رمان جمعه سی ام اسفند پارت 27

3
(3)

_من خجالت می کشم .
چهره اش کمی نرم شد. دستم را دور کمرش حلقه کردم و در اغوشش فرو رفتم. چند لحظه
طول کشید که تصمیم بگیرد که ایا می خواهد مرا بغل کند یا نه. عاقبت دستش را بالا اورد
و مرا به خودش فشرد. موهایم را بوسید .
_دیشب خوابت رو می دیدم.
سرم را بلند کردم و نگاهش کرد .
_خیر باشه!
_خواب دیدم که حامله ایی…
چشمانم گشاد شد. خندید. از همان تک خنده های خاص اش.
_هستی؟
چشمانم گشاد تر شد .
_نه …
دستش را از دور کمرم برداشت و به طرف کشوی لباس هایش رفت. لباس زیر برداشت و
پوشید. حوله اش را روی بخاری انداخت و با لحنی جدی گفت:
_شروع کن قرص بخور پس
خجولانه سرم را به نشانه مثبت تکان دادم. پیراهن دکمه داری از کشو در اورد و به زحمت
پوشید. نمی توانست تیشرت به تن کند. نمی توانست دستش را بلند کند و کمک کسی را هم
قبول نمی کرد. جلو رفتم و دکمه هایش را بستم. خواست تا دستم را کنار بزند اما خونسرد
پشت دستش زدم و گفتم:
_می دونم هنوز فلج نشدی. می دونم خودت می تونی. بذار به حساب یه کار عاشقانه!
اخم کرده اما با لبخندی محو روی لبانش گفت:
_کلی کار عاشقانه هست. ترجیح می دم که اونها انجام بشه!
خندیدم و روی پنجه ام بلند شدم و یقه اش را که تاب خورده بود درست کردم .
اخم کرده اما با لبخندی محو روی لبانش گفت:
_کلی کار عاشقانه هست. ترجیح می دم که اونها انجام بشه!
خندیدم و روی پنجه ام بلند شدم و یقه اش را که تاب خورده بود درست کردم .
_کجا بودی؟ از خونه میای؟
کمی فاصله گرفتم و چون خیال رفتن نداشتم، شنل و شالم را باز کردم .
_نه خونه بابام بودم. از سفر اومدن رفتن دیدنشون ولی دعوام شد زدم بیرون.
روی میزش خم شد و از میان خرت و پرتهای روی میزش، در حالیکه به دنبال چیزی می
گشت، گفت:
_دعوا برای چی؟
جریان را به اختصار برایش تعریف کردم. عینک اش را پیدا کرد و به چشم زد و مقداری
جزوه و کتاب برداشت و اشاره کرد که پایین برویم .
_به نظرت اشتباه کردم؟
پشت میز ناهار خوری نشست و کتابهایش را روی میز گذاشت .
_نمی دونم. کردی؟
پوفی کردم و پشت میز کنارش نشستم .
_مهیار میاد؟
سرش را به نشانه نفی تکان داد و کاملا جدی مشغول مطالعه شد.
_من بمونم؟
_هر جور دوست داری!
با شیطنت پایم را از زیر میز، به پایش کشیدم. نفس عمیقی کشید ولی عکس العملی نشان
نداد و همچنان سرش پایین ماند. دوباره تکرار کردم .
همانطور که سرش پایین بود سرش را کج کرد و نگاهم کرد. جدی و اخم الود. ریز خندیدم .
_شد مثل اون باری که داشتم ورقه شاگردهام رو تصحیح می کردم. اینقدر شیطونی کردی
که اخرش یه بوسه گرفتی! الان چی می خوای؟!
چشمانم را گشاد کردم و گفتم:
_بی ادب!
پوزخند بامزه ایی زد و به کارش پرداخت .
_میگم فکر کردی اگر من نمی اومدم کتاب ازت بخرم، ما هیچ وقت با هم اشنا نمی شدیم؟
_اوهوم!
_میگم فکر کردی اگر کتاب علویه خانم رو به من قرض نمیدادی، ما هیچ وقت با هم بیشتر
اشنا نمی شدیم؟
نفس عمیقی که کشید، نشان میداد که عصبی شده است .
