رمان جمعه سی ام اسفند پارت 29

4.5
(2)

 

از اشپزخانه خارج شدم. پشت سرم امد .
_فرین…
_نمی تونم چیزی بگم بهروز
با عصبانیت گفت:
_یعنی چی؟
میان هال ایستادم و دست به سینه نگاهش کرد. دل گفتن حقیقت به او را نداشتم .
_هر چی زودتر با هنگامه تموم کن بهروز. فقط می تونم بهت بگم که جریان اصلا اون
چیزی که ما فکر می کنیم، نبوده
انقدر حیرت زده بود که تنها نگاهم کرد. زمزمه کرد. مثل اینکه باورش نمی شد.
_نبوده؟
دلم میخواست زبانم را ببرم تا مجبور نباشم که چیزی به بهروز بگویم .
_فرین میگی چه شده، یا نه؟
_نمی تونم بگم بری…
سرش را با بهت و ناباوری تکان تکان داد.
_کسی تهدیدت کرده؟ مهیار تهدیدت کرده؟
تقریبا نالیدم. بیچاره بهروز حتی فکرش هم به سمتی که باید، نمی رفت .
_نه، اصلا اینها نیست…
دو قدم برداشتم و مقابلش قرار گرفتم .
_تو رو خاک فرح، چیزی نپرس. فقط یه مدت همه چی رو ول کن… اصلا برو سفر…
عصبی و سردرگم نگاهم کرد.
_چرا قسم میدی؟ راست و درست بگو چی شده؟
چشمانم را روی هم فشردم.
_نمی تونم…
عصبی چند قدم از من فاصله گرفت و در هال راه رفت. متوجه شده بود که یک چیزی شده
است. متوجه بود که یک چیزی این وسط وصله ناجور است. اینکه من او را به خاک فرح
قسم می دهم که چیزی نپرسد و برود. بهروز احمق نبود .
برگشت و نگاهم کرد. نگاهش بی قرار و مبهم بود. مثل کسی که در مغزش به چیزی
رسیده، ولی نه کاملا و با اگاهی درست. مثل پازلی که تنها یک قطعه برای کامل شدن نیاز
دارد، ولی هر کسی با دیدن ان، می تواند بگوید که تصویر چه چیزی است .
عاقبت، بدون هیچ حرفی از در بیرون زد.
عاقبت، بدون هیچ حرفی از در بیرون زد. به محض رفتنش با مهیار تماس گرفتم. گفتم که
اگر می تواند، به انجا بیاید. گفت که تا نیم ساعت دیگر خودش را می رساند. سر یخچال
رفتم و چون سردردم ذره ایی ارام نشده بود، یک مسکن دیگر هم خوردم .
تا امدن مهیار، فقط قدم زدم. وقتی که رسید، تقریبا هوا تاریک شده بود .
_سلام… چی شده؟
نگاهی با تعجب به صورت من که از گریه زیاد ورم کرده بود، انداخت و همان جا مقابل
در وا رفت .
_یاری فهمید؟
سرم را تکان دادم. کفش هایش را در اورد و داخل شد .
_بهروز فهمید .
چشمانش گشاد شد .
_چی کار کردی فرین؟
با این حرفش از کوره در رفتم. همه به من میگفتن که چه کار کردی فرین؟ مثل اینکه
مقصر تمام این جریانات من بودم و خبر نداشتم.
_من هیچ غلط اضافه ایی نکردم. به جز خریت اینکه عاشق برادرت شدم، هیچ کار دیگه
ایی نکردم. ولی همه تون میگین که چی کار کردی فرین؟ یه جوری که انگار این وسط،
فقط من مقصرم .
متعجب از این انفجار ناگهانی گفت:
_منظورم این بود که چرا به بهروز گفتی؟
تقریبا جیغ کشیدم .
