رمان جُنحه پارت 9

2.5
(2)

_ باید برم ندا…

پیش رویش ایستاد و راهش را سد کرد: نمی تونی انقدر خونسرد چهار تا کلمه ی مسخره بگی و منو بذاری بری…

دست هایش را به طرفین باز کرد و با چشمهای خون افتاده به ندا خیره شد: من خونسردم؟! تو توی من خونسردی میبینی الان؟!

_ شایان…

دست هایش را بالا آورد و صورت ملتهب ندا را قاب گرفت…

ندا لب گزید… سد مقاومتش شکست و بالاخره اشک هایش سرازیر شد: نه شایان…

_ نکن با خودت اینطوری… به خدا من ارزش این شک ها رو ندارم…

_ چرا با من این کارو می کنی؟! من دوسِت دارم…

فشار خفیفی به گونه های خوش فرمش وارد کرد: آره منم دوست دارم… به عنوان یه دوست… هم دوسِت دارم و هم احترام زیادی برات قائلم…

کف دست هایش را به دست های شایان چسباند و هق زد: نه…

سرش را بالا و پایین کرد: این به نفع همه مونه…

_ نیست… به نفع من نیست…

پلک زد و سرش را جلو برد… لب های داغش به پیشانی ندا چسبید…

ندا به مچ دست هایش چنگ زد: نه شایان..

شایان سرش را عقب کشید و به آهستگی لب زد: کیوان… اون دوسِت داره ندا…

از روی بیچارگی جیغ کشید: کیوان خر کیه؟!

عقب کشید و در همان حال زمزمه کرد: نگاهش داد میزنه چقدر خاطرتو میخواد… بهش فکر کن…

و پای چپش را پشت پای راستش گذاشت و باز هم عقب رفت… مچش دست هایش از میان انگشت های سست شده ی ندا سر خورد…

_ برو تو خاله خیس شدی…

نگاهش را از نگاه خیس و ناباور ندا کَند و سر چرخاند… پروا جلوتر از پرستارش داخل آمد… ندا گفته بود پروا را به همراه پرستارش به پارک همان نزدیکی ها فرستاده…

آه از نهادش بلند شد… اینطوری دل کندن سخت می شد…

پروا هم انگار با همه ی کودکی اش، سنگینیِ فضای حاکم را درک کرده بود که همانجا ایستاده بود و جلو نمی آمد…

مادرش بی مهابا اشک می ریخت و شایانی پیش رویش ایستاده بود که برخلاف همیشه بغل نگرفته بودش و قپ قپ سفیدش را قلقلک نداده بود…

پرستارش با نگرانی پرسید: خانم طوری شده؟!

ندا بی توجه به سوالش، ملتمسانه صدا زد: شایان…؟!

پروا به سرعت بغض کرد: ماما…

شایان نگاه از پروا گرفت و به ندا نزدیک شد…

ندا امیدوارانه لبخند زد…

شایان دستش را نوازش گونه روی بازوی بی پوشش ندا کشید و زمزمه کرد: استعفانامه م رو می فرستم شرکت… هر چی کمتر جلوی چشمت باشم بهتره…

نه خفه ای از ته حلقش بیرون جهید و میان لب های بی رنگش محو شد…

شایان دو انگشت اشاره و وسطش را به گیجگاهش کوبید و لبخندِ آغشته به بغضی، به لب آورد: خدافظ خانوم زمانی…

ندا مات و ناباور میان سالن خانه اش ایستاده بود و رفتن شایان را نظاره می کرد… واقعا داشت می رفت…؟!

نزدیک در ورودی که رسید مکث کرد… پروا به زانویش چسبیده بود… محکم پلک زد و سرش را خم کرد…

پروا کودکانه و در آستانه ی گریه کردن پرسید: میری؟!

کم مانده بود اشک خودش هم سرازیر شود…

لب گزید و موهای پروا را نوازش کرد: آره… میرم…

و نگفت برمیگردم… نگفت باز هم می آیم… نمی خواست تا ابد به عنوان یک دروغگو توی ذهن پروا بماند…

خواست قدمی بردارد و پروا رهایش نکرد: نرو…

لب هایش را به هم فشرد…

پرستار پروا تا حدودی متوجه اوضاع غیر عادی شده بود… جلو آمد برای در آغوش گرفتن دخترک: بیا بریم لباس عوض کنیم کارتون ببینیم… الان بره های ناقلا داره… بیا خاله… بیا قشنگم…

پروا از شایان جدا نمی شد…

پرستار مستاصل نگاهی بین ندای خشکیده برجا و شایان رد و بدل کرد و ناچارا با کمی زور پروا را عقب کشید…

جیغ پروا به هوا رفت: ولم کــــن…

شایان بی درنگ به سمت در پا تند کرد…

پروا میان دست های پرستارش با گریه جیغ می کشید: میخوام برم با شایان… ولـم کـــن… ماما… شایــــان…

دستش روی دستگیره ی فلزی طلایی خشک شده بود…

برای ثانیه ای سرش را چرخاند… پروا دست هایش را به طرفین باز کرده بود تا به آغوش شایان برود و با صورتی سرخ از گریه، به شدت دست و پا میزد…

معطل نکرد و به سرعت بیرون رفت…

آن سوی در ندا روی زانوهایش فرود آمد…

پروا هنوز جیغ می کشید…

نفهمید چطور ساختمان را ترک کرد و تن روی صندلی ماشین کشید…

نگاه ناباور ندا جلوی چشمش می رقصید…

سرش را روی فرمان گذاشت…

صدای جیغ های تواَم با گریه ی پروا هنوز توی گوشش زنگ می زد…

فرمان را میان انگشت هایش فشرد و …

… شانه هایش لرزید!

***

با حس رخوت و سنگینی وارد خانه شد…

ترلان از آشپزخانه سرک کشید: اِ… اومد مامان…

سودی آشپزخانه را ترک کرد… شایان حین آویزان کردن سویچش به جاکلیدی، سلام زیر لبی زمزمه کرد و به طرف پله ها رفت…

چشمهایش دو کاسه ی خون بود و پاهایش را روی زمین می کشید…

سودی نگران پرسید: علیک سلام… این چه وضعیه؟ کجا رفتی بی خبر؟

شایان جواب نداد… اصلا صدای سودی را نشنیده بود…

_ شایان با تواَم… نمی شنوی؟!

انگشت هایش را دور نرده ی راه پله چفت کرد و سر چرخاند: با من بودی؟!

سودی موشکافانه نگاهش کرد: خوبی تو؟!

بی معنی، سری جنباند و باقی پله ها را طی کرد…

ترلان کنار سودی ایستاد: باز چشه این؟!

سرش را به طرفین تکان داد و آه کشید: نمی دونم.

و با خودش زمزمه کرد: اصلا تو حال خودش نبود.

باز نگاهش را بالا کشید… شایان توی پیچ راه پله گم شده بود…

کشان کشان خودش را به اتاقش رساند و حتی سارانازی را هم که از اتاقش خارج شد ندید…

دستش را روی دستگیره ی فلزی فشرد و سارا آهسته گفت: سلام…

آنقدری توی سرش صدا بود که صدای سلام آهسته ی سارا بینشان گم شد…

داخل رفت و در را با پشت پا هل داد… در نیمه باز ماند…

دکمه ی بالای تی شرتش را باز کرد و به شکم روی تخت افتاد..