_میگم…
ناگهان چرخید. تقریبا از جا پریدم. ان چنان که روی صندلی به عقب سر خوردم. از واکنشم
خنده اش گرفت، ولی خودش را کنترل کرد. دستم را گرفت و از روی صندلی بلند کرد.
مظلومانه گفتم:
_ببخشید!
یک ابرویش را بالا داد .
_گفتم وسط کار من، حواسم رو پرت نکن …
لبم را گزیدم و با شیطنت نگاهش کردم .
_گفتم بدم میاد که تمرکزم بهم بخوره…
باز هم با شیطنت بینی ام را چین انداختم. مرا به جلو هل داد و ضربه ارامی هم به باسنم
زد…
به پایین تشک سر خوردم. ساعدش را از روی پیشانی اش بلند کرد و لحاف را کنار زد و
به من که تقریبا زیر لحاف، پایین رفته بودم، نگاه کرد.
_چی کار می کنی تو اون زیر؟!
ریز خندیدم و لحاف را بالا کشیدم. انقدر که مچ پاهایمان از زیر لحاف بیرون زد. پایم را
کاملا کنار پای اش گذاشتم. کلافه لحاف را که روی صورتش افتاده بود، کنار زد.
_فرین چی کار می کنی؟ پات یخ می کنه!
لحاف را کنار زدم و گفتم:
_رفتم پایین که کف پاهام به پای تو برسه!
نگاهی عاقل اندر سفیه کرد. غش غش خندیدم .
_که چی بشه؟
_بشه مثل این عکسهایی که تو اینستاگرام می ذارن…
بعد هم نگاهی به پاتختی کردم و گفتم:
_دستت می رسه اون موبایل من رو میدی؟
یک ابرویش بالا رفت و زیر بغل مرا گرفت و بالا کشید. غرولند کردم و گفتم:
_اَه… فیگورم رو خراب کردی!
همچنان جدی و ارام نگاهم می کرد.
_لابد زیرش من رو هم میخوای تگ کنی؟
چشمانم را به نشانه مثبت باز و بسته کردم. چانه اش را بالا برد ولی چیزی نگفت .
_اره میخوام بذارم کف پای من و استاد کامکاران بزرگ، همین الان یهویی!
خنده اش گرفته بود اما اخم کرده بود و لبانش را محکم به هم دوخته بود .
_دیگه چی؟
ریز خندیدم .
_پس بذار یه عکس برای خودمون بگیرم .
چند لحظه نگاهم کرد. دستانم را به نشانه خواهش مقابل صورتم به هم گره کردم.
_خواهش !
اهی کشید و رهایم کرد. دوباره به پایین سر خوردم و پایم را کنار پاهایش گذاشتم و گوشی
را به دستش دادم و او عکس گرفت. گوشی را به دستم داد. به عکس نگاه کردم. اتفاقا
عکس خوبی هم در امده بود. نوری که از شیشه به داخل تابیده بود کمی از پاهایمان را
روشن کرده بود. پاهای لاک زده و سفید من در مقابل پاهای بزرگ و پشمالوی او، خنده
دار و پر از تفاوت بود .
در حالیکه من با عکسم مشغول بودم، او هم عینکش را به چشم زد و مطالعه می کرد.
نگاهش کردم. قلبم پر از ارامش شد. مهم نبود که چه اتفاقی در اینده می افتاد. مهم حالا بود.
مهم این بود که با وجود او، روزهای جمعه من شاد شده بود. جمعه دیگر برایم نفرت انگیز
نبود .
ناخوداگاه بغلش کردم. متعجب کتابش را بالا گرفت و نگاهم کرد .
_چی شده؟
_مرسی!
_برای چی؟
_برای اینکه از وقتی با هم اشنا شدیم، جمعه هام رو شاد و رنگی کردی
نگاهش مملو از حیرت شد. دستش را دراز کرد و موهایم را از صورتم کنار زد .
_مگه جمعه هات چه شکلی بود؟
لحنش پر از محبت بود. اهی کشیدم و روی سینه اش خوابیدم .
_مامانم روز جمعه فوت کرد .