_من هیچی نگفتم. وقتی با یاری رسیدیم خونه، جلوی در بحثمون شد. بهروز تو ماشین،
منتظر من نشسته بود. یاری هم پیاده شد و گفت که روز پنج شنبه، چی بین ما گذشته که من
این چند روز رو تو لواسان بهش زهر مار کردم. بهروز هم گفت که پنج شنبه اصلا با من
نبوده …
کمی اخم کرد و گفت:
_بهت گفتم یه چند روز رو دندون سرجیگر بذار، تا یاری یه ریکاوری بکنه. اخر کار
خودت رو کردی؟
بیشتر از کوره در رفتم و با حالتی تهدید امیز جلو رفتم و مقابلش ایستادم .
_وقتی اومدی اونجوری همه چی رو برای من ریختی رو دایره، توقع داشتی این چند روز
همه چی گل و گلاب باشه. چرا شما مردها یه ذره عقل احساسی ندارید؟ نمی فهمی زندگی
عاطفی من با گندی که تو و خواهرم زدین، رفته تو هوا…
اینبار او هم از کوره در رفت.
_زندگی عاطفی که از اول قرار نبود، باشه. تقصیر کار خودت رو گردن من ننداز. به
اندازه کافی بار روی دوشم هست…
جیغ جیغ کنان گفتم:
_روی دوش من نیست؟ به بابام باید چی بگم؟ به بهروز؟ یاری داره از زندگیم میره. چرا
این رو نمی فهمی؟ به محض اینکه بفهمه، رفته. پس برای من فلسفه بافی نکن…
چند لحظه هر دو نفرمان عصبی به هم نگاه کردیم. سیگاری روشن کرد که باعث شد، خشم
ام بیشتر شود.
_اگر این وامونده رو نکشیده بودی، یاری نمی فهمید .
هر دو ابرویش بالا رفت .
_وقتی رفتم خونه اش، گفت که بوی سیگار می دم. منم گفتم بهروز اومده بود پیشم. بعد چی
شد؟ گند کار در اومد.
با تعجب به سیگارش نگاه کرد و زمزمه کرد.
_مثل سگ بو میکشه، پسره!
روی مبل ولو شدم و سرم را بین دستانم گرفتم.
_محراب از جریان با خبر شده .
همان طور که سرم پایین بود. نالیدم. فقط همین را کم داشتیم.
_وای…
امد و روی مبل مقابل، نشست. سرم را بلند کردم و نگاهش کردم.
_از کجا فهمیده؟
_یاور …
چشمانم را روی هم فشردم. دهانم را باز کردم تا بگویم که می رود و به یاری جریان را
میگوید که صدای زنگ در امد .
بلند شدم و ایفون را نگاه کردم. یاری بود که خونسرد دستانش را در جیبش کرده بود و با
فاصله از در، ایستاده بود. مثل این بود که دنیا دور سرم چرخید. مهیار را صدا زدم. او هم
بدتر از من، با دیدن یاری پشت در، رنگ از صورتش پرید. دوباره زنگ زد.
_باز کن فرین. یا بگو مهیار بیاد بیرون…
مهیار چشمانش را جمع کرد و مشت محکمی به پیشانی خودش زد. بدون انکه در را بزند،
بیرون رفت و مستقیم در را باز کرد. پشت پنجره رفتم و پرده را کنار زدم. کاملا مشخص
بود که مهیار مشغول اسمان و ریسمان بافتن، برای یاری است و یاری هم ارام و خونسرد،
فقط گوش می داد .
در حیاط نیمه باز بود و یاری به در تکیه داده بود. چیزی نمی گفت و در سکوت، با حالتی
که اصلا نمی توانستم ان را بفهمم، به مهیار گوش میداد. چند لحظه بعد، در کاملا باز شد و
محراب هم داخل شد. مهیار بدتر از من، بهت زده، به محراب نگاه کرد و یک دفعه از
کوره در رفت. همان جا کنار پنجره وا رفتم. هیچ وقت فکر نمی کردم محراب تا این حد از
من متنفر باشد که برود و همه چیز را کف دست یاری بگذارد. حالا محراب متکلم بود و تند
تند چیزی را برای یاری تعریف می کرد. این بار قیافه یاری در هم رفته بود. نه… در هم
رفته، کلمه صحیحی نبود. کاملا ناراحت. حتی چیزی فراتر از ناراحت. چیزی مثل ناباوری
محض، در صورتش دیده می شد .
