رمان خان پارت 15

4.1
(17)

 

 

افراخان

با دیدن چهره ب رنگ پریده و موهای بهم ریخته و صورت کبود و خونی وارش جا خوردم دستش که به تخت بسته شده بود رو اونقدر کشیده بود که اون از دستش می‌ریخت…

دلم آتیش گرفت من با این زن چه کرده بودم با نفرتی عمیق نگاهم میکرد شروع کرد به فحش دادن…

وارش: توی بی غیرت بی ناموس.. کصافط…کصافططط..جوونیمو عمرمو حروم کردی..حالا میخوای طلاقم بدی…بده ه ه طلاق بده…منم میرم با همه میخوابم بزار بدونن همه که خان چه قدر بی غیرته…

جلوی احمد و دکتر از این حرفش خورد شدم خون جلوی چشمامو گرفته بود یه دفعه تمام ترحمی که تو دلم نشسته بود با این حرفا جاشو به نفرت داد رفتم جلو کشیده ی محکمی بهش زدم نقش زمین شد پریدم و گلوشو گرفتم..

میخوای بدونی خان کیه؟ من بی غیرتم؟الان که اینجا چالت کردم میفهمی زنیکه…

احمد و دکتر از پشت منو میکشیدن دستمو به گلوی وارش سفت کرده بودم و میخواستم خفش کنم..

احمد : ولش کن خان..کشتیش ولش کن..

دکتر دخالت کرد و در حالی که سعی داشت بازوی وارشو سفت نگه داره همون جوری رو هوا آمپولو فشار داد..
چند ثانیه بعد وارش شل شد فکر کردم واقعا خفه شده و مرده احمد منو کشید کنار و دکتر در حالی که حسابی ترسیده بود گفت:

خان ..چیکار میکنی؟!! خونش میفته گردنت..بیهوش کردم…الان وسایلمو جمع میکنم میبریمش تیمارستان…

گوشه ی اتاق روی زمین نشستم و سرمو به علامت تایید تکون دادم…

احمد و دکتر که دیدن آروم شدم رفتن بیرون تا وسایلو جمع کنن..به وارش که زخمی و خونی یه گوشه افتاده بودم نگاه کردم..یاد روز حجلمون افتادم…یه دختر تپل و سفید با گیس سیاه فرفری…خوشگل نبود اما بد هم نبود..خوشحال بود و از شرم لپاش گل انداخته بود …من اما سرد بودم…سرد سرد سرد…نخواسته بودمش..از زور و ضرب طایفه قاجار گرفته بودمش..انگار حالا تقصیر اون بوده باشه…با اون لج کرده بودم..بهش رو نمیدادم…هرکاری میکرد خودشو تو دلم جا کنه…اما عین تیر و تبارش بود..نه خوبی بلد بود نه مهربونی! دوستیش دوستی خاله خرسه بود…یه دونه خوب میگفت دوتا نیش زبون میزد..هرچی فکر کردم چیشد که این همه ازش بیزار شدم یادم نیومد..
انگار که زندگیمون عین چای بود که به مرور یخ کرد و از دهن افتاد…چای هم که یخ کنه دیگه نمیشه خوردش..رابطه من و وارش درست نشد که نشد!!! منم جوونیم رفته بود…عمرم رفته بود منم طعم خوشی ندیده بودم چرا فکر میکرد فقط خودش حق داره خوش باشه..اگه خواستم طلاقش بدم واسه این بود که اونم بره سی خودش..شاید یکی پیدا شد که واقعا عاشقش باشه، تا کی ور دل خودم نگهش می داشتم…اصلا بهتر ک بچش نشده بود…اگه بچه داشت باید یه عمری به خاطر بچه زیر سایه سنگین هم زندگی میکردیم…

زیر لب گفتم: بد کردم خواستم خوش باشی؟ برای تو هنوزم خواستگار بود…هنوز جوونی…تا کی پای این زندگی بسوزی؟ الان خوب شد؟ بفرستمت دیوونه خونه؟ آخه لامصب ..من تورو چیکارت کنم…!!

