رمان تورادر بازوان خویش خواهم دید پارت ۱۰۹

4.5
(23)

 

 

_ نه! من از همون اول میدونستم چه حرفایی

دربارهت شایعه ست و کدوما حقیقته ولی از اخلاق و

تربیتت خوشم نمیاومد و نمیخواستم بچه هام بهت

نزدیک بشن، به خاطر همین سعی کردم نظرشونو

دربارهی تو عوض کنم.

باورش نمیشد همه چیز را میدانسته و آن قدر راجع

به او و بیانصافی میکرده…

_ فقط چون جوری زندگی نمیکنم که به مذاق شما

خوش بیاد؟

.

چپچپ نگاهش کرد. یکی از مشکلاتش با او، همین

زبان سرخش بود.

_ بچهی خلف ی نبودی و نیستی!

 

جوابی به صحبت کوروش نداد.

_ من اومدم امروز راضیت کنم عمو.

 

میخوام قبول کنی که این وصلت سر بگیره! اگه لازم

باشه، هزاردفعه دیگه هم این کارو میکنم و میرم و

میآم، تا دلت باهام صاف باشه ولی حرفم همینه که

امروز میزنم.

بهخاطر همین میگم لطفاً باهام لج نکن. حرفامو

بشنو… شما که خودت اهل حلال و حرومی و این

مسائل برات مهمه.

دوست دارید ارتباط منو لوا دائم مخفیانه باشه؟ یا با

آرامش بریم سر خونه زندگیمون؟

حتماً میدونید کسی غیر از منو نمیخواد؟ دختربچه

هم نیس که بگید احساساتی شده و دو روز دیگه از

سرش میپره… ما ذرهذره به اینجا رسیدیم که الان

هستیم! من بهتون قول میدم اگه شما رضایت بدین،

بشم بهترین راستینی که تا الان بودم.

.

برای اینکه اطمینان پیدا کنید، قسم نمیخورم چون

اصلاً لازم نیست.

من یا حرفی رو نمیزنم، یا همهجوره پای حرفم

وایمیسم.

خوشبختی و آرامش لوا که دیگه صرفاً فقط یه قول

نیست؛ تمام دلیل من توی این زندگیه!

کوروش به فکر فرو رفته بود و صحبتهای راستین را

در ذهنش حلاجی میکرد. واقعاً چه راهی وجود

داشت تا جلوی ارتباط آن دو را بگیرد؟ اصلا چنین

چیزی میسر بود؟

_ نمیخوام چیزی رو به رخ بکشم ولی یه نگاه به

وضعی که الان هست، بندازید.

.

مگه با دیکتاتوری و صرفاً حرف و خواسته ی شما، به

اون زندگی و خانوادهای که مد نظرتون بود، رسیدید؟

یا جفتشون فرار کردن؟

پوزخند زد. تمام خواسته ها و آرزوهایش به باد هوا

رفته بودند.

چه میخواست و چه شد…

راستین همچنان ادامه داد:

_ لوا و آرتا، با سختگیریهای شما کنار نمیآن. با

اینکه دوستتون دارن، اما اگه نذارید استقلال

خودشونو داشته باشن، نذارید شخصاً توانایی انتخاب

.

کردن داشته باشن، مطمئن باشید این رابطه ی زخمی

که الان دارید، اصلاح نمیشه…

کوروش نمیخواست اعتراف کند اما واقعاً کم آورده

بود.

هرچه زور زده و تهدید کرد، در این مدت هیچ

فایدهای نداشت به هر روشی چنگ زد تا شاید

رابطهاش با فرزندانش را درست کند اما هیچ اتفاق

خوبی نیفتاد…

راستین تعبیر خوبی به کار برد.

ارتباط او و فرزندانش، زخمی بود!

 

آرام پچ زد اما راستین شنید.

_ من بهت اعتماد ندارم…

برای کاری که قصد داشت بکند، تردید داشت.

میترسید کوروش پسش بزند.

چند ثانیه در سکوت و غرق فکر برای هر دو گذشت و

در نهایت دست جلو برد و دست کوروش را فشرد.

چیزی شبیه به قولی که دو مرد به یکدیگر میدهند.

.

_ من هیچوقت در حق لوا بد نمیکنم چون زندگیم و

آدم بودنمو بهش مدیونم.

عمو باور کن اغراق نمیکنم.

