رمان جُنحه پارت 20

5
(2)

به محض پا گذاشتن روی اخرین پله، شایان خفتش کرد و از حرف های سودی پرسید.

ساراناز با کف دست فشاری به سینه اش وارد کرد و عقب بردش: اه… چته؟ نکن یکی میبینه.

بازویش را گرفت و به سادگی کشاندش داخل اتاق: حالا بگو…

بهت زده به شایان را که در را از پشت قفل می کرد نگاه کرد.

_ حالا بگو…

چشم هایش را ریز کرد و قدمی به جلو برداشت: ببینم گریه کردی؟

به همان نسبت عقب رفت: نخیرم…

_ پس چرا چشمهات قرمزه؟

کلافه موهایش را عقب زد: بابا همین روز آخری که اینجاییم کاری به کار من نداشته باش. من خجالت میکشم جلوی مامانت. اِ…

شایان ابروهایش را بالا برد و مسخره گفت: تا حالا خجالت نمی کشیدی؟

_ تا حالا صد تا چشم روی ما دو تا زوم نبود…

با انگشت اشاره ته ریش روی گونه اش را خاراند و گفت: این یعنی تحریم تا اطلاع ثانوی؟

آنقدر مظلومانه پرسیده بود که سارا به خنده افتاد: فک کنم…

_ یعنی هیچ راهی نداره دیگه؟

ساراناز پشت دستش را گرفت جلوی صورتش و به ناخن های نسبتا بلندش خیره شد: نع…

_ حتی اینقد؟!

نگاهش کرد.

شایان نوک انگشت شستش را به انگشت اشاره چسبانده بود.

چانه اش را بالا داد: نُچ…

به صورتش دست کشید: باعشه…

ساراناز لبخند زد.

_ خب حالا بیا بگو ببینم دو ساعت مامان تو اتاق چی بهت میگفت؟

اخم کرد: ا؟ برا چی باید بگم؟

_ برا چی نباید بگی؟

_ شایان بد نباش… من هیچی نمیگم… اگه مامان صلاح بدونن خودشون بهت میگن.

_ اینجوریه دیگه؟

بی اینکه بخواهد، کمی ناز قاطی صدایش کرد: بــٔــلـــــــه…

شایان تک سرفه ای زد و دو قدم بلند رفت عقب: باشه.

متعجب به تغییر حالتش نگاه کرد: شایان؟!

به صورتش دست کشید: آره خب… راس میگی… فک کنم… یعنی مامان خودش بهم میگه… باشه…

کلید را توی قفل چرخاند و بیرون رفت.

گونه های سارا از شرم گل انذاخت.

زیر لب زمزمه کرد: این بشر چقدر چیزه…

و خودش از حرف خودش به خنده افتاد.

راست میگفت.

شایان زیادی چیز بود!!!!

***

سودی پرنیان را بابت رفتار زننده اش به شدت بازخواست کرده بود.

گفته بود اینکه با برادرت دعوا کردی، حسابش جداست؛ اما حق نداری حرصت را سر ساراناز خالی کنی.

پرنیان با اینکه کمی… فقط کمی از رفتارش شرمنده شده بود، اما باز هم مغرورانه خودش را نگه داشته و شرمندگی اش را بروز نداده بود.

ولی وقتی موقع شستن ظرف های نهار، سارا با مظلومیت تمام پرسیده بود پری من کاری کردم که ناراحتت کرده باشم، پرنیان از خجالت رفتارش آب شده بود.

عصر بود و هوا کمی خنک شده بود که به مقصد تهران راه افتادند.

اینبار سودی نشسته بود توی ماشین شایان و حسابی میپاییدشان.

همه از این عکس العمل سودی خنده شان گرفته بود.

جاده به حدی شلوغ بود که ماشین ها میلیمتری حرکت می کردند و مسیر توی زمانی سه برابر آنچه که باید طی شد.

ساراناز اصرار داشت برود خانه ی خودش و سودی مخالفت می کرد.

نهایتا ساراناز پیروز شد و اول او را رساندند خانه.

پیش چشمهای موشکاف سودی، شایان زیاد نمیتوانست خداحافظی با احساسی داشته باشد.

با نارضایتی به خداحافظ خشک و خالی و کوتاهی بسنده و ساراناز را ترک کرد.

به محض رسیده به خانه، شایان هجوم برد سمت اتاق سودی و با هیجان از حرف هایی که صبح بین سودی و ساراناز رد و بدل شده بود پرسید.

سودی از هول بودن شایان خنده اش گرفته بود.

کمی سر به سرش گذاشت و اذیتش نکرد و نهایتا همه چیز را گفت.

با اینکه شایان خودش به سودی گفت اگر ساراناز معذب باشد، حاضر است عقد کنند، اما باز هم یک حسی شبیه به تردید ته دلش موج میخورد.

سارا را دوست داشت… بی شک… خیلی هم دوست داشت.

اما تا وقتی پای کیان و خاطراتش وسط نبود.

همین که ساراناز را با شرایطی که کنار خودش بود و برایش ناز می کرد و یا حتی در شرایطی بدتر، نزد کیان تصور می کرد، دیوانه می شد.

روی راحتی یک نفره ی کنار تخت سودی نشست و دستش را محکم به چانه اش کشید.

واقعا قرار بود عقد کنند؟!

***

دور دهان آبان را با دستمال پاک کرد و از جا بلند شد.

_ اومدم بابا… اومدم…

از چشمی به بیرون نگاه کرد.

کسی دستش را روی چشمی در گذاشته بود.

