خداوند…
انگار بعضی ها را ،خیلی با حوصله آفریده!
از عشق ،از محبت،صبر،وفاداری،معرفت به مقدار زیاد در وجودشان گذاشته…
اصلا این بعضی ها انگارصرفا برای خوب شدن حالمان آمده اند…
نه نقش بازی می کنند
نه ادا در می آورند.
وقتی تمام درها به رویت بسته می شود یک نگاهشان کافیست برای روزها آرامشت
یک حرفشان یک خنده شان کافیست تا غصه از در و دیوار زندگیت پاک شود
شانه شان را که داشته باشی انگار تمام دنیا را یک جا داری
بی نهایت تکیه گاهند
عجیب پناهگاه…
بی توقع به دردت گوش می کنند
و بی انتها حس خوب می بخشند.
باور کنید
اینها خیلی با حوصله آفریده شده اند
فرقی نمی کند
پدر ،مادر ،همسر،دوست یا…
اگر یکی از اینها را ، کنارتان دارید
خوشبختید!
قدرش را خیلی بدانید …
گلناز
النگوهای سنگین و درشت و دستم کردم یه کم به دستم گشاد بود اما ته دلم ذوق داشتم که برای من به عنوان مادر بچه هدیه خریده دست کرد تو جیبش و یه جعبه کوچیک بیرون آورد و با حالتی که انگار خجالت کشیده داد دستم.. از این آدم خشن و سرد لپ های گل انداخته و صورت عرق کرده بعید بود جعبه رو گرفتم و گفتم
این چیه؟
افراخان: خودت باز کن ببین..
جعبه رو باز کردم دو تا پلاک طلا توش بود روی هر دو و ان یکاد نوشته بود یکی سنجاق داشت و یکی زنجیر
افراخان: گفتم شاید از حرفای وارش ترسیده باشی.. اینم برای تو و تمنا تا هر دو تاتون حفظ بشین..
لبخند رضایتی زدم..
افراخان: برای کل ده فردا ولیمه میدم.. قربونی میکنم که دخترمون سالمه اصلا میدونی.. میگن بچه ی اول که دختر باشه شادیه.. حالا اونقدری وقت داریم که دامونم برای خواهرش بیاریم..
میدونستم ته ته دلش پسر دوست داره اما خدارو هزار بار شکر میکردم که مهر دخترمون به دلش افتاد و مثل خان های دیگه پسش نزد..
افراخان.. ؟
-بگو دختر.. هرچی میخوای بگو.. امشب اگه بخوای قبوله..
گلناز: مادر و خواهرم..
افراخان: اونا که پیشتن..
میشه.. میشه خونه ی قدیمیمونو بهشون بدی? اگه بابا جان بیاد اینجا موندنشون سخت میشه.. باز آواره ی روستاهای دیگه میشن.. نمیخوام خانوادم غریب جا باشن…
افراخان اخماش رفت تو هم و گفت
افراخان: که باز دم به دقیقه خونه و زندگیتو ول کنی و بری سراغشون آره?
گلناز: نمیرم.. هر وقت شما اجازه بدی میگیم اونا بیان سر بزنن.. من هیچ وقت نمیرم..
میدونستم چون حرف اجازه گرفتن زدم و خودمو رام نشون دادم دلش نرم میشه با چشمای سیاهش بهم خیره شد و گفت
افراخان: باشه.. اینم شیرینی تمنا به مادربزرگش و خالش.. فردا احمد و میفرستم دنبال کارا تا خونه قدیمیتونو سامون بده..
با ذوق گفتم
ممنون.. خیلی مردی..
این اولین بار بود که این حرفو بهش میزدم همیشه زیر لب میگفتم نامردی.. اما انگار از یمن وجود این بچه بود که هم رفتار افراخان نرم شده بود هم زبون من…
تنها کاری که باید میکردم این بود که این آرامشو حفظ میکردم افراخان یه کم بالای سر تمنا نشست بعد همونجا یه بالشت گذاشت و پلکاش سنگین شد.. به چهرش تو نور کم چراغ خیره شدم.. این همه سال درسته زجرم داد.. اما منم هیچ وقت یه قدم به سمتش نرفتم.. ازش بیزار بودم و همش به خاطر دوری از خانوادم بود اگه همون روزای اول به جای تهدید گذاشته بود ببینمشون شاید این همه سال به جای دعوا و قهر و بی میلی و بی محلی.. روی خوش همدیگه رو دیده بودیم..