نوازش دستش روی موهایم، برای لحظه ایی متوقف شد .
_متاسفم!
_از اون روز از جمعه ها بیزار بودم. جمعه ها برام پر از تنهایی و زجر بود. گاهی با
سرهنگ فیلم نگاه می کردیم و گاهی هم با پگاه بودیم، ولی هیچ وقت تلخی اش از بین نمی
رفت. همیشه اون دلگیری نحسش، همراهم بود .
موهایم را بوسید و برایم با ان صدای زیبا و بمش، ترانه جمعه شهریار قنبری را خواند. با
او همه چیز عالی می شد. زمانی که در کنارش بودم، مثل این بود که فرینی که گم شده بود
را پیدا می کردم. حال بچه ایی را داشتم که در خیابان گم شده است و بعد از ساعتها
سرگردانی و گریه کردن مادرش را پیدا کرده است.
فصل نوزدهم
مرا مقابل دانشگاه پیاده کرد و گفت که برای ساعت هفت اماده باشم. پرسیدم که مطمئن
است که برای رفتن به لواسان حالش خوب است؟ گفت که مشکلی ندارد. هر چند می دیدم
که دستش عملا بالا نمی امد. نمی توانست پلیورش را تنش کند و وقتی که به زحمت دستش
را بالا می اورد، عرق روی پیشانی اش می نشست. دکتر گفته بود که اسیبی که چاقو به
بافت رسانده، سطحی نبوده و رباطها و تاندونها را هم دچار مشکل کرده است و برایش ده
جلسه فیزیوتراپی نوشته بود. ولی پشت گوش می انداخت .
بارها با مهیار به کلانتری رفته بودند، ولی هیچ اتفاقی نیفتاده بود. بار اخر تلویحا گفته بودند
که شهر پر از این زورگیرها چاقوکشی هاست و انها نمی توانند به دنبال کسی بروند که
هیچ نشانی از او ندارند. خودشان بروند و انها پیدا کنند و برای پلیس بیاورند، تا پلیس بعدا
اعمال قانون کند. وقتی که از کلانتری برگشت، انقدر عصبی بود که تا یک ساعت فقط راه
می رفت و هیچ حرفی نمی زد .
مهیار برادر خوبی بود. در این مدت شناخت بیشتری از او پیدا کرده بودم. صمیمیت خاصی
با هم داشتند. مهیار سیگار می کشید و یاری سیگاری نبود. شاید تنها چیزی که درباره اش
بحث می کردند، همین بود. یاری از اینکه خانه بوی سیگار بگیرد، بدش می امد و مهیار را
مجبور می کرد که برای سیگار کشیدن به حیاط برود .
محراب یا هنوز از سفر برنگشته بود و یا اصلا نخواسته بود که به خودش زحمت بدهد و
حالی از یاری بگیرد. دراین چند روز مهیار را کاملا تحت نظر گرفته بودم. گاهی فکر می
کردم که غم انچنان عظیمی روی شانه هایش است که شانه هایش را خم کرده است .
وقتی که به حیاط می رفت و سیگار می کشید، او را از پشت شیشه نگاه می کردم. پک
های عمیق می زد و نگاهش به جایی خیره می شد. حالتی که در چهره اش بود، غم انگیز
بود .
روز قبل به خانه عمو رفته بودم و بعد هم با بارمان و بهروز، به بستنی فروشی که همیشه
ان زمانها با فرح می رفتیم، سری زدیم. در سرمای عصر، در کنار خیابان، بستنی گرفتیم و
با یاد گذشته ها؛ خندیدم .
حس می کردم که بهروز از همیشه غمگین تر بود. انقدر زیاد که تمام وزن حرف زدن جمع
سه نفرمان، به روی دوش بارمان بود. بارمانی که کلا کم حرف بود و همیشه شنونده. انقدر
نگران بهروز بودم که شب وقتی به خانه برگشتم، تمام زمانی که مشغول تمیزکاری
همیشگی ام بودم، لحظه ایی از فکر بهروز خارج نشدم .