افراخان

دکتر با ماشین خودش دم در بود توی ده جز و من و این دکترباشی هیچ کس ماشین نداشت.. ناچار وارشو خوابوندیم تو ماشین دکتر و من در حالیکه از عذاب وجدان لبریز بودم گلنازو سوار ماشین خودم کردم و تمنا رو به مادر گلناز و امله خانوم سپردم.. بچه یکی دو روزه هی این دست و اون دست شده بود.. بیچاره دل سیر بغل مادرش نمونده بود اما خب چاره ای هم نبود باید گلنازو میبردم تا تو مریضخونه شهر یه ذره به زخمش بیشتر برسن.. دکتر جلوتر راه افتاد. به احمد سپردم مراقب همه چیز باشه و منم راه افتادم..

گلناز: راست راستی وارشو ببرن دیوونه خونه؟

به اندازه ی کافی کلافه بودم و عذاب وجدان داشتم.. با ترش رویی گفتم

چاره ی دیگه ای هست؟ بیارمش ور دل تو؟! که بکشتتون.. تو و تمنا رو بکشه؟

گلناز: نه.. خدا اون روزو نیاره.. اما مثلا نمیشد.. بره خونه داییش.. چمیدونم.. خونه عمو ده بالا بره.. یا حداقل تو مریضخونه بستری بشه. اخه دیوونه که نیست.. حسودیش شد یهو عقلش کم شد..

چه میدونم.. تو فکرتو درگیر نکن.. یه کاریش می کنم.. مشکل منه.. خودم حلش میکنم..

تو جاده بودیم که گلناز چشماش سنگین شد و من یاد اولین باری افتادم که برده بودمش شهر…. براش لبو خریده بودم.. اون دختر سرتق گیس بریده رو تو کل بازار چرخونده بودم و وقت برگشت عین الان خوابیده بود لبخندی گوشه ی لبم نشست.. البته این خواب تاثیر داروهای دکتر بود.. کمی بعد رسیدیم جلوی بیمارستان شهر.. دکتر و وارش توی دو تا میدون پایین تر پیچیده بودن یه سمت دیگه و رفته بودن سمت دیوونه خونه قرار بود وارشو ببره زودتر تا دکترای دیگه اونجا معاینش کنن و بعدش که من به کارای گلناز رسیدم برم پیششون..

*

گلناز

با تکون ماشین چشمامو باز کردم..

افراخان: رسیدیم.. باید پیاده بشی میتونی؟

اره بابا.. میتونم..

خواستم پیاده بشم که درد توی تنم پیچید و داد زدم
ّ خاان..

افراخان سراسیمه اومد جلو و زیر بغلمو گرفت… رفتیم بالا بستریم کردن تا زخممو دکتر بیمارستان دید گفت

اوه.. شانس اوردین که زود اوردینش.. ممکنه عفونی بشه…

مشغول کارش شد

افراخان: پس من میرم اونجا..

اشاره ای با چشم بهم کرد که یعنی میره پیش وارش.. .

همین که افراخان رفت چشمام سنگین شد اونقدر که نتونستم پلک بزنم.. پلکم افتاد و خوابم برد..

***

افراخان

بیرون نم نم بارون بود…به سمت دیوونه خونه راه افتادم …

پامو که تو دیوونه خونه گذاشتم خودمو هزاران بار لعنت فرستادم.. نه تنها یه ادم سالم اونجا نبود بلکه می دونستم هر کی که مدتی اونجا بمونه دیوونه ی دیوونه ها میشه…

افراخان

با ناراحتی و با پاهای لرزون جلو رفتم.. رفتم سمت ساختمونی که تر و تمیز تر بود انگار همون بیمارستان اصلی یا دیوونه خونه ی مرکزی بود.. در یک اتاق که نوشته بود مدیریت و زدم و منتظر شدم.. پرستاری که از کنارم رد شده بود گفت

آقای مدیر نیستن..