یه موقعهایی روزها گوشه ی خونه میموندم و

هیچکسو نه میدیدم و نه با کسی صحبت میکردم

حتی غذا نمیخوردم شاید بیفتم و بمیرم…

اون موقعها خیلی حالم بد بود و هیچ چیزیم شبیه یه

آدم عادی نبود اما همون موقع هم یواشکی از پشت

پنجره نگاش میکردم… میگفتم کاشکی یه روز بهش

بگم چقدر قشنگ میخنده…

این تنها کار انسانی بود که تو وجودم زنده مونده بود.

من به کسی که به انسان موندن من کمک کرده، بد

نمیکنم!

.

شنیدن این صحبتها، کوروش را آرامتر کرده و فکر

کرد که شاید هم زیادی سخت گرفته بود… شاید ته

دلش آنقدرها هم از راستین بدش نمیآمد…

یعنی راستین میتوانست آن فاجعهای که بین او و

دخترش اتفاق افتاده بود، ترمیم کند؟

_ بیخود میگی هنوز دوسم داره… دیگه منو

نمیخواد.

_ اگه براش مهم نبودید، خیلی وقت پیش میرفتیم

دادگاه و درخواست ازدواج بدون رضایت شما رو

میدادیم ولی بزرگترین دغدغه لوا توی این مدت

رضایتتون بوده.

 

چپ رفتیم، راست اومدیم، گفته بابام… معلومه که

براش مهمید!

هذیان وار زمزمه کرد:

_ ازم میترسه، از چشماش میخونم…

_ درست میشه، هنوز یه سری زخما تو ذهنش کهنه

نشده.

 

_ من اشتباه کردم روش دست بلند کردم… زود

پشیمون شدم! ولی اگه تو چنین گوهی بخوری،

گردنتو میشکونم!

لحظهای مات ماند. طول کشید تا متوجه رضایت

 

غیرمستقیم کوروش شود.

اولین واکنشش خنده بود. ابتدا تک خندهای زد و

ناباورانه به کوروش نگاه کرد.

بعد بلندتر خندید و با ذوق گفت:

من غلط بکنم، جاش روی جفت چشامه!

.

کوروش نفسی گرفت و از جا بلند شد. کمی فاصله

گرفت و بعد از چند لحظه گفت:

_ تو پسری نیستی که من بهعنوان داماد برای دخترم

پسندیدم اما… حالا که اینطور میخواد…

جملهاش را تصحیح کرد.

_ حالا که همه اینطوری میخوان، باشه! حرفی

نیست اما به خودشم میگم حق نداره بعداً گله بکنه.

زندگیاش هرجور بود، پای بد و خوب انتخابش باید

بایسته.

تو هم فکر نکنی رضایت رو از من گرفتی، دیگه خرت

از پل گذشته. حواسم بهت هست!

 

بخوای اذیتش کنی، اشکشو در بیاری، چه میدونم…

هر کاری که ناراحت بشه، بیچارهت میکنم!

از جواب مثبتی که گرفت، آنقدر خوشحال بود که

اگر تا صبح هم عمویش تهدیدش میکرد، برایش

اهمیتی نداشت و چیزی از شادیاش کم نمیشد.

_ چشم!

سری تکان داد و منتظر نگاهش کرد.

احتمالاً منظورش این بود که دیگر دفترش را ترک

کند.

دستپاچه از جا بلند شد.

.

_ پس میگم مامان نوردخت برای تعیین روز

خواستگاری و مابقی چیزا، بهتون زنگ بزنه.

_ فعلا برو رد کارت، بچه پررو!

خندید و با قدمهای سریعی دور شد.

_ خداحافظ.

قهری؟

لوا موبایل را کنار گذاشت و به راستین چپ چپ نگاه

کرد.

_ بله!

با لبخند پرسید:

_ آهان… چرا اونوقت؟

_ وای نخند ها… اعصابمو بهم ریخته، اونوقت آقا

خودش مدام نیشخند میزنه به من!

 

اینبار بلند خندید. لوا بیخودی قهر کرده بود.

_ آخه من اصلاً کاری نکردم دختر! چی شده مگه؟

_ من نمیدونم چه خبره، خودت باید بگی.

این چند روز چی شده هی مخفی میکنی ازم؟

قبل از اینکه راستین شروع به صحبت کند، ویتر

سفارششان را آورد و مکالمه برای چند لحظه قطع

شد.

 

بستنی میوهای را برای لوا و موکا را جلوی راستین

گذاشت.

_ امر دیگه ای ندارید؟

راستین جواب داد:

_ نه، ممنون.

بعد از دور شدن ویتر، صحبت را ادامه داد.

_ کدوم کارم مشکوک بوده مگه؟

 

قاشق را در بستنی زد و حین خوردن جواب داد:

_ همه ی کارات! دو روزه که کلا درست باهام حرف

نمیزنی. بعدم که گفتی تخفیف چهل درصد بذاریم تو

سایت.