نزدیک ظهر و بعد از دانشگاه، به خانه رفتم و با پگاه تماس گرفتم. شرکت بود و او هم می
خواست زودتر تعطیل کند و به خانه پدر بزرگش برود. بابا زنگ زد و گفت که اخر هفته
را به انجا بروم، ولی گفتم که با دوستانم سفر می روم. چیزی نگفت ولی مثل همیشه حس
کردم که ناراحت است. ژاله فاصله ایی بین من و بابا انداخته بود که هیچ جوری پر نمی
شد .
بابا خیلی دست و پا زده بود که شاید بتواند باز هم این شکاف را پر کند، ولی من نمی
توانستم. دست خودم نبود. زمانی که به انجا می رفتم و ژاله را با بابا می دیدم، نمی توانستم
تحمل کنم و بی اراده کج خلق می شدم. و وقتی که می دیدم که این کج خلقی بابا را ناراحت
می کند؛ ترجیح می دادم که کج خلقی ام برای خودم بماند. در هر حال بابا به ژاله نیاز
داشت و من نمی توانستم منکر این نیاز شوم .
وسایلم را جمع کردم و دوش گرفتم. تازه از حمام بیرون امده بودم که زنگ در را زدند.
نگاه کردم و در جا خشکم زد. مهیار پشت در بود. مغزم از کار افتاده بود. در همان کسری
از ثانیه، هزار فکر به ذهنم خطور کرد. اینکه ادرس مرا از کجا پیدا کرده است؟ اینکه چه
کار دارد؟ اینکه اگر او به نسبت بین من و فرح، به هر طریقی پی برده باشد، احتمال اینکه
ادرس مرا از فرم استخدام فرح پیدا کرده باشد، چقدر زیاد است؟ و در نهایت و ترسناکترین
اش اینکه، اگر در خطر باشم، چه؟
یا شاید هم او فقط تصادفا فهمیده که من کجا زندگی می کنم و هیچ اطلاعی از محل زندگی
فرح نداشته است. یا شاید هم اصلا به نسبت بین ما پی نبرده باشد. سعی کردم که خوش
بینانه به قضیه نگاه کنم و بالاجبار در را زدم. لای در را باز کرد و داخل شد. دسته گل
نرگسی در دست داشت. عجیب بود که برایم گل اورده بود و عجیب تر اینکه، دقیقا همان
گلی بود که برادرش به من داده بود .
نگاهی که به اطراف می کرد، برایم عجیب بود. نوعی حسرت در نگاهش بود. نوعی غم
و اندوه. در را باز کردم و به استقبالش رفتم. دسته گل را به طرفم گرفت. گرفتم و بوییدم .
_ممنون چرا زحمت کشیدین؟…
تعارف کردم و در ادامه گفتم:
_ادرس این جا رو از کجا اوردین؟
کفش هایش را در اورد و جفت کرد و داخل رفت. کف دستم، خیس عرق شده بود. در همان
راهرو چرخید و نگاهم کرد. کمی اخم داشت، ولی در نگاهش چیز خاصی نبود. تنها باز هم
غمی عظیم در چشمانش بود .
_قبلا اومده بودم.
ضربان قلبم بالا رفت. انقدر که کوبش هایش را در گوشهایم حس میکردم .
_قبلا؟
صدایم در نمی امد. تکان مختصری به سرش داد .
_می اومدم دیدن فرح…
زانوانم لرزید. دستم را مقابل دهانم گرفتم. شوکه شده بودم .
_فرح…
تنها توانستم اسم فرح را لب بزنم. سرش را زیر انداخت و مثل کسی که راه را کاملا بلد
است، به طرف اتاق قدیم فرح رفت. قلبم ان چنان می زد که حس می کردم، هر لحظه سکته
می کنم .
در اتاق را باز کرد و روی تخت فرح نشست. چند لحظه به اطراف و در و دیوار نگاه کرد
و بعد ناگهان زیر گریه زد. انچنان زار زار گریه می کرد که در عمرم ندیده بودم، چه زن
و چه مردی، این چنین غمگین و از ته دل گریه کند .