دهانش را به بدنه ی درب چوبی نزدیک کرد: شایان خان از همین راهی که اومدی برگرد. تا اطلاع ثانوی حق نداری بیای اینجا.

صدای اعتراضش را از پشت در شنید: اِ… یعنی چی؟

خنده توی صدایش مشهود بود: یعنی همین…

_ سارا… مسخره بازی در نیار. باز کن درو.

_ نمیشه.

مشت آرامی به در کوبید: یعنی چی که نمیشه؟

_ یعنی همین. مامان گفته نذارم بیای اینجا تا اطلاع ثانوی.

_ من تو و این اطلاع ثانویت رو که ورد زبونت شده با هم می کشم. باز کن درو ببینم.

بلند خندید: بیا بکش ببینم چطوری می کشی؟

نالید: سارا باز کن درو کلاس دارم.

_ بفرما برو به کلاست برس.

_ سارا…

از صدای بلندش لب گزید و لای در را باز کرد.

شایان با کمی زور در را هل داد و به سادگی ساراناز را کنار زد.

سارا با خنده عقب رفت: چرا صداتو بلند می کنی؟ آبرومو بردی… نمیگی از همسایه ها یکی می شنوه؟

شایان با یک قدم بلند فاصله شان را به هیچ رساند و ساراناز دو قدم کوتاه عقب رفت: هی… کجا؟

آبان قاشق لاکی کوچکش را محکم زد روی میز: آآآآآ… پووووف…

شایان چشمهایش را گرد کرد: هـــان؟

آبان خندید.

طاقت نیاورد و هجوم برد سمتش.

با سر و صدا و میان خنده های از ته دل آبان بلندش کرد و گردنش را محکم بوسید.

ساراناز با خنده نگاهشان می کرد.

با دست به ساک مقوایی مشکی براقی که توی دست شایان بود و نوشته ی طلایی رنگ ” جواهری گلستان ” روی سطحش برق میزد، اشاره کرد: این چیه؟

شایان آبان را نشاند روی مبل و نشست: بیا بشین.

سه قدم به جلو برداشت و نشست روبرویش.

شایان خیره به فنجان ها و ظرف شیرینی روی میز پرسید: مهمون داشتی؟

_ اوهوم… مامانم یه ساعت اومد و رفت.

_ گفتی بهش؟

نگاهش کرد و با مکث چانه اش را بالا داد: نه…

پیشدستی تمیزی از طبقه ی پایین میز جلوی نیم ست برداشت و همراه دیس شیرینی گذاشت پیش روی شایان: آب پرتقال میخوری یا آلبابو؟

مچ دست ساراناز را که نیم خیز شده بود گرفت و نگهش داشت: چیزی نمیخورم… باید زود برم… کار دارم…

سرجایش برگشت و منتظر زل زد به صورت شایان.

ساک مقوایی را گرفت سمت سارا.

با تردید دست دراز کرد برای گرفتن ساک کوچولوی مشکی رنگ.

دو جعبه ی مخملی سرمه ای توی ساک بهش چشمک میزد.

هر دو را با هم بیرون کشید و یکی را با فشار شستش به درب جعبه گشود.

رینگ سفید و براق مردانه، توی جعبه درخشید.

نگاهش را تا چشمهای شایان بالا کشید و گفت: این…

_ اون یکی رو هم ببین.

جعبه ی دوم را برداشت و به سرعت گشود.

برق سه نگین کوچک برلیان، روی حلقه ی طلایی رنگ انگشتر چشمش را زد.

آهسته پرسید: اینا مال ماس؟

شایان سر تکان داد.

نگاه ساراناز به حلقه بود و سر تکان دادنش را ندید.

لب هایش را بهم فشرد.

همه چیز داشت جدی می شد زودتر از آن چیزی که فکرش را می کرد.

تماس انگشت های شایان با مچ دست هایش باعث شد تا سرش را بلند کند.

به نرمی جعبه را از میان انگشت های سارا بیرون کشید و گذاشت روی میز.

کمی روی مبل جلو رفت و به سارا نزدیک شد.

ساراناز آب دهانش را به سختی قورت داد.

شایان ملایم زمزمه کرد: سارا… ببین… من نمیخوام که چیزی رو فراموش کنی… یا کنار بذاری… خب مسلما هیچ کس نمیتونه یه برهه ی زمانی خاص از زندگیش رو پاک کنه… ولی…

انگشت هایش را تا انگشت دوم دست چپ سارا سر داد و به نرمی حلقه اش را بیرون آورد و گذاشت کف دست ساراناز: ازت میخوام سعی کنی… کاری که منم دارم انجام میدم… میتونی؟

ساراناز خیره شد به حلقه ی کف دستش.

لب هایش را بهم فشرد و دستش را مشت کرد.

سر تکان داد. برق اشک توی چشمهایش درخشید: سعی میکنم… من… خیلی وقته دارم سعی میکنم.

شایان فشار خفیفی به انگشت های ظریف و کشیده اش وارد کرد: خوبه… منم همینو میخوام.

و لبخند زد و با کمی مکث از جا بلند شد.

نگاه ساراناز بالا کشیده شد: میری؟

یقه ی پیراهن مردانه اش را صاف کرد: آره… گفتم که کلاس دارم…

باشه ی اهسته ای گفت.

شایان موهای نرم و معطر آبان را نوازش کرد و بوسیدش.

آبان خندید و از خنده ی کودکانه و دلنشینش شایان لبخند زد.

سارا گفت: این حلقه ها…

پلک زد: پاشه پیش خودت…

و خم شد و به نرمی روی موهایش را بوسید: فعلا…

ساراناز تنها سر تکان داد.

