رمان خان پارت 40

4.1
(10)

 

افراخان

🌸وارش: بیا عزیزم خوش اومدی.. بیا بشین

گلاب: ارسلان اینجا چه خبره? دیشب راننده تاکسی اومد در خونم.. یه ادرس داد بهم گفت اگه تا صبح نیومدی برم پیش پلیس بیام به اون ادرس.. دیوونه شدم رفتم بیمارستان گفتن تمنا رو دزدین.. از بیمارستان خواستم برم پیش پلیس یه راننده دیگه گفت تو فرستادیش.. منم انقدر مستاصل بودم چاره ای جز سوار شدن نداشتم.. بچه مریضه.. کجا بردینش خانوم.. ارسلان.. تو یه چیزی بگو..

وارش: ارسلان? به نظرتون اسم واقعیش قشنگ تر نیست?

🌸گلاب هاج و واج نگاهشو از من به وارش می چرخوند و گفت

گلاب: اسم واقعی? ارسلان این خانوم چی میگه ده یه چیزی بگووو

ارسلان: بشین گلاب.. بشین اما بدون این زن دیوونه .. بچه رو دزدیده.. الانم این نمایشو راه انداخته زندگیمونو خراب کنه…

گلاب: خانوم تو رو خدا .. اون بچه مریضه.. باید برگرده بیمارستان.. حالش بد میشه.. ازمایشاتش… بررسی دکترا همه چیزش نصفه مونده ممکنه اوضاعش وخیم باشه..

🌸وارش: بچه تو بیمارستانه.. خیالتون راحت.. اما بیمارستانی که من میدونم کجاست.. من با بچه ی عزیز افرا کاری ندارم…

گلاب: افرا?.. چی داری میگی

وارش: هرچند افرا جون منو زن دیوونه معرفی کرد.. ولی من با احترام معرفیش میکنم.. افرا خان.. خان روستاااا… بزرگ بزرگ مردا.. بیشرف بیشرفااا..

🌸بعد شروع کرد به خندیدن.. سرمو انداختم پایین.. دیگه هیچ راهی برای بستن دهن وارش نبود.. بیخیال همه چی شدم… میدونستم الان تمام پته ی زندگیمو میریزه بیرون

وارش: عزیزم من همسر اول افرا هستم.. وارش.. خوشوقتم.. البته افرا جون زیاد از من خوشش نمیاد… برای همین منو انداخت گوشه تیمارستان و رفت.. ولی حالا که میبینی من خیلی هم سالم و سر حال.. هستم خدمتتون..

گلاب: ارسلااان.. چی داره میگه این زنه….

🌸گلاب این و گفت و نقش زمین شد.. واقعا از حال رفته بود ترسیدم توقع نداشتم تا این حد شوکه بشه که حالش بد بشه به سمت رضا داد زدم

رضا: یالا بیا دستمو باز کن.. گلاب.. گلاب حالت خوبه..

رضا با اشاره وارش دستمو باز کرد پریدم سمتش و تکونش دادم غش کرده بود…

با عصبانیت سر وارش داد زدم

ارسلان: خدا لعنتت کنه.. برو براش اب بیار.. مگه نمیبینی غش کرده..

🌸وارش: افرا جون من نوکر بابات نیستم.. دیگه هم اون زن دست و پا بستت نیستم پس عین ادم بگو وارش خانوم لطفا برای زن بیچارم اب بیار..

ارسلان: خدا لعنتت کنهههه زن

 

🌸افراخان

گلاب چشماشو باز کرد و با وخشت به من نگاه کرد.. طفلک زبونش بند اومده بود به وارش نگاه کردم راضی از کاری که کرده بود اشاره ای به رضا کرد رضا هم اومد سمتم و منو دوباره به زور بست به صندلی وارش زیر بغل گلابو گرفت با هم رفتن بالا داد زدم

ارسلان: وارششش.. کجا میبری گلابو.. تو مشکلت با منه.. گلاب حرفای این دیوونه رو باور نکن.. من خودم همه چیو بهت توضیح میدم..

🌸گلاب دنبال وارش رفت حتی برنگشت منو نگاه کنه مطئن بودگ الان وارش مغزشو کاملا شست و شو میده …

چند ساعت گذشت نه خبری از تمنا بود نه گلاب نه وارش شروع کردم داد و بیداد کردن

ارسلان: گلااااب.. گلاب.. بیا پایین..