از در بیرون دویدم. محراب با دیدنم صحبتش را قطع کرد. پوزخندی زد و گفت:
_این هم از سرکار خانم، فرین راسخ…
مهیار چیزی شبیه” تو رو خاک مامان ول کن، حاجی!” گفت. سر یاری چرخید و به من
نگاه کرد. در چشمانش بهت و حیرت دیده می شد. رنگش پریده بود و انچنان به من نگاه
می کرد، مثل اینکه تا به حال مرا ندیده و نمی شناسد .
_یاری…
چیزی نگفت. بهت و حیرت اش بیشتر شد. مثل اینکه هر لحظه که می گذشت، هضم این
جریان برایش سخت تر میشد. چند قدم به طرفم برداشت. مثل یک ادم مست. مثل یک ادم
کور. مثل کسی که اصلا نمی داند دنبال چه چیزی است. کسی که در تاریک محض، به
دنبال چیزی است که حتی ماهیت اش را هم نمی داند .
_اره؟
_به روح مادرم این نبود یاری…
به میان حرفم امد. با حالتی کلافه، سوالش را تکرار کرد.
_اره؟
سرم را به نشانه تایید تکان دادم. چرخید و بدون هیچ حرفی از در بیرون رفت. مهیار هم به
دنبالش. اما قبل از دویدن به طرف یاری، یک “گند زدی حاجی” هم به محراب گفت.
محراب هم چنان تکیه داده به در به من نگاه می کرد. در چشمانش نه کینه بود و نه
ناراحتی. کاملا ارام بود. ارام و حسابگرانه .
_چرا این کار کردین؟
تنها پرسشی که به ذهنم می رسید، همین بود. چند لحظه نگاهم کرد. موشکافانه و عمیق
_برادرم باید می فهمید که از اول برای چی بهش نزدیک شدی
گریان، تقریبا جیغ کشیدم.
_من برای هیچی بهش نزدیک نشدم…
کمی اخم کرد و گفت:
_شما زنها همه دنبال یه چیزی هستین. خنده داره… ولی حتی پشت هم دیگه هم نیستین، اما
من نمی خوام پشت برادرم رو خالی کنم .
سرم را تکان دادم .
_لعنت بهتون…
دیگر ادامه ندادم. می خواستم بگویم، لعنت به تو و این نفرت قدیمی ات. اما زبانم بسته بود.
بدون هیچ حرفی از در بیرون زد .
همانطور درمانده در حیاط، روی لبه باغچه نشستم. نمی دانم چقدر انجا بودم که در حالیکه
از سرما می لرزیدم و چشمانم از شدت اشک جایی را نمی دید، به داخل برگشتم .
بعدها هیچ کدام از کارهایی که انشب انجام دادم را به خاطر نیاوردم. اینکه چیزی خوردم یا
نه؟ خودم را گرم کردم یا نه؟ باز هم گریه کردم یا نه؟
مثل این بود که ان شب برای من، پایان یک قسمت از زندگی شد و اغاز قسمتی که هیچ
وقت خواهانش نبودم .
فصل بیستم
دست گرمی روی پیشانی ام نشست. غلت زدم و دستش را بغل کردم و به گونه ام چسباندم.
زمزمه ایی هم شنیده شد. چشمانم را باز کردم. جناب سرهنگ و پگاه و بابا، بالای سرم،
مشغول بحث و تبادل نظر بودند .
پگاه با دیدن چشمان باز من، جیغ خفه ایی کشید و بغلم کرد.