لحظاتی بعد، صدای بسته شدن درب ورودی آمد.

* * *

گوشش را چسباند به تلفن و تمام حواسش را جمع کرد برای شنیدن صدای پشت خط.

سودی نیشگون محکمی از بازوی سفتش گرفت و زد روی شانه اش تا فاصله بگیرد.

انگشت اشاره اش را بالا گرفت و ملتمس لب زد: تو رو خدا… فقط یه دقه.

سودی مردمک هایش را توی کاسه ی چشم چرخاند و توی گوشی گفت: گوشم با شماست عزیزم.

شایان باز گوشش را چسباند به تلفن و اینبار سودی گوشش را محکم پیچاند.

به سرعت تماس را به پایان رساند و غرید: چته بچه؟ آبرمو بردی.

هیجانزده پرسید: چی گفت؟

گوشی تلفن را روی میز گذاشت و شانه بالا داد: گفت بیاین قدمتون روی چشم.

شایان چشم هایش را گرد کرد: راس میگی؟ بگو مرگ شایان…؟!

_ دروغم چیه؟ حتما سارا قبلا باهاشون صحبت کرده که انقدر ریلکس بود.

_ آره… سارا گفت با مامانش حرف زده… ولی…

چینی انداخت روی بینی اش و ادامه داد: حس میکنم مامانش زیاد از من خوشش نمیاد.

سودی پشت چشم نازک کرد: واه؟! خیلی هم دلشون بخواد.

پرنیان روی مبل جابجا شد: انقدر خودشون رو به در و دیوار زدن که سارا رو شوهرش بدن، حالا فک کردی مخالفت میکنن؟

شایان غر زد: پری به خدا تو حرف نزنی کسی نمیگه لالی…

چشم هایش را گرد کرد: میزنم تو دهنتا… بی تربیت.

سودی دستش را گرفت به سرش: وای خدا… باز اینا افتادن به جون هم. دو دقه نمیتونید بدون دعوا با هم سر کنید؟

شایان با اعتراض گفت: خب مامان ببینش هر چی از دهنش در میاد میگه… بعد اینا رو جلوی سارا هم میگه اونوقت…

_ نترس کسی به سارا جونت نمیگه بالای چشمش ابرویه.

یک وری لبخند زد: اون کسی خیلی کار خوبی میکنه.

پرنیان از حرص باد کرده بود.

سودی تذکر داد: شایان احترام خواهر بزرگترتو نگه دار… پری تو هم بس کن این نیش و کنایه ها رو دیگه. ای بابا.

پرنیان با قهر و دلخوری رو گرفت و شایان رفت سمت پله ها.

ده دقیقه بعد حاضر و آماده برگشت پایین.

سودی فورا از جا بلند شد: کجا به سلامتی؟!

آستین چپش را تا روی آرنج تا زد: من؟ خب… میرم به سارا خبر بدم.

دستش را زد به کمرش: تلفنی نمیتونی بهش خبر بدی؟

رفت سمت در و سودی هم پشت سرش.

_ آقا شایان… با شمام.

سرش را خم کرد: مامان گیر نده دیگه.

و خم شد برای پوشیدن کفش هایش.

_یعنی چی گیر ندم؟ راه به راه میری خونه ی سارا که چی؟ زشته…

ایستاد و گونه ی سودی را محکم بوسید: دست از پا خطا نمی کنم. قول میدم.

سودی با نارضایتی نگاهش کرد: از دست تو.

تا کمر خم شد و با لودگی گفت: نوکرتم مامان… فعلا.

خیره ی رفتنش شد که چطور با ذوق و شوق پله های منتهی به حیاط را دو تا یکی می کرد.

با لبخند سری تکان داد و در را بست.

* * *

کارهای خواستگاری و گرفتن رضایت پدر و مادر ساراناز، زودتر و ساده تر از آنچه که سارا و شایان فکرش را می کردند انجام شد.

هر چند حسین آقا ناراضی به نظر می رسید و هر از گاهی با نیش و کنایه گذشته ی درخشان شایان را به رویش می آورد.

اما اتمام حجت سارا و اینکه گفته بود شایان را بیشتر از هر چیزی که فکرش را بکنند دوست دارد و هر طور شده این ازدواج سر میگیرد و این مراسم فقط جنبه ی تشریفاتی دارد. باعث شد حسین آقا از موضعش عقب بنشیند.

و با اینکه خانواده ی سارا در ابتدا از این خواستگاری یهویی به شدت جا خورده بودند و هیچ جوره نمی توانستند شایان و ساراناز را در کنار هم تصور کنند، اما پافشاری سارا باعث شد تا رضایت بدهند.

جالب ترین قسمت این مراسم هم وجود آبان بود که توی آغوش سارا وول میخورد و با دهانش صداهای عجیب و غریب تولید می کرد و همگان را به خنده انداخته بود.

* * *

ماشین را روبروی ورودی مجتمع متوقف کرد و موبایل را به گوشش چسباند.

_ بله؟

_ من درم درم سـ…

_ اومدم اومدم…

صدای بوق بوق قطع تماس توی گوشش پیچید.

موبایل را پایین آورد و به صفحه ی خاموشش اخم کرد.

این چه طرز صحبت کردن بود؟

با دیدن ساراناز که از ساختمان بیرون امد و به تندی عرض ساختمان را طی کرد، اخمش با لبخند عمیقی معاوضه شد.

خم شد در سمت کمک راننده را از داخل گشود و گفت: سلام.