در روی پاشنه چرخید و سارا به داخل کله کشید: میتونم بیام تو؟!

شایان سر بلند کرد و برای چند ثانیه خیره نگاهش کرد… سارا دستپاچه، دسته مویی که از توی گیره سرش آزاد شده بود، پشت گوش زد: اممم… فک کنم میخوای بخوابی…

کمی چرخید و روی تخت نشست.. نفسش را یکباره بیرون داد: نه بیا تو…

سارا با په اتاق گذاشت و در لحظه ی اول ورود، محو دکوراسیون مشکی _ طوسی اتاق شد… با خودش زمزمه کرد: چه اتاق دلگیری…

در را تا نیمه باز گذاشت و جلو رفت… اولین باری بود پا به این اتاق می گذاشت…

شایان با صورتی درهم، با دو انگشت اشاره و وسط شقیقه هایش را می فشرد.

سارا به خود جرئتی داد و جلو رفت… چرخی زد و صندلی گرد و کوتاه با رویه ی چرم مشکی را جلوی تخت کشید و نشست: اتفاقی افتاده؟!

زیر چشمی نگاهش کرد.

سارا کنجکاو بود… خودش هم نمی دانست چرا بی دلیل سر از این اتاق در آورده…

_ اتفاق؟!

نفسش را با شتاب بیرون داد و زمزمه وار ادامه داد: آره… یه اتفاقی افتاده…

ساراناز از بوی تند سیگار بینی اش را چین داد.

دست هایش را روی شکم برآمده اش قفل کرد… با آن بلوز لیمویی آستین کوتاه که از زیر سینه چین میخورد و ساپورت سفیدش، هیبت مضحکی پیدا کرده بود…

سرش را کمی خم کرد و چشم در چشم شایان گفت: میخوای حرف بزنیم؟!

شایان چهار زانو روی تختش نشسته بود و هنوز سرش را میان دست هایش می فشرد…

موهایش را کشید و بی مقدمه گفت: با ندا تموم کردم…

ساراناز جا خورد… چشمهایش را گرد کرد و پلک زد: چی؟!

دست بلند کرد برای باز کردن دکمه ی دوم تی شرت سه دکمه اش: با… ندا… تموم کردم…

کف دستش را روی دهانش فشرد: وای… جدی؟! من واقعا متاسفم…

کمی جابجا شد و پاهایش را از تخت پایین گذاشت… حالا به ساراناز نزدیک تر شده بود: خودمم متاسفم…

باز به جان موهایش افتاد: خیلی بی مقدمه بود… باید به ندا فرصت میدادم تا با خودش و این موضوع کنار بیاد… اینطوری یهویی… ندا… اون… وااای من چیکار کردم؟!

ساراناز در سکوت گوش میداد…

شایان با پنجه ی پا روی زمین ضرب گرفته بود: ندا توی سخت ترین شرایط کنارم بود… تنهام نذاشت… من نباید این کارو باهاش می کردم… من خیلی بد شدم… خیلی خودخواه شدم… من… چرا اینکارو باهاش کردم؟!

و مات به ساراناز نگاه کرد… سفیدی چشمهایش به رنگ خون در آمده بود.

پیشانی اش را فشرد و ننو وار تکان خورد: پروا… اون خیلی گریه کرد… کبود شده بود… ولی من بغلش نکردم… پشت سر من داشت گریه می کرد… به خاطر من… به خاطر…

_ هیس… شایان…

با تردید دستش را جلو برد و روی مشت شایان گذاشت… رگ های ساعدش، سبز و برجسته، بیرون زده بود.

_نباید انقدر یهویی همه چیزو تموم می کردم… من بهشون بد کردم… نمک نشناسی کردم… ندا همیشه بود… همیشه… همه جا… اما من نبودم… هیچ وقت… بهش آرامش ندادم… مرحم زخمش نشدم… حالا هم به بدترین نحو ممکن کنار گذاشتمش… ولی به خدا همه ی اینا به خاطر خودش بود… به خاطر پروا…

مردمک هایش گشاد شد: وای پروا… یعنی هنوز داره گریه میکنه؟! ندا چی؟! الان چه حالی داره؟! اونم مثل من داره عذاب می کشه؟!

ساراناز مستأصل مانده بود چه کند… لب گزید و فشاری به مچ شایان آورد: خب… نه… شاید با این کارت بهش لطف کردی…

پلک زد و بعد از تر کردن لبش، ادامه داد: من نمی دونم چی بگم، ولی… فک میکنم عذابی که اون می کشه… یعنی… ممم… خب حدس میزنم ندا به اندازه ی تو عذاب نمی کشه… تو…

پیشانی شایان بی مقدمه روی شانه اش فرود آمد: من دارم مـــی مــــیـــرم….

دستش از روی مچ شایان سر خورد… جا خورده بود… انتظار همچین حرکتی از جانب شایان را اصلاً نداشت…

دست هایش بی حرکت، دو طرف بدنش قرار گرفتند…

شایان پیشانی اش را به شانه ی ساراناز فشرد: دارم زجـــر می کشم…

باورش نمی شد لرزش شانه های شایان را.. هق هق مردانه که نه… کودکانه اش را…

سارا تکان خفیفی خورد… آستین کوتاه و چین دار پیراهنش میان مشت شایان فشرده می شد…

کم کم داغی و حرارتی غیر عادی را روی شانه اش حس می کرد… شایان تب داشت…؟؟!!

با تردید دستش را بالا اورد و کمی بعد، روی تختی کمر شایان نشاند… شایان عکس العملی نشان نداد… شاید اصلا متوجه نشده بود… فقط دیوانه وار، میان هق هقش تکرار می کرد: من بد کردم… بد کردم… بد کردم… ندا منو نمی بخشه…

و چندین پشت سر هم نام پروا را زیر لب خواند…

سارا لب هایش را بهم فشرد و انگشت هایش را نوازش گرانه روی کمر شایان حرکت داد: خب… من اینطوری فکر نمی کنم…

سعی کرد جمله ای برای دلداری پیدا کند: ببین شایان… خب اونم فراموش میکنه بالاخره… شاید الان عذاب بکشه…

ناراحت باشه.. دلش بشکنه… ولی…

آستین پیراهنش بیشتر چنگ شد و لب زیرینش را محکم میان دندان هایش فشرد: خاک عالم تو سرت با این دلداری دادنت سارا… کودن…

و باز فکر کرد برای پیدا کردن جمله ی بهتر و مناسب تری… انگار ذهنش از همه ی کلمات خالی شده بود…

صدای تقّی آمد و متعاقبش صدای سودی: شایان جـ…

سارا بلافاصله نگاهش را تا در امتداد داد.

سودی جا خورده بود… دهانش را باز و بسته کرد… نمی دانست چی بگوید… سر شایان روی شانه ی سارا بود و سارا هم کمرش را نوازش میداد…

سارا هول شده بود… با این حال نفسی گرفت و سعی کرد خودش را نبازد…

انگشت اشاره اش را روی بینی گذاشت و سپس به شایان اشاره کرد و با تکان لب هایش بی صدا گفت: حالش خیلـــی بده…

سودی با نگرانی وارد اتاق شد و یک راست به طرفشان رفت…

دست روی شانه ی لرزان شایان گذاشت: شایان؟!