🌸رضا: صداتو ببر یارو.. وارش خانوم داره با زنت حرف میزنه..

همین میون گلاب اومد پایین… پشت سرش هم وارش.. مستقیم رفت سمت در که وارش گفت

وارش: صبر کن گلاب خانوم.. سر جهازیتم ببر.. ما دیگه اینجا باهاش کاری نداریم..

🌸بعد به رضا اشاره کرد اونم دستمو باز کرد پریدم سمت گلاب و گفتم

ارسلان: خوبی? .. اذیتت کرد?

گلاب با چشمای اشکی نگاهم کرد و حرفی نزد برای وارش سری تکون داد و رفت بیرون..

🌸ارسلان: گلاب وایسااا… صبر کن منم بیام.. وارش می کشمت.. خودم می کشمت چی بهش گفتی?

وارش: هر چی که لازم بود.. نگران نباش.. دروغ نگفتم.. فهمیدی? مثل تو دروغگو نیستم…

ارسلان: تمنا کجاست.. بگو چه بلایی سرش اوردی? بچم کجاست?

وارش: تمنا بیمارستانه.. داره بهش رسیدگی میشه.. حالش که بهتر بشه برات میارمش.. البته بعد از اینکه مادرش دیدش…

🌸خشکم زد و داد زدم

ارسلان: پای گلنازو وسط نکش.. دیوونه شدی? اون فکر می کنه ما مردیم.. اگه تمنا رو ببینه سکته میکنه.. زندگیش می پاشه..

وارش با لبخند موذیانه گفت

🌸وارش: از کی تا حالا زندگی گلناز انقدر برات مهم شده افرا خان? البته اره.. همیشه یواشکی عاشقش بودی.. اما انقدر ازارش دادی که حتی اونم نتونست با تو بمونه.. موندم گلاب چجوری باهات مونده…

 

🌸افراخان

بدون توجه به حرف وارش دنبال گلاب دویدم از خونه که اومدم بیرون متوجه شدم بر خلاف مکان اول این جا وسط شهره
ارسلان: گلاب.. وایسا.. گلاب صب کن خواهشا.. وایسا…

گلاب: چیه? حرفی بین ما نمونده.. دست از سرم بردار… چه دروغی میخوای به هم ببافی..

🌸ارسلان: خیل خب.. خیل خب اروم باش.. ببین هوا روشن شده.. یه شب وحشتناک داشتیم که هنوزم ادامه داره.. تو رو خدا بزار بریم هتل.. تنهام نذار گلاب به خاطر تمنا…

این جمله رو که شنید ایستاد و برگشت گفت

گلاب: به خاطر تمنا.. به خاطر تمنا بیام کنار کسی باشم که تمام مدت خر فرضم کرده.. دو تا زن داشته.. خودشو به مردن زده و بچه رو از مادرش جدا کرده.. یه خان دیو صفت بوده.. ارسلان تو چه جور ادمی هستی?.. به خاطر تمنا چی? تمنا جاش امنه.. همین که پیش ادم خطرناکی عین تو نیست جاش امنه..

🌸ارسلان: گلاااب.. به خدا وارش روانیه.. چرت بهت گفته قسم میخورم به جون نعنا که وارش دیوونه خونه بوده.. دکتر گفت ببریمش بزاریمش تیمارستان.. بابا تو رو پر کرده زندگیمون و بپاشه گلاب تو رو خدا بیا بریم هتل.. به خدا همه رو توضیح میدم

گلاب: هرچی لازم بود فهمیدم.. ارسلان دست از سرم بردار.. بزار به درد خودم بمیلرم..

🌸ارسلان: گلااااب.. به قران اگه الان بری خودمو میندازم وسط خیابون.. بابا بی انصاف بزار توضیح بدم..