یه زن جوون و یکی از دکترای ده اورده بود اینجا.. شما ندیدینشون؟

پرستار: حالشون خوب نبود؟ چادری بودن؟

افراخان: نه یه زن جوون چشم و ابرو مشکی.. با دامن و پیراهن..زنه خواب هم بود.. یعنی یه جورایی بیهوش بود..

پرستار مکثی کرد و گفت

فکر کنم اتاق سمت راست انتهای راهرو بردنش..

رفتم به اتاقی که پرستار گفته بود.. در زدم که صدایی گفت بیا تو…
وقتی رفتم تو وارشو دیدم.. که خیلی بیشتر از معمول آروم بود.. دکتر هم نشسته بود روی صندلی..
توی دلم حرف گلناز بود.. خدا کنه حالش زیاد بد نباشه و با قرص و دارو ببریمش.. اگه اینجا میموند دیوونه ی واقعی میشد.. اما منطقم میگفت.. برات مهم نباشه..

دکتر: بیا جلو خان.. با دکتر بخش هم حرف زدم..

با دکتر جدید دست دادم.. . با بهت نگاهشون کردم

دکتر: نگران نباش ارام بخش بهش زدم.. برای خودش تو رویاست الان..

افراخان: انگار بیداره..

دکتر: نه..تاثیر داروهاست.. نگران نباشین..

افراخان.: خب.. من میخوام بدونم بلاخره چرا این جوری کرد.. اخه این زبونش تند بود ولی دیوونه نبود که.. چیکارش کنیم..

دکتر تیمارستان به حرف اومد و گفت

راستش از نظر مغزی مشکل نداره.. معمولش اینه با دارو کنترل بشه.. در کل هم بهتره با شرایطی که جناب دکتر در مورد شما و این خانوم گفتم .. بهتره خونه پدرش بمونه…

افراخان

با تعجب به دکتر گفتم

مگه نمیگین بیهوشه پس چرا خطاب قرارش میدین؟

دکتر: در واقع منظورم با شماست.. بهتره خونه پدرش بمونه

افراخان: پدرش مرده.. مادرش هم جزو ایل و تبار قاجاره تهرون زندگی میکنن.. تازه اگه به گوششون برسه دیگه دست بردار نیستن .. یهو هم دیدی یه قهوه قجری به خورد من دادن و انتقام گرفتن.. نمیدونن دخترشون دیوونس.. فکر میکنن من کاریش کردم

دکتر: ببینید.. از نظر روحی دچار عدم تعادل شده اما دیوونه نیست.. حمله ی عصبی بهش دست میده، اونجوری که دکتر خودتون گفته بچه دار نمیشه و شما هم زن و بچه داری..خب با دیدن اونا قطعا دوباره و دوباره هم بهش حمله دست میده کاری که باید بکنی اینه در واقع سه تا راه داری.. یک اینکه دارو هاشو و بدیم و شما هم هزینشو بدی اینجا بمونه.. دو اینکه بفرستیش خونه کس و کارش که یه مدت ارومه اروم بشه.. تکرار میکنم.. آرامش کامل.. یا اینکه براش یه خونه جدا بگیر که زن و بچت جلو چشمش نباشن..

به فکر فرو رفتم..

به نظر شما کدومش بهتره؟

دکتر: میل شماست.. میخواین یه مدت اینجا بمونه حالش که جا اومد یا بفرستینش خونه کس و کارش. یا براش خونه بگیرین..

مردد بودم اخه اونجا شبیه جاهایی نبود که ادم حالش بهتر بشه.. پر ادمای در و دیوونه بود اگه اونجا میموند بدتر میشد.. اما از طرفی گلناز هم گناه داشت هنوز دل سیر بچه رو ندیده بود که این اتفاق افتاد.. برای همه بهتر بود که وارش یه مدت خونه نباشه..

باشه دکتر.. اینجا بمونه.. هزینشم مهم نیست فقط میخوام باهاش خوب برخورد بشه.. چهار چشمی مراقبش باشین..

دکتر که انگار خیالش از بابت پول راحت شده بود با لبخند گشادی گفت

حتما.. خیالتون راحته راحت باشه..