شایان با سستی سر بلند کرد… سودی متحیر از صورت ملتهب و خیسش، پرسید: چی شده؟!

و پرسشگرانه به سارا نگاه کرد…

سارا سخت از جا بلند شد و سری به طرفین تکان داد… فکر کرد شاید شایان دوست نداشته باشد کس دیگری از ماجرا با خبر شود…

کمی عقب ایستاد و سودی پای تخت زانو زد: شایان چی شده مامان؟!

صورت عرق کرده اش را میان دست هایش گرفت و از داغی بیش از حد صورت شایان، بهتش زد و اینبار با نگرانی بیشتری پرسید: چی شده شایان؟!

شایان با درد پلک زد… شقیقه هایش دل میزد و چیزی توی سرش، درست وسط مغزش می جوشید و قل قل میکرد…

سودی موهای خیسش را از پیشانی عرق کرده اش کنار زد: نمی خوای به من بگی چی شده؟! شایان؟!

و باز به ساراناز نگاه کرد: تو نمیدونی چی شده؟!

سارا باز دست و پایش را گم کرد: نه خب… یه چیزایی گفت من درست نفهمیدم…

به سرعت دروغی توی ذهنش ردیف کرد: من تو تراس بودم صداشو شنیدم اومدم ببینم چی شده که…

و دستش را به طرف شایان تکان داد..

سودی نگاهش را گرفت و زیر لب زمزمه کرد: از وقتی اومد حالش خوب نبود…

دستش را روی سرشانه و کتف شایان فشرد تا وادارش کند به دراز کشیدن: یه کم بخواب… بعدا حرف میزنیم… به من میگی چی شده دیگه؟!

شایان بی مقاومت و به پهلو دراز کشید و پلک بست… احساس سستی می کرد…

سودی دست روی گونه اش کشید و نچ گفت: چرا انقدر داغه؟!

سارا خیره به چهره ی شایان فکر کرد با موهایی که به پیشانی اش چسبیده و گونه های گل انداخته اش چقـــدرررر شبیه پسر بچه ها شده…

لبخندی که می رفت روی لب هایش بنشیند را با نگاه سودی جمع و جور کرد: باید به دکترش زنگ بزنم…

متعجب تکرار کرد: دکترش؟؟!!

دست روی بازوی سارا گذاشت و اینگونه تشویقش کرد برای ترک اتاق: آره… از بعد فوت پدرش تا همین دو سال پیش زیر نظر پزشک بود… گاهی عصبی می شد و بی دلیل تب می کرد و بعدش هم تشنج… فوت جاوید دقیقا توی حال و هوا و استرس کنکورش، بدجوری شایانو از پا انداخت…

در اتاق را پشت سرشان بست و سارا آهسته گفت: کیان یه چیزایی بهم گفته بود، ولی نمی دونستم تا این حد، بیماریش حاد بوده…

سودی با ناراحتی سر تکان داد: خیلی وقت بود اینطوری تب نمی کرد… نمی دونم باز چی شده… اوووف… نمی دونم اون دکتره هنوز مطبش اونجا هست، نیست… ای خدا…

و با خودش نجوا کرد: پرنیان باید بدونه… اون پزشک رو محمد معرفی کرد…

و به دنبال حرفش، از پله ها سرازیر شد تا با پرنیان تماس بگیرد…

ساراناز سرش را چرخاند و نگاهش روی در بسته ی اتاق شایان ماند…

* * *

سودی با ناراحتی موهای شایان را نوازش می کرد…

پرنیان نگاهی با همسرش رد و بدل کرد و آهسته پرسید: مامان نمی خوای بخوابی؟! ساعت سه صبحه…

نگاهی به لب های بی رنگ شایان انداخت و زمزمه کرد: خوابم نمیاد…

محمد مشغول در آوردن سرم بود… جای تزریق، روی ساعد شایان را کمی فشرد و سپس از پای تخت بلند شد: حالش خوبه مامان… بیاین بریم شما هم یخرده استراحت کنید…

_ دکتر خودشو پیدا نکردی؟!

رو به سودی، آهسته گفت: نه مامان… مثل اینکه یک سالی میشه از ایران رفته… این پزشکی هم که اوردم بالا سرش رو من میشناسم… پزشک مجرّبیه… یکی از همکارام معرفیش کرد…

سودی با انگشت اشاره، موهای شقیقه ی شایان را لمس کرد… به پهلو خوابیده بود و آرام و منظم نفس می کشید…

_صبح خوب بود… حتی ظهر هم که با ساراناز برگشتن هیچ اثری از ناراحتی توی وجودش ندیدم…

پرنیان شانه هایش را گرفت و وادارش کرد به ایستادن: الانم خوبه مامان… بیا بریم یکم استراحت کن… خب؟!

سودی از شایان دل نمی کند: آخه…

پرنیان به سمت در هدایتش کرد: با اون آرامبخش، حالا حالاها بیدار نمیشه… بیا یه چیزی بخور و چند ساعتی بخواب…

و به محمد اشاره کرد در را پشت سرشان ببندد…

پرنیان و سودی از پله ها پایین رفتند و محمد برای استراحت، به اتاق سابق پرنیان…

با دیدن ترلان که با میلادِ توی آغوشش، روی کوسن های بزرگ جلوی تلویزیون به خواب رفته بود، آخی گفت و به همان سمت رفت…

ماهان هم روی کاناپه ی پشت سر ترلان خوابیده بود…

خم شد و با ملایمت سعی کرد میلاد را از روی دست های ترلان بردارد…

پلک هایش لرزید و از خواب پرید: هیع… چی شده؟!

پرنیان عقب کشید: منم عزیزم… ببخش بیدارت کردم… میخواستم میلادو بغل کنم…

خمیازی کشید و میلاد را به پرنیان سپرد…

آهسته پرسید: چیزی هم خوردن و خوابیدن؟!

ترلان با پشت دست به گونه و دهانش کشید و خواب آلود سر تکان داد: آره… هر دو شون خوردن…

زیر لب تشکر کرد، میلاد را روی مبلی خواباند و کوسنی کنارش گذاشت…

ترلان از پله ها بالا رفت…

پرنیان جلو رفت و دست روی شانه ی سودی گذاشت: بیا مامان…

با هم به آشپزخانه رفتند… پرنیان زیر قابلمه های غذا را روشن کرد…

سودی صندلی را برای نشستن عقب کشید: من گرسنه نیستم پری… توی همون کابینت رو بروت چای سبز هست… از همون برام دم کن….

کمی به مادرش نگاه کرد و ناچارا زیر قابلمه را خاموش کرد و کاری را که سودی گفته بود انجام داد…

چند دقیقه ی بعد، با دو فنجان چای سبز، رو به روی سودی نشست و دستش را فشرد: مامان چیزی نشده که اینطوری خودخوری میکنی… دیدی که دکتر گفت حالش خوبه… تازه دفعه ی اولش هم نیست که اینطوری میشه…

سودی فنجان را روی میز به طرف خودش کشید: آخه نباید دلیلی داشته باشه؟! چرا باید عصبی بشه اونم تا این حد؟!

_ نمی دونم به خدا…

با پشت انگشت اشاره به بدنه ی فنجان ضربه زد: امروز… ساراناز و شایانو توی یه حالتی دیدم که…

قبل از تمام کردن جمله اش، پرنیان توی حرفش پرید و تند گفت: چه حالتی؟!

