رمان تورادر بازوان خویش خواهم دید پارت ۱۱۰

4.8
(18)

 

 

 

آسیب زننده وجود داره.

مثلا میبینن یکی پولداره، میرن باهاش وارد رابطه

میشن تا خودشون هم به امکانات برسن براشون هم

اهمیتی نداره طرف مقابل متأهل باشه اما اینو بدون

شکل گرفتن هر خیانتی، با رضایت هر دو طرفه.

.

اگه یه آقا یا خانم، نخواد به همسرش خیانت کنه،

تمام موجودات دنیا هم بهش پیشنهاد

وسوسه کنندهای بدن قبول نمیکنه. به قول تو، اگه

کسی بهش نخ داد، جای اینکه اون نخ رو بگیره، از ته

قطعش میکنه!

راستشو بگم ذوق میکنم وقتی حسودی میکنم

نسبت به من…

ولی افکار مسموم رو از ذهنت پاک کن، من یه عمر

فقط تو رو خواستم و هیچکس و هیچی به چشمم

نیومده…

بعد اینم ماجرا از همین قراره!

_ یه بار دیگه بغلت کنم زشته؟

.

راستین دستش را به نشان توقف بالا آورد.

_ به نظرم هی همو تو کافه ماچ مالی نکنیم بهتره،

کافه چی گمونم با خودش بگه اینا مشکل کمبود مکان

دارن!

هر دو زیر خنده زدند. آنقدر خوش بودند که مدام

شوخی میکردند و حتی با جوک های بی مزهی

یکدیگر، قهقهه میزدند.

_ تقصیر خودته، چرا آوردیمون کافه که دست و

بالمون بسته باشه؟

چپ چپ نگاهش کرد و مابقی نوشیدنیاش را خورد.

.

_ لوا جان اینا رو به کسی بگو که تو رو نشناسه، نه به

من که تو رو از برم!

تو یه فضای عمومی لاتیشو پر میکنی؟ تا یه گوشه

بیمزاحم تنها میشیم که هی از دستم فرار میکنی!

 

با خجالت، خندید و لب گزید.

_ نخیر، فرار چیه بابا؟ خب شرایط مهیا نبوده…

 

بحث را کش نداد. اول و آخرش که لوا مال خودش

بود.

نمیدانست دلیل این فرارها چه بود.

بعید میدانست بابت مسائل شرعی، معذب باشد.

لوا دختر چندان مذهبی نبود اما او هم عجله نداشت.

یک سال زمان برده بود تا دلش را تصاحب کند و

احساسی دوطرفه بینشان شکل بگیرد. بابت روابط

جسمی هرچقدر لازم بود، قطعاً صبر میکرد.

_ اگه برات مسئلهای نیست، دوست دارم بعد از

ازدواج، تو خونه ویلایی زندگی کنیم.

لوا که صحبتی نکرد، خودش دلایلش را به زبان آورد.

 

_ اگه نخوای هم بهت حق میدم چون ممکنه فکر

کنی بدشگونه، یا چمیدونم به قول مامان نوردخت

قدیما میگفت خونه ش بوی مرگ میده…

اما من هیچوقت اونجا رو، انقدر تلخ ندیدم.

همیشه یه گوشه ی دلم روشن بود که میشه داخلش

یه زندگی گرم و صمیمی داشت.

حتی برعکس… فکر میکنم اون خونه پر حسه، پر

عشقه…

وجب به وجبش با امید و آرزو ساخته شده…

حالا که عجل مهلت شون نداد و رفتن… چرا ما ازش

استفاده نکنیم؟

شاید خرافات باشه ولی تو اون خونه، روحشون رو

بیشتر حس میکنم.

 

اونجا رو بیشتر دوست داشتن لوا، قسمت خودشون

که نشد اونجا زندگی کنن… چرا پسرشون و

عروسشون یه زندگی اونجا رقم نزنن؟ اون خونه، هنوز

یه عاشق و معشوق از این دنیا طلبکاره!

لوا زیر لب برای عمو و زن عمویش فاتحه فرستاد.

به زبان نیاورد تا راستین غمگین نشود ولی جایشان

خالی بود.

در چنین روزهایی… خواستگاری… عروسی… حتماً

دوست داشتند دامادی پسرشان را ببینید…

یعنی حدسش را میزدند روزی پسرشان، با

دخترعمویش ازدواج کند؟

 

_ من هیچ مشکلی ندارم راستین. اون خونه برای من

برعکس بقیه، پر از خاطرات خوبه.

اونجا بود که به داداشم پناه دادی و مراقبش بودی.

اونجا بود که کلی نقشه برای بوتیک و پیج و سایت

زدیم و روز به روز کارمون رو ارتقاء دادیم.