_الهی قربونت برم. خوبی؟
سعی کردم تا بلند شوم. بابا نگذاشت و گفت که پگاه وسایلش را بیاورد تا معاینه ام کند.
_خوبی بابایی؟
خیلی وقت بود که مرا بابایی صدا نزده بود. روی تخت نشستم و سعی کردم اینکه دنیا دور
سرم می چرخید را نادیده بگیرم. جناب سرهنگ با حالتی جدی کنار تختم نشسته بود و
نگران نگاهم می کرد.
_خوبم…
پگاه امد و روی تخت کنارم نشست و دستم را گرفت. بابا فشارم را گرفت و اخمی کرد.
_فشارش پایینه هنوز.
دستم را روی پیشانی ام کشیدم.
_فشارم پایینه؟
من هیچ وقت فشارم پایین نرفته بود. پگاه دوباره بغلم کرد و مرا چلاند.
_غش کرده بودی .
جا خوردم و با تعجب نگاهش کردم. من هیچ وقت غش هم نکرده بودم .
_خوبم الان…
کمک کرد تا بلند شوم و به دستشویی بروم. به خاطر سرمی که گرفته بودم، مثانه ام پر شده
بود. از ترس اینکه باز هم غش نکنم و زمین نخورم، تا پشت در با من امد. مسواک برداشتم
و مسواک زدم. زیر چشمانم گود افتاده بود. بهروز حق داشت. حالا لاغری ام بیشتر در
چشم می زد. لای در را باز کرد و نگاهم کرد.
_تو که خوب بودی. چی شدی یه دفعه؟
چیزی نگفتم .
_بابا رو تو خبر کردی؟
_نه جناب سرهنگ. اون به عمو هم خبر داده بود. بیچاره خیلی ترسیده بود. ظاهرا زنگ
می زنه که بهت بگه ماهواره نمی گیره، ولی گوشی رو برنمی داری. میاد در خونه و می
بینه که چراغ حیاط و سردر، روشنه. از دیوار بالا میاد و می پره تو حیاط. شانس اوردیم
که دست و پاهاش نشکست. میاد و می بینه که بین هال و راهرو، غش کردی. نمی دونی
وقتی به من زنگ زد، چه حالی داشت .
به صورتم اب پاشیدم.
_من رسیدم، عمو اومده بود و سرم هم وصل کرده بود. من اون سر شهر بودم. تا خودم رو
رسوندم، دیر شد…
صدایش را اهسته کرد و گفت:
_فکر کردم با یاری هستی
چشمانم را روی هم فشردم.
_فرین…
از ایینه نگاهش کردم .
_چیزی شده؟
اهی کشیدم و گفتم:
_همه چی رو فهمید…
تکان خوردن پگاه ان چنان محسوس بود که اگر در را نگرفته بود، او هم پس افتاده بود.
دستش را جلوی دهانش گرفت.
_وای خدا… از کجا؟
صورتم را با حوله خشک کردم و چون می دانستم اگر از دستشویی بیرون بروم، دیگر نمی
شود حرف زد، در توالت فرنگی را بستم و رویش نشستم و پگاه هم به داخل امد و در را
بست .
_محراب بهش گفت
چشمان پگاه گشاد شد.
_محراب از کجا فهمیده؟
نگاهی به پشت دستم که جای سرم ان را کبود کرده بود، انداختم .
_فرح با مهیار رابطه داشته و واقعا خود کشی کرده بوده. این چند سالی که اون جا کار
میکرده، عاشق هم شدن. بخشی که از پرونده پزشک قانونی حذف شده، مربوط بوده به
بارداری فرح از مهیار. گفت که پول دادیم کسی اون تیکه رو برداشت که بابا و بهروز
نفهمن…
شاید اگر انقدر غمگین، انقدر درمانده، و انقدر بیچاره نبودم، از دیدن قیافه پگاه، یک دل
سیر می خندیدم. چند لحظه با دهان باز نگاهم کرد و بعد بی توجه به جایی که بود، روی
سرامیک های کف توالت ولو شد و تکیه اش را به در داد .