مقابل در وا رفتم. زار می زد. هق هق میکرد. مثل یک بچه اشک می ریخت. سرش را
پایین گرفته بود و بی هیچ خجالتی، می گریست. شانه هایش می لرزید و من بهت زده، حتی
پای رفتن و دلداری دادن به او را هم نداشتم.
عاقبت وقتی انقدر اشک ریخت که به نظر می رسید اشک اش خشک شده است، سرش را
بلند کرد و نگاهم کرد. چشمانش سرخ شده بود. واقعا گریسته بود. نه مثل بعضی از مردها
که در زمان گریه، فقط هق هق و صدای الکی از خودشان در می اوردند.
_عادت داشت از تو زیاد حرف می زد. نمیدونم چرا هیچ وقت نشد که عکسی از تو نشونم
بده. من زیاد این جا نیومدم. می ترسید که کسی بیاد. ولی همون دو بار هم نشد که عکسی
از تو ببینم. ولی درباره ات خیلی شنیده بودم. فرین…
خم شد و از پا تختی دستمال بیرون کشید و اشک هایش را پاک کرد .
_بار اول که اسمت رو شنیدم، جا خوردم. ولی وقتی گفتی فرین احمدی…
اخم هایش در هم رفت. از روی تخت برخاست و مقابلم امد. هیچ چیزی از حرفهایش
نفهمیده بودم. تنها ترسیده میخکوب شده بودم. اگر می خواست بلایی سر من بیاورد، تنها
چیزی که برای دفاع در دستم بود، یک دسته گل بود .
_چرا دروغ گفتی؟ برای چی اومدی تو زندگی برادرم؟
دهانم باز مانده بود. شانه ام را گرفت و تکان داد .
_از جون یاری چی می خوای؟
ان چنان شوکه شده بودم که زبانم به معنی واقعی کلمه، بند رفته بود. اخمش کم رنگ تر شد
و اه عمیقی کشید و دستم را گرفت و مرا روی تخت فرح نشاند .
_اشپزخونه کجاست؟
تنها نگاهش کردم. اشپزخانه را بلد نبود. اینکه او تنها اتاق خواب فرح را می شناخت و به
محض اینکه وارد خانه شد، یکراست به اتاق فرح رفت، تنها یک معنی می داد .
بیرون رفت و کمی بعد با یک لیوان اب برگشت. وادارم کرد که تمام اب را بخورم. بعد هم
کنارم روی تخت نشست. برای لحظاتی روی ارنجش که به پاهایش ستون کرده بود، خم شد
و سرش را میان دستانش گرفت و سکوت کرد .
_همون لحظه اول که دیدمش، عاشقش شدم. اصلا دست خودم نبود. حلقه دستش نبود و من
هم واقعا دلم رفت. یه جوری با ناز و ملوس حرف می زد که اول فکر کردم از اون
دخترهاست. بعد دیدم نه این ناز و فرم حرف زدن، مخصوص همه است. زن و مرد نداره.
عاشق همین حرف زدنش شدم…
چشمانم را بستم و واقعا احساس سرگیجه کردم. چیزی نمانده بود که بالا بیاورم.
_طفلک خیلی سعی کرد من رو پس بزنه. خیلی با خودش و من جنگید…
سرش را بلند کرد و مرا نگاه کرد .
_دنبال مرگ فرحی؟ من کشتمش!
دهانم مثل چوب خشک شده بود و دنیا دور سرم می چرخید.
_اینقدر بهش فشار اوردم که این اتفاق افتاد…
دوباره به گریه افتاد. هق هق میکرد و با کف دستش محکم به پیشانی اش می کوبید.
_من مجبورش کردم که نامزدش رو رد کنه. من بی همه چیز، اونقدر تحت فشارش گذاشتم
که این جوری شد. بهش میگفتم باید انتخاب کنه. تهدید به رفتن میکردم. تهدید های تو خالی.
بعد هم…
صورتش را در دستانش گرفت. صدای گریه اش از پشت دستانش، بم تر و جانسوز تر شده
بود .