سارا نفس نفس زنان توی ماشین نشست: سلام… خیلی منتظر موندی؟

به نرمی گونه ی گل انداخته اش را نوازش کرد: نه. همون موقع که بهت زنگ زدم رسیدم.

نفس راحتی کشید: خب خوبه… بریم؟

استارت زد و پرسید: آبان کو؟!

قبل از اینکه ساراناز جوابی بدهد، تذکر داد: کمربندتو ببند.

زبانک فلزی را با تلقی جا انداخت و بند پهن خاکستری را کشید تا راحت تر بنشیند: گذاشتمش پیش همسایه. می آوردمش میموند تو دست و پا. اونجا با نوه های همسایه بغلی بازی میکنه سرگرم میشه.

سر تکان داد و ماشین را برای خارج شدن از کوچه سر و ته کرد.

ساراناز با استرس کف دست هایش را بهم میمالید.

یک دستش را از فرمان جدا کرد و دست چپ سارا را گرفت: چیزی شده؟

سرش را چرخاند و به نیمرخ شایان نگاه کرد: نه. استرس دارم یخرده.

_ استرس چرا؟

کودکانه گفت: دارم دیگه. دلیل نمیخواد.

نیم نگاه عجیب و غریبی به جانب سارا انداخت و یک تای ابرویش را برد بالا: مدل جدیده؟

_ چی؟!

_ همین استرسای بی دلیل.

ایشی گفت و مشت آرامی زد به بازویش: مسخره.

تا رسیدن به آزمایشگاه، شایان سر به سر ساراناز میگذاشت و دستش می انداخت و سارا هم با حرص مشت میکوبید به بازویش.

ماشین را خاموش کرد و گفت: بپر پایین.

دستگیره را کشید و پیاده شد.

شایان ریموت را فشرد و دستی به جیب پیراهنش کشید.

مدت ها بود جای خالی پاکت سیگارش به چشم نمی آمد.

حالا هم سر حال تر بود و هم رنگ پوست و لب هایش روشن تر می نمود.

انگشت هایش را لای انگشت های ساراناز فرستاد و از خیابان رد شدند.

خیسی و رطوبت دست های ساراناز را به خوبی حس می کرد.

وارد کلینیک شدند و زمزمه کرد: چته سارا؟!

با خجالت لب گزید.

رویش نمیشد به شایان بگوید با سرنگ و سوزن و آمپول هیچ میانه ی خوبی ندارد.

روی لب پایینش زبان کشید و سرش را به طرفین تکان داد.

شایان نوبت گرفت و روی صندلی های آبی رنگ کنار ساراناز نشست.

پنجه اش را گرفت میان دست هایش و فشار نرمی داد: راستش… منم می ترسم یخرده.

گیج نگاهش کرد: از چی؟!

شایان ابروهایش را بالا فرستاد.

ساراناز منظورش را گرفت و بلافاصله گفت: من… من نمی ترسم.

عقب رفت و به دیوار تکیه داد: مشخصه.

پشت چشمی نازک کرد و نگاهش را گرفت: ایش…

* * *

آستین پیراهنش را پایین کشید و پنبه را شوت کرد توی سطل.

ساراناز دستش را به دیوار گرفته بود.

با دو قدم بلند خودش را به ساراناز رساند و زیر بازویش را گرفت: خوبی؟

بی حال سر تکان داد.

تکیه زده به شایان، از کلینیک خارج شدند.

شایان نشاندش توی ماشین و دقایقی بعد با یک سینی قرمز رنگ مقوایی که دو لیوان شیر موز را درونش جای داده بود برگشت.

لیوان بزرگتر را داد دست سارا: بیا…

با تشکر کوتاهی لیوان را گرفت و نی را میان لب هایش کشید.

شایان محتویات شیرموزش را هم زد و سعی کرد نگاهش را از لب های رژ خورده ی ساراناز که به نی مک میزد منحرف کند.

ساراناز لیوان نیمخورده را گذاشت روی داشبورد: دیگه نمیتونم. دندونام یخ زد. مرسی.

لیوان خالی خودش را همراه لیوان نیمه پر سارا و سینی مقوایی انداخت توی سطل مکانیزه و استارت زد.

_ برنامه ی خاصی که نداری امروز؟!

انگشت هایش را میان دستمال کاغذی فشرد: نه.. مرخصی گرفتم،چطور؟!

راهنما زد و از پارک بیرون آمد: گفتم بریم یه جا یه چیزی بخوریم… من صبحونه نخوردم. بعدشم میخواستم راجع به یه موضوع مهم باهات حرف بزنم.

لبخند زد: منم.

آرنجش را گذاشت لب پنجره: تو هم چی؟!

نرم خندید: منم هم صبحونه نخوردم هم میخوام راجع به یه موضوع مهم باهات حرف بزنم.

هومی کشید: جدا؟!

ساراناز سر تکان داد و دقایقی بعد، شایان با توقف مقابل یک سفره خانه گفت: پیاده شو.

شانه به شانه ی هم پا به فضای سنتی سفره خانه گذاشتند.

شایان سفارش املت و صبحانه ی کاملی داد و پشت میز، روی صندلی های نیمکت مانند کنار ساراناز نشست.

پیشخدمت خیلی زود با قوری چای و فنجان های چینی از راه رسید.

شایان دستش را گذاشت روی پشتی چوبی صندلی سارا: خب… چی میخواستی بگی؟!

کمی خودش را جمع و جور کرد.

از اینکه توی یک مکان عمومی و جلوی دید عموم، به این حالت و تقریبا توی بغل شایان نشسته بود، حس خوبی نداشت.