سودی چشم غره رفت: هیـــس… صداتو بیار پایین دختر…

پرنیان هیجانزده بود…

_ سارا… بغلش کرده بود…

هینی کشید: سارا شایانو بغل کرده بود؟! خدایا توبه…

نگاهش را به محتویات فنجان و بخاری که از سطح مایع سبز رنگ بلند می شد دوخت: نه به اون صورت… شایان سرشو گذاشته بود رو شونه ی سارا… تو حال خودش نبود اصلا…

پرنیان به پشتی صندلی تکیه داد: اووو… فک کردم چی دیدی مامان… داشته دلداریش میداده خب طفلی… طوری نیس که…

و سرش را خم کرد و پچ پچ وار پرسید: ولی خدایی اینا کی وقت کردن انقدر با هم صمیمی بشن؟! قبلنا سایه ی همو با تیر می زدن…

سودی نگاهی به چهره ی پرنیان انداخت و یک تای ابرویش را بالا برد…

پرنیان کمی خیره نگاهش کرد و بعد سرش را عقب برد… معنی نگاه سودی را خوب مب فهمید: نـــــه مامان… نـه… نچ… امکان نداره…

و سرش را به طرفین تکان داد و باز تکرار کرد: نـــه… شایان اون زنه… ندا رو داره…

سودی فنجان چایش رو به لب برد و آرام به محتویاتش فوت کرد: نمیدونم به خدا… آخه صمیمیت یهویی اینا عجیبه…

کمی مکث کرد و با بغض ادامه داد: حتما باید داداشش می مرد تا شایان به این بچه روی خوش نشون بده؟!

پشت دست سودی را نوازش کرد: شششش… مامان؟! اِ… این چه حرفیه آخه؟!

با پشت شست زیر پلکش کشید: گاهی با خودم فکر میکنم خدا با گرفتن یکی از عزیزام زندگیم رو زیر و رو کرد و با بردن یکی دیگه هم همه چی رو سر جاش برگردوند… خدا شاهده من به همون شرایط راضی بودم، ولی کیانم، پاره ی تنم کنارم بود… اینهمه مال و ثروت به چه دردم میخوره وقتی پسرم، پاره ی جیگرم دیگه پیشم نیست… هنوز باورم نمیشه اون همه نبوغ… اون همه اراده… اون قد و بالا زیر یه خروار خاک خوابیده باشه…

و با چشمهایی پر اشک رو به پرنیان پرسید: پری؟! به نظرت الان دیگه چیزی از کیان باقی مونده؟!

بغض پرنیان ترکید: مامان این حرفا چیه که میگی؟!

سودی دستش را از زیر دست پرنیان بیرون کشید. آرنج هایش را به میز تکیه داد و کف دستش تکیه گاه پیشانی اش شد: نمی دونم… گاهی انقدر به این چیزا فکر میکنم که سر درد میگیرم…

پرنیان دماغش را بالا کشید: مامان تو رو خدا فکر نکن به این موضوعا… خدایی نکرده باز مشکلی برات پیش میاد…

هق هق کرد: به قرآن من ظرفیت یه داغ تازه رو ندارم… با این فکرا خودتو آزار میدی که چی؟!

با ملایمت پشت دست پرنیان زد: خیله خب… باشه… پاک کن اشکات رو… الان شوهرت میبینه فکر میکنه چـــی شده…

و خودش فیی فینی کرد و چایش را که حالا سرد شده بود، با یک مویز سر کشید…

پرنیان با چهار انگشت دستش روی گونه و زیر پلکش کشید و فکر کرد سودی چه دردی را تحمل میکند…

درد از دست دادن فرزند واقعا آدم را از پا در می اورد… سودی باز هم خوب خودش را کنترل می کرد و جلوی بچه ها تا جایی که می شد چیزی از ناراحتی هایش نشان نمیداد…

کمی بعد، از جا بلند شد و فنجانش را به همراه فنجان خالی پرنیان برداشت…

پرنیان مچ دستش را گرفت: بذار مامان من میشورم…

_چیزی نیس که دو تا لیوانه… تو هم کم خسته نشدی… برو بچه ها تو ببر بالا… ماهان غلت میزنه خدایی نکرده می افته از روی کاناپه…

پرنیان سر تکان داد و آشپزخانه را ترک کرد…

سودی فنجان ها را آب کشید و باز راه اتاق شایان را پیش گرفت… دلش طاقت نمی آورد…

در نیمه باز را به جلو هل داد و داخل رفت…

با دیدن چشمهای باز شایان که به نقطه ی نامعلومی روی دیوار دوخته شده بود، با شادی جلو رفت: شایان؟! بیدار شدی مامان؟! خوبی؟!

شایان با فشردن آرنجش به تخت نیم خیز شد و سودی فورا دست روی شانه اش گذاشت: راحت باش…

و باز تکرار کرد: خوبی؟!

آره ی زیر لبی زمزمه کرد و به تاج تخت تکیه زد…

سودی لبه ی تخت نشست…

زیر نگاه خیره و پرسشگر سودی معذب بود… کمی جابجا شد… سودی هنوز نگاهش می کرد…

تک سرفه ای زد و پرسید: چیزی شده؟!

_ من باید این سوالو از تو بپرسم… چی شده که باز به این حال افتادی؟!

بی حوصله نچی گفت و سودی صدا زد: شایان؟؟!!

اخم کرد و بی مقدمه گفت: با ندا تموم کردم…

_چـــــی؟؟؟!!!

صدای سودی شبیه به جیغ بود…

شایان با حفظ اخمش جمله اش را تکرارکرد و بهت زده گفت: کِی؟! داری جدی میگی؟!

و بلافاصله اخم کرد: تو تموم کردی یا اون؟!

من را زیر لب زمزمه کرد و سودی پشت بندش سریع پرسید: اگه تو تموم کردی پس چرا خودت به این روز افتادی؟!

با ناله گفت: چون عذاب وجدان داره خفه م میکنه… اون زن رو من حساب کرده بود و من به بدترین نحو بهش نارو زدم و از زندگیم حذفش کردم…

_ چرا؟!

شایان پوزخند زد و سودی پرسید: به خاطر مخالفت من؟!

متعجب از لرزش صدای سودی نگاهش کرد…

سودی باز پرسید: به خاطر مخالفت من؟! آره؟! من اگه حرفی زدم و تلخی کردم چون صلاح پسرمو میخوام… چون میدونم الان تبت تنده، یک سال دیگه، دو سال دیگه، ده سال دیگه خودت به حرف من می رسی و اون موقع دیگه پشیمونی سودی نداره…

_ نه مامان… ببین…

دست شایان را توی دست گرفت: من حاضر نیستم به عذاب کشیدن بچه م… نمی تونم تو رو تو این حال ببینم… اگه با اون زن حال تو خوبه، من حرفی ندارم… هر چی تو بخوای…

و با خودش گفت: اگه بدونی از عصر تا حالا چی به من گذشته…

شایان دست روی شانه اش گذاشت و سودی را وادار کرد تا نگاهش کند: نه مامان… به خاطر شما نیس… به نظر منم این رابطه سرانجامی نداشت… ولی اینجوری یهویی تموم کردنش…

سرش را به طرفین تکان داد: نمی دونم… فکر میکنم خیلی خیلی به ندا ضربه میزنه…

سودی دلداری اش داد: به نظر من تو بهترین کارو کردی… اینطوری به نفع هر دوتونه… با اون شناختی که من ازش پیدا کردم هم زن محکمی به نظر میومد.

