رمان خان پارت 101

4
(7)

 

وقتی با هم بدو بدو میرفتن من با ذوق به فائزه گفتم
گلناز: هیچ فرقی بین تمنا و گندم نمیزاره… من برای همین عاشقشم… برای همین اصرار دارم تمنا با ما بمونه چون میدونم اونم از جون و دل دوسش داره… بگذریم… بیا بریم تو سرپا نمونیم… ما هم بعد میریم دریا رو میبینیم…

🌸دور هم خوب و خوش بودیم اونجا هم به اندازه کافی بزرگ بود راننده مارو گذاشته بود و رفته بود قرار بود چند روز دیگه بیاد دنبالمون… تمنا و گندم خوابیدن تو راه حسابی خسته شدن
امیر: نمیدونی از دیدن دریا چه ذوقی کرد… به خدا خیلی خوشحال بود می‌گفت آب چرا ازم فرار می‌کنه..‌ کلی خندیدم…
گلناز: ای قربونش برم خیلی شیرین زبونه… میگم ای کاش راننده رو نگه می‌داشتیم… الان خارج از شهریم اگه چیزی بخوایم چی… چرا ماشین و برداشت برد

امیر: بابا من بهش گفتم بمونه گفت نه میرم تو شهر میمونم تو یه مسافرخونه ای چیزی خانوما اینجا سختشون میشه… منم گفتم پس ماشین و ببر اما طوری نیست فردا صبح میاد بهش گفتم یه سری وسایل بخره بیاد بریم بگردیم… بیست دقیقه با ما فاصله داره نفرستادمش کلا بره خیالت راحت…
این و که شنیدم خیالم راحت شد نمی‌خواستم هیچ مشکلی پیش بیاد

🌸خیالم راحت شد و ما هم رفتیم که بخوابیم اتاق ما سمت دریا بود و صدای دریا می‌پیچید تو گوشم و آروم میشدم با صدای آروم گفتم
گلناز: امیر ما خوشبختیم نه؟ یعنی میگم هرچی از این زندگی می‌خوایم و داریم البته مگه اینکه تو یه پسر هم بخوای
خندید و گفت
امیر: معلومه که خوشبختیم این پسر داشتن دیگه از کجا در اومد! خودت میدونی من عاشق بچه ها هستم گندم و تمنا برای من یه دنیاست دختر و پسر نداره که.. مگه اینکه تو خودت دلت یه بچه دیگه بخواد و بخوای بنداری گردن من..

خندیدم و گفتم
گلناز: همچین چیزی نیست… من راضی ام اما می‌خوام بدونم تو توی این زندگی چی کم داری… الان که همه چیزمون کامله تو چی میخوای بگو تا منم بهت بدم می‌خوام تو هم اندازه ی من خوشحال باشی
امیر: من اندازه ی تو که نه… خیلی بیشتر از تو خوشحالم فهمیدی؟ من هیچی کم ندارم عزیزم… بیا… بیا اینجا بغلم ببینمت…

🌸تو بغلش ارومترین بودم و امن ترین جای دنیا بود برام… تازه چشمام داشت گرم میشد که احساس کردم از پایین سر و صدا میاد با نگرانی چشمامو باز کردم..‌ امیر خوابش برده بود خواستم بیدارش کنم اما گفتم بزار اول سر و گوشی اب بدم شاید اصلا چیز خاصی نباشه…
از بالای پله ها پایین رو نگاه کردم بچه ها با فائزه تو اتاق پایین بودن دیدم انگار فائزه راه افتاده و از این طرف به اون طرف می‌ره

با نگرانی اومدم پایین و گفتم
گلناز: چیشده عزیزم… حالت بده؟ دنبال چی میکردی اگه چیزی میخوای به من بگو خب…
فائزه: دارم دنبال قرص و وسایلم میگردم سرم از درد داره میترکه..‌ خانوم شما برو بخواب من پیدا میکنم بخورم بخوابم خوب میشم‌‌‌… این مدت از فکرو خیال شبا سر درد میگیرم…
گلناز: فائزه اون ماجراها تموم شده… تو رو خدا با فکرکردن بهش خودتو اذیت نکن… قسمت و سرنوشت این چیزا سرش نمیشه اگه نه می فکرشو میکرد که وقتی دارم فرار میکنم و تمام فکر و ذکرش نجات بچم و خودم از اون جهنم بود کردی رو ببینم که بشه تموم زندگیم… بابت این چیزا ناراحتی نکن… بیا.. اینو قرصی که میخواستی کیفت و گذاشته بودم این گوشه… اما این ات و اشغالا خوب نیست..‌ دمنوشی چیزی بخور