وارشو همونجا گذاشتم دکتر هم میخواست بره چند جا تو شهر کار داشت.. منم برگشتم بیمارستان پیش گلناز وقتی سراغشو گرفتم پرستار گفت خوابه… انگار داروی ارام بخش بهش زده بودن.. خسته بودم انگار یه کوه بزرگ کنده بودم… روی صندلی های بیمارستان ولو شدم.. خواب چشمامو تو دستش گرفت.. خوابم سنگین نشده بود که دستی روی شانه ام قرار گرفت. ..

افراخان

چشمامو باز کردم و مردی با روپوش سفید بالای سرم بود در حالی که صاف نشسته بودم گفتم

هان چه خبره؟

دکتر: چیزی نیست … دیدم خسته ای خوابت برده گفتم ببینم مریضت مال کدوم اتاقه کمکی چیزی بهت کنم اگه بخوای میتونی هماهنگ کنی تو اتاقش بمونی

افراخوان: جدا؟ جدی میگی؟ سرم و گردنم حسابی درد میکنه داره منفجر میشه

دکتر: خب بد خوابیدی اقا جون.. بیا برو پیش مریضت .. گردنت هم چیز خاصی نیست

با سر اشاره کردم اون اتاقه.. تشکر کردم و داخل اتاق شدم گلناز چشماش باز بود لب زد
افرا خان..

افراخان: دختر خوبی؟

لبخندی زد و گفت..

خوبم.. فقط بریم خونه .. همه با هم.. وارش کو… ببریمش..

امشب مرخصت نمیکنن.. دکتره گفت تا فردا صبح میمونی.. بهتر تو بیمارستان جات امن تره تا برگردیم و من یه فکری برای امنیت خونه بکنم.. نمیشه همینجوری هر کی سرشو بندازه عین طویله بیاد تو..

گلناز: وارش..

افراخان؛ ولش کن.. وارش و تمنا خوبن هر دو.. یه بارم فکر خودت باش.. نزدیک بود بمیری

رفتم جلو و دست کشیدم تو موهاش

چقد مهربونی گلناز… خوشم اومد.. اما وارشو ول کن ول کن دختر… فکر خودت باش بار ها بهت گفتم.. وارش و خوب نمیشناسی..

گلناز: تمنا کجاست؟ دیدی دخترمونو سیر ندیده چه بلاهایی اومد به سرمون.. درست حسابی به بچه شیر ندادم.. حتی درست حسابی نگاهش نکردم بوش نکردم الان اینجا کلافه ام.. فقط میخوام زودتر برم خونه

– پیش مادرت و امله خانوم جاش امنه نگران نباش.. به احمد زنگ زدم حال همه اونجا خوبه.. دلت برای من چی؟ تنگ نشد؟!! خوب منو نگاه کردی !!بو کردی؟!

گلناز خنده ای کرد و گفت

چه حرفا میزنی خان..

– خنده داره؟ دارم جدی میگم.. میدونی چند وقته اخمات تو همه.. نگران وارش میشی نگران من نه ؟درسته این.. خوبه خیر سرم خان و بزرگم… دو تا هم زن دارم اون وقت اینه وضعم.. یکی از زنام که به خونم تشنس.. اون یکی هم که انگار نه انگار شوهری داره.. دیگه بار شیشتو گذاشتی زمین.. حالا خودت میدونی میخوای پا جای وارش بزاری و از من دور و دور تر شی یا این فاصله رو کم کنی.. گلناز دخترا ارزوشونه زن من باشنا..

