رمان جادوی سیاه پارت 37

3.8
(17)

&& سارا &&

نفس عمیقی کشیدم و چند تقه به در کوبیدم …
بعد از چند لحظه صدای تامی اومد :

_ بله؟! …

زبونی روی لبام کشیدم و لب زدم :

+ سارا هستم ، میشه بیام داخل؟! …

_ بیا … .

اب دهنمو قورت دادم و در رو باز کردم …
داخل اتاق شدم و در رو بستم …
برگشتم سمتش و ساکت و صامت بهش زل زدم …
پشت میز ، روی صندلیش لم داده بود و داشت سیگار میکشید …
همزمان با بیرون فرستادن دود سیگار ، لب زد :

_ اتفاقی افتاده؟! …

نفسمو محکم بیرون فرستادم و بعد از سکوت کوتاهی ، گفتم :

+ نه ، من …
من فقط اومدم اینجا تا درباره ی کلارا باهات حرف بزنم …

اخم ریزی کرد …
دستشو دراز کرد و همونطور که خاکستر سیگارشو توی جاسیگاری می تکوند ، گفت :

_ خب ، میشنوم … .

نفسمو لرزون بیرون فرستادم …
چقدر حرف زدن و صحبت کردن با این پسر واسم سخت بود ! …
لبام چند بار از هم باز شد ولی چیزی جر آوایی نامفهوم ازش خارج نشد …
کلافه و عصبی چنگی به مدهام زدم و هوفی کشیدم … .
انگار متوجه این اضطراب من شده باشه ، سیگارشو توی جاسیگاری خاموش کرد و در همون حین گفت :

_ بیا بشین و راحت حرفتو بزن … .

یکم ساکت نگاش کردم ، در آخر به طرف مبل های رو به روش حرکت کردم و روی یکیشون نشستم … .
انگشتاشو توی هم گره زد و گذاشت روی میز ، خیره بهم گفت :

_ بگو … .

آب دهنمو قورت دادم و لب زدم :

+ اول از همه … میخوام یه سوالی ازت بپرسم …

ابرویی بالا انداخت و با تکون دادن سرش ، متعجب گفت :

_ اوکی ، بپرس … .

لبمو به دندون گرفتم و گفتم :

+ عاشقشی؟! …

تا چند لحظه متعجب بهم زل زد …
در اخر سرشو کمی کج کرد و متعجب گفت :

_ اصلا کیو داری میگی؟! …

زیر چشمی بهش زل زدم و آروم گفتم :

+ کلارا … .

کم کم اخم غلیظی روی صورتش شکل گرفت …
دستشو مشت کرد و گفت :

_ معلومه نه ، این چه سوال مزخرفیه؟! …

چشمامو ریز کردم و گفتم :

+ جدی؟! …

سرشو محکم به نشونه ی اره تکون داد که گفتم :

+ اوکی ، پس دیگه نیازی به گفتن حرفای بعد نی …

از روی مبل پا شدم که زودی گفت :

_ چی میخواستی بگی؟! ‌…

لبخند دندون نما و مصنوعی ای زدم و گفتم :

+ ‌یه چیزی در مورد کلارا بود …

با اخم ریزی ، کنجکاو لب زد :

_ خب بگو … .

شونه ای بالا انداختم و بیخیال گفتم :

+ نه دیگه ، لازم نیس بگم … .

ساکت و با چشمای نافذش بهم خیره شد که برگشتم و به طرف در قدم برداشتم …
هنوز به در نرسیده بودم که صداش به گوشم رسید :

_ وایسا … .

سرجام ایستادم …
از گوشه ی چشم بهش خیره شدم که دیدم داره به طرفم میاد …
لبخند ریزی زدم ولی زودی پنهونش کردم و جدی به رو به روم زل زدم …
بهم که رسید ، مقابلم ایستاد و گفت :

_ بگو …

ابرویی بالا انداختم و با تعجبی ساختگی گفتم :

+ چی بگم؟! …

اخم ریزی کرد و به سختی لب زد :

_ همون چیزی که بخاطرش اومده بودی اینجا …

سرمو چند بار به نشونه ی فهمیدن تکون دادم و با ابروهایی بالا رفته اهانی گفتم …
زبونی روی لبام کشیدم و گفتم :

+ خب وقتی تو اونو دوست نداری ، مهم نیس گفتنش …

با چشمایی ریز شده لب زد :

_ مگه گفتن اون چیز به علاقه ی من ربط داره؟! …

با لبخند یه دندون نما ، سری به نشونه ی اره تکون دادم که
بی حواس گفت :

_ پس واجب شد بگی … .