_یا خدا…
اهی کشیدم و سرم را بین دستانم گرفتم. شقیقه ام مثل نبض می زد. نگاهش کردم. بیچاره به
من زل زده بود.
نگاهش کردم. بیچاره به من زل زده بود.
_بعد محراب که واقعا نمی دونم چرا اینقدر از من بدش میاد، همه چی رو به یاری گفت.
طوری باد کرده بود، مثل اینکه از ابتدای صحبتم، نفس نکشیده و ان را حبس کرده بود.
نفسش را محکم بیرون داد.
_هی داد بیداد!
چیزی نگفتم .
_یاری چی گفت؟
دستم را روی صورتم کشیدم .
_گذاشت رفت .
بهت زده به من نگاه کرد. مثل اینکه باورش نمی شد که یاری به همین راحتی گذاشته و
رفته باشد .
_تو بودی این کار رو نمی کردی؟
این بار او چیزی نگفت. بابا صدایمان کرد. بلند شدیم و بیرون رفتیم. بابا و جناب سرهنگ،
مقابل در ورودی حرف می زدند. جناب سرهنگ می خواست که به خانه برگردد و بابا هم
گفت که اگر بهتر شده ام، لباس بپوشم و کمی هم لباس بردارم و با او به خانه شان بروم .
گفتم که خوب هستم و همین جا می مانم. بابا از کوره در رفت و گفت که می خواهم باز هم
فشارم پایین بیاید و غش کنم. پگاه که می دانست حال و روز من چطور است، میانجی شد و
گفت که با من تا هر وقت که بخواهم، این جا می ماند و خودش حواسش به من هست .
جناب سرهنگ هم که همیشه از احساس من به ژاله و رفتن پیش بابا خبر داشت، گفت که او
هم گوشه چشم اش به ما هست. بابا رفت. با دلخوری و ناراحتی رفت. ولی در لحظه اخر
سرم را بوسید و گفت که اگر چیزی شد، خبرش کنیم .
بعد از رفتن بابا، جناب سرهنگ هم خداحافظی کرد و رفت. پگاه لباسش را عوض کرد و
به اشپزخانه رفت و دیگر بیرون نیامد. صدای تلق و تلوق ظرف می امد، اما خودش کاملا
سکوت کرده بود. به اشپزخانه رفتم. در سکوت، الکی کار می کرد و ظرفها را جابه جا می
کرد. اما مثل ابر بهار گریه می کرد .
بغلش کردم. چرخید و دستش را در گردنم انداخت و با صدای بلند گریه کرد. من هم به
گریه افتادم. انقدر گریه کردیم که صدایمان گرفت .
_اصلا باورم نمیشه فرین. هیچ جوری تو مخم نمی ره…
اهی کشیدم و گفتم:
_ببین من چه کشیدم. تمام پنج شنبه و جمعه و شنبه رو تحمل کردم. اون هم وقتی که دقیقا
زیر ذره بین یاری بودم .
پشت میز اشپزخانه نشست و دست مرا هم گرفت و نشاند.
_چطوری این چیزها رو فهمیدی؟
_خود مهیار اومد این جا؟
چشمانش گشاد شد.
_این جا؟
سرم را تکان دادم و کل ماجرا را برایش تعریف کردم. در پایان حرفم برخاست و از کیفش
که در هال بود، سیگار برداشت و اتش کرد و در سکوت کشید. انقدر این جریان برایش
شوکه کننده بود که زبانش بسته شده بود.
_حالا به بهروز چی می خوای بگی؟
شانه ام را بالا بردم.
_نمی دونم…
سیگارش را با سیگاری دیگری اتش زد و ان را هم در سکوت کشید .