منتظر جواب نشدم.. از اتاق اومدم بیرون خیلی خسته بودم اما اگه بیشتر تو اتاق میموندم بیشتر خودمو لو میدادم.. دلم براش تنگ شده بود.. خیلی وقت بود که دلم براش تنگ شده بود…

گلناز

با تعجب به حرفاش فکر کردم.. پهلوم هنوزم درد میکرد اما انقدر خوابیده بودم دیگه نمیتونستم بخوابم.. یعنی خان واقعا دوسم داشت؟ دل اون برام تنگ میشد ؟من اما سرد بودم.. درسته اومدن تمنا دلمو گرم کرده بود اما.. اما نسبت به افراخان.. انگار یه حسی مثل بی حسی داشتم.. نمیتونستم ببخشمش.. حتی الان که خانوادم برگشته بودن.. بابا جان.. اخ اگه بابا جان هم میومد.. شاید دلم اروم میگرفت.. حالا که وارشم نبود و من خانوم خونه بودم.. شاید افراخان دلمو گرم میکرد.. شاید میبخشیدمش.. از این فکر لبخندی روی لبم اومد.. حس کردم به زودی همه چیز درست میشه…

افراخان

یه هفته ای گذشته بود…مامان و خواهر گلناز رفته بودن تو خونه ی قدیمیشون که احمد براشون تعمیر کرده بود….وارش تو تیمارستان شهر بود و منم از بس نفس راحت کشیده بودم دنبال کار اینکه بیارمش بیرون نبودم…

تمنا دخترمونو رو چشمامون گذاشته بودیم گلناز م باهام مهربونتر بود و مدارا میکرد اما من همچنان دلتنگش بودم دلم میخواست این خان و اربابی کنار بره و یه مرد عادی باشم که زنشو بی ترس بغل کنه …صدای آمله خانوم منو به خودم آورد…
امله:آقا بهتره یه پرستار بچه جوونتر بگیرید…حقیقت من نمی رسم به این بچه..دیگه جوون تو تنم نمیمونه غذا درست کنم…

باشه آمله…به فکرش هستم نگران چیزی نباش..

در باز شد و گلناز اومد داخل تمنا تو بغلش خواب بود…برده بودمش تو حیاط انگار بیشتر از تمنا خودش احتیاج به استراحت داشت…رفتم جلو و گفتم:
دختر پس نیوفتی..برو استراحت کن تمنا رو هم بده به من…میبرمش پیش آمله

گلناز:نه افراخان..نگهش میدارم .بزار بزرگ بشه..تلافیشو سرش در میارم..راستی افراخان..امروز خبر میدین احمد بره دنبال خانوادم ..باباجان که هنوز نیومده یه هفته گذشت از اومدنشون اگه باباجان اومده بود تا حالا خبر بچه دار شدنمو شنیده بود ..زود میومد اینجا…

اخمام رفت تو هم …فکر اینکه قضیه فوت باباشو چه جوری بگم..تازه باهم خوب شده بودیم اگه می فهمید دیگه تو صورتمم نگاه نمیکرد..رفتم جلوی آینه تصمیم گرفتم بحث رو عوض کنم.

دلت برای همه تنگ میشه جز من؟…برای همه دعای خوب میکنی جز من؟ خب شاید این کارامو جبران کنه …البته میدونم کمه اما …

رفتم جلو و بوسه ای به پیشونیش زدم..! تعجب کرد و لبخند شیرینی روی لبش نقش بست..

گلناز: افراخان ؟!..

تو چشمام خیره شد که بهم چیزی بگه اما انقدر تو چشماش غرق شده بودم که دلم نمیخواست این صحنه ی احساسی رو یه ثانیه هم از دست بدم…

 

گلناز

این مهربونی از خان برام بعید وتازه بود…من دلم نرم بود ..همیشه دلم نرم بود اما ترس..ترس چیزی بود که سردم میکرد…ترس از اینکه نکنه دوباره بد بشه ،من ازش میترسیدم و این حائل بود بین ما..یه سد که نمیذاشت خودمو تو بغلش رها کنم..

دست برد پشت گوشم و یه تیکه از موهامو آورد جلو و گفت
تو خونه ی خان…روسری سر میکنن؟ناسلامتی زن می…این وامونده رو هی نزار و در نیار ..دیگه نمیخواد سرت کنی…

چیزی نگفتم ..نگاهش کردم روسری رو برداشت و پرت کرد کنار..