اونجا یواشکی و دور از چشم داداشم، منو بوسیدی!

تازه من اصلا از زندگی آپارتمانی خستهم.

خیلی وقت بود دلم میخواست تو یه خونه ی حیاطدار

زندگی کنم ولی بابا راضی نمیشد جا به جا بشیم.

خب کجا بهتر از خونهای که خودمون دوتایی توش

ریحون و جعفری کاشتیم و منتظریم گل بده؟

 

_ زنگ بزن دیگه…

نوردخت، راستین را چپ چپ نگاه کرد و غرید:

_ دیوونه م کردی بچه. آروم بگیر زنگ میزنم خب!

چرا اینقدر هولی؟

لحن راستین ملتمسانه بود.

_ این تن بمیره، یه زنگ بزن هماهنگ کن بریم

خواستگاری.

 

بذار قال این قضیه کنده بشه دیگه.

شما اگه هی دست دست کنی، ممکنه نظر باباش

عوض شه. من که شانس ندارم…

تلفن را برداشت و شمارهی کوروش را گرفت.

_ نترس عوض نمیشه. بچه که نیست.

وقتی گفته راضیام، یعنی فکر همه چیو کرده بعد

قبول کرده.

_ اینا هیچی، لوا رو چیکارش داشتین فرستادین

طبقه بالا؟

 

_ وا… مگه قرار بود دائم پایین بمونه؟ مشکلش با

خانوادهش حل شد برگشت خونه شون دیگه. بعدم

چهار روز دیگه میخواید برید سر خونه زندگی

خودتون، پدر و مادرش حق دارن روزای آخر

مجردیش پیش خودشون بمونه.

نه… جواب نمیده.

 

_ یه بار دیگه زنگ بزن!

_ لازم نکرده، حتماً مشتری داره نمیتونه صحبت

کنه. خودش هرموقع ببینه زنگ میزنه.

راستین نمیخواست کوتاه بیاید. آرام و قرار نداشت و

میخواست هرچه زودتر، خواستگاری برگزار شود.

.

قصد داشت دوباره اصرار کند که همان موقع موبایل

نوردخت زنگ خورد.

_ بیا زنگ زد، دیدی گفتم هول نباش.

تماس را برقرار و در همان حین اشاره کرد راستین

آنجا را ترک کند.

_ سلام پسرم، خسته نباشی.

 

راستین که از جایش تکان نخورد، دوباره چشم غرهای

رفت و خودش از جای بلند شد.

نمیتوانست در حالی که آنطور به او خیره شده، روی

صحبتش تمرکز کند.

_ با من کاری داشتی مادر؟

_ آره، وایسا برسم تو اتاق…

در را بست و روی تخت دراز کشید.

_ از وقتی به خواسته ی دل این دوتا جوون رضایت

دادی، همهش سر نمازام دعات میکنم. باباتم

همینطور…

 

میگم خدایا من مادر که از این پسر خیلی راضیام تو

هم ازش راضی باش…

کوروش آرام و با مکث جواب داد:

_ کار دیگهای از دستم برنمیاومد مادر، خودمم

خسته شده از جر و بحث… اگه رضایت نمیدادم، مگه

فایدهای هم داشت؟

_ ای عزیزم… دلتو صاف کن با این پسر، خوشبخت

میشن.

سختی زیاد کشیدن، مطمئنم قدر همو میدونن.

 

_ خدا کنه… منم همینو میخوام واسه دخترم. مادرِ

من میدونی چندتا خواستگار دکتر و مهندس و

سرمایهگذار داشت؟ همه آدم حسابی، حلال حروم

سرشون میشه… ولی گفت الا و بلا راستین!

_ زن یه دکتر میشد در عوض شوهرشو

نمیخواست، زندگی میشد براش؟ از مال و اموال

کسی هم صحبت نکن کوروش جان. دخترت که آدم

ندیدهای نیست.

خدا رو شکر همیشه اونقدری داشتیم که حسرت به

دل بچههامون نمونه چیزی عقده بشه براشون.

دخترت چشم و دل سیره. واسه خاطر پول نمیخواد

شوهر کنه.

 

_ میدونم مامانجان، واسه همین قبول کردم دیگه.

فقط خوشبخت باشه… بخنده… همین کافیه.

نمیخوام باز زندگی زهر بشه برای همه مون.

من راضیام، بذار همین راستین دامادمون شه، توکل

به خدا!

نوردخت در دل خدا را شکر کرد. سالها دعا کرده بود

که چنین روزی رو زنده باشد و ببیند.

روزی که فرزندانش کینه و نفرت بیدلیلشان نسبت به

راستین را از بین ببرند.