گلناز
نمیدونم کی خوابم شد اما با نور شدیدی که تو چشمم میخورد چشم هامو باز کردم و هول زده و با شتاب داد زدم
بچم.. بچم کجاست ؟
آمله خانوم سراسیمه اومد تو و وفت
چیشده مادر چرا داد میزنی.. بچه رو مادرت برد پایین تا شما بیشتر بخوابی و جون بگیری.. الانم صبونه میچینم تو مجمه… بچه هم گرسنشه میارمش شیرش بدی..
نفس عمیقی کشیدم و به و ان یکادی که دیشب گردنم انداخته بودم دست کشیدم ناخوداگاه دلم قرص شد..
چند دقیقه بعد مامان و گلنار با بچه اومدن تو.. گلنار هم چنان یه غم و غصه ای پشت چشمش بود اما مامان با چشماش میخندید..
مامان: تمنا رو بردم که تا ظهر بخوابی.. افراخان صبح زود رفت تا تدارک ولیمه شبو ببینه میخواد کل روستارو شام بده نمیدونی چه ذوقی داشت رو پاش بند نمیشد..
در حالی که تمنا که چشماش هنوزم بسته بود رو شیر میدادم و این حس خاص و تجربه میکردم.. از شیره ی جونم میمکید و دلم بی تاب میشد.. گفتم
جای باباجان خالیه که هم نوه شو بغل بگیره و در گوشش اذان بگه هم ولیمه ی نوه شو بخوره و قوت بگیره.. کاش زودتر میومد..
گلنار لب ورچید و از اتاق رفت بیرون..
گلناز: چیشد؟
مامان: چیزی نیست نگران نشو.. چند وقته دل نازک شده..
با تعجب نگاهش کردم و گفتم
با من غریبی میکنه؟
مامان: نه دخترم… گفتم که دل نازک شده.. بیخودی اشکش دم مشکشه..
خب عیب نداره الان میخوام یه خبری بهتون بدم که اشک شوق بریزید.. برو بگو گلنارم بیاد داخل تا بگم..
مامان بدون هیچ حرفی رفت دنبال گلنار
گلناز: ای ابجی جان جانم.. آبجی نازم شکوفه پیازم.. یادته کوچیک بودیم تو جنگل با هم شعر میخوندیم ؟خونمون نزدیک جنگل بود.. میبردمت لب رودخونه موهاتو باز میکردم.. یادته؟
گلنار لبخند کمرنگی زد و سرش و به علامت تایید تکون داد..
گلناز: بگو دلت برای چی تنگ شده؟
گلنار: برای خونمون.. برای تو.. برای بابا جان.. کوچیکی هام..
گلناز: اولیشو تمنا کادو میده بهتون.. خونه مال شما میشه. احمد داره رو به راهش میکنه.. دیشب افراخان قولشو داد.. زیر حرفش نمیزنه..
مامان از فرط خوشحالی جیغ کوتاهی کشید و اومد جلو دست کوچیک تمنارو توی دستش گرفت و بوسه ای زد و گفت مامان: ای مادربزرگت به فدات که هنوز از راه نرسیدی انقدر خوش قدمی…
گلناز
سر شب همه رفتن بیرون صدای ولوله از فاصله ی دور شنیده میشد همه مشغول شادی و خوردن ولیمه ی دختر ارباب ده بودن.. دختر خان.. من اما زیاد نا نداشتم سر جام دراز کشیده بودم و توی ننو رو نگاه میکردم از قرمزی صورت دختر کوچولوم کم شده بود مطمئن بودم تا چند روز اینده یه دختر لپ گلی میشه.. به اصرار خودم مامان و گلنارو فرستاده بودم گفتم اهالی ده رو ببینن و حال و احوالی کنن دلشون باز بشه.. آمله خانوم هم فرستاده بودم پی رسیدن به کاراو سرکشی به کار آشپزهای ولیمه..