_ از نظر احساسی نه مامان… ندا همیشه دنبال یه تکیه گاه بوده… من هیچ وقت براش تکیه گاه نبودم، ولی ندا این موضوع رو به خودش قبولونده بود که تکیه گاه زندگیش رو پیدا کرده و حالا من احمق..

_ شایان…

سرش را میان دست هایش گرفت: من بد کردم مامان… به ندا بد کردم… من…

سودی هیچ جمله ای برای دلداری پیدا نمی کرد…

عذاب وجدانی که گریبان شایان را گرفته بود قابل درک و تا حدودی منطقی بود…

نفس عمیقی کشید و تنها کاری که توانست انجام بدهد، این بود که مادرانه شایان را در اغوش بگیرد…

شایان همچون بچه ها صورتش را به شانه ی سودی فشرد و آستین لباسش را مشت کرد…

خسته شده بود بس که توی این مدت تظاهر به قوی بودن کرده بود و همه چیز را توی خودش ریخته بود…

دیگر کم آورده بود…

***

صورتِ رنگ پریده… هاله ی تیره ی دور چشم ها… لب های خشک و پوسته پوسته… چشمهای خون افتاده…

نگاهش را از آینه گرفت.

این دیگر چه وضعی بود؟!

با انگشت زیر چانه اش کشید و ته ریش دو روزه اش را لمس کرد و باز به چهره اش درآینه خیره شد…

شانه هایش خم شده بود…. انگار تمام خستگی این چهار ماه و نیم، یکجا به سمتش هجوم آورده بود.

پوفی کرد و پیراهن سرمه ای رنگی از کمد بیرون کشید. الان وقت خانه نشینی نبود. باید به کارهای کارخانه و شرکت رسیدگی می کرد… پیشانی اش را فشرد و فکر کرد از وقت چکاپ سودی گذشته است… یکشنبه ی دو هفته قبل وقت دکتر داشت…

لعنتی ای نثار خودش و حواس پرتش کرد و شلوار کتانی همرنگ پیراهنش پوشید… سگک کمربندش را جا انداخت و برای پیدا کردن گوشی موبایلش یک دور دور خودش چرخید…

ذهنش یاری نمی کرد… روی زمین زانو زد و زیر تخت را نگاه کرد… آنجا هم نبود…

باز دور خودش چرخید و بی هدف کشوی پاتختی را بیرون کشید و محتویاتش را با دست بهم ریخت…

با دیدن دسته ای کاغذ و مقواهای تا شده ی صورتی رنگ، مکث کرد و همانجا روی زمین نشست و باز به حواس پرتش لعنت فرستاد…

از کـِی بود این ها را توی کشو گذاشته بود؟!

مقواهای صورتی را که حکم دفترچه ی حساب پس انداز داشت بیرون کشید. سه دفترچه برای سودی و پرنیان و ساراناز و برای هر کدام یک کارت بانک که بسته اش هنوز پلمپ بود…

همه را دسته کرد و برداشت. چند دقیقه ی دیگر هم برای یافتن موبایلش جستجو کرد و نهایتا، پیچیده شده لای ملحفه ی پای تخت پیدایش کرد و از اتاق بیرون زد.

خانه غرق در سکوت بود و تنها صدای پچ پچ آهسته ای از آشپزخانه به گوش می رسید.

به همان سمت رفت.

ماهان و ساراناز پشت میز آشپزخانه نشسته بودند.

ماهان با دیدنش، با دهان پر گفت: سلام دایی…

سرسری دستی به موهای لخت و مشکی پسرک کشید و جواب صبح بخیرِ آرام ساراناز را به آهستگی خودش داد.

_ بقیه کجان؟!

سارا آرام و با چهره ای درهم، کوتاه پاسخ داد: خوابن هنوز…

آهانی گفت و کاغذهای توی دستش را روی میز گذاشت. وقتی همه تا نزدیک صبح بیدار بودند، طبیعی بود که تا این ساعت خواب باشند.

لیوانی چای ریخت و توجهش به چهره ی درهم و اخم ساراناز جلب شد: چیزی شده؟!

دستش را به گونه اش چسباند و نالید: دندونم…

صندلی کنار ماهان را عقب کشید و نشست: درد میکنه؟!

با ناراحتی سر تکان داد: اوهوم… هر چند وقت یکبار اینطوری درد میگیره… فک کنم دیگه پوسیده…

و به چهره ی شایان دقیق شد: تو بهتری؟!

نفس عمیقی کشید: تا خوب بودن رو چی معنی کنی… فعلا که سرپام…

دلش نمیخواست راجع به آن موضوع صحبت کند.

سارا هم آهانی گفت و پِی ماجرا را نگرفت و نگاهش متوجه کاغذهای کنار دست شایان شد و با کنجکاوی ذاتی اش پرسید: اینا چیه؟!

تست توی دستش را کناری گذاشت: آهان… اینا…

و کارت بانک و دفترچه ای جدا کرد و روی میز به طرف سارا سُر داد: این برای توئه…

_برای من؟!

چند حبه قند توی فنجانش انداخت… عادت به شیرین کردن چایش با شکر نداشت: اینو خیلی وقت پیش میخواستم بهت بدم… به تو و مامان و پرنیان… پول های حساب های مسدود شده ی خسرو تو بانک های خصوصیه… برای حساب های خارج از کشورش فعلا دستمون به جایی بند نیست… ولی خب…

دفترچه را توی هوا تکان داد: چرا اینو به من میدی؟!

حین چرخاندن قاشق توی فنجانش گفت: این سهم کیانه… وبه تو می رسه… یه ترتیبی میدم که سهم کیان از سود کارخونه هم هر ماه به حسابت واریز بشه…

سارا با بد بینی به صفرهای حک شده روی کاغذ نگاه کرد: مطمئنی همه ش مال منه؟!

_ آره خب… سهم منم همینقدر بود…

کاغذ را روی میز گذاشت: ولی من نمیتونم اینو قبول کنم…

شایان دستش را روی دست سارا و دفترچه گذاشت: این حق توئه سارا… و حق بچه ت… بچه ی تو و کیان…

مستاصل زمزمه کرد: آخه.. این خیلیه…

متوجه نگاه خیره و بازیگوش ماهان شد و بلافاصله دستش را پس کشید: خب سهمته…

و دفترچه ی پرنیان را نشانش داد: ببین اینجا رو…

به اعداد و ارقام نگاه کرد: چرا همه اندازه ی هم؟!

پیشانی اش را فشرد… بی حوصله تر از آنی بود که همه چیز را مو به مو برای ساراناز توضیح بدهد… با این حال زمزمه کرد: خب ما توافق کردیم همه مثل هم سهم ببرن… حالا اگه تو ناراضی هستی…

_ نهههه… منظورم این نبود…

خجول لب زد: میخواستم یه دستی بزنم ببینم این واقعا سهممه یا جریان چیز دیگه ایه؟

محکم پلک زد: احساسی فکر نکنسارا… باید به فکر آینده ت باشی…

کمی به شایان نگاه کرد که خودش را مشغول مالیدن کره روی نان نشان میداد و مشخص بود حوصله ی توضیح بیشتر ندارد.