بند کیفش را میان انگشت هایش فشرد و روی لب هایش زبان کشید: خب… نمی دونم چطوری شروع کنم… یعنی… ببین شایان… تو الان دانشجویی. تازه لیسانس گرفتی. کار ثابتی نداری… و تنها پشتوانه ت هم همون سود کارخونه س که هر ماه واریز حسابت میشه.

با خنده گفت: چیه؟ پشیمون شدی؟

سارا با ملاحت خندید: نه… ولی ببین… خب من الان شیش ماهه دارم تک و تنها زندگی میکنم. واقعا خسته شدم از این جور زندگی کردن. دیگه نمیخوام تنها باشم.

_ الان من گیج شدم. اون حرفای اولت چه ربطی به این چیزایی که الان گفتی داره؟

آب دهانش را فرو برد و گلویی تازه کرد: خب… من میگم… به نظرم تا وقتی تو ارشدت رو بگیری و یه کار ثابتم پیدا کنی…

برای کامل کردن جمله اش تردید داشت.

شایان بی طاقت گفت: خب…

سارا پلک بست و تند و پشت سر هم گفت: من میگم تا اون موقع ما پیش مامانت و ترلان زندگی کنیم.

همزمان با اتمام جمله اش، نفس عمیقی کشید و نگاهش توی مردمک های گشاد شده ی شایان قفل شد.

_ چـــــــــــــــی؟؟!!

من و من کرد: خب…

سر رسیدن پیشخدمت با سینی صبحانه ی توی دستش، به ساراناز مجال صحبت نداد.

کاسه های چینی فیروزه ای را روی میز گذاشت و جمله ی کلیشه ای فرمایش دیگه ای ندارید را تکرار کرد.

شایان تنها سر تکان داد و ساراناز ممنون آهسته ای گفت.

به عسل تیره و براق توی ظرف خیره شد.

صدای شایان آهسته بود وقتی گفت: واقعا نمیدونم چی باید بگم. باید فک کنم.

و با مکثی طولانی نگاهش را داد به ساراناز: تو چطور دختری هستی که از مستقل زندگی کردن فراری هستی؟

ساراناز لبخند زد: خب دیگه…

_ راجع بهش فک میکنم.

_ راستی… تو هم میخواستی یه چیزی به من بگی.

شایان لب هایش را تر کرد و سرش را تکان داد: آره… خب…

یک بار محکم پلک زد. ذهنش پاک بهم ریخته بود.

_ خب. ببین من به کاری محبورت نمی کنم. هر چی خودت دوست داشته باشی همون میشه. اما…

_ …

_ من دوس دارم بعد از عقد به جای اینکه بری سر کار… یعنی من میخوام دیگه نری سر کار و به جاش درست رو تموم کنی.

اینبار نوبت ساراناز بود که با چشمهای گرد شد و کشدار، کمی بلند تر از حد معمول بپرسد: چـــــــــــــــی؟؟؟!!!

* * *

درب چوبی نیمه باز را به جلو هول داد و قدم به داخل اتاق گذاشت.

بوی رنگ زد زیر بینی اش.

دیوار ها یک در میان، رنگ سفید و سبز روشن ملایمی خورده بود.

نفس عمیقی کشید.

اتاق خالی و روشن بود.

یک قدم دیگر رفت جلو و بعد به چپ چرخید.

انعکاس قدم هایش توی فضای خالی می پیچید.

بوی عطر خنکی مشامش را پر کرد و لحظاتی بعد دستی از کنار پهلوهاش رد و جلوی شکمش بهم قلاب شد.

دست هایش را گذاشت روی قلاب دست های مردانه و به سینه ی پهنش تکیه داد.

_ خوب شده؟

خیره به پنجره ی بزرگ و قدی اتاق لبخند زد: اوهوم.

به نرمی زیر گوشش لب زد: ما یه قرارایی داشتیما.

قلاب دست هایش را باز کرد و چرخید به عقب: خب؟!

شایان به عادت ابروهایش را بالا فرستاد: امروز رفتی سرکار؟

سارا لبخند زد: نباید می رفتم؟

_ نه.

_ چرا اونوقت؟!

یک قدم بلند به جلو برداشت و بلافاصله ساراناز دو قدم عقب رفت و دست هایش را پشت کمر قلاب کرد.

لب هایش را جمع کرد: چون قرار گذاشتیم.

متفکر گفت: خب… ما هنوز اینجا ساکن نشدیم… در نتیچه من هنوز به کارم ادامه میدم.

تن ملایم صدای ساراناز، حال شایان را دگرگون کرده بود.

تک سرفه ای زد و برگشت: فردا صبح سرویس چوب رو میارن.

صدای آهسته ی خنده ی نخودی ساراناز را شنید.

لپ هایش را از هوا پر و خالی کرد و بحث را عوض کرد: وسایل آبانو کی میاری؟

نزدیک شد و کنارش ایستاد: فردا.

هومی کشید و دیوار را لمس کرد.

دیوار میان اتاق شایان و اتاق خواب میهمان برداشته شده بود و اتاق که حالا شکل ال مانندی به خود گرفته بود، با سرویس و تراس مجزا یک سوییت نقلی به حساب می آمد.

نگاهی به ساعت مچی ظریفش انداخت: مامانم نیومد.

شایان با سرعت به سمتش چرخید: کجا بیاد؟

خنده اش را فرو خورد: با ما میاد دیگه.

از ته دل نالید: چرااا؟!