 

_ خدا عوضت بده مادر، این پسر هم که آروم و قرار

نداره.

مدام میگه زنگ بزن اجازه بگیر بریم خواستگاری…

کوروش بعد از لحظاتی سکوت، جواب داد:

_ والا چی بگم… بیاید قدمتون رو چشم!

لبخند رضایت روی صورت نوردخت نشسته بود.

_ فردا شب خوبه؟

_ خوبه! من به افشان هم خودم خبر میدم.

.

تماس که قطع شد، در اتاق را باز کرد تا به راستین

این خبر خوش را بدهد غافل از اینکه او تمام مدت

فالگوش ایستاده و همه چیز را شنیده بود.

از آنجایی که توقع دیدن راستین را نداشت، ترسید و

جیغ خفیفی زد.

_ وای خدا، قلبم ریخت… چیکار میکنی پشت در؟

راستین خندید و گونه اش را محکم بوسید.

_ دمت گرم مامانی. تا عمر دارم مدیونتم!

shahregoftegoo2785 pg.

نوردخت هم خندید و در آغوشش گرفت.

راستین آنقدر ذوق داشت که ناخودآگاه به دیگران

هم آن حس را تزریق میکرد.

_ باشه، خودتو لوس نکن دیگه…

 

_ آخه این چیه؟ مثلا خواستگاری تهها… دورهمی که

دعوت نشدی میخوای یه شومیز ساده بخری!

 

آهی کشید و با ناامیدی از مغازهی لباسفروشی عبور

کرد.

_ خودم میدونم ولی میگی چیکار کنم؟ خانوادهی

منو که میشناسی… اگه پوشیده نباشه، کلی غر

میزنن سرم.

اونجوری کل مراسم کوفتم میشه.

_ عزیزم میدونم ولی بازم آپشن زیاد داری.

مثلاً یه پیراهن بلند و پوشیده میتونی بخری، کت و

شلوار یا کت و دامن هم خوبهها…

.

لوا به گزینه های موجود فکر کرد. نمیدانست چه مدل

لباسی بخرد که هم خودش دوستش داشته باشد و

زیبا نشانش دهد و هم پدر و مادرش دلخور نشوند.

_ بریم مغازهی بعدی؛ ببینیم چی داره.

با یکدیگر به راه افتادند و لوا یکباره با اخم به

اطرافش نگاه انداخت.

سالومه که متوجه شده بود، پرسید:

_ چی شد؟

.

نگاه گرفت و سر تکان داد.

_ هیچی… فکر کنم توهم زدم. یه لحظه حس کردم

کسی داره نگاهم میکنه.

سالومه با کنجکاوی به اطراف چشم گرداند اما هیچ

چیز غیرطبیعی حس نکرد.

_ چیزی نیست که…

_ آره، ولش کن. بریم!

 

تا ساعاتی بعد، همچنان مشغول دیدن اجناس و

مدلهای مختلف در مغازه ها بودند که سالومه گفت:

_ وای به خدا وسواس گرفتت، وگرنه کلی لباس

 

خوشگل دیدیم. چطوری هیچکدوم رو نپسندیدی؟!

منتظر جوابی از لوا نماند و سریع گفت:

.

_ وای برم دستشویی، هی راه رفتیم و تشنه م شد،

کلی اب معدنی خوردم.

الان دارم میترکم! تو نمیای؟

_ نه، کیفتو بده من. برو کارتو بکن منتظرتم.

لحظهای بعد تنها شده بود. احتمالاً امروز به نتیجه

نمیرسیدند.

شاید طرح مورد علاقهاش را به خیاط نشان میداد تا

برایش بدوزد.

در همین افکار غرق بود که نانش را از صدای آشنای

مردانهای شنید.

_ لوا؟

 

در همان ثانیه ی اول، بدون نگاه کردن هم توانست

تشخیص دهد که چه کسی به سراغش آمده!

ضربان قلبش به سرعت بالا رفت خصوصاً که هر لحظه

صدای پایش نزدیکتر میشد!

باورش نمیشد بازهم سر و کلهاش پیدا شده. تنها

واکنشی که در آن لحظه به ذهنش رسید، دور شدن

بود!

حتی دیگر سالومه را هم فرار کرده بود.

سرش را پایین انداخت و با سرعت تقریباً زیادی به راه

افتاد.

 

زیر لب با خود حرف میزد.

_ نه… نه… خدایا…

من نمیخوام ببینمش…

_ لوا صبر کن!

کم مانده بود اشکش در بیاید.

سرعتش را بیشتر کرد.

با بیچارگی نالید:

_ نمیخوام ببینمت اهورا…

 

به شانس بدش لعنت فرستاد.