صبح راننده اومده بود دنبال ما و منم بچه ها رو به راه می کردم که با هم بریم تفریح البته یکم نگران بودم چون احساس می کردم حال فائزه زیاد خوب نیست برای همین سعی کردم خودم بچه ها رو به راه کنم سوار ماشین شده بودیم که از پشت سر صدای گرمپ محکمی اومد برگشتم دیدم فائزه افتاده خیلی جاخوردم دویدم طرفش امیر هم دست و پاشو گم کرده بود و نگاه کرد و گفت

🌸 امیر: غش کرده یالا یالا بیا پسر کمک کن ببریمش داخل باید بهش سرم چیزی بزنم البته تا سرم پیدا کنیم و بگیریم خیلی طول میکشه بزار یه چیزی بهش بدم شاید حالش سر جاش اومد اما خیلی ضعف داره حتما باید سرم بخوره بیار ببریمش بالا و بعدش تو برو دنبال سرم اسمش رو برات یادداشت می کنم

من تو این مدت فقط هاج و واج مونده بودم بچه ها رو بردم بالا دست و پامو گم کرده بودم و می‌رفتم
گلناز: آخه چرا اینجوری شد یه دفعه فشارش افتاد سابقه نداشت به خاطر شوکه؟
امیر با تعجب نگاه کرد و گفت
امیر: راستش از صبح که بیدار شده بود رنگ روش پریده بود من احساس کردم ضعف داره بهش هم گفتم گفت نه حالم خوبه ببین بزار برم درست معاینش کنم بهت میگم

🌸من همونجوری ایستاده بودم و اون رو دراز کردن سریع به خودم اومدم و رفتم آب قند درست کردم و بعد از اینکه دادم بهش اونم چشماشو باز کرد و انگار اصلاً نایی نداشت برای همین چشماشو دوباره بست امیر حرفی نزد و با دقت معاینشکرد بعد به من اشاره کرد که برم اون طرف و با تردید ازم پرسید
امیر: ببین تو چیزی میدونی از اینکه فائزه… خب… بارداره یا نه؟

من با چشم های گرد شده نگاهش کردم و گفتم
گلناز: چی داری میگی آخه مگه همچین چیزی ممکنه؟؟ امکان نداره واقعا … اصلا امکان نداره یعنی از اون جواد؟؟ چرا اینا که اصلا با هم آنچنان صمیمیتی نداشتن مطمئنی اشتباه نمی کنی ؟؟ نه آزمایش نه چیزی شاید اشتباه می کنی.‌‌…
امیر با تردید گفت
امیر: راست میگی منم مطمئنم نیستم فقط شک کردم میگم بزار سرم بزنم براش حالش که جا اومد بریم بیمارستان

🌸من مونده بودم چی بگم از طرفی نگران فائزه بودم از طرف دیگه هم اگه واقعا باردار بود خیلی بد میشد نمی‌خواستم امیر یا کس دیگه متوجه بشه به هر حال آبرو ریزی بود سریع مخالفت کردم و گفتم
گلناز: نه بابااا جونم چه حرفیه فشارش افتاده دیشب حالش بد بود قرص خورد حتما بهش نساخته ضعیف هم شده … ببین تمنا خیلی ناراحت شد تو بردار ببرش همین طرفا یه کم بازی کنید من پیش گندم و فائزه هستم راننده که برگرده خبرت میکنم بیای سرم بزنی

خلاصه یه جوری دست به سرش کردم و وقتی رفت من با نگرانی رفتم بالای سر فائزه آروم صداش کردم اونم بی حال چشماشو باز کرد و نگران گفتم
گلناز: جونم منو نگاه کن… منو ببین… فائزه.. تو… با اون جواد در ارتباط بودی؟ امیر معاینه کرده میگه ممکنه باردار باشی جونم تو رو خدا اگه چیزی هست به من بگو…
اونم مثل من حسابی جا خورد و با چشمای گرد شده منو نگاه کرد و سرشو به نفی تکون داد و گفت به هیچ وجه..‌نه… نه ولی…
حرفشو ادامه نداد و همین ولی منو میخکوب کرد