چشم غره رفت: چرا مامانم میاد؟ مشکلی داری با مامان من؟

آهسته با خودش غر زد: مامانت از من خوشش نمیاد.

به زحمت خودش را نگه داشته بود تا به قیافه ی وا رفته ی شایان نخندد: درست میشه.

_ من که چشمم آب نمیخوره.

ساراناز شانه بالا داد و رفت بیرون از اتاق.

شایان با تاخیر پشت سرش روانه شد.

ساراناز دست به کمر نشیمن کوچک را زیر نظر گرفته بود.

آهسته با خودش گفت: میشه نیم ست و تلویزیونمو بیارم اینجا؟!

و بلند گفت: شایان؟ میشنوی چی میگم؟ میگم مبل و ال ای دی رو بیاریم بذاریم اینجا بشه مث نشیمن طبقه ی پایین. گلدون ها و تابلوهام رو هم میارم. چطوره؟

نگاه متفکر شایان را دید و افزود: به خدا همه وسایلم نوی نوئه. دلم نمیاد بدم سمساری. حیفه.

_ من نمی دونم سارا. اینجور مسائلو به مامان بگو. این کارا هیچ فرقی به حال من نداره.

لب ورچید: باشه.

سودی از پایین پله ها بلند گفت: سارا جان. مامان اومدن.

شالش را برگرداند روی موهایش و گفت: بریم.

همراه شایان از پله ها پایین رفت.

ثریاخانم با دست خودش را باد میزد.

شایان به سرعت جلو رفت و در کمال ادب و احترام احوالپرسی کرد.

ترلان با خنده به این روی مودب شایان نگاه کرد.

ثریا خانم کیفش را روی ساعد انداخت: بریم؟

سودی گفت: واه. کجا نیومده؟ یه گلویی تازه کنید وقت زیاده.

_ نه برم که سر شب باید برگردم.

_ حالا دیر نمیشه برای رفتن. تا من آماده بشم طول میکشه. ترلان مامان شربت بیار.

ترلان مثل جت رفت سمت آشپزخانه و ثریاخانم نشست روی کاناپه.

سودی لبخندی روانه ی صورت ساراناز کرد و برای لباس پوشیدن رفت به اتاقش.

از وقتی پیشنهاد ساراناز مبنی بر ماندن در طبقه ی بالا را شنیده بود، انگار علاقه اش به این دختر صد چندان شده بود.

خیلی زود لباس پوشید و درحالیکه روسری اش را زیر گلو گره میزد، اتاق را ترک کرد.

شایان مثل بچه ها و دو از چشم ساراناز و مادرش نق نق کرد: خودمون میرفتیم دیگه مامان. یچه که نیستیم.

نیشگونی از پهلویش گرفت: حرف نباشه.

شایان کلافه پوف کشید و سویچش را توی انگشت اشاره چرخاند.

سارا آخرین سفارش هایش را به ترلان می کرد: قربونت آبان حداکثر تا ساعت شیش میخوابه. بیدار شد غذاشو بده که ظهرم هیچی نخورد.

ترلان اطمینان داد حواسش هست و ساراناز همراه مادرش و سودی و شایان راهی شد.

ابتدا برای خرید لباس رفتند.

ثریاخانم دست روی کت و دامن های سفید و شیری و کرم رنگ عهد بوق که بیشتر به خانم های هم سن و سال خودش میخورد میگذاشت و حسابی اعصاب شایان را بهم ریخته بود.

شایان با نفس های عمیق سعی داشت عصبانیتش را کنترل کند و سودی با نگرانی فکر می کرد هر آن ممکن است شایان به ثریاخانم بپرد و بلوا به پا شود.

نهایتا بی توجه به بقیه، دست ساراناز را گرفت و کشاندش سمت ویترینی.

ساراناز لب گزید و ثریاخانم از بی پروایی شایان چشمهایش را گرد کرد.

_ شایان…

بی آنکه دستش را رها کند، با انگشت به پیراهن ساتن شیری رنگی که آستین های کوتاه تا ابتدای بازو داشت و روی سینه، پهلو و قسمتی از دامنش با سنگ های ریز و درخشان کار شده بود اشاره زد: اینو می پسندی؟

ساراناز به نرمی انگشت هایش را از میان پنجه ی عرق کرده ی شایان بیرون کشید.

سنگینی نگاه خیره و احتمالا اخم آلود مادرش را به خوبی حس می کرد.

لبش را تر کرد و با ملایمت گفت: باز نیس؟

سرش را چرخاند و نگاهش کرد: فقط خودمونیم کسی نیس که تو محضر مانتو بپوش روش.

سارا نیم نگاهی به جانب مادرش انداخت و نرم سر تکان داد.

شایان هدایتش کرد و داخل بوتیک و بعد صدا زد: مامان… خانم سرشار.

و خودش هم داخل رفت.

لباس مورد نظر را از فروشنده تحویل گرفت و داد دست ساراناز: برو بپوشش.

ساراناز اطاعت کرد.

ثریاخانم باد کرده و توی قیافه گوشه ای ایستاده بود.

سارا سرش را از لای در اتاق پرو بیرون آورد: مامان یه لحظه میای؟

قبل از اینکه شایان هم به سمت اتاق پرو برود، سودی بازویش را گرفت و با چشم غره سر جا نگهش داشت: تو کجا؟

لبخند دندان نمایی زد: همینجا.

سودی خنده اش را بروز نداد و رفت سمت رگال کت و دامن های مجلسی.

ساراناز که خیس عرق از اتاقک ام دی اف بیرون آمد، سودی هم یک کت و دامن شیک عنابی خوشرنگ پسندیده بود.