هرگاه نفس آسودهای میکشید و خیال میکرد

همه چیز بر وفق مراد پیش رفته، اتفاقی میافتاد تا به

او ثابت شود سخت در اشتباه است!

اهورا همچنان پشت سرش بود و تقریباً میدوید تا به

برسد.

لوا، یکباره از حرکت ایستاد. فرار که فایدهاش نداشت.

هرچه میکرد، سرعتش از او بیشتر نبود.

 

ترسیده و رنگپریده بود اما در عین حال، نمیخواست

دخترکی بیچاره به نظر برسد.

خشگمین غرید:

_ چیه؟ چی میخوای از جون من؟

صدایش آنقدری بلند بود که توجه چند نفر هم به

آنها جلب شد اما با بیتفاوتی از کنارش عبور کردند.

هر دویشان به نفس نفس افتاده بودند.

اهورا چند لحظه هیچ نگفت و تنها به لوا خیره ماند.

دلش برای او تنگ شده بود.

 

برخلاف لوا، او آرام صحبت کرد.

_ من نیومدم که اذیتت کنم…

پوزخند زد و با تمسخر گفت:

_ هه… ببین کی داره این حرفو میزنه! اونی که با

کتک و دعوا و پلیس و دادگاه، به زور جلوی آسیب

رسوندنش به خودم شدم! واقعاً آدم پررویی هستی!

اهورا سرش را پایین انداخته بود. هرچه لوا میگفت

حق داشت…

_ من واقعاً متا سٔفم لوا… من اون موقع اصلا متوجه

نبودم دارم با تو و حتی خودم چیکار میکنم…

 

فقط میخواست هرچه زودتر اهورا گورش را گم کند.

او را که میدید، تمام بدبختیهایش را به خاطر

میآورد.

_ اگه واقعاً بابت کارایی که باهام کردی متأسف و

پشیمونی، فقط یه چیز ازت میخوام…

از دور سالومه را دید که دنبال او میگشت. با دست

اشاره کرد تا متوجهش شود.

_ منو فراموش کن اهورا! برای همیشه…

من دیگه نمیخوام ببینمت. درسم تموم شده و دیگه

پامو نمیذارم اون دانشگاه. کارمم جوری نیست که

 

هیچوقت با تو ارتباطی پیدا کنه پس بعید میدونم

هیچوقت اتفاقی همدیگه رو ببینیم.

پس تو هم دنبال من راه نیوفت.

برو پی زندگی خودت…

اصلا دست از سر من بردار. مگه نمیخواستی از ایران

بری؟ مگه نمیگفتی اگه بخوای یه تجارت خیلی

بزرگ داشته باشی، تو ایران امکانش نیست؟

خب چرا نمیری؟ اصلا به من ربطی نداره کدوم کشور

میخوای بمونی ولی قحطی دختر که نیست! با یکی

دیگه آشنا شو

 

_ لوا منو ببخش!

کارایی که باهات کردم خیلی بد بود…

من هنوز عذاب وجدان دارم.

سالومه تقریباً به آنها رسید.

_ این روزا دکتر میرم، قرص میخورم… خیلی آرومتر

از قبلم.

اگه اذیتت هم کردم، اینو بدون خیلی وقتا اصلا دست

خودم نبود.

روی رفتارم کنترل نداشتم… وقتی عصبانی میشدم،

نمیفهمیدم دارم چیکار میکنم

 

ادامه ی صحبتش، با صدای مضطرب و عصبانی سالومه

قطع شد.

_ چه خبره اینجا؟ تو باز پیدات شد؟ فکر کردی مثل

قبله یه دختر مظلوم گیر بیاری و هرکاری دلت بخواد،

بکنی؟ نه دیگه از این خبرا نیست!

الان شوهرش هواشو داره اگه بفهمه مزاحم لوا شدی،

بیچارهت میکنه!

اهورا مات و مبهوت به سالومه نگاه کرد.

به خود شک کرد که درست شنیده باشد.

سمت لوا چرخید و متعجب پرسید:

_ شوهر؟ چی… چی میگه…

 

لوا نفسش را کلافه بیرون داد و نگاه گرفت.

_ من دارم ازدواج میکنم اهورا، ول کن گذشته رو.

من فراموشش کردم تو هم برو پی زندگی خودت.

هنوز باورش نمیشد. عصبی خندید.

_ الکی میگی… میخوای دیگه دور و برت نپلکم!

_ هیچ دروغی در کار نیست!

دستش را بالا آورد و به انگشتش اشاره کرد.

 

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.8 / 5. شمارش آرا 18

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

پارت های قبلی همین رمان
رمان های کامل

دسته‌ها

اشتراک در
اطلاع از
0 نظرات
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x