رمان خان پارت 41

4.3
(16)

 

🌸افراخان

گلاب: ارسلان.. افرا.. نمیدونم.. هرچی که اسمت هست.. بس کن… همه چیزایی که داری می گی رو وارش گفت.. حتی گفت خودتو زدی به مردن که تمنا رو از مادرش جدا کنی…

🌸ارسلان: گلاب باور کن همش تصادف بود.. تو عمل انجام شده قرار گرفتم.. تازه گلناز بچمو گرفته بود فرار کرده بود رفته بود تو خونه ی یه یاروی بی همه چیز… تو بودی بچتو ول میکردی? اون بچه رو گرفت فرار کرد.. منم همون کارو کردم..

گلاب: بسه.. بسه نمیخوام باور کنم که با یه هیولا ازدواج کردم… بسه…

🌸دستشو گذاشت رو گوشش و شروع کرد به گریه کردن

ارسلان: گلاب … خانومم.. یه لحظه گوش کن.. تو این مدت زندگیمون من جز خوبی ازت ندیدم.. همیشه کنارت خوش بودم.. عوض شدم.. از اسمم تا رفتارم.. از همشون متنفر بودم یه ادم جدید شدم.. میدونم برات سخته.. من همین الان میرم پایین میگم یه اتاق دیگه به من بدن که تو تنها باشی.. نمیخوام جلوی چشمت باشم.. اما به خدا به پیر به پیغمبر.. تمنا از یه طرف.. تو از یه طرف… وارش داره همه چیزمو ازم میگیره… دار و ندار و زندگیمو داره ازم میگیره.. یه شبه همه چیو به هم ریخت.. ازت خواهش میکنم.. تو رو خدا.. تا بفهمم اون زنه چه بلایی میخواد سر دخترم بیاره کنارم باش.. تنهام نذار وارش من طاقت ندارم..

🌸اشک تو چشمام جمع شد نمیدونم این اشک از حالتی بود که برام پیش اومده بود یا از درموندگیم یا ترس از دست دادن بچم.. اما گلاب بدجوری تحت تاثیر قرار گرفت…

گلاب: برو بگو اتاقتو عوض کنن.. من اینجا میمونم..

ارسلان: میمونی کنارم?

🌸گلاب: فقط تا تکلیف تمنا معلوم بشه.. زیاد امیدوار نباش.. تمنا رو به گلناز میرسونه…خودش اینو گفت..

سرمو به علامت نفی تکون دادم و گفتم

ارسلان: نه.. نه.. گلاب نباید بزاری.. خواهش می کنم.. یه راهی پیدا کنیم.. من فکرم کار نمیکنه.. اما فقط اینو میدونم که اگه تمنا و تو رو از دست بدم دیگه هیچی ندارم.. هیچ امیدی برای زندگی ندارم.. چون همه چیزو میبازم..

🌸گلاب چیزی نگفت.. از اتاق زدک بیرون فکر از دست دادن تمنا داشت دیوونم می کرد به علاوه اگه گلناز می فهمید چه بازی کثیفی برای گرفتن بچه راه انداختم ازم متنفر میشد.. هر چند مطمئنم الانم ازم متنفره.. با این که فکر میکنه مردم احتمالا روحمو لعنت میکنه…

🌸گلناز

اوضاع بهتر شده بود با عوض کردن خونه روحیه امیر بهتر و بهتر شده بود انگار تمام غم از دست دادن لاله و مادر و پدرش رو تو همون خونه ی قدیمی جا گذاشته بود..
🌸منم حالم خوب بود هم من و هم بچم .. هر دو عالی بودیم هنوزم استراحت مطلق بودم و فقط فائزه تک و توک برام خبر از نازگل و مادرم میاورد.. دورادور هواشونو داشتم مامانم میدونست به خاطر امیر نمیتونم برم ببینمشون و مشکلی هم نداشت پیغام داده بود همین که حالت خوبه برای من بسه.. همه چیز به ظاهر روال بود امیر دیگه حتی یه بارم بهونه رفتن نگرفته بود به به دنیا اومدن بچمون کمتر از دو ماه مونده بود که یه روز صبح که امیر سر کار بود زنگ در خونه به صدا در اومد.. یکی از خدمتکارا اومد سمتم و گفت:
خانوم با شما کار دارن…

گلناز: کیه? صدیقه خانوم کجاست?