صدای تق در از پایین شنیده شد کمی نیم خیز شدم و صدا کردم
آمله خانوم برگشتی؟.
جوابی نگرفتم و ادامه دادم…
افراخان شمایید؟
ناگهان در اتاق با ضربه ی شدیدی باز شد.. جوری که از صدای بلندش تمنا بیدار شد و شروع به گریه کرد.. فوری گرفتمش تو بغلم.. با دیدن وارش توی طاق در جا خوردم چشم های ورم کرده و سرخش نشون می داد از وقتی از اینجا رفته بود مدام گریه کرده بود..
گلناز: خوش برگشتی وارش.. چه قدر بی خبر.. زود برگشتی مگه نرفته بودی شهر بمونی…
وارش زیر لب غرید
اره .. برم که مزاحم جشن و شور و سور و خنده های شما نشم؟
گلناز: این چه حرفیه.. خان خودش گفت تو دلت میخواد بری.. گفتن میخوای بری شهر چند وقتی بمونی وگرنه خوشی ما خوشی تو هم هست..
دلم نمیخواست حسودیش بر انگیخته بشه … میدونستم هیچ چیز خطرناک تر از یه زن حسود نیست…
اومد جلو باهمون اشکا..
رفت بالای سر ننو و بچه رو نگاه کرد حتی یه لبخنم نزد…
چه قدر قرمز و زشته. ..
گلناز: خب تازه به دنیا اومده.. اشکال نداره میخوای بغل تو باشه؟
نه.. معلومه که نه.. تو هم خوب بغلش کن.. قرار نیست دیگه بغلش کنی..
با ترس و لرز گفتم گلناز: این چه حرفیه که میزنی زبونتو گاز بگیر…
گلناز
با ترس رفتم جلو و بالای ننو ایستادم سعی کردم بین بچه و وارش قرار بگیرم وارش که متوجه حرکتم شده بود خنده ی عصبی کرد و گفت..
وارش: چیشد.. ترسیدی ؟ ترسیدی بچه رو بکشم؟ تو ترسیدی؟ چرا؟ تو که بچه رو نمیخواستی.. اصلا بچه که نباشه راحت تری.. افرا به هوای بچه نگهت داشته.. بچه که نباشه طلاقت میده.. تو هم راحت میشی. راااحت.. عین من.. میدونی که میخواد طلاقم بده
دوباره خنده ی بلند و عصبی کرد و گفت
چی از این بهتر؟ من جوونم خوشگلم مییییرم سی زندگی خودم اینجا تو این ماتمکده نمیمونم و هر روز ریخت تو و اون افرای..
به اینجاش که رسید نشست رو زمین.. شروع کرد به اشک ریختن من ماتزده فقط نگاهش میکردم … هول کرده بودم.. هم ترسیده بودم هم توان انجام کاری نداشتم وارش خیلی از من درشت هیکل تر بود نمیتونستم باهاش در بیوفتم زیر لب زمزمه کرد..
افرای بی رحم.. افرای نامرد.. من دوسش داشتم.. با تمام وجودم چشمای مشکیشو دوست داشتم وقتی خان بزرگ پدرش منو انتخاب کرد دیگه هیچی از خدا نمیخواستم.. با عزت و احترام اومدم تو این خونه.. واسه خودم کسی بودم.. نسل اندر نسلمون شاهزاده قاجار بودن.. من که عین حالا نبودم.. لپم گلی بود.. گیسم بلند بود.. مگه یه زن چی میخواد؟
دستشو گرد کرد و با چشمای اشکیش گفت
انقده توجه… اما دریغ.. هر روز گذشت و شادابی من با سردی افرا ریخت.. هر روز لج کردم.. اما بدتر شد. قهر کردم.. ناز کردم.. هر کاری کردم که فقط یه ذره منو بخواد. بعدم بچه رو بهونه کرد و دست تو رو گرفت آورد.. خوب شد .. نه خوب شد که اومدی اقلا طلاقم میده راحت میشم از این زندون..
اما نه.. یه چیزی کمه میدونی چی ؟جوونیم.. عمرم.. زندگیم..