_یادته می گفتی اون اواخر فرح یه جوری شده بود؟ یادته به من می گفتی مشکوک می
زنه؟ همه اش تو گوشی اش پچ پچ می کنه و سرش تو گوشی اشه؟
سرم را به نشانه مثبت تکان دادم .
_محراب خیلی بی شرفه…
_کنار یخچال وایستادی یه مسکن به من بده…
دست کرد و از یخچال مسکن و بطری اب را به دستم داد .
_نمی خوای بری سراغ یاری؟
مسکن را بالا انداختم و اب خوردم.
_برم بگم چی؟
_اخرش که چی؟ یه نگاه به خودت تو ایینه کردی؟ اصلا فهمیدی فشارت رو چند بود؟ یه
دقیقه دیگه دیرتر بهت رسیده بودیم، رفته بودی تو کما…
بطری را بالا اوردم و روی پیشانی دردناکم گذاشتم.
_تو حالت صورتش رو ندیدی پگاه…
مکث کردم و نگاهش کردم.
_ندیدی چطوری شده بود .
چشمانم را روی هم فشردم تا زیر گریه نزنم.
_من اشتباه کردم پگاه. به خاطر خودم وارد رابطه ایی شدم که می دونستم ته اش این میشه.
خودخواهم. احمقم. اصلا فکر نکردم که چقدر احساسات یاری صدمه می بینه .
بطری را کنار گذاشتم و سرم را روی بازویم گذاشتم و از گوشه چشم، به پگاه نگاه کردم.
_حالا چی برم بهش بگم؟ بگم بیا من رو که با خودخواهی باهات وارد یه رابطه عاشقانه
شدم، ببخش؟ پگاه بر خلاف قیافه اش، ادم احساساتیه. می دونم که چه تبری برداشتم و زدم
تو احساساتش .
امد و کنارم نشست. دستم را در دست گرفت .
_فعلا فکر نکن. بیا یه چیزی بخور بخواب. ساعت از یک گذشته .
صورتم را با انزجار جمع کردم. حتی فکر خوردن یک لقمه غذا حالم را بد می کرد .
_نمی خوام. اشتها ندارم.
اخم کرد ولی چیزی نگفت. افتان و خیزان به اتاق رفتم و روی تخت افتادم. دایم حالت چهره
یاری مقابل نظرم می امد. ان بهت و حیرتش. ان حالتی که مثل اینکه هیچ جوری باورش
نمی شد که این جریان حقیقت داشته باشد .
غلت زدم و غلت زدم. تا خود صبح یا غلت زدم و یا روی تخت نشستم و فکر کردم و یا
برخاستم و در اتاق قدم زدم. متوجه بودم که پگاه هم شب ناارامی را پشت سر گذاشت. او
هم بیقرار بود. دایم صدای سرفه و به دستشویی می رفت. یکبار هم در خواب، ارام نالید .
با روشن شدن هوا، از اتاق بیرون امد و قهوه گذاشتم. چشمانم می سوخت. اما به طور
عجیبی بی گریه و سنگین بودم. مثل اینکه قلبم در حال انفجار بود، ولی بدنم فقط با این
سنگینی دست به یقه شده بود. ولی کار از پیش نمی برد .
دیگر نمی توانستم در خانه بمانم. مثل این بود که دیوارها جان گرفته بودند و به من فشار
می اوردند. چند شکلات در جیبم گذاشتم و با گوشی و کلید خانه، بیرون زدم .
هوای دم صبح، سرد بود. کلاه پالتو را هم روی کلاه بافتنی که به سر داشتم کشیدم. موهایم
را گیس نکرده بودم. حتی شانه هم نکرده بودم. همانطور اشفته بسته بودم.