_بهش گفتم خودم مواظب هستم. ولی از قصد گذاشتم که حامله بشه. میخواستم دیگه هیچ
راهی نداشته باشه. دیگه مجبور بشه که با من ازدواج کنه…
چشمانم را روی هم فشردم و از ته دلم دعا کردم که این یک کابوس باشد و وقتی بلند شوم،
هیچ کدام حقیقت نداشته باشد و بفهمم که او و برادرش فرح را کشته اند. نه این وضع
فضاحت بار. اگر بابا می فهمید. اگر بهروز می فهمید .
زمان از دستم در رفته بود. زمانی که من در هپروت، گیج، همان جا روی تخت فرح نشسته
بودم و او هم کنارم غمزده و بیچاره نشسته بود. دیگر گریه نمی کرد. اما همان حالت همیشه
را داشت. چرا هیچ وقت متوجه نشدم که حال و روز او، دقیقا مثل بهروز بود. همان
خودداری و نمایش خوب بودن، و در درون افتضاح بودن .
_تو زندگی برادرم دنبال چی می گردی؟
نگاهش کردم. همچنان سرش را پایین انداخته بود و به میان پاهایش زل زده بود. با صدایی
که از شدت ناراحتی و هیجان گرفته شده بود، گفتم:
_از کجا من رو شناختی؟
پوزخندی زد.
_اسمت تو پرونده چاقو خوردن یاری، فرین راسخ بود. باز هم شک داشتم. چند روزه دارم
تعقیبت می کنم. ولی دیگه دیروز، شکم یقین شد. دیروز دیدمت. تو خیابون. با نامزدش.
پسر عموت…
نفسم را محکم بیرون دادم .
_من از برادرت هیچی نمی خوام…
سرش را کج کرد و نگاهم کرد. نگاهش تهی و خالی بود.
_پس برای چی اومدی تو زندگیش؟
_من از برادرت هیچی نمی خوام…
سرش را کج کرد و نگاهم کرد. نگاهش تهی و خالی بود.
_پس برای چی اومدی تو زندگیش؟
_دنبال شما بودیم. فکر کردیم که شما تو کار خلاف هستید. فکر میکردیم فرح که حسابدار
شرکت بوده چیزی فهمیده و شما هم سرش رو زیر اب کردین!
چشمانش را تنگ کرد و پوف تمسخر امیزی کرد.
_سرش رو زیر اب کردیم؟!
سرش را تکان داد .
_حاضرم تمام زندگیم رو بدم، تا یه بار دیگه صورتش رو ببینم .
دستانش را روی صورتش گذاشت و نالید .
_خانم شاهپوری چه کاره است؟
_دختر خاله امه …
اهی که کشید پر از عجز و بیچارگی بود.
_رابطه ات با یاری؟
این بار من به گریه افتادم.
_من عاشقش شدم…
چرخید و با تعجب و ناراحتی نگاهم کرد .
_من نمی خواستم بهش نزدیک بشم. بهروز گفت که اون در جریان هیچی نیست. گفت که
هیچ کاری بهش نداشته باشم. ولی من…
ادامه ندادم. همچنان با بهت و حیرت نگاهم می کرد. کمرش را راست کرد و سیگاری از
جیبش در اورد و اتش کرد .
_راست میگه. هیچ کس در جریان رابطه من و فرح نبود. حتی محراب. بعدش که اون
اتفاق افتاد…
ادامه نداد. برخاست و به طرف پنجره رفت و به بیرون نگاه کرد.
_محراب فهمید همه چی رو. اون کسی رو فرستاد که بره و از روی پرونده پزشک قانونی،
اینکه فرح حامله بوده رو برداره…
با همان دستش که سیگار در ان بود، با انگشت اشاره و شصت اش، چشمانش را فشرد.
_نمی خواستیم شما بیشتر از این داغون بشین. نامزدش و بابات…
اشک بی اختیار و در سکوت از چشمانم روان بود .
_تو همین گیر و دار پیدا کردن کسی که بتونه از روی پرونده پزشک قانونی برداره، حاج
فتاح هم فهمید…
پک عمیقی به سیگارش زد.
_تا حالا هیچ وقت حاج فتاح رو این جوری ندیده بودم. کم مونده بود من رو بکشه. اگر یه
اسلحه داشت، حتما من رو کشته بود…
چشمانش را روی هم فشرد. مثل اینکه نمی خواست ان روزها را به خاطر بیاورد.