گلاب: بی انصاف منم? بی انصاف منم یا تو که حتی اسمتم دروغه.. خیلی نامردی ارسلان… یا بهتره بگم افراخان…

دستشو گرفتم و نذاشتم بره گفتم

ارسلان: من نامرد.. اما تو بیا.. خواهش میکنم.. بیا بزار حرف بزنیم…

🌸اروم تر شده بود اما نگاهم نمیکرد… منم که دیدم ساکته فوری اشاره کردم یه تاکسی بیاد تا بریم سمت هتل…

 

🌸افراخان

گلاب بی توجه به من نشسته بود رو تخت حتی لباسشو عوض نکرده بود خیره شده بود به رو به رو دیدم چاره ای ندارم جز اعتراف.. شروع کردم و گفتم شاید یه کم از بار گناهم پیش گلاب کم بشه..

🌸ارسلان: اسمم افراست.. نمیدونم وارش بهت چی گفته گلاب.. اما من عین حقیقتو بهت میگم.. وقتی خودمو شناختم نعنا مارو گذاشته بود رفته بود تو جنگل مخفی شده بود.. بابامم مرده بود.. بد بودن خانواده ی خان.. بابامو میگم.. کس و کارش همه خان زاده و بی مروت بودن.. زیر دست اونا.. منم شدم یه خان .. با همون هیبت و با همون رفتار.. وارشو نه من خواستم و نه اون منو خواست.. اما شد زنم.. بزرگترا خواستن.. با هم نمیساختیم.. راستشو بخوای من دلم پیش کس دیگه بود که خب نشد.. با وارش سر همین نشدن لج داشتم.. اونم اوایل دل خوش کرد که با هم زندگی کنیم اما بعد که دید من میلی بهش ندارم سر ناسازگاری گذاشت.. کم کم به این به پر و پای هم پیچیدن عادت کردیم.. جنگ اعصاب بود اما چه میشد کرد.. گذشتو گذشت و گذشت.. وارش بچش نمیشد.. همه کاری براش کردم نه که بخوام الکی بهونه بیارم.. بگم سریع رفتم زن گرفتم.. نه.. بردم طبیب.. شهر بردمش.. اما گفت ایراد داره و مادر نمیشه که نمیشه.. بعد از اون گلنازو از خونه رعیت دیدم… کوچیک بود.. منم جوون بودم.. خوش بر و رو بود.. به زور گرفتمش.. الان اگه میگی عجب بی وجدانی هستی باید بگم اره.. بی وجدانم.. بی وجدان بار اومدم چون دور و برم کسی وجدان نداشت.. کسی نبود بهم بگه وجدان چیه…

مکثی کردم گلاب هم چنان حرفی نمیزد اما میدونستم دلش میخواد بشنوه ادامه دادم..

🌸ارسلان: گلناز و دوست داشتم.. خودم انتخاب کرده بودم اما اون نه.. ازم متنفر بود.. گاهی میخواست با من بسازه اما نمیتونست.. منم بد بودم.. اما واسه اون کوتاه میومدم.. ولی خب اونم بچه بود.. نمیدونم.. بهوونه نمیارم.. اما نشد.. نشد که مرد زندگیش باشم.. بعد تمنا اومد.. انگار خدا دنیا رو بهم داد خواستم دیگه خوب باشم.. پدر باشم مرد باشم.. اما وارش دیوونه شده بود.. دو تا زن تو یه خونه.. منم دیوونه کرده بودن.. یه شب.. واقعا شب جهنمی بود.. وارش میخواست گلناز و بچه رو بکشه.. جنون بهش دست داده بود… منم دیگه نتونستم تحمل کنم.. دکتر که گفت مجنون شده بردم شهر گذاشتمش دارالمجانین…

 

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.1 / 5. شمارش آرا 10

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

پارت های قبلی همین رمان
رمان های کامل

دسته‌ها

اشتراک در
اطلاع از
3 نظرات
قدیمی‌ترین
تازه‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
Maryam.b
Maryam.b
4 سال قبل

واااای چرا اخه اینقدر کمه؟؟؟؟؟؟؟؟
خدااااااااااا
ادمیییییییییییییین
نویسندددددددددددددددده
درست سر جای حساس کات میکنین اهه

لیانا
لیانا
4 سال قبل

سلام،بقیه رمان خان هوس باز چه موقع گذاشته میشه ؟؟
نصفه رهاش نکنیدا ….وقت گذاشتم تا خوندم
ممنون

الیسا
الیسا
4 سال قبل

کانال رمان خان زاده هوس لطفاً بذارید

3
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x