به آرامی تشکر کرد.

شایان تنها سر تکان داد…

ساراناز نفس عمیقی کشید و با دردی که توی دندانش پیچید آخ گفت…

ماهان نگاهش کرد و شایان گفت: باید بری دکتر…

چانه بالا داد: خودش خوب میشه… بدبختی می ترسم مسکن هم بخورم…

_ چرا؟!

_ خب… آخه می ترسم برای بچه ضرر داشته باشه…

_ پس باید بری دکتر…

_ نه…

چشمهایش را گرد کرد: یعنی چی نه؟!

لب گزید و نگاهش را دزدید: خب آخه…

_ آخه می ترسه…

شایان به ماهان نگاه کرد: چی؟!

ماهان با طمانینه لقمه اش را جوید: زندایی می ترسه. منم می ترسم. دکتره بهم آمپول زد…

و با انگشت اشاره جایی روی لثه هایش را نشان داد: اینجا…

سارا شانه هایش را جمع کرد: وویی…

دو سال پیش یکبار دندانش را عصب کشی کرده بود و حین عصب کشی که هیچی، حتی تا چند روز بعد از آن هم درد داشت.

_ برات وقت میگیرم.

_ نه… ببین…

_ سارا… دندونت عفونت میکنه و چرکش میره توی خونِت… اونوقت میفهمی چی میشه؟!

ساراناز دنبال بهانه ای بود. با تته پته گفت: خب خودم بعدا میـ…

صدای محکم و جدی شایان دهانش را بست: سعی میکنم تا عصر برات وقت بگیرم.

* * *

_دهانتون رو باز کنید… بیشتر… خوبه…

با حالتی عصبی، مجله ی روی پایش را تند تند ورق زد در حالیکه زیر چشمی ساراناز را می پایید.

پزشک جوان، کاملا روی نیم تنه اش خم شده بود و فقط به اندازه ی چند میلیمتر فاصله داشت تا لمس برجستگی های تن ساراناز…

پوفی کرد و مجله را با یک حرکت روی عسلی پیش رویش پرت کرد.

مرد کمر راست کرد و از یونیت فاصله گرفت: میتونید بلند شید…

و دستکش های لاتکسش را درآورد و توی سطل انداخت و پشت میزش قرار گرفت…

شایان از جا بلند شد و به طرف ساراناز رفت تا توی بلند شدن کمکش کند…

زیر بازویش را گرفت..

ساراناز پاهایش را روی زمین گذاشت و گره روسرش اش را محکم کرد: خودم میتونم… مرسی…

شایان با گفتن بسیار خب فاصله گرفت و همان موقع صدای ملودی زنگ موبایلش فضا را پر کرد… با دیدن شماره ی منزل، فاصله گرفت: الو؟!

_ شایان؟!

_ سلام مامان…

با نگاه ساراناز را دنبال کرد که روی مبل چرمی جلوی میز دکتر نشست…

سودی نفس نفس میزد: شایان؟! تو هنوز نیومدی خونه؟! سارا… سارا نیس… خبری ازش نداری؟!

_ ما اومدیم دندونپزشکی مامان…

_ کجا؟!

انگشت هایش را دور دهانه ی گوشی چفت کرد و پچ پچ وار گفت: مامان من توی مطب دکترم… کارم تموم شد باهات تماس میگیرم عزیزم… فعلا…

و تماس را قطع کرد…

ساراناز کف دستش را روی شکمش گذاشته بود وقتی با نگرانی پرسید: مگه برای بچه م ضرری داره؟!

پزشک جوان خندید و دندان های یک دستش را به نمایش گذاشت: نه…

صدای شایان توی کلامش وقفه ایجاد کرد: مشکلی پیش اومده؟!

و مبل تک نفره ی روبروی سارا را اشغال کرد: داشتم خدمت همسرتون عرض می کردم باید از پزشک زنان معالجشون یه نامه ی مکتوب برای من بیارن…

نگاه ساراناز و شایان همزمان بهم گره خورد… همسر؟؟!!

شایان بود که به خودش آمد و نگاهش را گرفت: چرا؟! مگه مشکلی هست؟!

سر تکان داد: ابداً… منتها برای خانوم های باردار این جزو قانون کاره… فقط برای اینکه مطلع بشیم آیا مورد خاصی توی پرونده ی بیمار درج شده که باید رعایت بشه یا خیر؟ وگرنه برای جنین هیچ مشکلی ایجاد نمی کنه… حتی اشعه ی ایکس دندانپزشکی که خیلی ها گمان میکنن خطرناکه، نسبت به نور آفتاب هم قدرت جهش زایی کمتری داره…

شایان سر تکان داد و برای تایید نهایی به ساراناز نگاه کرد…

سارا با تردید سر خم کرد به نشانه ی موافقت…

پزشک حینی که تند تند روی کاغذ جلوی دستش خودکار می کشید، گفت: کار عصب کشی دندان شما فکر میکنم توی سه جلسه ی چهل تا پنجاه دقیقه ای تموم بشه…

مهرش را پای نسخه کوبید: به منشی میگم براتون وقت تنظیم کنه… فعلا این داروها مصرف کنید تا دردتون تسکین پیدا کنه…

شایان تشکری کرد و برای گرفتن نسخه دست دراز کرد و دقایقی بعد به همراه ساراناز کلینیک را ترک کردند…

بلافاصله پس از خروج، با سودی تماس گرفت. سودی با گله گفت: چرا صبر نکردی من برگردم تا همراهتون بیام؟!

شایان آستین مانتوی سارا را که با بی حواسی به اطرافش نگاه میکرد کشید تا از سر راه ماشینی که از پارک در آمده بود و میخواست حرکت کند، کنار برود.

در مقابل نگاه گنگش چشم غره ای رفت و دستش را پس کشید و توی گوشی گفت: اتفاقا منم میخواستم همراهش باشی… منتها سارا گفت با پری بچه ها رو بردین پارک، منم خارج از نوبت وقت گرفته بودم نمی شد منتظر بمونم.

_ آره سارا گفت دندون درد داره همراهمون نیومد پارک … حالا دکتر چی گفت؟!

دندونش عصب کشی میخواد…

_ جدی؟! خطر که نداره؟!

_ پزشکش که گفت نداره…

سودی آهانی گفت و پس از سوالی در رابطه با زمان برگشتشان، شایان تماس را به پایان رساند و رو به سارا توپید: حواست کجاست؟!

چشمهایش را گرد کرد: مگه چیکار کردم؟!

شایان با ملایمت گفت: خب وسط خیابون ایستادی ماشینا با سرعت رد می شن…

_ من الان وسط خیابونم؟!

_ نیستی؟!