سیگارش را روی لبه پنجره خاموش کرد و امد و بالای سرم ایستاد. سرم را بلند کردم.
هنوز هم مثل ابر بهار، بی صدا اشک می ریختم .
_گریه نکن…
گریه ام شدید تر شد. مقابل من، روی زانوانش نشست .
_ببین منو…
سرم را بلند کردم و نگاهش کردم.
_می تونی یه جوری پسر عموت رو دست به سر کنی؟
لبم را گزیدم و اشکم بیشتر شد. حالت صورتش ترحم انگیز شد .
_این جوری گریه نکن. شبیه فرح گریه میکنی!
_چی بهش بگم؟
نفسش را محکم بیرون داد.
_نمی خوام از جریان من بو ببره. به اندازه کافی عذاب وجدان دارم .
_بهروز گفت که روز قبل از این جریان، فرح بهش زنگ زده که بره تا با هم باشن…
سرخ شدم و ادامه دادم:
_رابطه داشته باشن. میگفت اخه چطور ممکنه زنی که بخواد خودش رو بکشه، به نامزدش
همچین پیامی می ده
سیگار دیگری اتش زد. و با صدایی که از شدت ناراحتی به سختی شنیده میشد، گفت:
_فرح روزهای اخر تو یه بزرخ واقعی بود. یه روز اومد و گفت که دیگه نمی خواد من رو
ببینه. گفت که دیگه نمی تونه من رو ببینه. از خودش بدش می اومد. دایم می گفت که حس
کثیف بودن داره. نمی تونست نامزدش رو رد کنه. دلیلش رو از من نپرس. چون نمی دونم.
به خاطر مناسبتهای خانوادگی بود یا نه، شاید هنوز دلش باهاش بود. نمی دونم…
مشت اش را روی شقیقه اش گذاشت و فشار داد. چشمانش را جمع کرد و مثل کسی که درد
می کشد، حالش عوض شد.
_گفت که اگر دوستش دارم، برم و دیگه هم سراغش نیام. گفتم بچه رو چی کار میکنی؟
گفت که می اندازتش…
برگشت و روی تخت کنارم نشست.
_ولی حدس می زدم که چی کار می خواد بکنه. بهش گفتم اجازه نمی دم تظاهر کنی که بچه
ی من، مال کس دیگه است. بهش گفتم که میرم و به باباش و نامزدش همه چی رو میگم.
بلوف می زدم. من…
باز هم گریه امانش را برید .
_من احمق بلوف زدم که منصرفش کنم. فکر نمی کردم که حرفام اینقدر اون رو مستاصل
کنه که این کار رو بکنه. فکر نمی کردم که اصلا برنامه اش اون چیزی که من فکر می
کردم، نباشه. می خواست…
دیگر ادامه نداد. فهمیدن بقیه جریان، دیگر عقل انشتین را نمی خواست. خواهر احمق من
می خواست تا یک بار دیگر با بهروز باشد و بعد خودش را خلاص کند. دلیلی احتمالی
برای بارداریش. برای او که بین دو عشق گیر کرده بود، دیگر راه چاره ایی نمانده بود.
حالا دلیل ان رفتارهای روزهای اخر فرح برایم مشخص شد. ان مرموز و مبهم بودن
رفتارش. ان نارحتی و سردرگمی…
مهیار گریه می کرد و با هر گریه اش، قلبم از جا کنده می شد. تا به حال در زندگی ام این
قدر درمانده نشده بودم. درمانده و شوکه. این افشاگری چیزی ورای تصورات من بود. شاید
اگر او می امد و می گفت که با دست خودش فرح را کشته است، ان هم به خاطر اینکه فرح
چیزهایی را درباره انها کشف کرده است، من اینقدر شوکه نمی شدم. چون ماه ها بود که با
این فکر زندگی کرده بودم و حالا تمام معادلاتم به هم ریخته بود. اگر بهروز می فهمید و
اگر بدتر از ان، بابا می فهمید چه میشد. مناسبت دو خانواده. عمو و زن عمو چه می گفتند.