یه دفعه یه دشنه ی دسته نقره ای از زیر دامنش اورد بیرون جیغ کشداری کشیدم برق دشنه تو نور کم چراغ میدرخشید و تمنای من با همه ی این جیغ و داد ها هنوز عین یه فرشته خواب بود داد زدم
وارش نکن.. چیکار میخوای کنی.. وارش تو رو خدا نکن…
وارش مردد چاقو تو دستش بالای سر ننوی تمنا ایستاده بود.. چاره ای نبود اگه باهاش درگیر نمیشدم دیر میشد.. خودم پرت کردم روش.. تو این ولوله ای که بیزون بود اگه هزار بار جیغ میزدم یه نفرم نمیشنید.. سعی کردم چاقو رو از دستش در بیارم اما دیوونه وار خودشو به این طرف و اون طرف پرت میکرد هیکل درشتش به دیوار کوبیده میشد اما با تمام قدرتش سعی داشت دستشو به تمنا برسونه با تموم زورم چاقو رو گرفته بودم که با یه فشار محکم دستش درد عمیقی تو تنم پیچید… اهی از درد کشیدم و رو زمین افتادم….
گلناز
وارش چند قدم عقب رفت به چاقوی توی دستش که حالا خونی بود خیره شد… نفس های عمیق میکشید من از درد به خودم میپیچیدم پهلومو سفت چسبیده بودم و روی زمین چنبره زده بودم… صدایی شبیه ناله ازم در اومد اما نمیتونستم جیغ بزنم و کمک بخوام مرگ و جلوی چشمام میدیدم… وارش رو نگاه کردم و ملتمسانه زیر لب گفتم..
کمم.. کمک .. کمک خبر کن..
وارش چند قدم اومد جلو هنوز چاقو دستش بود… اومد جلو فکر کردم میخواد کمکم کنه اما از کنارم رد شد و رفت سمت تمنا.. زیر لبش زمزمه میکرد..
هممون بمیریم.. هممون باید.. اره.. اره اره باید همه بمیریم..
تمام انرژیمو جمع کردم و جیغی زدم.. یک دفعه در اتاق باز شد و افرا خان تو طاق در ظاهر شد.. با دیدن من روی زمین و وارش چاقو به دست بالای سر تمنا خشکش زد با قدم های بلند اومد سمت وارش.. وارش پشتش به افراخان بود و و حتی متوجه باز شدن در هم نشده بود افرا خان جوری که تا به حال نشنیده بودم فریاد زد
وارش..
طنین صداش تو خونه پیچید وارش از ترس فریاد افرا خان جیغ کوتاهی زد تا برگشت که افراخان آنچنان کشیده ای بهش زد که نقش زمین شد و چاقو از دستش افتاد.. بعد به سمت من برگشت و گفت
بچه سالمه؟
در حالی که از درد اشکم سرازیر بود به علامت تایید سر تکون دادم چه طور میتونست انقدر خونسرد باشه.. من اینجا داره ازم خون میره اون وقت حال بچه رو میپرسه..
بعد از اینکه با نیم نگاهی به تمنا خیالش راحت شد که سالمه کمربندشو از بغل شلوارش در آورد و با شدت تمام به تن وارش کوبید..
فکر کردی با کی طرفی؟ با هالو؟…, میخوای دختر منو بکشی؟ دختر خانو؟ یالا جواب بده..
وارش های های گریه رو سر داده بود افرا خان دست برد و موهای نسبتا کوتاه وارشو گرفت و پیچوند و شروع کرد به کشیدن موهاش دور اتاق میکشیدش و داد میزد
میکشمت.. امشب زندت نمیزارم …
وارش: ولم کن.. ول کن… ولکن نامرد.. ول کن کصافط.. اره.. اره فقط زور داری سر من …سر این تخم سگ.. حتی سر این بچه دهاتی رعیت هم یک هزار از اون بلایی که سر من اوردی نیاوردی..
حالا گریه ی وارش تبدیل به جیغ شده بودش.. صدای کشیده شدنشو میشنیدم افراخان چند تا لگد محکم بهش زد اگه نمیرفتم سمتش با لگد دنده های وارشو میشکست….
از ترس درد و خونریزی خودم یادم رفته بود کشون کشون خودمو بین پاهای افراخان انداختم..