زیر لب ایشی گفت و ناگهانی اخم کرد: آیی… باز درد گرفت دندونم…

شایان نُچی کرد و گفت: بمون برم داروهاتو بگیرم…

مثل بچه ها گفت: منم میام…

عصبی غرید: لازم نکرده با این وضعت هی این طرف و اون طرف بری…

و کمرش را جلو داد: مثل پنگوئن…

ساراناز چشمهایش را گرد کرد و قبل از اینکه چیزی بگوید شایان به طرف داروخانه رفت…

انگشت هایش را مشت کرد با خودش غر زد: بی شعور… به من میگه پنگوئن؟! بی تربیت بی نزاکت… اعصابش از جای دیگه خرده سر من خالی میکنه… پرروی بی ادب… پنگوئن هفت جدته… میمون…

و بلافاصله لب گزید… جَد شایان جَد کیان هم می شد دیگر… یک جورایی به کیان هم فحش داده بود!

دقایقی بعد که شایان برگشت، سارا با چهره ای دمغ به در ماشین تکیه زده بود…

شایان ریموت را فشرد و گفت: بشین بریم…

جلو رفت و کیسه ی سفیدی که آرم قرمز داروخانه داشت از میان انگشتان شایان بیرون کشید: من خودم میرم… شما تشریف ببرید…

شایان ماتش برد… چرا ضمیر و شناسه ی دوم شخص جمع به کار برده بود؟!

_ کجا میخوای بری؟!

لحنش هیچ حسی نداشت… سارا با خودش فکر کرد پسرک آلزایمر هم گرفته گویا… پنگوئن گفتن چند دقیقه پیشش را یادش رفته بود؟!

چشم در چشم شایان غرید: هر جا که برم به خودم مربوطه… شما بفرمایید تشریف ببرید که هم جواری با پنگوئن ها موجب کسر شأنتون نشه…

دست هایش را به نشانه ی تسلیم بالا برد: الان به خاطر اون قهر کردی؟! خیله خب… من معذرت میخوام… حالا بشین بریم…

با دلخوری و بی چشم و رویی بی توجه به اینکه شایان چندین ساعت علاف و در خدمتش بوده گفت: گفتم که خودم میرم… جایی کار دارم…

شایان حوصله اش سر رفته بود: خب کجا میری؟! بیا بریم من می برمت.

نگاهش نمی کرد: میخوام برم برای آبان یخرده لباس و وسیله بخرم… کارم طول می کشه…

نام آبان توی سرش تکرار شد… حس ناشناخته ای داشت که درکش نمی کرد…

با تأخیر گفت: خب… خب… باشه… با هم بریم برای آ… آبان…

نفسش را فوت کرد بیرون و بی توجه به جمله ی قبلی اش که فعل و پایان درستی نداشت گفت، با جدیت گفت: هر جا میری خودم می برمت… بشین بریم…

و خودش سوار شد و راه هر گونه اعتراضی را بر ساراناز بست…

* * *

سارا با ذوق و شوق سیسمونی ها را از نظر می گذراند و آنقدر چهره اش هیجانزده نشان میداد که شایان را وادار به لبخند زدن می کرد.

با نوک انگشت کلاه نخی سفید را لمس کرد. اندازه اش نصف کف دستش بود.

سارا با هیجان صدایش زد: شایان بیا…

نگاهش را تا چهره ی شاد سارا بالا کشید و به همان سمت رفت.

سرهمی کتان سرمه ای رنگی از رگال بیرون کشید و نشانِ شایان داد: ببین اینو… وویی… چقده کوشوروئه…

خرس برجسته ی جلوی سینه ی لباس را لمس کرد و به لحن بامزه ی سارا لبخند زد: قشنگه…

بلوز و شلوار بافتنی پسته ای رنگی هم برداشت: اینم خوبه… پسریم که دنیا بیاد هوا سرد میشه… وای خدا ببین شلوارش اندازه کف دستمه…

شایان روی بلوز و شلوار آبی تیره با طرح گوسفندهای کوچک قهوه ای دست گذاشت: اینم لباس خوابش…

ذوق زده، پارچه ی نرم لباس را لمس کرد و هیجانزده سرتکان داد.

با کیسه های خرید فروشگاه را ترک کردند.

پستونک و شیشه شیرهایی با طرح ها و سایزهای متفاوت و لثه گیرهای رنگی رنگی را قبلا خریداری کرده بودند.

ست تخت و کمد آبی روشنی را هم سارا برای خرید بعدیشان نشان کرده بود.

دل سارا روی کالسکه ی مشکی-نارنجی مانده بود.

نفس عمیقی کشید و سرش را رو به آسمان گرفت: فردا طبقه ی بالای کمد دیواری رو خالی میکنم برای اون کالسکه هه…

شایان تمام خرید ها را به یک دستش داد و دست دیگرش را با فاصله پشت کمر ساراناز نگه داشت: دوسش داشتی؟!

از عرض خیابان رد شدند: اوهوم!

سرش را تکان داد: باشه برای دفعه بعد…

سارا چیزی نگفت… ریموت را فشرد و در را برای سوار شدن باز کرد.

سارا با تشکر کوتاهی تنش را روی صندلی ماشین کشید.

شایان در را بست، خریدها را روی صندلی عقب گذاشت و ماشین را برای سوار شدن دور زد.

موبایلش را روی فرورفتگی پشت فرمان جا گذاشته بود. نگاهی به صفحه انداخت.

بیش از ده تماس بی پاسخ از منزل و یک پیام از ترلان: کجایین شما؟ مامان دق کرد. زودتر بیاین خانواده ی سارا اومدن.

موبایل را سرجای اولش انداخت و استارت زد: گوشیت همراهت نیست؟!

سارا آرنجش را لبه ی پنجره گذاشت: گوشیم خیلی وقته خاموشه و توی کشوی اتاق…

آهانی گفت و برای بیرون امدن از پارکینگ راهنما زد: مامانت اینا خونه ی مان!

با کمی تاخیر گفت: جدی؟!

شایان سر تکان داد و صدای اوف گفتن کلافه ی سارا را شنید.

اگر یک بار دیگر پدر و مادرش بحث مسخره ی ازدواج مجددش را پیش می کشیدند، روی نگاه کردن در چشم های سودی را نداشت.

یاد حرف های مادرش راجع به شایان افتاد و تا بناگوش سرخ شد.

فکر کرد خواب های عجیب و غریب و شرم آور آن شبش هم نتیجه ی حرف های ثریا بود دیگر…

دزدکی به نیمرخ جدی شایان نگاه کرد…

انگشت های دست راستش دور فرمان حلقه شده و آرنج دست چپش لبه ی پنجره بود.

تای نامنظم آستین پیراهنش توجه سارا را جلب کرد.

کیان همیشه دکمه های سر آستینش را می بست، برعکسِ شایان که یا تی شرت به تن داشت و یا آستین پیراهنش را تا آرنج بالا میزد.

با آن دست های پر مو و دستبند چرمی که چند دور، دور مچش می پیچید و تا حالا ندیده بود از دستش در بیاورد.

نگاهش را گرفت… سکوت لذت بخشی برقرار بود و هیچکدام قصد شکستنش را نداشتند.

کمی روی صندلی نرم ماشین به پایین سر خورد.

کفش های طبی پاشنه تختش را آهسته و با فشار پایش به بغل پای دیگر در آورد و انگشت هایش را توی جوراب مچی سفید صورتی اش کمی تکان داد. کف پاهایش درد گرفته بود.

دلش میخواست پاهایش را روی صندلی ماشین بالا بکشد و چهارزانو بنشیند، اما نه موقعیتش بود و نه می توانست.