شایان رفت سمتش: اندازه بود؟

توی کیفش دنبال دستمال می گشت.

شایان دست کرد توی جیبش و برگ دستمالی بیرون آورد.

با تشکر کوتاهی دستمال را گرفت و عرق پیشانی اش را پاک کرد: یخرده گشاد بود برام.

_ کجاش؟

لب گزید: اممم… چیز… دور کمرش…

فروشنده بلند گفت: اون مشکلی نداره براتون درست میکنیم.

ساراناز زورکی لبخند زد.

حالا چطور به فروشنده میگفت که کمرش خیلی هم خوب و اندازه است؟

لباس را گذاشت روی پیشخوان شیشه ای و پسر فروشنده بلند صدا زد: خانم احمدی… تشریف بیارید.

دختر قد بلندی، با ناز و آرام از آن سوی فروشگاه آمد و به نرمی موهای بلوندش را از پیشانی کنار زد: جان؟ پسندیدین؟!

_ مثل اینکه دور کمرش گشاده. اندازه بزن براشون.

دخترک پارچه ی لطیف پیراهن را لمس کرد: عزیزم کاش درش نمی آوردی. دوباره بپوش.

ساراناز سرش را خم کرد و با آهسته ترین صدای ممکن پچ پچ کرد: راستش کمرش اندازه س. فقط جلوی سینه ش یخرده لق میزنه.

با شیطنت و لبخند گشاده ای به سارا نگاه کرد: باشه عزیز. بپوشش دوباره.

با خجالت لب گزید و لباس را برداشت.

سودی آهسته گفت: ثریا جون شما چیزی لازم نداری؟

_ نه. من بعدا میگیرم. فعلا بچه ها کاراشون رو انجام بدن.

سودی سر تکان داد.

دختر فروشنده پیراهن را اندازه زد و گفت بعد از ظهر فردا میتوانند برای تحویل گرفتن لباس بیایند.

کمی بعد ساراناز با نظر شایان، یک جفت صندل سفید – نقره ای شیشه ای پسندید که باز پاشنه های بلندش مورد پسند ثریا خانم نبود.

مانتو و شال سفیدی هم خرید.

شایان اصرار داشت یک صورتی چرک پرچین را هم بردارد.

سارا قبول نکرد و بوتیک را ترک کرد.

شایان برگشت داخل مغازه و کمی بعد صورتی پر چین را میان خرید های ساراناز جای داد.

ثریاخانم دید و برای اولین بار لبخند زد.

با تنها خریدی که موافق بود، کیف مستطیل شکل سفیدی بود با سگک قلب و بند زنجیر مانند نقره ای.

ساراناز خسته و کوفته پشت میز کافی شاپ نشست و بلافاصله کالج پسته ای رنگش را با فشار به بغل پا خارج کرد.

ثریاخانم زد به پهلویش: کفشتو بپوش دختر.

انگشت هایش را زیر میز تکان داد: پام درد میکنه خب مامان.

ثریا خانم کلافه پوف کشید.

ساراناز پنجه هایش را توی کفش فرو برد و تکیه داد به پشتی نرم صندلی.

شایان منو را سر داد سمتش: چی میخوری؟

نالید: فقط آب.

نیشخند زد: بعد از آب؟!

فهرست پیش رویش را از نظر گذراند: یه اسنک.

سر تکان داد و رو کرد به ثریاخانم: شما؟

با تکان سر امتناع کرد: من چیزی نمیخورم. فقط یه آژانس خبر کن زودتر برم. تا برسم خونه نصفه شب میشه.

سودی به جلو خم شد: نمیشه که ثریا خانوم جون. چه حالا چه نیم ساعت دیگه فرقی نمیکنه که. یه چیزی سفارش بده.

ناچارا نگاهی به منو انداخت و سرسری سفارش داد.

شایان پایش را زیر میز کش آورد و زد به پنجه ی ساراناز.

مثل جن زده ها از جا پرید و نگاه متعجب ثریاخانم را که دید تند تند سرفه کرد.

آن سوی میز سودی با تمام قدرت از پهلوی شایان نیشگون می گرفت که حتی جلوی ثریاخانم ملاحظه ی هیچ چیز را نمی کرد.

خنده اش را پشت لبش پنهان کرد و سودی زیر لب غرید: کوفت.

ساراناز چشم غره رفت.

شایان با خنده رویش را برگرداند.

* * *

برای سومین بار عرض می کنم عروس خانم ساراناز سرشار، آیا به بنده وکالت می دهید شما را با مهریه ی یک جلد کلام الله مجید، یک جام آینه و شمعدان، یک شاخه نبات و سیصد و چهارده سکه ی بهار آزادی به عقد دائمی و همیشگی آقا داماد شایان احتشام در بیاورم؟ عروس خانم وکیلم؟!

دلش گرفته بود از دوشیزه ای که عاقد قبل از اسمش نیاورده بود.

شاید به خاطر خط خوردگی صفحه دوم شناسنامه اش…

شاید به خاطر آبانی که توی آغوش سبحان ما… ما… می گفت و دست هایش را دراز کرده بود سمتش.

شایان به نرمی دستش را فشرد و نجوا کرد: چرا نمیگی؟!

پلک زد.

آیات قرآن پیش چشمش تار شد.

یک سال و یازده ماه قبل، درست در چنین وضعیتی کنار کیان نشسته بود و شایان عصا قورت داده و با اخمی که آن موقع فکر میکرد جز لاینفکی از صورتش شده، تکیه داده بود به دیوار سمت چپش.