🌸-خانوم میگه با خود شما کار داره صدیقه خانومم رفته بازار نون و سبزی بخره..

گلناز: باشه .. بگو بیاد تو ببینم کیه..

یه خانوم موقر اومد سمتم.. با لباس مخمل مشکی و کلاه کج فرانسوی.. بدجوری شیک و پیک کرده بود به نظرم اشنا اومد اما نشناختم.. تعجب کرده بودم که با من کار داره.. سرجام جا به جا شدم و گفتم

گلناز: بفرمایید خانوم.. با من کار دارید?

🌸خدمتکترمون پشت سرش ایستاده بود نزدیک نزدیک که شد.. یخ شدم.. اون چشما.. اون لبخند.. خودش بود.. خدایا واقعا خودش بود… قبل از اینکه حرفی بزنه به خدمتکار اشاره کردم بره بلافاصله لبخند زدو گفت

وارش: از دیدنم جا خوردی?

گلناز: جا نخورم?? تو.. تو اینجا چیکار میکنی? منو از کجا پیدا کردی??

🌸وارش: وااا.. این چه طرز استقبال کردنه.. پاشو بغلم کن.. اهااا نگاش کن.. بار شیشه داره ه ه.. مبارکه.. خیلی نمونده به دنیا بیاد نه? إی کلک اینجا هم داری جا پاتو محکم می کنی?

گلناز: وااارش چی داری میگی.. بگو ببینم چه جوری از اونجا خلاص شدی.. اصلا واسه چی اومدی دنبال من? صداتم بیار پایین این جا..

🌸وارش: خیل خب نترس.. می دونم می دونم.. اینجا از گذشته نباید حرف بزنم.. نگران نباش من نیومدم اذیتت کنم…

گلناز

🌸با تردید نگاهی به وارش انداختم.. واقعا بعید بود که برای اذیت کردن نیومده باشه.. چون همون قدیمم حسابی نسبت به من نفرت و کینه داشت انگار حرف دلمو از چشمام خوند چون گفت

وارش: خیییل خب نمیخواد عین بازرسا منو نگاه کنی.. باشه اگه شک داری من میرم.. اما اومده بودم فقط حال و احوال کنم باهات.. نمیخواستم زندگیتو به هم بزنم اصلا الان اگه شوهرت میاد من میرم.. الان میاد اره?

🌸گلناز: خیل خب نمی خواد قهر کنی.. الان نمیاد عصر میاد.. بگو چجوری پیدام کردی? از اونجا چه جوری خلاص شدی?

ور اندازش کردم و ادامه دادم

گلناز: انگار زندگی تو هم رو به راهه.. بگو ببینم چه کردی?

🌸وارش: خب.. من از اولم دیوونه نبودم.. افرا دیوونم کرد.. هم منو.. هم تو رو وگرنه تو هم که فرار نمیکردی.. بعدا از روستا شنیدم بچه رو برداشتی و با یه مردی رفتی.. بگذریم.. منم با یکی اشنا شدم.. درمونم کرد.. خوبم کرد.. مهربونی بهم کرد.. زندگی بهم داد.. فرشته بود..

گلناز:خب خداروشکر.. پس اوضاع حسابی به راهه برای تو هم..

وارش: به راه بود.. البته قبل از اینکه فوت کنه..

گلناز: فوت کرد? جدی میگی? اخه چراا?

وارش: مریض بود.. خودش دکتر بود اما طعمه ی بیماری شد.. از اینم بگذریم.. دار و ندارشو برای من گذاشت.. عاشقم بود..