آخه کی اینقدر تخفیف میذاره؟ عملا داریم بدون

سود میفروشیم!

بعدم که هرچی خودم سوال کردم، درست جوابمو

ندادی فقط گفتی بیام کافه.

بسه یا بازم بگم؟

 

دو دستش را بالا آورد.

_ تسلیم… خب وایسا میگم برات. اصلا واسه همین

ازت خواستم بیای دیگه.

خب از کجا شروع کنم؟

کمی دیگر از بستنیاش خورد. خوشمزه بود و

رنگارنگ. میوهها که زیر زبانش میرفت و با طعم

شکلات و بستنی مخلوط میشد، حالش را جا میآورد

_ از هرجا دوست داری شروع کن. فقط بگو!

 

_ خب… ماجرای تخفیف به خاطر این بود که زیادی

خوشحال بودم، خواستم با مشتریامون هم شریک شم.

بده مگه؟

_ از چی خوشحال بودی؟ چرا پس من خبر ندارم؟

کمی از موکا را نوشید و جواب دادن را کش داد. البته

که مجبور بود این کار را بکند.

_ خب اومدم امروز بهت بگم. این دو روزی هم که

درست جواب نمیدادم باز مربوط به همون خبر خوبیه

که گفتم.

سرم خیلی شلوغ بود. باید یه سری چیزا رو هماهنگ

میکردم و خرید میرفتم.

 

تقریباً نصف بستنیاش را خورده بود.

راستین با نسیه حرف زدنش کفرش را بالا آورده بود.

_ من اصلا نفهمیدم چی میگی. به خدا چنگ میزنم

بهت خط خطیت میکنما!

خرید چی؟ خبرت چیه؟

با برخورد قاشق به شیای محکم، صحبتش را قطع

کرد.

با قاشق که آن را بالا آورد، شیای درخشان، جلوی

چشمش نقش بست.

 

_ وای این چیه؟

 

_ حلقه!

با ناباوری به آن نگاه کرد. واقعا برای او بود؟ هنوز

قاشق را در همان حال نگه داشته بود و جوری به آن

نگاه میکرد که انگار تا به حال چنین چیزی ندیده.

_ چی…

.

از گیجی لوا، خندید. به انگشتش اشاره کرد.

_ حلقه دیگه… انگشتر ازدواج! بدش بهم یه لحظه.

انگشتر را که دستش داد، یک برگ دستمال کاغذی را

با آب مرطوب کرده و به وسیلهی آن حلقه را پاک

کرد.

هرچه تمیزتر میشد، زیباییاش بیشتر به چشم

میآمد.

برق نگین انگشتر، بیشتر از همهچیز توجهش را جلب

کرد.

در عین زیبایی، ساده هم بود و این باعث میشد

دوستش داشته باشد.

قلبش تند میزد و مملو از هیجان شده بود.

 

راستین حلقه را سمتش گرفت و نشانش داد.

 

_ الان دیگه تمیز شد. بفرما!

اولین چیزی که به ذهنش رسید، به زبان آورد.

_ اگه اشتباهی میخوردمش، دندونم میشکست که!

اینبار، هر دو باهم خندیدند. دست دراز کرد تا آن را

از راستین بگیرد اما اجازه نداد.

_ نچ… خودم دستت میکنم!

 

با ذوق به نشانه ی رضایت سر تکان داد.

_ چقدر قشنگه…

حلقه را در انگشت دست چپش گذاشت و خدا را شکر

کرد که کاملا اندازهاش بود.

نه در دستش لق میزد و نه مجبور شده بود به زور آن

را جا کند.

_ خودمم خیلی خوشم اومد. ولی تو راست میگی؟

واقعاً دوستش داری؟ یا الکی میگی نخوره تو ذوقم؟

.

دلش نمیآمد چشم از روی دستان لوا بردارد. چقدر به

او میآمد…

_ الکی چیه دیگه؟ خیلی نازه… به سلیقه ی من واقعاً

نزدیکه.

دست لوا را بالا گرفت و نزدیک لبهایش آورد.

روی انگشتانش بوسه زد.

_ مبارک باشه عزیز دلم… میذاریش دیگه همیشه

دستت بمونه؟

 

سرش را به تأیید تکان داد.

_ قول میدم… برام با ارزشه راستین.

یه نماد از رابطه مونه. فقط… خبر خوبت این بود؟

نمیفهمم… خب پس چرا جوابمو نمیدادی…

_ نه! وایسا الان برات کامل تعریف میکنم.

