رمان جادوی سیاه پارت 34

4.4
(12)

&& سارا &&

ناباور لب زدم :

+ داری شوخی میکنی دیگه … .

جدی سری به نشوکه ی نه تکون داد و لب زد :

_ نه ، تمامه این اوقات …
ما درگیر اون جاسوسه بودیم …
همه ی وقتایی که حتی شبم نمیومدیم خونه ! …
وقتایی که میرفتیم توی اتاق کار و بیرون نمیومدیم …
تمومه اوقات سارا ‌… .

غمگین لب زدم :

+ الان داری میگی ، تامی شلبی به اون دختر تجاوز کرده؟! …

اوهومی گفت که ناراحت لب زدم :

+ چقدر بی انصافانه ! … .

پوزخندی زد و گفت :

_ اما ایلیاد خوووب علاجشو داد …

ابرویی بالا انداختم و گفتم :

+ چطوری؟! … .

لبخند ریزی زد و گفت :

_ وقتی تامی هم تایید کرد که همینطور بوده و اون بکارت اون دختر رو ازش گرفته …
ایلیاد کلی سرش داد کشید ، داد و هوار راه انداخت …
بهش گفت یه آدم لاشی و پست فطرته …

لبخند با غروری زدم و گفتم :

+ عاشق همین اخلاقاش شدم دیگه …
با وجود هر خلافی که انجام میده ، ولی بازم اون مرام و معرفت خودشو داره … .

افشین خنده ی کوتاهی کرد که لب زدم :

+ چرا به من و الیس نگفتین این چیزا رو؟! … .

شونه ای بالا انداخت و گفت :

_ خب ، حالا که بهتون گفتیم … .

+ منظورم قبلا هاس … .
لبخند ریزی زد ، موهامو انداخت پشت گوشم و گفت :

_ آخه عزیزم ، ما نمیخواستیم بلایی سر شما ها در بیاد …
پیشنهاد خود تامی بود ، ما حتی اینکه داریم با تامی همکاری میکنیم رو هم مخفی کرده بودیم …
چون تامی گفت اینطوری نقطه ضعف میدیم دستشون … .

نفس عمیقی کشیدم و گفتم :

+ اوکی ، افشین میگم … .

مکثی کردم که ابرویی بالا انداخت و گفت :

_ خب … .

نفسمو محکم‌ بیرون فرستادم و لب زدم :

+ میشه ما رو ببری عمارت این آقای شلبی ‌…
من میخوام هر دوتاشونو ببینم …
هم تامی و هم اون جاسوسه رو … .

دستی پشت گردنش کشید و بعد از کمی فکر کردن ، گفت :

_ باشه ، وایسا با ایلیاد بحرفم …
ببینم اون چی میگه ، بعد … .

&& کلارا &&

با شنیدن صدای ماشین ، به سرعت از روی تخت پریدم پایین و به طرف پنجره پا تند کردم …
کمی پرده رو کنار زدم و به حیاط خیره شدم …
کم کم لبخندی روی لبام شکل گرفت …
یه دو ساعت پیش ایلیاد و افشین رفتن ، از اون موقع از ترس اینکه با تامی رو به رو بشم اصلا بیرون نرفتم …
اما حالا هر دوشون برگشتن …
اونطور که فهمیده بودم ، افشین بیشتر سعی میکنه کتری به جایی نگیره ولی ایلیاد اینطور نیس …
ایلیاد حتی اگه شده دعوا هم راه میندازه … .
برام از الیس گفت ، گفت اونم مثه توعه …
از سارا گفت ، گفت سارا رو هم مثه من برادرانه دوست داره …
خیلی دلم میخواس سارا و الیس رو ببینم …
اونطور که ایلیاد بهم گفت ، دو تاشون مثه من شیطون و زبون درازن … .
سری تکون دادم و به حیاط زل زدم …
اون دو تا ماشین که یکی ماشین ایلیاد بود و یکی هم ماشین افشین ، توی پارکینگ پارک کردن و بعد ایلیاد و افشین به همراه دو تا دختر پیاده شدن …
خیلی رسمی و شیک ، یکی دستشو دور بازوی ایلیاد و یکی دیگه دور بازوی افشین حلقه کردن و با هم به طرف در عمارت حرکت کردن …
سرمو کمی کج کردم و سوالی بهشون زل زدم …
اگه اینا سارا و الیس ان ، پس چرا اینقدر محترمانه رفتار میکنن و خانومانه قدم بر میدارن!؟ … .
از فکر به این مسئله در اومدم و به طرف در اتاق حرکت کردم …
بیشتر از همه مشتاق ایلیاد بودم ! …
در رو باز کردم و زدم بیرون …
بستمش و به طرف پله ها قدن برداشتم …
از پله ها با هیجانی که داشتم پایین اومدم که همون لحظه چشمم به تامی خورد …
روی مبل لم داده بود و فوتبال میدید …
متوجه من که شد ، سرشو چرخوند سمتم و سوالی بهم زل زد … .
دستام ناخودآگاه مشت شدن …
ازش متنفر بودم ، بی نهااایت …
ولی در عین حال می ترسیدم هم ازش ! … .
طوری که اون باهام رفتار کرد ، اگه فرد دیگه ای هم می بود ازش می ترسید ! … .
زبونی روی لبام کشیدم و زیر نگاه سنگینش سرمو انداختم پایین که همون لحظه در عمارت باز شد …
با هم سرمونو چرخوندیم طرف در ، که اول ایلیاد و یه دختری که فکر کنم همون آلیس بود داخل شدن …
بعد هم افشین و دختر دیگه ای که اونم حدس میزدم سارا باشه ! … .
با دیدن ایلیاد بی اختیار به طرفش پا تند کردم و پریدم تو بغلش …
خنده ی کوتاهی کرد و محکم توی بغلش منو گرفت … .
بعد از چند لحظه یه قدم عقب رفتم و رو به روش ایستادم …
بهَم زل زده بودیم که با صدای کسی به خودمون اومدیم :