تا رسیدن به مقصد سکوت بود و سکوت…

روبه روی درب آهنی دستی را کشید و رو به سارا که پلک بسته بود زمزمه کرد: رسیدیم…

ساراناز با تاخیر پلک گشود… نگاهش را از در تا صورت شایان سر داد و آهسته گفت: میشه… اممم…

شایان یک تای ابرویش را بالا برد و پرسشگرانه خیره اش شد.

سارا انگشت شستش را میان مشتش فشرد: میشه… میشه من برم بعد تو یه ده دقیقه ی دیگه بیای؟

_ چی؟ چرا؟!

_ خب… چون…

پوفی کرد و نگاهش را به جایی غیر از صورت شایان دوخت: به حرفم گوش بده شایان… لطفا…

شایان با گنگی سر تکان داد: خب… باشه…

ساراناز با خوشحالی گفت: خوبه… این خریدا رو بذار بمونه توی ماشین… من مثلا خودم تنها رفتم دندونپزشکی… بعد تو هم یه ده دقیقه، یه ربع دیگه بیا مثلا از سر کار اومدی، خب؟!

شایان هومی کشید و پوزخند زد. تازه فهمید قضیه از کجا آب می خورد. پس نگاه های خصمانه ی ثریا خانم بی دلیل نبود.

کامل رو به ساراناز چرخید و آرنجش را روی فرمان گذاشت: مگه مامان نگفته با همیم؟!

_ خب… نمیدونم… شاید نگفته باشه.

لب هایش به طرفین کش آمد و نیشخند زد: هه… باشه، برو.

با خجالت لب گزید: مرسی…

و به آرامی از ماشین پیاده شد.

شایان روی فرمان ضرب گرفت. واقعا سطح فکر دو خانواده چقدر میتوانست با هم تفاوت داشته باشد؟!

پوفی کرد و استارت زد و ماشین را برای خارج شدن از کوچه سر و ته کرد.

به فروشگاه همان نزدیکی رفت و کمی برای خانه خرید کرد و نیم ساعت بعد، باز روبروی درب خانه بود.

ماشین را داخل پارکینگ برد و با دسته های پر از کیسه های خرید وارد خانه شد.

از همانجا به سالن پذیرایی سرک کشید. همگی آنجا بودند. خرید ها را به آشپزخانه برد و بی سر وصدا راهی اتاقش شد.

ترجیح میداد توی تنهایی بماند ولی به حرف های خاله زنکی پوچ گوش ندهد.

لباس هایش را با شلوارک نخی خنکی عوض کرد و روی تخت ولو شد.

موبایلش را برداشت و به تصویر روی صفحه چشم دوخت… هنوز تصویر خندان پروا روی اسکرین خودنمایی می کرد.

پشت پلک هایش را با دو انگشت فشرد و فکر کرد ندا و پروا الان چه حالی دارند؟!

به خودش دلداری داد که حال ندا خوب است و اگر تا به حال تماس نگرفته، به خاطر حفظ غرورش است.

و دعا کرد کاش واقعا همینطور باشد… کاش ندا تماس نگیرد . کاش هیچ اقدامی برای برگشتنش انجام ندهد.

به ندا بیشتر از هر چیزی مدیون بود و همین دین ممکن بود کار دستش بدهد.

یادش آمد به ندا قول ازدواج داده بود… گفته بود کمی صبر کن تا مشکلات و ماجرای خسرو حل و فصل شود آن موقع عقدت میکنم… اما چند روز بعد با فوت کیان همه چیز بهم ریخت… مسئولیت های کیان بعلاوه کارهای دستگیری خسرو همه و همه روی دوشش افتاد و کلا ندا و قول هایی که داده بود را از یاد برد…

و وقتی به خودش آمد و درک کرد که زندگی یعنی همکاری، یعنی خانواده، یعنی از خودگذشتگی… فهمید نباید تنها برای خوشامد خودش زندگی ندا و پروا را بازیچه کند که این رابطه به هیچ کجا نمی رسید…

وارد گالری موبایلش شد و همه ی عکس هایی که حتی خاطره ی کوچکی از ندا یا پروا را زنده می کرد پاک کرد و تازه آن موقع متوجه شد چقدر دلش برای پروا و شیرین زبانی هایش تنگ شده…

پوفی کرد، موبایلش را روی شکمش گذاشت و دست هایش را زیر سرش برد…

کارهایی که باید انجام میداد را توی ذهنش مرور کرد و به یاد آورد باز هم فراموش کرده دفترچه حساب پس انداز های سودی و پرنیان را به دستشان برساند.

آهی کشید و پلک بست… مشکلات یکی دو تا نبود که…

هنوز چشمهایش گرم نشده بود که صدای زنگ موبایل، چرتش را پاره کرد.

پلکش را مالید و به شماره ی ناشناس چشم دوخت و اولین چیزی که توجهش را جلب کرد، رُند بودن شماره بود.

با تردید تماس را برقرار کرد و به محض الو گفتن، صدای هواری گوشش را پر کرد: خدا لعنتت کنه… تو مردی؟! شرافت داری؟ وجدان داری؟! تو چی هستی آخه؟!

بهت زده گوشی را از گوشش فاصله داد و روی تخت نشست: شما؟!

_ چیکار داری من کیم؟! تو کی هستی هان؟! نامرد عوضی…

پیشانی اش را فشرد… صدای خش برداشته ی مرد بی نهایت آشنا بود.

_ چی میگی تو؟! اشتباه گرفتی… اصلا کی هستی؟!

_من کیوانم… کیوان مجد… تو هم خوب میفهمی من چی میگم… اخه بی شرف تو که عرضه نداشتی گه اضافه خوردی این زنِ بیچاره رو بازیچه ی خودت کردی…

زیر لب زمزمه کرد: ندا…

و کیوان بلند هوار کشید: تو میدونی چی به سر این زن آوردی؟!

هول و دستپاچه پرسید: ندا چی شده؟!

_ هه… چی شده؟! مگه برای تو مهمه؟! آشغال فرصت طلب پول پرست…

از تخت پایین رفت: معلوم هست چی داری میگی؟! احترام خودتو نگه دار جناب مجــــد…

صدای کیوان خش برداشته بود: تو مگه احترام سرت میشه؟! لیاقت نداشتی بدبخت… لیاقت ندا رو نداشتی… از این به بعدم اگه دور و ورش آفتابی بشی خودم دخلتو میارم مرتیکه… حق نداری دیگه طرفش بیای… نمیذارم دیگه بازیچه ش کنی… نمیذارم اذیتش کنی… فهمیدی؟!

نچی کرد و پرسید: ندا چشه؟!

کیوان برو بابایی گفت و به عنوان حسن ختام کلامش فحش رکیکی هم نثار شایان کرد و تماس را به پایان رساند.

مات و مبهوت موبایل را پایین آورد و به صفحه ی خاموشش چشم دوخت.

بیش از حد نگران بود… صدای خش برداشته ی کیوان می ترساندش.

موهایش را چنگ زد و به طرف کمد رفت… تی شرت و شلواری بیرون کشید و دستش بی حرکت روی هوا ماند.

دیدن ندا رفتن کار درستی بود؟!

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 2.5 / 5. شمارش آرا 2

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

پارت های قبلی همین رمان
رمان های کامل

دسته‌ها

اشتراک در
اطلاع از
0 نظرات
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x