جای ترلان، پرنیان بالای سرش قند می سابید.

عاقد برای چهارمین بار خطبه را میخواند.

سکوت برقرار شد.

فکر کرد خواندن خطبه تمام شد؟!

شایان ملتمسانه صدا زد: سارا…

با وجودی که به شدت خودش را نگه داشته بود، باز هم موقع ادای جملات صدایش می لرزید.

_ با اجازه ی پدر و مادرم… و بزگترای جمع… بله…

صدای نفس راحتی که شایان کشید را به وضوح شنید و بعد بله ی محکمی که میان کل کشیدن گم شد.

عاقد بلند گفت: مبارک است انشاالله.

شایان کشدار گفت: اووووف.

یک قطره اشک از چشم سارا چکید روی حاشیه ی صفحه ی کاهی قرآن

* * *

شایان آنچنان محکم کمر ساراناز را در بر گرفته بود که کفر حسین آقا را در آورده بود.

کیان جلوی پدر زن و مادر زنش جرئت نمی کرد حتی دست ساراناز را بگیرد. آنوقت شایان…

یک ذره ملاحظه و خجالت توی وجود این بشر نبود انگار.

ساراناز معذب وزنش را انداخت روی پای چپش.

دست شایان محکم دور کمرش چنگ شده بود.

ثریاخانم جلو آمد و ساراناز از حلقه ی دست شایان خارج شد.

دخترش را در آغوش کشید و پیشانی اش را بوسید: امیدوارم ایندفعه خوشبخت بشی.

ساراناز لب گزید.

شایان کم حساس بود که پدر و مادرش هم بدتر همه چیز را هـــــی یادآوری می کردند.

حسین آقا دست شایان را فشرد و آرام زد سر شانه اش: مواظب دخترم باش… توی این مدت کم سختی نکشیده.

سرش را خم کرد: چشم…

خیره نگاهش کرد و بعد چرخید.

بعد از آمدن از محضر و صرف نهار و یک مجلس خودمانی یا به قول ترلان بزن و برقص خصوصی، حالا میهمانان رفع زحمت (!!) می کردند.

بعد از رفتن پدر و مادر و برادر ساراناز، پرنیان هم از جا بلند شد: آی پام… ما هم بریم دیگه…

خم شد دامن پیراهن مجلسی یاسی رنگش را بالا زد و مچ پای دردناکش را فشرد.

محمد مانتویش را داد دستش.

دست هایش را از آستین های مانتو رد کرد و چرخید دور خودش: کفشام کو؟!

ترلان کفش های پاشنه بلندش را از کنار پایه ی مبل داد دستش: بیا.

سودی برای برداشتن پیشدستی های کثیف از روی میز خم شد.

سارا به سمتش شتافت: من جمع میکنم مامان.

سودی دست کمکش را رد کرد: عزیزم خودم میبرم. لباست لک شده؟!

به پارچه ی لطیف پیراهنش دست کشید: آبان آبمیوه ریخت… مهم نیست.

و پیشدستی های روی هم چیده شده را از دستش گرفت و به آشپزخانه رفت.

شایان با حرص نگاهش می کرد که با آن پیراهن بلند که هر لحظه ممکن بود برود زیر پایش چطور تند تند قدم برمیداشت.

نه که خیلی از دست حرف های حسین آقا و یادآوری کیان حال خوشی داشت که حالا باید نگران زمین خوردن ساراناز هم می بود.

پوفی کشید و سرش را تکیه داد به دستش.

پرنیان اطرافش را نگاه می کرد تا چیزی فراموشش نشود و ترلان با غرغر گاهی دستی سودی می رساند.

صدای هین کشیده ی ساراناز را شنید و نگاهش کرد.دستش را گرفت به لبه ی کاناپه: وای خدا نزدیک بود بیفتم.

و به شایان نگاه کرد و با دیدن گره محکم میان ابروهایش، لبخندی که می رفت روی لب هایش بنشیند، محو شد.

پرنیان کیفش را برداشت: مامان من برم دیگه.

سودی تعارف زد: بودی حالا…

_ نه میرم ماهان فردا صبح تو مدرسه آزمون داره…

_ وا؟! سر صبح جمعه؟!

_ به خدا جمعه ها هم آسایش نداریم از دست اینا… ماهان بیا مامان… محمد… بگیر میلادو الان میفته.

سودی تا دم در همراهی اش کرد.

به ناچار شایان و سارا و ترلان هم همراهش شدند برای بدرقه ی پرنیان.

ساعت هفت عصر بود.

ترلان پشت دستش را چسباند به دهانش و خمیازه کشید: واااای خدا مردم از خستگی.

ساراناز هم ولو شد روی مبل کنار دست شایان: منم.

و خم شد بند صندل های پاشنه بلندش را از دور ساق پایش آزاد کرد.

شایان همچنان اخم کرده بود و صحبت نمی کرد.

توی گوشش پچ پچ کرد: خوبی؟!

اخمش انگار جز لاینفک صورتش شده بود: سرم درد میکنه..

کامل چرخید سمتش: چرا؟!

خواست بگوید « به لطف خانواده ی تو » اما زبان به کام گرفت و به نشانه ی ندانستن سر تکان داد.

ساراناز کفش هایش را گوشه ای انداخت و کوسن هایی را که بچه ها پخش و پلا کرده بودند گذاشت روی کاناپه.

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 5 / 5. شمارش آرا 2

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

پارت های قبلی همین رمان
رمان های کامل

دسته‌ها

اشتراک در
اطلاع از
0 نظرات
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x