برو کنار گلناز دخالت نکن.. این دیگه امشب باید بمیره.. این لعنتی جونمو به لبم رسوند..
خم شد با دستش منو که سپر وارش شده بودم پس بزنه که دستش به خون اغشته شد.. خشکش زد..
افراخان
خون جلوی چشممو گرفته بود به جبران تمام سال هایی که با نگاه از بالا به پایینش بد اخلاقیش و طلبکار بودنش داشتم میزدمش ذلم کرده بود کارش به جایی رسیده بود که میخواست دختر منو بکشه..
افراخان: خونت حلاله.. لعنتی..
گلناز خودشو بین ما انداخته بود خم شدم که به یه طرف دیگه هلش بدم تا از وسط ما کنار بره.. تا بهش دست زدم خونم خشک شد.. گلناز غرق خون بود..
گلناز.. گلناز.. زخمی شدی.. تو زدیش؟ اره؟
وارش با سر و صورت خونی و بی جون افتاده بود و حرف نمیزد کتک هام کار خودشو کرده بود انگار از حال رفته بود..
دستمو زدم زیر پای گلناز و بغلش کردم نمیدونستم چه جوری به دکتر برسونمش.. اگه تا دهیاری میبردمش و دکتر اونجا نبود چی ؟کیو میفرستادم پی دکتر.. نمیتونستم بچه و گلناز و وارشو با هم تنها بزارم گلنازو دوباره گذاشتم زمین پریدم یه شال پیدا کردم و محکم دور کمرش بستم… از پهلوش خون زیادی اومده بود..
وارش رو کشون کشون به اتاق خودش بردم و درو از بیرون دو قفله کردم.. همچنان بیهوش بود اما حتی اگه میمرد هم برام مهم نبود.. برگشتم بالای سر گلناز چشماشو از درد بسته بود بچه رو از گهواره آروم برداشتم و رفتم بیرون.. هیاهیوی بیرون و شلوغی جشن نمیذاشت درست فکر کنم یه لحظه چشمم به احمد افتاد که مشغول تقسیم شیرینی بین مردم بود با یه اشاره منو دید..
احمد: چیشده اقا.. چرا رنگتون پریده..
فوری.. فوری برو طبیبو بیار
دکتر واسه چی.. بچه چیزیش شده؟ تب کرده یا زردی؟
داد زدم…
برو دکتر بیار بهت میگم.. گلناز چاقو خورده…
با فریادم مامان گلناز از پشت سرم صدامو شنید دو دستی توی سرش کوبید و نشست روی زمین و شیون کنان گفت..
خان… چه کردی.. زائو رو کتک زدی؟.. اونم با چاقو؟
فریاد زدم
چرند نباف زن.. مگه من خولی ام.. وارش زدش.. من سر رسیدم برو بالا گلناز تنهاس.. اینجا ابغوره ی الکی نگیر الان دکتر میاد..
احمد با بیشترین سرعتش دوید به سمت روستا تا بره از دهیاری دکترو خبر کنه.. فقط خدا خدا میکردم زود برگرده.. اگه دیر میرسید.. نه.. نه.. حتی فکرش هم نمیتونستم بکنم .. نتونستم یک روز از مادر بچم.. از یه زن زائو حتی از بچم مراقبت کنم.. اینم از پدر بودنم.. وای وارش.. وای وارش… مرگو برای خودت خریدی با این کار.. وای به حالش اگر گلناز مو از سرش کم میشد.. اگر گلناز طوریش بشه یه گلوله ی تفنگ شکاری و یه وارش…
افراخان
دکتر بالای سر گلناز بود لباسشو پاره کرد تن سفیدش اغشته به خون بود و پهلوش زخمی بود مادر گلناز بچه رو بغل کرده بود و بی صدا دم در اتاق گریه میکرد دکتر سعی داشت زخم رو تمیز کنه و جراحتو بررسی کنه و جلوی خونریزی رو بگیره لابد میخواست بخیه بزنه.. با ترس پرسیدم
زخمش عمیقه دکتر؟.. چیزی که نمیشه هان؟
دکتر: توکل به خدا.. میشه اتاقو خالی کنین.. برام پارچه تمیز بیارین باند همراهم نیست.. یه سری وسایل تو دهیاری تموم شده بود.. شانس اوردین به موقع رسیدین میخواستم اخر شب برم شهر.. این زخم دکتر و بیمارستان میخواد.. امشب اگه جلوی خونریزی رو بگیرم صبح ببریدش شهر..