فکر میکنی چرا این حلقه رو برات گرفتم و امروز

خواستم دستت کنی؟

.

در آن لحظه، چیز خاصی به ذهنش نرسید.

_ نمیدونم… شاید برای اینکه بقیه بفهمن من متاهل

و متعهدم؟

_ نه لوا، اینو نگرفتم که یه علامت روت باشه و مردای

دیگه سمتت نیان. تعهد بیشتر تو دل و ذهن آدمه، که

من با صدتا حلقه و بدون اون هم میدونم تو چقدر به

من و عشق و رابطهمون متعهدی…

نبودم چون به خودم قول دادم تا همه چیزو درست

نکردم حق ندارم ببینمت.

یه جورایی داشتم خودمو تنبیه میکردم تا سریعتر

دست بجنبونم و اینکار اتفاقاً نتیجه هم داد! باباتو

راضی کردم دختر!

 

رضایت ازدواجمونو ازش گرفتم!

باورش نمیشد درست شنیده باشد.

احتمالاً در رویا بود… شاید هم مشغول دیدن خواب

قشنگی بود.

بلافاصله چشمانش از اشک خیس شد.

_ راست میگی؟

راستین که تایید کرد، اشک شوق گونه اش را خیس

کرد.

_ قربونت برم، گریه چرا؟

 

در همان حال و بریده بریده گفت:

_ از… از خوشحالیه… فکر کردم تا ابد کوتاه نمیاد.

راستین دلش را نداشت که لوا را در آن حال ببیند.

صورتش کاملا خیس و سرخ شده بود. هرچند که

میدانست از ذوق و خوشحالی به آن حال درآمده.

_ تا آخر هفته، میآیم خواستگاری لوا! تموم شد،

باورت میشه؟ جدی جدی قراره همسرم بشی!

 

به خودش که آمد، لوا در آغوشش پریده و محکم خود

را به فشرده بود.

آنقدر ناگهانی این کار را کرد، که راستین کم مانده

بود، تعادلش را روی صندلی از دست دهد و هر دو

پخش زمین شوند اما توانست خودش را کنترل کند.

با خنده گفت:

_ چیکار میکنی لوا؟

_ خیلی دوستت دارم!

 

کافه خلوت بود و خوشبختانه کسی با نگاههای خیره

معذبشان نمیکرد.

_ قربونت برم، منم دوستت دارم. دیگه قهر که

نیستی؟

_ نه…

سر در گردن راستین فرو برد و با لحن آرام و

بچگانهای گفت:

_ ببجید دعبات کردم…

 

از این لحن مسخره خندهاش گرفت. خصوصا که به لوا

نمیآمد.

_ میبخشم به شرطی که تو هم دیگه اینجوری حرف

نزنی!

لوا عقب رفت. لبخند دنداننمایی صورتش را پوشانده

بود.

_ تو هم باید حلقه دستت بندازیها، بعد خواستگاری

با هم بریم و انتخاب کنیم.

.

حرف زدن دربارهی خریدهای ازدواج هم باعث میشد

چشمانش برق بزنند.

_ باشه، ولی کلا زیاد با این چیزا حال نمیکنم.

حرفش تمام نشده، چشم غره بود که نصیبش شد.

_ مگه دست خودته؟ من مثل تو آدم متمدن و

فهمیده و روشنفکری نیستم عزیزم!

تو بوتیک، روزانه کلی دختر میآد و میره، خوشم

نمیآد بهت نخ بدن.

با خودشون بگن اوووم، چه کیس خوبی!

خوشتیپ، خوش قیافه، جوون، پولدار، مجرد!

 

اگه دختر اومد تو بوتیک، از همون اول دست چپتو

بکن تو چش و چالش.

مثلا وقتی داری حرف میزنی، هی دستتو تکون بده

بفهمن زن داری!

تازه الان دوره زمونه بدی شده.

یه سری که اصلاً براشون مهم نیست طرف متاهله یا

مجرد. هیچ خط قرمزی ندارن…

 

لوا با آنچنان حرص و افسوسی صحبت میکرد که

انگار درست وسط چنین شرایط نابه هنجاری قرار

گرفته و همسرش به او خیانت کرده.

.

_ لوا جانم؟ عزیزم؟

و لوا فکر کرد چقدر زیبا اسمش را راستین به زبان

میآورد.

» لوا جانم « چه کسی قشنگتر از او میتوانست بگوید

_ درسته که هزارجور آدم با طرز فکرای غلط و حتی

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.5 / 5. شمارش آرا 23

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

پارت های قبلی همین رمان
رمان های کامل

دسته‌ها

اشتراک در
اطلاع از
0 نظرات
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x