افراخان: بدش به من این پدرسوخته رو ببینم…

تمنا رو بغل کرد…

چشماش عین خودته ..خیلی هم ناز داره ..نگاه چه جوری نگاهم میکنه..معلومه باباشو دوست داره هااا…اما باز میخواد بیاد بغل تو..فرار میکنه از باباش..عین تو!..یا من مریضی چیزی دارم که بغل من نمیاین؟!!

ناخودآگاه زیر لب گفتم

نه خان خدا نکنه…

خان لبخند رضایتی زد و گفت..

کارای بچه رو بده آمله خانوم…میخوایم بریم یه جایی..

گلناز: کجا اخه؟

سوال نپرس …دم درم زود بیا…

رفتم بالا شیر و وسایل تمنا رو آوردم پایین و دادم دست آمله خانوم

آمله خانوم فقط چهارچشمی حواست به بچه باشه ..نمیخواد غذا درست کنی فقط تمنا!!باشه؟!!

زن بیچاره سری به تایید تکون داد …معلوم بود از کار زیاد حسابی خسته شده…

مثل برق روسریمو سرم کردم…میدونستم سرده..شال پشمی روی دوشم انداختم و رفتیم بیرون دنبال افراخان راه افتادم از کوچه های روستا رد شدیم یه دفعه برگشت دستمو گرفت و گفت:

بارون زده کوچه ها گل شده …دستتو بده زمین نخوری‌‌‌‌…

عین بچه ها ذوق کردم ..دستم تو دستش بود سعی داشتم قدم هامو باهاش یکی کنم تا عقب نمونم…

از روستا خارج شدیم مسیرو که در پیش گرفت فهمیدم برنامش از چه قراره..داشت میرفت سمت جنگل…همون رودخونه ای ک دوست داشتم… لپام از سرما گل انداخته بود اما قلبم از هیجان گرم بود …توقع داشتم تمام حواسش به تمنا باشه اما الان منو آورده بود جنگل..خدایا یعنی پشت این چهره ی سرد ..یه مرد عاشق هست ؟

رسیدیم به رودخونه…

افراخان: همیشه دوست داشتی…هنوزم سلیقه ت به آبه یخه؟ بدون کفش؟ با موهای باز؟

لبخندی زدم و سرمو به تائید تکون دادم

افراخان در حالی که کفش هاشو در میاورد گفت:

یالا پس چرا معطلی؟!…بیا که امروز منم میخوام سلیقتو امتحان کنم…

فوری کفش هامو در اوردم و دامنو جمع کردم ..پاهامو توی آب خنک گذاشتم عین همیشه اولش سر انگشتام از سردی اب گزگز کرد ولی بعدش خنکی آب دوید زیر پوستم و حالمو خوب کرد…

افراخان هم در حالی که پاهاش تو آب بود اومد سمتم…

 

گلناز

اب رودخانه خنک بود مثل همیشه حس خوبی داشتم افراخان اومد سمتم در حالی که صداش از سردی میلرزید گفت:

تا مغز استخوانم یخ زد دختر….چی میگی آخه جون آدم حال میاد!!؟؟

خندیدم و گفتم

همین یخ زدن حال آدمو خوب میکنه دیگه…

افراخان: که حال آدمو خوب میکنه آره؟

بعد با شوخی گفت
الان گرفتمت و انداختمت تو آب حالت حسابی جا میاد …وایسا ببینم…

از شوخیش جا خوردم هیچ موقع تا این حد باهم صمیمی نبودیم تو آب شالاپ و شولوپ کنان اومد سمتم از دستش فرار کردم چند قدم که رفتم یه سنگ درشت اومد زیر پام خوردم زمین افتادم تو آب حسابی خیس شدم از سرما دندونام میخورد به هم،افراخان دوید سمتم دستشو زد زیر زانوم و بلندم کرد…

-دیدی شیطونی کار دستت داد…اگه دختر خوبی بودی و فرار نمی کردی الان موش اب کشیده نشده بودی…