لبخند پلیدی زدم و با شیطنت لب زدم :

+ چراااا؟! …

انگار متوجه باشه چی گفته ، با لکنت اومد جملشو درست کنه :

_ م … منظورم اینه که …
که …

به مِن من افتاده بود که دست به کمر پریدم وسط حرفش و حق به جانب گفتم :

+ تو دوستش داری ! …

اخم ریزی کرد و با دستایی مشت شده گفت :

_ نخیررررر …

سری به نشونه ی اره تکون دادم که عصبی گفت :

_ دارم میگم نه …

ابرویی بالا انداختم و با طعنه و کنایه گفتم :

+ عععع ! …
اوکی پس حالا که دوستش نداری ، برو کنار میخوام برم …

خواستم از کنارش رد شم که یکهو بازومو گرفت و منو هل داد طرف دیوار …
کوبیده شدم به دیوار که رو به روم ایستادم و همونطور که یه دستشو گذاشته بود کنار سرم روی دیوار و یه دست دیگشو کرده بود توی جیبش ، لب زد :

_ بگو …

نفسمو حرصی فرستادم بیرون …
دستامو گذاشتم روی سینش و همونطور که سعی داشتم هلش بدم عقب ، گفتم :

+ برو عقب ، میخوام برم … .

اخمش غلیظ تر شد ، دستشو از تو جیبش در آورد و دو تا دستمو گرفت و خشن لب زد :

_ با من لج نکن …
بگو چی میخواستی بهم بگی ! …

با لجبازی لب زدم :

+ نووووچ ، تا وقتی اعتراف نکنی که دوستش داری ، نمیگم … .

خسته بهم زل زد و در اخر به سختی و لکنت لب زد :

_ اره ، اره اصلا …
اصلا من … من …

سخت بود واسش ، کارشو راحت کردم و خودم با لبخند لب زدم :

+ عاشقشی …

پوفی کشید و با تکون سر ، حرفمو تایید کرد که خنده ی ریزی کردم و گفتم :

+ دیدی بالاخره اعتراف کردی ! …

چشماشو مالوند و بی حوصله گفت :

_ اوکی ، حالا بگو … .

زبونی روی لبام کشیدم و لب زدم :

+ کلارا خودش یکیو دوس داره …

یکم ساکت خیرم شد ، کم کم اخم وحشتناکی روی صورتش شکل گرفت …
دستامو فشار داد و گفت :

_ چرت نگو …

سرمو به طرفین تکون دادم و جدی گفتم :

+ چرت نمیگم …
اون خودش عاشقه ، عاشقه همکارشه …
ارسلان ، ارسلانِ تاد … .

با حیرت بهم خیره شد و بعد گذشت لحظاتی ، بی جون چند قدم به عقب برداشت …
وسط اتاق ایستاد و لب زد :

_ خودش گفت؟! …

چشمامو اروم ؛ به نشونه ی اره باز و بسته کردم که شروع کرد به قدم برداشتن توی اتاق و دست کشیدت لای موهاش ، در همون حین از لای دندونای چفت شدش گفت :

_ مگه تو خواب ببینه که اجازه بدم مال اون شه ! …
اون ، اون فقط مال منه …
واسه خودمه نه هیچ کس دیگه ای ! … .

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 3.8 / 5. شمارش آرا 17

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

پارت های قبلی همین رمان
رمان های کامل

دسته‌ها

اشتراک در
اطلاع از
11 نظرات
قدیمی‌ترین
تازه‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
رها
2 سال قبل

بابا ایول سارا جون اخرش اعتراف کرد 😂😂

atena
atena
2 سال قبل

سارا ارسلان بمیره عروسی میگیرم برا هلیا 😂😂قراره زنم بشه بخاطر همین

Helya
Helya
پاسخ به  atena
2 سال قبل

😂من خودم ی محل رو نذری میدم فقط سارا اینو بکش تو
بعد تازه من کی جواب بله دادم خودم نمیدونستم؟😂😂

Helya
Helya
پاسخ به  حساب کاربری حذف شده
2 سال قبل

😂😂😂جون بوسسسس💖

atena
atena
2 سال قبل

من گفتم عاشق کلارام

Yaganeh
Yaganeh
2 سال قبل

هورااااااا حالا دست جیغ هورااااا بیا وسط آها آها آها آها حالا شد بدنو بلرزون صدا دستا نمیادا آها آها اون ته سالن صدا جیغا بیاد هو هو هو هو 💃💃💃💃💃💃💃

11
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x