صبح راننده اومده بود دنبال ما و منم بچه ها رو به راه می کردم که با هم بریم تفریح البته یکم نگران بودم چون احساس می کردم حال فائزه زیاد خوب نیست برای همین سعی کردم خودم بچه ها رو به راه کنم سوار ماشین شده بودیم که از پشت سر صدای گرمپ محکمی اومد برگشتم دیدم فائزه افتاده خیلی جاخوردم دویدم طرفش امیر هم دست و پاشو گم کرده بود و نگاه کرد و گفت

🌸 امیر: غش کرده یالا یالا بیا پسر کمک کن ببریمش داخل باید بهش سرم چیزی بزنم البته تا سرم پیدا کنیم و بگیریم خیلی طول میکشه بزار یه چیزی بهش بدم شاید حالش سر جاش اومد اما خیلی ضعف داره حتما باید سرم بخوره بیار ببریمش بالا و بعدش تو برو دنبال سرم اسمش رو برات یادداشت می کنم

من تو این مدت فقط هاج و واج مونده بودم بچه ها رو بردم بالا دست و پامو گم کرده بودم و می‌رفتم
گلناز: آخه چرا اینجوری شد یه دفعه فشارش افتاد سابقه نداشت به خاطر شوکه؟
امیر با تعجب نگاه کرد و گفت
امیر: راستش از صبح که بیدار شده بود رنگ روش پریده بود من احساس کردم ضعف داره بهش هم گفتم گفت نه حالم خوبه ببین بزار برم درست معاینش کنم بهت میگم

🌸من همونجوری ایستاده بودم و اون رو دراز کردن سریع به خودم اومدم و رفتم آب قند درست کردم و بعد از اینکه دادم بهش اونم چشماشو باز کرد و انگار اصلاً نایی نداشت برای همین چشماشو دوباره بست امیر حرفی نزد و با دقت معاینشکرد بعد به من اشاره کرد که برم اون طرف و با تردید ازم پرسید
امیر: ببین تو چیزی میدونی از اینکه فائزه… خب… بارداره یا نه؟

من با چشم های گرد شده نگاهش کردم و گفتم
گلناز: چی داری میگی آخه مگه همچین چیزی ممکنه؟؟ امکان نداره واقعا … اصلا امکان نداره یعنی از اون جواد؟؟ چرا اینا که اصلا با هم آنچنان صمیمیتی نداشتن مطمئنی اشتباه نمی کنی ؟؟ نه آزمایش نه چیزی شاید اشتباه می کنی.‌‌…
امیر با تردید گفت
امیر: راست میگی منم مطمئنم نیستم فقط شک کردم میگم بزار سرم بزنم براش حالش که جا اومد بریم بیمارستان

🌸من مونده بودم چی بگم از طرفی نگران فائزه بودم از طرف دیگه هم اگه واقعا باردار بود خیلی بد میشد نمی‌خواستم امیر یا کس دیگه متوجه بشه به هر حال آبرو ریزی بود سریع مخالفت کردم و گفتم
گلناز: نه بابااا جونم چه حرفیه فشارش افتاده دیشب حالش بد بود قرص خورد حتما بهش نساخته ضعیف هم شده … ببین تمنا خیلی ناراحت شد تو بردار ببرش همین طرفا یه کم بازی کنید من پیش گندم و فائزه هستم راننده که برگرده خبرت میکنم بیای سرم بزنی

خلاصه یه جوری دست به سرش کردم و وقتی رفت من با نگرانی رفتم بالای سر فائزه آروم صداش کردم اونم بی حال چشماشو باز کرد و نگران گفتم
گلناز: جونم منو نگاه کن… منو ببین… فائزه.. تو… با اون جواد در ارتباط بودی؟ امیر معاینه کرده میگه ممکنه باردار باشی جونم تو رو خدا اگه چیزی هست به من بگو…
اونم مثل من حسابی جا خورد و با چشمای گرد شده منو نگاه کرد و سرشو به نفی تکون داد و گفت به هیچ وجه..‌نه… نه ولی…
حرفشو ادامه نداد و همین ولی منو میخکوب کرد

منتظر شدم ولی چیزی نگفت و منم عاج و واج از اینکه یه چیزی هست و من ازش بی خبرم با ناراحتی گفتم
گلناز: تو رو خدا اگه چیزی هست بهم بگو ببین نمیخوام کس دیگه بفهمه خودمون باید یه جوری حلش کنیم… اون یارو اذیتت کرده؟