و از همه بدتر زندگی خودم چه میشد. اگر او از طریق صورت جلسه کلانتری فهمیده بود
که من فرین راسخ هستم و من هم اینقدر گیج و احمق بودم که تا ان لحظه اصلا این
موضوع را از خاطر برده بودم، پس احتمالا یاری هم جریان را فهمیده بود. پس چرا تا به
حال هیچ عکس العملی نشان نداده بود؟ ایا یاری هم مثل او منتظر این بود که مچ مرا
بگیرد؟ ایا او هم در تعقیب مهیار، در کنارش بوده است؟
_یاری هم جریان من رو می دونه؟
سرش را بلند کرد و نگاهم کرد.
_به نظرت اگر می دونست، الان قرار داشتی که باهاش بروی لواسان؟
_پس…
دوباره سرش را پایین انداخت و به میان پاهایش خیره شد.
_نذاشتم بفهمه. رشوه دادم که اسم ات رو از توی پرونده برداشتن. فکر می کنی چرا حتی
یک بار هم از کلانتری تو رو نخواستن؟ فکر می کنی می ذاشتم تا زمانی که نفهمیدم تو کی
هستی و چی تو سرته، برادرم ضربه بخوره؟
چیزی نگفتم .
_داری راست میگی که کاری با یاری نداری و نداشتی؟
سرم را تکان دادم و باز هم به گریه افتادم.
_بهش گفتم خیال ازدواج ندارم. چون نمی تونستم داشته باشمش. هنوز هم نمی تونم. فکر
میکنی اگر بفهمه، چی میشه. ولی به خاک فرح، حتی یک لحظه هم خیال اذیت کردنش رو
نداشتم .
اخم کرده بود و با حالتی متاثر مرا نگاه می کرد. برخاست و چند قدم در اتاق زد .
_فعلا بهش چیزی نگو.
با بیچارگی گفتم:
_بالاخره که چی؟ می فهمه. من برای اون روز خودم رو اماده کردم .
با تمسخر گفت:
_مثلا چی کار می کنی؟
_هیچی. کاری نمی تونم بکنم. ولی براش اماده ام. چون مطمئنم پیش میاد .
دوباره شروع به قدم زدن کرد .
_چرا نیومدین از خودمون بپرسین؟ چرا شکایت نکردین؟ اخه این ارتیست بازی ها چیه؟
چرا یه عده رو هم همراه خودتون کشیدین تو جریان؟…
مکث کرد و نیم نگاهی کرد و گفت:
_این ظاهرسازی و سناریو فکر تو بود یا نامزدش؟
_بهروز…
پوف تمسخر امیزی کرد. با ناراحتی و حالتی عصبی گفتم:
_چیزی ازتون تو دست نداشتیم. فقط یه سری حدس و گمان. با حدس و گمان که نمیشه از
کسی شکایت کرد. تو روز روشن زدن برادرت و ناکار کردن، کاری از پیش بردین؟
گرفتینشون؟ اصلا خود تو رفتی اسم من رو از پرونده کشیدی بیرون. ما هم همین فکرها
رو کردیم که خودمون اومدیم جلو. اون هم وقتی که دقیقا جلوی چشممون، یه تیکه از پرونده
اش تو پزشک قانونی غیب شد. بهروز می گفت که معلوم نیست شما سرتون کجا بنده…
مکث کردم و با حالتی حق به جانب ادامه دادم:
_که البته اشتباه هم نمیکرد. همین حالا هم من مطمئنم که شما تو کار قاچاق کالا هستید.
اونم خیلی گردن کلفت. با یاور هم دست هستین. هم تو، هم محراب. تنها چیزی که ما اشتباه
کردیم، این بود که فرح چیزی فهمیده و شما سرش رو زیر اب کردین .

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 3 / 5. شمارش آرا 3

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

پارت های قبلی همین رمان
رمان های کامل

دسته‌ها

اشتراک در
اطلاع از
2 نظرات
قدیمی‌ترین
تازه‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
fateme
fateme
3 سال قبل

واااااااااای اصلا فک نمیکردم اینجوری بشه

P
P
3 سال قبل

Wooooowww
عججبب چیزی شد..

2
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x