دندونام از سرما بهم میخورد اما با لجبازی گفتم
موش اب کشیده نشدم خیلی هم سرحالم

-بشین اینجا ببینم …معلوم میشه…

لباسام خیس شده بود و به تنم چسبیده بود…روی تخته سنگی نشسته بودم افراخان هیزم هارو از چند متر اون طرف تر آورد و با فندکش آتیش روشن کرد…

-اینجوری خیس و خالی نمیشه بریم تو روستا ..یه ذره خشک بشو گرم هم بشو بعدش میریم ..بعد کتشو در آورد و انداخت رو شونه ی من…

زیر چشمی نگاهش کردم … یه چیز جدیدی تو صورتش دیدم یه چیزی مثل مهربونی…مثل دوست داشتن…

-میگم‌گلناز..اگه از اول اون وارش نبود شاید زندگی یه جور دیگه ای بود …شاید همون موقع که تو اومدی باید وارشو میفرستادم بره…

اما من هرشب بهش فکر میکنم..اگه اونجا بمونه لایعقل میشه…حداقل بفرستیمش پیش خانوادش…

– خانوادش؟ تو اون تیر و تبار قاجارو نمیشناسی. ‌.اگه به گوششون برسه دست از سرم برنمیدارن. کیه که باور کنه وارش مشکلی داشته…خیال میکنن من از عمد انداختمش اونجا که تو سوگلی بشی…

آتیش چشممو گرم کرده بود به افراخان خیره شده بودم اونم متوجه نگاه خیره ی من شد..سرشو به سمتم جلو آورد..با انگشتش روی صورتم کشید و گفت

– خیس آبه هنوز…

صورتشو نزدیک صورتم کرد…نفسش به صورتم میخورد…یک دم مونده بود تا لباشو رو لبام بزاره که ترکه ای تو آتیش جریک جریک صدا داد و خان رو به خودش آورد…دوباره مهربونی زیر هاله ای از غرور پنهان شد و برای اینکه بحثو عوض کنه گفت

-راستی آمله خانوم گفته یه پرستار زن برای بچه بگیریم…پیرزن بیچاره حق هم داره…

زیر لب گفتم:

اره خب..
اما توی دلم هزار تف و لعنت فرستادم…اه …هیچ جوره حوصله ی یه زن جدید دیگه تو خونه رو نداشتم…

 

گلناز

افراخان منتظر نگاهم کرد و گفت
بگو ببینم نظر تو چیه…بالاخره بچه ی تو هست دلت راضی به دایه یا پرستار هست یا نه…؟چون بچه ی خان بالاخره باید یه فرقی با بچه های معمولی داشته باشه دیگه…

گلناز:درسته…

افراخان: آمله خانومم آدمی نیست که بشه بچه رو بهش سپرد ..سنش دیگه رفته بالا …یکی باید باشه که جوون تر باشه…

با سر تایید کردم و تو دلم گفتم یعنی با دست خودم هوو بیارم تو خونه…نه ‌..نه اصلا نمی شد…باید فوری یه فکری میکردم اگه کسیو میاورد تو خونه دیگه بیرون کردنش سخت بود…

افراخان …اما بعد از اون اتفاق که وارش سر من و بچه در آورد من نمیتونم به کسی اعتماد کنم …اگه ناراحت نشی…من به مامان جانم بگم یه زن چشم پاک و درست کاری که بچه رو روی چشمش بزاره پیدا کنه…بعد اگه شما هم قبولش داشتی انتخابش کنیم…

افراخان سری تکون داد و گفت

باشه اشکال نداره…لباساتم خشک شده…این اتیشو خاموش کنم برگردیم بیشتر از این بچه با آمله خانوم تنها نزاریم…قرار بود احمد خواهر و مادرتو برای شب بیاره خونه…همین امشب به مادرت برای پرستار بگو…

با سر تایید کردم…آتیشو ک خاموش کرد با اینکه لباسم کمی خشک شده بود لرز افتاد تو جونم…هوا داشت کم کم غروب میشد…بدجوری سرما تو تنم افتاده بود…افراخان هم خوردن دندونام به همو دید..

-یخ زدی آره؟ بیا اینو بنداز رو دوشت..