🌸آهی کشید و با ناراحتی گفت
فائزه: خانوم من شم دارم اصلا باردار باشم آخه چجوری ممکنه من فقط ماه پیش با یه نفر در ارتباط بودم فقط یه بار اونم نمیدونم چطور شد ولی آخه چجوری…بعدش ماجرای این یارو پیش اومد و منم درگیر اون شدم…

گلناز: چی… وی داری میگی یعنی یه نفر دیگه بوده که تو می‌خواستیم و به ما نگفتی … به من هیچی نگفتی… آخه چرا … خب.. هیچ اگه می‌خواستیم برای چی میخواستی با اون یارو ازدواج کنی بگو ببینم این عشق مخفیت کیه که از من قایمش کردی… من باید بدونم..‌ باهاش حرف میزنم

🌸فائزه: نه خانوم به هیچ وجه… اصلا همچین کاری نکنید… من اصلا نمی‌خوام اون بدونه تازه الان که مطمئن نیستم اما حتی اگه کاملا هم مطمئنم بشم بازم به اون چیزی نمیگم… چون.. چون اون منو نمیخواد… یه بار بهم نزدیک شد و من ساده هم خیال کردم عاشقمه… اما بعد دیگه هیچ خبری ازش نشد رفت که رفت منم فهمیدم طبق معمول منو نخواست… بگذریم… من بختم اینجوری با تنهایی بریده شده من دیگه به این مدل زندگی عادت کردم هیچ عیبی ندارد این ماجرا من و ترسوند اما اگه چیزی هم باشه خودم حلش میکنم…

من با کنجکاوی پرسیدم
گلناز: خب نمیخوای لا اقل بهم بگی کی بوده؟ من تا تو نخواستی نمیرم سراغش… اما بهم بگو کی بوده که اینجوری دلتو شکسته و گذاشته رفته اونم همین یه ماه پیش بغل گوش من… اخ از دست تو آخه چرا همچین چیزی رو از من پنهون کردی… معلومه که حلش میکنیم ببین من کنارتم الان که امیر برگرده بهش میگم همچین چیزی نیست و اشتباه کرده بعد خودمون یه جوری حلش میکنیم اما بهم بگو کی بود…

🌸 فائزه با تردید منو نگاه کرد و گفت
فائزه: خب…‌ اون .. اون مهمونی که با هم رفته بودیم… قبل از سفر کردن به آلمان و اون دردسر ها…من اونجا با یه نفر آشنا شدم… تاجر پارچه بود خیلی جوون… از من ده سالی کوچیکتر بود اما خب… چمیدونم منم عین دختر بچه ها ازش خوشم اومده بود اونم آدرس منو گرفت و گفت دوست داره برام پارچه بفرسته..‌ اما وقتی برگشتیم یه روز که تو خونه کوچیکم پی بدبختیم نشسته بودم اومد دم در… باورم نمیشد گفت چند بار اومده اما همسایه ها گفتن من نیستم و سفرم… راستش جا خوردم از اینکه اومده و محل زندگیمو دیده و بازم اومده… خیال کردم عجب مردی…

مکثی کرد و گفت
فائزه: خیلی احمقم از بس کارم احمقانه بوده دلم نمی‌خواست تعریف کنم چطوری انقدر راحت گول خوردم…
گلناز: ای بابا این چه حرفیه مگه ماها تو زندگیمون کم اشتباه کردیم؟ زندگیه دیگه..‌ اونم اومد تو و باهم گپ و گفت داشتین و یهویی شد؟
فائزه: نه دیگه اینقدرا هم بی دست و پا نیستم اون روز فقط برام هدیه آورد و یه چایی خورد و رفت… از این در و اون در حرف زدیم از اینکه چه قدر از من خوشش اومده… راستش خیلی خوش سر و زبون بود منم که تا به حال همچین مردی ندیده بودم خیلی جذب شدم…

در باز شد و حرفمون نصفه موند
امیر: ببخشید.. بهتری حالت خوبه؟ سرم رو خریده بزار برات بزنم تو هم استراحت کن… فشارت و میگیرم اما از رنگ و روت معلومه یه کم بهتری… باید خیلی مراقب خودت باشی آخه این چند مدت ضعیف شدی…
سرم رو به دستش وصل کرد و به منم اشاره کرد بیا بریم دیگه بزاریم استراحت کنه…