🌸گلناز: باز خوبه.. اینجوری لا اقل بعد اون مرحوم باز به سختی نمی افتی…

وارش: اره خداروشکر.. تو از خودت بگو.. ماجرای تمنارو شنیدم.. جیگرم کباب شد..

گلناز: چی بگم.. خودت از من انگار بهتر می دونی.. بین ماها فقط طفل معصوم من حیف شد.. بی گناه تر از همه اون بود.. بی صدا تر از همه هم رفت..

🌸وارش: اون افرای نامرد..

گلناز: ولش کن.. پشت سر مرده حرف نزن.. اونم دستش از دنیا کوتاهه..

وارش مکثی کرد و گفت

وارش: بخشیدیش???

از این سوال جا خوردم و با تردید گفتم

🌸گلناز: نمیدونم..به خودم گفتم مرده.. خدا جوابشو داد از زندگی خیری ندید.. دیگه نبخشیدن من کاری از پیش نمیبره اگه زنده بود خودم می کشتمش.. اما حالا که مرده و تو جهنمه.. من بخشیدمش.. می دونم انقدر گناهاش زیاده که به این زودی از عذاب خلاص نمیشه…

 

🌸گلناز

وارش با تردید نگاهم می کرد مکثی کرد و پرسید

🌸وارش: گفتی اگه زنده بود … اگه واقعا افرا زنده بود خودت می کشتیش.. واقعا می کشتیش?

گلناز: وارش این حرفا چیه.. حالا که افرا مرده.. بعدم منو که دیدی رو به راهم.. تو هم که خوبی.. ما هم که خواهر نبودیم بشینیم یاد قدیما کنیم..

صدامو اوردم پایین و خیلی اروم گفتم

گلناز: هوو بودیم.. پس همچین دل خوشی هم از هم نداریم.. بهتره بیش از این نبش قبر نکنیم.. بگذریم.. بزار بگم پذیرایی کنن

🌸وارش: نه بابا.. لازم نیست.. بار شیشه داری نمیخوام اذیتت کنم بیش از این.. من میرم.. فقط اومده بودم ببینمت..

وارش اینو گفت و با یه خداحافظی سرسری رفت.. من موندم و یه فکر مشغول تا سر شب که امیر بیاد فکرم درگیر بود.. شب تو تخت امیر سرشو گذاشت رو سینم و گفت

امیر: خوبی خانومی? چرا اخمات تو همه.. سر شامم اصلا حواست سر جاش نبود…

🌸نفس عمیقی کشیدم و سرمو گذاشتم روی سرش

گلناز: دلم برای تمنا تنگ شده.. هر چی به به دنیا اومدن بچمون نزدیک میشیم بیشتر نبودشو حس می کنم.. طفلک بچم..

امیر: گریه نکنیااا.. گلناز.. باور کن الان اون .. اون پیش پدرش.. پیش مادر من.. جاش امنه.. اونم خوشحاله.. باور کن دل منم برای هر دوشون تنگ شده.. هم برای تمنا هم برای مادرم.. اما بچمون که بیاد همه چی رو به راه میشه.. باور کن.. بهت قول میدم…

🌸با سر انگشتم موهاشو نوازش میکردم و فکرم درگیر حرف وارش بود.. اگه افرا زنده باشه.. مسخرس.. چرا اینو گفت.. چرا افرا باید زنده باشه.. سوخت و مرد.. خودم شاهد بودم.. وارش اومده بود ارامشمو به هم بزنه اره.. همین بود..
تو همین فکرا بودم که درد شدیدی زیر دلم پیچید جوری که نفسم بند اومد…

 

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.3 / 5. شمارش آرا 16

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

پارت های قبلی همین رمان
رمان های کامل

دسته‌ها

اشتراک در
اطلاع از
1 دیدگاه
قدیمی‌ترین
تازه‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
Maryam.b
Maryam.b
4 سال قبل

اوه اوه دردش گرفتاااا
ولی اخر سر یکی میمره حالا وایسین کی گفتم
به نظرتون بعد ۵ روز کم نبود؟؟

1
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x