بدون اینکه حرفی بزنم از اتاق اومدن بیرون.. اولین باری بود که این حسو تجربه میکردم انگار یه نفر به قلبم چنگ میزد.. به مادر گلناز اشاره کردم که بره پایین و دم اتاق نباشه… زن بیچاره با ترس گفت:
وارش.. وارش کجاست..؟ نکنه بخواد سر بچه هم بلایی بیاره..
افراخان: نه .. نگران نباش.. تو اتاق زندانیه.. به احمید میگم ببندش ببرش دیوونه خونه زنیکه رو.. خودم خدمتش میرسم..
مامان گلناز رفت پایین و در حالی که بچه رو خیلی اروم تکون میداد زیر لب دعا میخوند در باز شد و گلنار با چشمای بهت زده وارد شد و گفت :
تو جشن بودم.. احمد پیدام کرد یه چیزایی گفت.. ابجیم چش شده..؟
موهاش پریشون شده بود و از زیر رو سری بیرون اومده بود.. موهاش بلند بود.. عین موهای گلناز.. قیافشم همون بود.. همون که سال ها پیش تو این خونه اومده بود.. با این تفاوت که چشماش آبی بود.. آبی دریا.. چشمای گلناز روشن بود اما عسلی و قهوه ای بود.. ابی نبود.. چشم روی هم گذاشتم و از این افکار مغشوش تو این موقعیت خجالت زده شدم و گفتم
نگران نباش.. طبیب بالای سرشه..
مامان: بشین دخترم.. چیزی نیست آقای دکتر گفت خوب میشه مادر.. دختر نازم خوب میشه.. چشممون کردن.. والاه چشممون کردن.. تازه گفتم بچه سالم به دنیا اومد و ما اومدیم و شادی اومد چشم خوردیم..
رو به امله خانوم که ماتمزده تو درگاه آشپزخونه ایستاده بود گفتم
آمله خانوم همون طور اون جا واینستا.. برو اسپند دود کن.. برو
من منی کرد و رفت
مامان: افرا خان.. شما هم اگه میشه یه سر به وارش خانوم بزن.. میترسم یه راه در رو پیدا کنه بیاد بیرون.. والا خونمون یخ زد از ترس..
حق با مامان گلناز بود.. نکنه وارش راه در رویی پیدا کنه… باید اطمینان پیدا مردم که راهی نداره… تا فردا یه فکری به حالش بکنم..
رفتم بالا دکتر داشت لباس گلنازو مرتب میکرد اومد بیرون و گفت
زخمشو بخیه زدم و بستم.. اما باید برین دکتر .. بیمارستان شهر باید ببریدش.. اگه زخمش چرکی بشه و عفونت کنه جونش تو خطره… بد جایی زخم شده عمیقم هست سر سری نگیریدا..
افراخان
دکترو راهی کردم گلناز بیهوش بود بچه رو همراه مادر گلناز و گلنار فرستادم تا شبو پیش امله خانوم تو اتاق پشتی طبقه پایین بمونن صلاح نبود بالا باشن.. اعتباری به این وارش نبود… همه که رفتن چراغارو خاموش کردم و به احمد گفتم بیاد تو یه فانوس برداشتم و رفتم سمت اتاق وارش.. درو باز کردم وارش همونجایی که پرتش کرده بودم افتاده بود..
احمد: افراخان.. نکنه مرده.. کاش تا طبیب نرفته بود میاوردیمش بالای سر..
پریدم تو حرفش و گفتم
مرده که مرده به درک که مرده.. طبیب چیه شانس اورده باشه مرده باشه وگرنه بلایی به سرش بیارم که هزار بار ارزوی مرگ کنه.. طلاقش میدم که هیچ تا اخر عمر میندازمش دارالمجانین تا حالش بیاد سر جاش..