کتشو روی دوشم انداخت…

گلناز:نه…شما یخ میکنی ممنون..بپوش من خوبم

-کی میشه تو رو حرف من حرف نزنی…پیرم کردی…

خنده ای کردم و گفتم

دست خودم نیست…

در حالی که کت رو به خودم پیچیده بودم پشت سرش به راه افتادم..

وقتی رسیدیم خونه احمد دم در بود…

احمد: سلام آقا…

زیر چشمی نگاهی به من که نیمه خیس بودم و کت افراخان تنم بود انداخت و با تعجب گفت

اتفاقی افتاده؟

افراخان: نخیر….پاش لیز خورد افتاد تو رودخونه…به تو هم باید جواب پس بدم؟

احمد: نه آقا گفتم شاید کمکی چیزی بخواین…من مادر و خواهر خانومو آوردم…داخل هستن پیش بچه …فقط یه کار کوچیکی باهاتون دارم…

افراخان به من اشاره ای کرد که برو تو…با این که کنجکاو شده بودم ببینم احمد چیکار داره اومدم داخل

مامان و گلنار پیش آمله خانوم و تمنا بودن…رفتم پیششون مامان به محض دیدن بغلم کرد

مامان:دلم خیلی تنگ میشه عزبزم …هم برای تو هم برای این جوجه کوچولو…ماشالله…هر روز که میگذره آب میاد زیر پوستش تپل میشه و ناز…مث بچگی های خودت…

اومد جلو بغلم کنه ولی دید خیسه آبم تنم حسابی میلرزه از سرما…

دخترم چرا خیسی…چی شده داری میلرزی که …بیا اینجااا ببینم

منو برد کنار بخاری گرما رفت تو جونم پرید و از اتاق خودم برام لباس جدید آورد…تا لباسمو درآوردم که لباس خشک و تمیز بپوشم در باز شد و افراخان اومد تو…منو ک دید جا خورد و فوری برگشت سمت در و گفت

اه این چیزو جا گذاشتم…

فوری رفت بیرون در حالی که سرخ شده بودم زیر زیرکی خندیدم …مامان با تعجب گفت:

حالا چرا عین بچه ها فرار کرد…مگه تا حالا لخت ندیدین همو..
با تعجب ادامه داد

تو چرا انقدر خجالت کشیدی .عیبی نداشت که شوهرته خب…بیا بگیر اینم بپوش

ژاکت پشمی رو به سمتم گرفت..

سری تکون دادم و در حالی که خندمو پنهون کرده بودم چیزی نگفتم…

بدهکارند بعضی ها!
همان هایی که میدانند با “بودنشان” حالِ یک نفر را میتوانند خوب کنند اما دریغ میکنند خودشان را…
باید یک روزی یک جایی جواب گو باشند.
جوابگویِ دل هایی که شکستند.
پاسخگویِ آدمهایی که صبح تاشب تمام فکروذکرشان این است که یک پیغام از مخاطبی که میخواهند به دستشان برسد!
دریغ نکنید از کسی خودتان را…
افتخار کنید از اینکه کسی با وجودتان حالش خوب میشود.
خودتان را صرفش کنید…
یک نفر هم یک نفر است
خنده هایِتان را دریغ نکنید مخصوصا برایِ آدم هایِ خاص زندگیِتان.!
تا میتوانید باشید.
تا میتوانید دلیلِ خنده هایِ ازته دل باشید.
فرقی نمیکند
دوستید!
معشوقه اید!
هرچه هستید باشید و بخندانید.
و این را بدانید که حداقل یک نفر در زندگیتان هست که میتوانید حالش را خوب کنید.
و حتما یک نفر هست که میتواند حالِتان را خوب کند!
و چقدر قشنگ میشود اگر این “حالِ دل خوب کردن ها” متقابل باشد!
پس تا میتوانید “طلبکار”خوبی کردن باشید نه “بدهکار”!

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.1 / 5. شمارش آرا 17

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

پارت های قبلی همین رمان
رمان های کامل

دسته‌ها

اشتراک در
اطلاع از
0 نظرات
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x