_ کلارا خانوم هستن؟! … .

سرمو چرخوندم طرفی که صدا اومده بود و به دختری که این سوالو پرسیده بود زل زدم … .
ایلیاد ساکت سرشو به نشونه ی اره تکون داد که دختره نزدیکم شد ، منو توی بغلش گرفت و گفت :

_ عزییییزم ! …
نمیدونی چقدر مشتاق بودم ببینمت ! … .

ازم جدا شد و خیره به چشمام ، دستشو جلو اورد و لب زد :

_ سارا هستم گلم … .

دستشو فشردم و با لبخند گفتم :

+ خوش … .

با لبخند دستشو پس کشید که چرخیدم طرف ایلیاد و رو به دختری که کنارش ایستاده بود ، گفتم :

+ ایشونم الیس خانوم ان دیگه …
نه؟! … .

ایلیاد با تکونِ سر حرفمو تایید کرد که دستمو جلو بردم و با لبخند گفتم :

+ خوشبختم عزیزم … .

با نگاه بی ناااایت سردش دستشو جلو اورد و با گرفتن دستم ، معمولی لب زد :

_ همچنین … .

ابرویی بالا انداختم ، چقدر سرد و بی احساس ! … .
شونه ای بالا انداختم و سکوت رو ترجیح دادم … .

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.4 / 5. شمارش آرا 12

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

پارت های قبلی همین رمان
رمان های کامل

دسته‌ها

اشتراک در
اطلاع از
20 نظرات
قدیمی‌ترین
تازه‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
سحر
سحر
2 سال قبل

الکس با کلارا دشمن نشه صلوات 😂

سحر
سحر
پاسخ به  حساب کاربری حذف شده
2 سال قبل

پارت جدید کی میزاری 🥺

atena
atena
پاسخ به  حساب کاربری حذف شده
2 سال قبل

الّلهُمَّ صَلِّ عَلی مُحَمَّد وَآلِ مُحَمَّد وَعَجِّل فَرَجَهُم …
درستش اینه😂😂😂
فلور گفتی بچه سه ماهه هم بلدی؟!دخترخاله من تازه دوماهشه کل قران رو حفظه با😂

atena
atena
پاسخ به  atena
2 سال قبل

نه فضایی نیست😂😂

سحر
سحر
2 سال قبل

*ببخشید آلیس😅

atena
atena
2 سال قبل

الان چی میشه کلارا رو میدی به تامی یا ارسلان؟
زن دوم ایلیاد هم بشه بد نیستاا

atena
atena
پاسخ به  atena
2 سال قبل

جونممممم

atena
atena
پاسخ به  حساب کاربری حذف شده
2 سال قبل

من با زن دوم بیشتر حال میکنم😂😂😂

atena
atena
پاسخ به  حساب کاربری حذف شده
2 سال قبل

جااااااااااان عزیزم زن دوم دوس دارم دیگ😂😂😂😂

20
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x