احمد رفت چند قدمی جلوتر و دستشو گرفت جلوی بینی وارش
زندس اقا..
زنیکه هزار تا جون داره.. هرچی تو این سالا خواستم بهش عزت و احترام کنم.. کاری به کارش نداشته باشم عین عقرب هر روز نیش و کنایه زد.. هر بار چپ رفت راست اومد خونمو تو شیشه کرد.. حالا هم که به سلامتی دیوونه شده و قصد جونمونو کرده
احمد: اقا شما الان عصبانی هستین.. خانوم از حسودیش زد به سرش..
ازش دفاع نکن.. تو نمیششناسیش.. جای این حرفا بگیر بندازش رو تخت.. دستشو هم با یه طنابی چیزی ببند..
احمد: من بلند کنم؟
تو خیال خودش این که به زن خان دست بزنه براش عجیب بود.. اما من با قاطعیت گفتم..
اره تو بلند کن.. انقدر برام منفوره که دیگه بهش دست نمیزنم..
احمد وارشو گذاشت رو تخت وقتی خوابوندش تو نور فانوس هاله هایی از کبودی های صورت و گردنش معلوم شد.. روسریش باز شده بود و چند طره مو تو صورتش ریخته بود..
نگاهش کردم.. کاش همه چیز جور دیگه بود.. منم نمیخواستم باهاش بد تا کنم اما انگار داستان من و وارش از اول سنگ بناش کج بود…
گلناز
چشمامو باز کردم تمام تنم درد میکرد.. یه فانوس بالای سرم روشن بود و همه جا غیر از نور فانوس تاریک بود.. فهمیدم که نصفه شبه که چراغی روشن نیست.. جای بچه توی گهواره خالی بود با ترس خواستم بلند بشم که پهلوم تیر شدیدی کشید از ترس اخ بلندی گفتم که از تاریکی پشت سرم صدای اشنایی گفت بلند نشو… برگشتم و افراخان و دیدم که دقیقا بالای سرم به پشتی تکیه داده و انگار چرت زده بود چون چشماش پف داشت.. فقط با لب های خشک شده تونستم بگم
تمنا..
افرا خان: نگران نباش… پیش مادرته.. پایینن تو اتاق امله خاموم امشب اونجا میخوابن..
با بغض گفتم
تو رو به هرکی میپرستی راست بگو.. تمنام حالش خوبه ؟وارش چیکارش کرد؟
افراخان: نگران نباش وارش و بستمش به تخت بیهوشه.. بچه هم سالمه سالمه.. عین گل.. پایین خوابه.. تو خوبی؟ زخمت درد میکنه ؟ فردا میبرمت شهر..
من خوبم.. بچه رو بیار.. تو رو خدا.. من دلم اروم نمیشه..
افرا خان با تشر روبه من گفت
بهت میگم سالمه.. نصفه شب که نمیتونم برم همه رو زا به را کنم.. استراحت کن بخواب.. صبح میبرمت مریضخونه شهر..
ّ
بعد خودش سرشو رو بالشت من گذاشت و
چشماشو بست و زیر لب گفت
نمیریا.. میخوایم یه کاکل زری هم بیاریم..
از حرفش خندم گرفت..
کاکل زریو که اوردم بعدش بمیرم؟
افراخان: هیچ وقت نمیر..
گلناز
افراخان خواب بود اما من از درد تا صبح چشم رو هم نذاشتم.. جمله ی افراخان تو ذهنم میچرخید.. هیچ وقت نمیر.. شاید خنده دار به نظر بیاد اما برای دختری مثل من که تو این شرایط و با این سن کم کنار این مرد مغرور دووم آورده بود، این جمله، عاشقانه ترین جمله ی دنیا بود..
صبح تاریک بود که با صدای قیل و قال پریدم.. تازه چشمم سنگین شده بود.. از پنجره بیرونو نگاه کردم هوا گرگ و میش بود افرا خانم چند ثانیه بعد از من چشماشو باز کرد و بعد از اینکه یه کم حواسش اومد سر جاش گفت
چیشده گلناز؟
گلناز: من داد نزدم.. انگار از اتاق وارشه..