بی هدف شروع به قدم زدن کردم. چند خیابان را بالا و پایین کردم و برای اینکه وسوسه
نشوم و به در خانه ی او نروم، سوار تاکسی شدم. دو مسافر دیگر غیر از من داشت. کمی
که رفت اهنگ پیچک ابی را گذاشت. همین که شروع شد، من هم زیر گریه زدم. انقدر
ترانه این اهنگ به حال و روز من می خورد، که بی اراده اشکم را در اورد. مسافرها و
راننده بیچاره، با حیرت به من که ان عقب زار می زدم، نگاه می کردند. راننده موزیک را
قطع کرد و زیر لب چیزی راجع به وضع بد مملکت و افسردگی جوانها گفت. کرایه را
حساب کردم و پیاده شدم. صبح شروع شده بود و شهر کم کم داشت جان می گرفت. گوشی
تلفنم زنگ خورد. احتمالا پگاه بود که بیدار شده و نگران شده بود .
پگاه نبود. مهیار بود. سرفه ایی کردم تا صدایم را نرمال کنم .
پگاه نبود. مهیار بود. سرفه ایی کردم تا صدایم را نرمال کنم .
_سلام.
_سلام. کجایی فرین؟ خونه ایی؟
_نه اومدم بیرون قدم بزنم.
چند لحظه مکث کرد و گفت:
_خوبی؟
_اره
دوباره چند لحظه مکث کرد.
_یاری خونه نیست.
فکر می کرد که من می خواهم به انجا بروم.
_تصمیم نداشتم برم پیشش
اهی کشید و گفت:
_کارتون اصلا درست نبود.
از اینکه همه تقصیرها گردن من افتاده بود، ذله شده بودم. با پررویی گفتم:
_کار تو خواهرم درست بود؟
جا خورد و دوباره سکوت کرد. بعد با لحنی ارام تر گفت:
_هیچ دوز و کلکی تو رابطه ما نبود. ولی تو چی؟
_بستگی داره هر جمله رو چطور برسی کنی مهیار. شما هم دوز و کلک سوار کردین. به
بدترین وجه ممکن. ولی اصلا کاری به این موضوع ندارم. چون به من ربطی نداره. من
درباره ی خودم میگم. من بدون هیچ دوز و کلکی وارد رابطه با برادرت شدم. می تونی
ازش بپرسی. حتی پیشنهاد ازدواجش رو هم رد کردم. من با یاری وارد رابطه شدم، چون
دوستش داشتم. نه به هیچ دلیل دیگه ایی. اینده هم برام مثل روز روشن بود. اینکه چی
میشه، چیزی نبود که مبهم باشه و مجبور باشم تو فنجون قهوه دنبالش بگردم. پس اگر رفتم
جلو، بدون هیچی بود. الان هم اگر می بینی که ناراحتم، فقط به خاطر ناراحتی یاریه وگرنه
وجدانم راحته که هیچ وقت، نه ازش استفاده کردم و نه به خاطر چیزی، بهش نزدیک شدم و
نه حتی به اینده بینمون، امیدوارش کردم…
دیگر ادامه ندادم. چون در صورت ادامه دادن، دوباره اشکم در می امد. باز هم چند لحظه
سکوت کرد و در نهایت گفت:
_می خوام ببینمت…
اهی کشیدم و با اینکه هیچ علاقه به دیدارش نداشتم، گفتم:
_باشه.
_یه کافی شاپ سر خیابون یاری هست. می تونی برو اونجا؟ من تا ربع ساعت دیگه میام.
کمی مکث کردم و بعد در نهایت گفتم:
_حالش خوبه؟
او هم مکث کرد.
_خوبه…
گوشی را قطع کرد. بعد از او پگاه زنگ زد. مجبور شدم اقلا ده هزار بار قسم بخورم که
حالم خوب است و فقط برای قدم زدن امده ام. گفت که منتظرم می ماند .
به کافی شاپ رفتم و باز هم قهوه سفارش دادم. سردرد بدی داشتم. احتمالا به علت کم
خوابی و باز هم شاید پایین امدن فشارم. دقیقا پانزده دقیقه بعد رسید .
