.

 

شبیه پسرهای تخس تیپ می‌زد.

حرص در بیار ترین حالت ممکن برای خانواده‌ی رهنما!

 

_ همین‌طوری راهت‌و کشیدی‌و رفتی؟ نباید صبر می‌کردی منم بیام؟ خوبه گفتم!

 

نمی‌دانم چرا گله می‌کردم.

شاید اصلا حقش را نداشتم ولی در ناخودآگاهم چنین ثبت شده بود که او حواسش به من هست!

در واقع خودش این توقع را به وجود آورده بود.

 

سرش را چرخاند و تنها از گوشه‌ی چشمش به من نگاهی انداخت.

 

_حوصله‌ی لوس بازیای خواهر برادری رو نداشتم.

 

_اسمش لوس بازی نیست!

علاقه و محبته. اصلاً درست نیست این‌قدر نسبت به همه چی بی‌خیالی و کار خودت‌و می‌کنی.

 

_بپا نیوفتی، نمی‌خواد واسه من سخنرانی کنی!

 

 

 

 

اشاره‌اش به پله‌برقی بود که من متوجه‌اش نشده بودم.

 

یک پایم روی پله و پای دیگرم روی زمین بود. هر لحظه فاصله‌ی پاهایم از هم بیشتر و چشمانم گرد‌تر می‌شد.

 

پایم را از زمین جدا کردم اما تعادلم را از دست دادم و نزدیک بود با سر فرود بیایم که فشاری از پشت مانع افتادنم شد.

 

_خوبه گفتم مراقب باش!

 

هنوز قلبم با شدت زیادی به سینه‌ام می‌زد و نفسم آرام نشده بود.

حتی نمی‌دانستم خودم را چه‌طور از این وضع نابه سامان نجات دهم.

 

متوجه شدم با گرفتن شالی که از سرم را روی شانه‌ام افتاده مرا نگه داشته بود.

 

شال مثل طناب دار دور گردنم پیچیده و در آن لحظه راستین شبیه جلادها می‌مانست.

 

دست و پایی زدم تا رهایم کند

 

_ولم کن!

 

دقیقا همین کار را کرد اما به انتهای پله‌ها رسیده بودیم و باید از آن خارج می‌شدیم.

 

تا آمدم ببینم راستین کجا رفته و چه شده تقریباً به بیرون پرت شدم.

 

چشمانم را بستم و جیغ بلندی از ترس زدم.

 

این بار دیگر قطعاً ضربه مغزی می‌شدم. اما هرچه صبر کردم، خبری از برخورد نبود.

 

متعجب یکی از چشمانم را باز کردم که چهره‌ی متاسف و تا حدودی خندان راستین را مقابلم دیدم.

بازویم را سفت چسبیده بود.

 

_کشتی خودت‌و چته؟ دختر هم این‌قدر حواس پرت!

 

چند بار پلک زدم و نفس عمیق کشیدم تا کمی خودم را آرام کنم.

مدت زمان تمام اتفاقاتی که در پله برقی افتاد شاید به سی ثانیه هم نمی‌کشید و آن‌قدر بد بیاری پشت سر هم از من بعید بود!

یک بار دیگر دنبالش دویدم البته این بار با قدم‌های شمرده و تمرکز بیشتر!

 

از پاساژ بیرون آمده و وارد پارکینگ شدیم.

متوقف که شد، با چشم دنبال ماشینش گشتم اما نتوانستم چیزی پیدا کنم.

 

_بیا دیگه.

 

خواستم بگویم کدام ماشین توست اما سوالم در دهانم ماسید چرا که سوار یک موتور سیاه رنگ شد و بر و بر تماشایم کرد.

 

_این موتور توئه؟

 

_آره!

 

_گفتی می‌خوای برسونیم یعنی منظورت با همین موتور بود؟

 

اخم‌هایش توی هم رفت.

 

_اره! مگه چشه؟ نکنه واست افت داره سوار موتور بشی؟

 

تکانی به خودم دادم و جلو رفتم.

 

_نه، نه… من فقط تاحالا سوار موتور نشدم.

 

_کاری نداره که! اتفاقاً خیلی حالش از ماشین سواری بیشتره! بشین پشتم راه بیوفتیم دیر شد.

 

سری تکان دادم و با هر زحمتی که بود، پشت سرش قرار گرفتم.

کمی با این‌که باید پاهایم را کجا بگذارم مشکل داشتم که برایم توضیح داد.

 

آمدم بپرسم که حالا دست‌هایم را چه کنم و کجا بگذارم تا نیوفتم اما موتور را روشن کرد و راه افتاد.

 

یک‌باره، به خاطر سرعت ناگهانی موتور به پشت کشیده شدم و برای این که نیوفتم، دو دستی راستین را سفت چسبیدم.

 

از پشت جوری او را گرفتم که در تمام عمرم هیچ‌کس را آن‌قدر عمیق بغل نکرده بودم!

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.3 / 5. شمارش آرا 15

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

سایر پارت های این رمان
رمان های pdf کامل
رمان کامل

دانلود رمان قلب دیوار

    خلاصه: پری که در آستانه ۳۲سالگی در یک رابطه‌ی بی‌ سروته و عشقی ده ساله گرفتار شده، تصمیم می‌گیرد تغییری در زندگیش…

آخرین دیدگاه‌ها

اشتراک در
اطلاع از
0 نظرات
قدیمی‌ترین
تازه‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها

دسته‌ها

0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x