صدای جیغ بلند و ممتدی سکوت و شکست افرا خان از جاش پرید.. من تا خواستم بلند بشم.. اخی کشیدم
تو کجا.. بشین سر جات.. لازم نکرده بیای هرصدایی هم اومد جم نمیخوری..
در و باز کرد که بره بیرون اما مامان و گلنار و آمله خانوم با وحشت اومدن تو
مامان: افراخان.. این چشه… نمیزارم امشب صبح بشه.. حتما میخواد یه امشب یه خونی ریخته بشه..
مامان تمنا رو سفت نگه داشته بود
آمله خانوم: طفلک بچه نتونست از مادرش شیر بخوره.. تو هم که الان ترسیدی شیرش ندیا..
من هاج و واج نگاهشون میکردم..
افراخان خواست بره سمت اتاق وارش عصبانی شده بود از اینکه روز خوشش و شب شوم کرده بودن..
افراخان: میشینین تو همین اتاق بیرونم نمیاین.. هرچی شد بیرون نمیاین.. گلنار برو کنار خواهرت بشین.. نزار تکون بخوره
گلنار که مثل من هاج و واج بود اومد کنارم نشست.. بند روسریشو سفت کرد و گفت
امشب نمیخواد صبح بشه..
گلناز: نرو خان.. اینجوری که داره جیغ و داد میکنه معلومه دیوونه شده.. نکنه بهت حمله کنه.. برو پی احمد .. دو تا باشین بهتره…
مامان اومد پیشم و بچه رو تو آغوشم گذاشت..
مامان: شما باشین من میرم پی احمد.. خونه ش نزدیکه بلدم…
افراخان: نه.. نمیخواد… هوا گرگ و میشه خطرناکه.. این دور و ور دزدای پدرسوخته زیاده.. خودم میرم.. شما در این اتاقو از تو قفل کنین.. دستش به تخت بسته در اتاقشم قفله.. اما بازم احتیاط کنین.. من نمیدونم چش شده اخه این زنیکه..
وارش هم چنان جیغ های کشدار و بلند میکشید.. و گریه و شیون میکرد اما هیچ حرف قابل فهمی نمیزد…
نفس هممون تو سینه حبس شده بود نیم ساعتی میشد که افرا خان رفته بود تا خونه ی احمد پنج دقیقه هم راه نبود همه نگران همدیگه رو نگاه میکردیم با تردید گفتم
دیر کرد.. نکرد؟
آمله خانوم: نگران نباش مادر… حتما خواب بوده داره بیدارش میکنه..
مشخص بود داره بهونه های الکی میاره تا من نگران نشم و شیرم خشک نشه..
صدای چند نفر از پایین اومد.. جیغ های کشدار وارش نمیذاشت درست بشنویم…
به در تقه ای خورد آمله خانوم فوری پرید و با شنیدن صدای خان درو باز کرد
افراخان: رفتم دکترو اوردم امشب از دست ما بیخواب شد.. دو سه ساعت دیگه میخواد بره شهر.. به وارش ارامبخش میزنه.. با خودمون میبریمش دارالمجانین.. این همه ادم شاهدیم دیوونه شده..
ته دلم خالی شد به اینم راضی نبودم
گلناز: نمیشه قرصی چیزی بهش بده خوب بشه…
مامان پرید وسط حرفم
مامان: دیوونه شدی دختر ؟ میخواست تو رو بکشه بچه رو بکشه ! قرص و دوا چیه !!؟ جیغاشو نمیشنوی؟! خان بهتر میدونه بزار با دکتر ببرنش دیوونه خونه.. دلت نسوزه اگه یه ذره اون ور تر زده بود الان مرده بودی..
حق با مامان بود.. خان دوباره درو بست.. صدای باز شدن در و شنیدیم.. وارش جیغ بلندتری زد و نعره کشید..
وارش: کصافططط میکشمت.. ببین چه به سرم اوردی.. این همه سال خوار و خفیفم کردی..
افراخان: دهنتو ببند زنیکه ی روانی..
صدای کشیده محکمی فضارو پر کرد..
انگار افرا خان میخواست وارشو بگیره به باد کتک…
?
??
???
????
سلام امروز پارت جدید نداریم؟؟؟؟