رمان جادوی سیاه پارت 36

4.9
(7)

&& کلارا &&

هندزفری رو زدم توی گوشم و یه اهنگ پلی کردم :

” صورتت از ماه هم ، ماه تره …
خنده هات از قلب من ، غم می بره …
جای من نیستی ، ببینی خودتو …
چی بگم؟! … اصلا نمیدونم به توووو …
من دوستت دادم ، دوستت دارم همییین ! …
کی مثه من عاشقی کرده؟! … بگین …
من نفسام از نفسای توعه …
قلب من امن ترین جای توعه ! …♡

* تو شمع باشی دلم پروانته …
دوست داره تورو تو هر حالتت … !
دریا تویی ، دلم دریاچته … . *

تو نگات چی داری که ، مهربونم میکنه ! …
منو مجذوبه خودش ، از خودم کم میکنه …
تو نگات کنترل دلمو از دست میدم ! …
دنیامو به اون دو تا آهوی مست میدم … .

* تو شمع باشی دلم پروانته ! …
دوست داره تو رو تو هر حالتت ♡ …
دریا تویی ، دلم دریاچته ! … .* ”

با چند تقه ای که به در خورد ، زودی آهنگو قطع کردم و هندفری رو از توی گوشام بیرون کشیدم …
ساکت به در زل زده بودم که صدای سارا اومد :

_ کلارا ، عزیزم میشه بیام تو؟! … ‌.

نفس عمیقی کشیدم و همونطور که از ریو زمین پا میشدم  ، لب زدم :

+ آره ، بیا تو … .

کنار دیوار ایستادم که در باز شد و قامت سارا توی چارچوب در قرار گرفت …
لبخندی زد ، داخل شد و در رو بست …
زبونمو توی دهنم چرخوندم و گفتم :

+ چیزی شده؟! … .

شونه ای بالا انداخت و با اون لبخند خوشگلش که چال روی گونه هاشو به نمایش میزاشت ، گفت :

_ نه عزیزم ، فقط اومدم یه خورده باهات حرف بزنم …

سری به نشونه ی اوکی تکون دادم و به طرف کمد کنار تختم قدم برداشتم …
در کشوی بالاییشو باز کردم …
داشتم هندزفریمو جمع میکردم و میزاشتم داخلش که سارا همونطور که روی تخت نشسته بود ، نگاهی به اطراف انداخت و گفت :

_ راستش اومدم پیشِت تا با یه گفتگو بیشتر با هم آشنا شیم … .

هندزفری رو با کمی مکث گذاشتم داخل کشو و بستمش ، گوشیمو گذاشتم روی میزی که همون کنار تخت بود و به طرف سارا حرکت کردم …
کنارش روی تخت نشستم و سرمو انداختم پایین … .

_ خب ، یکم از خودت برام بگو …
خانوادت کجان؟! …
اخلاقیاتت چجوره …
خط قرمزات چیان و روی چی حساسی؟! … .

بدونِ بالا گرفتن سرم ؛ همونطور که با انگشتام بازی میکردم ، لب زدم :

+ اومممم ، خب …
راستش من خانواده ندارم … .

صدای متعجبش به گوشم رسید :

_ یعنی چی؟! …
مگه میشه کسی خانواده نداشته باشه؟! …

اهی کشیدم و غمگین لب زدم :

+ من از بچگی یتیم بودم سارا جون ‌…
نه مامان داشتم ، نه بابا … .

دستشو گذاشت روی شونم و همونطور که ماساژِش میداد ، متاسف لب زد :

_ وایی عزیزم …
چقدر سخت و دردناک ! … .

تک خنده ای کردم و نفسمو آه مانند بیرون فرستادم …
واسه عوض کردن حال و هوام ، لب زد :

_ خب ، قرار شد از خودت بگی واسم ! … .

نفس عمیقی کشیدم و لب زدم :

+ من ، خب …
خب میتونی مثه قل دومت روم حساب وا کنی ! …

خنده ای کرد و خوشحال و با هیجان لب زد :

_ جدی؟! …

شونه ای بالا انداختم و اوهوم تو گلویی گفتم …

_ خب از خطر قرمزات واسم بگو … .

نفسمو محکم بیرون فرستادم و با بالا گرفتن سرم ، گفتم :

+ هوففف ، من …
خطر قرمزم یه مَرده …
مردی که کل زندگیمه ، مردی که خیلی دلتنگ آغوششم … .

خیرش شدم و منتظر عکس العملش موندم …
اول تا چند لحظه متعجب بهم زل زده بود ولی کم کم لبخند شیطونی روی لباش شکل گرفت …
خنده ی هیجانی و ریزی کرد و گفت :

_ پس تو هم عاشقی ! …

لبخند محوی زدم و چشمامو آروم ، به نشونه ی تایید حرفش باز و بسته کردم …
شونمو فشرد و بی تاب گفت :

_ خب ، کیه اون مَرد؟! … ‌.

لبخندم عمق گرفت و اروم و با عشق اسمشو زمزمه کردم :

+ ارسلان … .

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.9 / 5. شمارش آرا 7

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

پارت های قبلی همین رمان
رمان های کامل

دسته‌ها

اشتراک در
اطلاع از
11 نظرات
قدیمی‌ترین
تازه‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
رها
2 سال قبل

سارا ادم میزاری تو خماری تا شب وقت داری میشه کلی دیگ پارت گذاشت اگر تاشب ۳ یا ۴ تا پارت نزاری حلالت نمیکنم 🥲😂😂

Yaganeh
Yaganeh
2 سال قبل

سارا جونییییی
چرا آخه کلارا باید عاشق ارسالان باشه 😭😭
میشه عشقش رو تبدیل به نفرت کنی 😎😅😜😛

Yaganeh
Yaganeh
2 سال قبل

ایول دلوین
من که منتظر محو شدن آرژا کثافت از رمان هستم

Helya
Helya
2 سال قبل

جوووون😂😂😂مثبت ۵۰۰ دوس
🥲ای بابا
گلبم گرفت🥲✌حتما اونم کراش زده داره شاخ بازی در میاره میگه نرم نگم😂

Helya
Helya
2 سال قبل

لعنتی چرا با ذوق گفتیسسیییتسنمسجطابحیجیجترتر
چرا این محو نمیشههههههههه
ایرسیلان
تبمینیجیتسحمسجسحیجیححینینین.
الان بهترم😂

11
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x