🌸اومدیم بیرون به امیر گفتم
گلناز: میذاشتی پیشش بمونم اینجوری دلم آروم نیست‌… برای ناهارم با راننده می‌رفتی یه چیز حاضری میکرفتی به خدا من که سر و جون ندارم الان غذا درست کنم
امیر: بابا تو رو خدا سخت نگیر نگران ناهار نباش اما اگه میتونی یه سوپ برای فائزه درست کن من غذای خودمون و رو به راه میکنم این بچه هارو نگاه… با هم چه قدر جور شدن.‌.. تمنا هم اخماشو باز کرده بود و کلی با گندم بازی کرد جون جونی شدن با هم…

یهو یادم اومد بگم و گفتم
گلناز: راستی من از زیر زبونش کشیدما… همچین چیزی نیست باردار و این حرفا کجا بوده آخه الکی حرف میزنی بابا کلی هم خجالت زده شدم گفت نه اصلا اتفاقا مشکل خانومی هم داشت که مطمئن شدم اصلا باردار و اینا نیست
امیر: باشه کلم حالا منم که نگفتم صد درصد یه لحظه فکر کردم شاید همچین چیزی باشه برای همین گفتم ازش بپرسی‌‌‌ ..‌ نگران نباش فقط ضعیف شده یه کم استراحت کنه غذای خوب بخوره حالش خوب میشه…

خلاصه سریع پریدم تو آشپزخونه و سوپ درست کردم پریدم پیش فائزه از فضولی داشتم میمردم امیرم وقت گیر آورده بود واسه سوپ درست کردن و حرف زدن به بهانه سوپ رفتم تو اتاق یه کاسه ریخته بودم و صداش کردم
گلناز: فائزه جان بیا عزیزم … خوابی؟ بیا یه کاسه سوپ بخور بعد استراحت کن نگران هیچی هم نباش

🌸 فائزه: بیدارم عزیز جان..‌. نه نگران نیستم دیگه از دست خودم و بی عقلی های خودم ناراحت نمیشم دیگه کار دست خودم دادم و باید یه کاریش کنم فقط دل تو دلم نیست برگردیم و برم آزمایش بدم خدا بهم رحم کنه که همچین چیزی نباشه‌‌‌…
گلناز: خب پس با اون آدم جذاب اشنا شدی و دلت و بهش دادی؟

🌸 فائزه: آره… یه بار دیگه بهم زنگ زد… من خودم شمارمو بهش داده بودم بهم گفت میخواد بیاد دنبالم بریم با هم جایی… یه کم دوربین از این آدما و خوش باشیم… با هم رفتیم یه ویلا اونجا به هم نزدیک شدیم من چه کنم آخه تو زندگیم همچین چیزایی ندیده بودم… عین یه خواب خوش بود اما خیالت راحت باشه عین خواب اومد و عین خواب هم رفت پی کارش… بعد از اون شب هیچ خبری ازش نشد

آهی کشید و گفت
فائزه: آن از دست خودم… اخ… خبری که ازش شد اما چه خبری… گفت نمیشه..‌ این کار شدنی نیست ازم عذر خواهی کرد… حالم خیلی بد شد دلم شکست اما طبق معمول خودمو جمع و جور کردم عادت کردم همیشه یکی از دنیا خوردم و یکی از دیوار و دم نزدم… پا شدم و ادامه دادم… چی بگم اینم قسمت من بوده….بعد که حرف اون آقا جواد خیر ندیده رو زدیم منم گفتم خب وقتی یکی آنقدر دوسم داره که تو این سن خواسته ازدواج کنه و پاپویش گذاشته منم دیگه نه میارم شاید قسمت این بوده….

همه فکر و ذکرم این بود که کی بوده که فائزه رو بازی داده و بعدم رفته پی کارش خیال کرده این دختره بی کس و کاره و عین خیالش نبوده که چی به سرش آورده فقط سه بار رفته سراغش بعد هم ده برو که رفتی تازه اگه فائزه حامله باشه دردسر بزرگ شروع میشه اما خب یه درس حسابی باید بهش میدادم که هم ادب بشه هم نفهمه از کجا خورده

🌸صدای امیر منو به خودم آورد
امیر: به خدا نشد بریم بگردیم اینم از مسافرتمون… من میگم اگه حال فائزه بهتر شده فردا بریم همین دور و برا تو ساحل آتیش کنیم هرچند همین حیاط هم چسبیده به ساحل اما خب تمنا خیلی زرنگه میگه بریم گردش… جای دیگه…. گلناز اصلا حواست به من هست گلم؟ نکنه تو هم مریض شدی؟