وقتی که صندلی را کشید تا بشیند، برای لحظه ایی مردد شد و مکث کرد. نگاهش کردم.
نگاه پر از تعجبش، روی من بود. اهی کشیدم و لبخند زنان دستی روی پیشانی ام کشیدم.
_خوبی تو؟
_اره…
باز هم لبخندی زدم. نگاهش روی تمام صورتم گشت .
_دیشب چیزی بین تو محراب گفته نشد.
_برادرت از من متنفره. شاید حق داره. نمی دونم من اگر کسی باهام این برخورد رو می
کرد، شاید به همین اندازه متنفر می شدم .
دستانش را مقابل دهانش به هم قلاب کرد و تنها نگاهم کرد.
_تو چی؟ تو متنفر نیستی؟ به خاطر تمام کاری که باهاتون کردیم. به خاطر سیاه بازیها؟ به
خاطر برادرت؟
باز هم تنها نگاهم کرد. به شدت شبیه به یاری شده بود. نه قیافه اش. بلکه اخلاقش و طرز
برخوردش. نفس عمیقی کشیدم و دستم را روی پیشانی دردناکم گذاشتم. وقتی دستم را پایین
اوردم، نگاه او هم با دستم پایین امد و روی پشت دستم که حالا یک لکه ابی رنگ بزرگ
شده بود، متوقف شد. بابا دیشب به علت پایین بودن فشار من و حالت ناراحت خودش، رگم
را به سختی پیدا کرده بود و همین باعث کبودی پشت دستم شده بود .
با دست دیگرم دستم را پوشاندم .
_جای سرمه…
اخم کم رنگی کرد. جرعه ایی قهوه نوشیدم.
_تا حالا تو عمرم غش نکرده بودم.
اخم اش پررنگ تر شد. کسی برای گرفتن سفارش امد. کیک و هات چاکلت سفارش داد.
_دیشب خوابیدی؟
جرعه ایی دیگر قهوه خوردم.
_صادقانه بگم؟ نه. حتی یه ثانیه.
فنجان خالی قهوه ام را کنار گذاشتم و چند لحظه براندازش کردم. پلیور بافت سیاه همراه با
یک پالتو بارانی خاکی رنگ و شلوار کتان سیاه، به تن داشت. سعی کردم از دید فرح نگاه
کنم. اینکه چه در این مرد دیده است که این کار را کرده است. تعهد و علاقه اش به بهروز
را کنار گذاشته، برای چه؟ چرا به این ابروریزی تن داده؟ این مرد چه داشته که باعث شده
ادمی مثل فرح، دست به همچین کاری بزند. بدون رودربایستی گفتم:
_رابطه ات با خواهرم عاشقانه بود؟
سرش با حالتی شلاقی بلند شد و نگاهی حیران به من کرد.
_یعنی چی؟
نفسم را بیرون دادم. به جایی رسیده بودم که دیگر حوصله حرف های محترمانه و اداب و
معاشرت را نداشتم. بنابراین ساده رو بدون کش دادن گفتم:
_سوالم واضحه. عاشقانه بود؟ یا به زور؟

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.5 / 5. شمارش آرا 2

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

پارت های قبلی همین رمان
رمان های کامل

دسته‌ها

اشتراک در
اطلاع از
3 نظرات
قدیمی‌ترین
تازه‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
parmidaw_sh
parmidaw_sh
3 سال قبل

تا پارت بعدی بیاد جونمون بع لبمون میرسه😂

رویا
رویا
3 سال قبل

وای خدا نفسم بند رفت ، توروخدا زودتر پارت بزارید

مریم
مریم
3 سال قبل

آره والا🤦‍♀️
به نظرم خیلی بی انصافیه روزهای اول اییقد دقیق پارت بذارن حتی بعضی روزها دوتا پارت بذاری بعد به جاه های حساس که برسه دو سه روزی بزووور یه پارت بذاری😏🤨🤦‍♀️

3
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x