گلناز: نه عزیزم مریض نیستم فقط میگم فردا و پس فردا رو که گشت و گزارش کردیم بعدش برگردیم خیلی خودمونو خسته نکنیم می‌خواستیم آب و هوا عوض کنیم که کردیم فائزه توانایی نداره مراقب بچه ها باشه منم که دست تنهام .‌.. یه کبابی میخوریم و میگردیم و زودتر برگردیم تهران…

🌸به خاطر اصرار های من امیر هم زیر بار رفت و زود تر از چیزی که قرار بود برگشتیم اما خب همون دو روزی که موندیم رو آنقدر این طرف و اون طرف رفتیم که جبران اون حال بد فائزه و ناراحتی اولش شد… خلاصه خوشحال و خندون برگشتیم خونه البته همه به جز فائزه برای همین وقتی برگشتیم اولین کارم این بود که بی سر و صدا فائزه رو ببرم دکتر تا آزمایش بده امیر که رفت مطب ما هم بلافاصله بچه هارو بردیم خونه مادرم و رفتیم یه آزمایشگاه فائزه دل تو دلش نبود که چی بشه و چی نشه راستش منم ترسیده بودم

پرستاری که خون گرفته بود اول زیر بار نمی‌رفت اما بهش پول دادم و راضیش کردم که جواب آزمایش رو تلفنی به ما خبر بده و شماره خونه رو بهش دادم گفتو آزمایش رو هم بندازه جلو تا یکی دو ساعت دیگه خبرمون کنه سریع بچه هارو گرفتیم و برگشتیم خونه

🌸گلناز: نگران نباش تا یه ساعت دیگه خبرشو بهمون میده تو هم آنقدر راه نرو به خدا سر گیجه گرفتم تو اصلا کارست نباشه…ببین..اگه… یعنی میگم اگه باشی هم چیزی نمیشه… من این همه آشنا دارم یکیو پیدا میکنیم بچه رو میندازی… یعنی اگه اینجوری بخوای
نگاه تندی بهم کرد و گفت
فائزه: آخه خانوم این چه حرفیه مگه شما منو نمیشناسی من آزارم به مورچه نمی‌رسه چه برسه که بخوام جون یه بچه رو بگیرم

گلناز: خیل خب گفتم اگه یه وقت اینو خواستی.. اگه هم نخواستی نگهش میداریم… فکرامونو میزاریم رو هم و با هم یه تصمیمی میگیریم نگران نباش اگه بخوای براش شناسنامه میگیریم میگیم باباش مرده تازه بعدا به فک و فامیلا هم میتونی همین و بگی فوقش یه قبر برای شوهر خیالیت می‌خریم
کلافه من و نگاه کرد و گفت
فائزه: همه چیزم شده دوز و کلک خوبه‌والا عروسی الکی داشتم حالا هم عزای الکی بگیرم آخه چرا اینجوری میشه..‌ چرا این بلاها سر من میاد نمی‌فهمم…

🌸تلفن زنگ خورد و نفس هر دوتامون تو سینه حبس شد من سریع رفتم و گفتم
گلناز: خودم جواب میدم اگه تو خبر بگیری جواب هرچی باشه حالا بد میشه بزار خودم جواب بدم…
جواب دادم و زن پشت خط گفت
– نتیجه ی آزمایش شما مثبته یک ماه و نیم بارداری مبارکتون باشه..‌ ایشالا به سلامتی به دنیا بیاد
انگار یه کاسه آب یخ ریختن رو سرم اصلا نفهمیدم چی جواب دادم اما فوری گوشی رو قطع کردم و با ناراحتی فائزه رو نگاه کردم

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4 / 5. شمارش آرا 7

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

پارت های قبلی همین رمان
رمان های کامل

دسته‌ها

اشتراک در
اطلاع از
3 نظرات
قدیمی‌ترین
تازه‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
Sani
3 سال قبل

حالم از شخصیت گلناز بهم میخوره واقعا مزخرفه
فکر می‌کنه بیشتر از همه حالیشه در حالی که هیچی حالیش نیست
اصلا هم لیاقت امیر و ندارن
تو همه کاری دخالت می‌کنه دختره ی مسخره

رعنا
رعنا
پاسخ به  Sani
3 سال قبل

کاملا درسته
من دیگه این رمانو نمیخونم خیلی مسخره شده با اینکه میتونین خیلی زود جمعش کنین ولی الکی کشش میدید

Romina
Romina
3 سال قبل

دقیقا

3
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x