رمان خان پارت 45

4.2
(29)

 

🌸افراخان

بعد از کلی اعصاب خوردی و نقشه کشیدن بلاخره دل به دریا زدم و گلابو فرستادم در خونه گلناز..البته مجبور شدم کلی جواب پس بدم که آدرس خونشو از کجا داشتم و کلی دروغ به هم بافتم اما گلاب در نهایت دست از پا درازتر برگشته بود و گفت که گلناز نبوده و سفر بوده.. دوباره به تکاپو افتادم و کاسه چه کنم دستم بود تصمیم گرفتم خودم برم به دست و پای وارش بیوفتم و بگم هر کاری میکنه فقط تمنارو به گلناز نده.. اما گلاب جلومو گرفت گفت خرچی بیشتر ضعف نشون بدم وارش بیشتر ترغیب میشه که برای گرفتن انتقام دقیقا همون کاریو کنه که من ازش میترسم…
🌸خلاصه زمان گذشت و صبح فردا در کمال ناباوری پرستار گلناز اومد سراغ گلاب.. من فوری برگشتم بالا که منو نبینه.. مبادا از توصیف قیافم گلناز شک کنه که منم.. هر چند امکانش یک در هزار بود چون مطمئن بود من مردم…
گلاب چند کلمه ای به دختره گفته بود و ردش کرده بود.. وقتی برگشت بالا من درمونده گفتم

ارسلان: گلاب جان.. دو هفته شد از تمنا بی خبرم.. وارشم که با ذوق گفته منتظر فرصته که بچه رو بده به گلناز.. تازه به نظرم با این حرکتایی که ما برای گلناز کردیم بیشتر مشکوک شده باشه.. من دیگه طاقت ندارم.. میرم پیش وارش مرگ یه بار شیون یه بار…. میرم باهاش حرف میزنم شاید تونستم راضیش کنم.. دیگه بدتر از این که نمیشه…

🌸گلاب: ارسلان.. نیگم نمیشه بریم مامور بیاریم بگیم بچه مارو دزدیده? تو که سجلد و مدارکت به اسم جدیدته.. تازه اونم سابقه ی روانی داره.. اگه بگه تو افرا بودی و خودتو زدی به مردن و فلان و بیسار.. کی حرفشو باور میکنه? تهش اینه که سیبیل قاضیو چرب کنیم نمیشه?

یه کم فکر کردم دیدم بدم نمیگه اما با تردید گفتم

🌸ارسلان: گلاب.. اگه کار به شکایت کشی برسه و دستم رو بشه چی? اگه بره کسایی رو شاهد بیاره که منو میشناسن چی? خطرناکه.. تازه وارش اون دختر داهاتی که من باهاش عروسی کردم نیست که.. دیدی که چه مال و منالی به هم زده.. اگه ما یه قرون رشوه بدیم و اون دوقرون بده چی?? بیچاره میشم بابا…

 

🌸گلاب شونه ای بالا انداخت و گفت

گلاب : چی بگم والا.. منم عین تو هزار فکر میاد تو سرم و میره.. گفتم بگم شاید شد.. الان فکر میکنم میبینم چاره ای نداریم جز اینکه خودت بری سراغ وارش.. اما مراقب خودت باش.. یعنی.. چیز.. به خاطر تمنا میگم..

🌸از دهنش در رفته بود و گفته بود مراقب خودت باش با لبخند گفتم

ارسلان: گلابم تو هنوز منو دوس داری نه??

گلاب: این حرفا چیه تو این هاگیر واگیر میگی بیا زیر ابرومو بگیر? خوبه والا دنبال چی میگردی? بیا برو این زنیکه دیوونه روزگارتو سیاه میکنه ها…

🌸ارسلان: تو این هاگیر واگیر فقط دنبال یه امیدم گلاب.. دنبال یه امیدم که اگه همه چی خراب شد دستمو بهش بگیرمو خودمو نجات بدم.. دارم دیوونه میشم.. اما تو چشمات دروغ نمیگه.. گلابم خیلی اذیتت کردم..وارشو اگه اذیت کردم حقش بود.. بساز نبود.. خودشم اذیت و ازار زیاد داشت.. اما تو رو اذیت کردم چون داشتم خودمو جلا میدادم.. که خوب بشم.. تو عین دستای کوزه گری بودی که خمیر بد فرم منو خمره کردی.. مدیونتم.. تو چشماتم میبینم که هنوز منو میخوای.. اگه همه چی درست بشه یه فرصت دیگه به من میدی?

گلاب: الان وقت این حرفا نیست.. ارسلان.. تو حتی اسمتم به من دروغ گفتی.. همه چیزو .. همه کسو.. هر چی بود و نبود دروغ بود.. من الان نمیدونم با کی دارم زندگی میکنم.. هر روز یه چیز جدید میشنوم.. فکر میکردم زن یه مرد زن مرده ی اروم و مهربونم.. بالا پایین داشت زندگیمون اذیتم کردی اره اما خوب بودیم باهم.. تو بغل تو حس امنیت داشتم.. اما ظرف یه هفته همه رویاهام خراب شد .. دیگه از اینکه بغلت کنم میترسم.. انگار یه غریبه ای..

🌸ارسلان: من هر کی بودم و هرچی بودم گلاب.. ارسلان شدم.. دلم میخواد ارسلانم بمونم..

رفتم جلو و دستشو گرفتم و وقتی دیدم پس نکشید فهمیدم اروم شده و عصبانیتش کم شده.. گلاب زن مغرور و کمی سرکش بود اما در کنارش مهربون بود و دل بزرگی داشت.. بابت اون مدتی که فیلم یاد هندستون کرده بود و به خاطر گلناز و یاد قدیم به گلاب بی محلی کرده بودم عذاب وجدان گرفتم.. این زن همه جوره پای من بود.. 🌸درسته عشق گلناز سرکش بود و نمیتونستم از دلم بیرونش کنم.. از هر کی پنهون میکردم از خودم نمیتونستم اما گلاب.. اخ گلاب.. دوس داشتنش ارومم میکرد.. اینکه تو چشماش میدیدم نگران منه انگار اب روی اتیش بود… به خودم گفتم ارسلان این ماجرا که تموم شد.. دست زن و بچتو بگیر و گلابو بزارش رو سرت…

🌸افراخان

گلاب دستمو نوازش کرد و گفت

گلاب: ارسلان بهم فرصت بده.. اول این ماجرارو حل کن.. به منم اجازه بده با خودم کنار بیام ببینم باید چیکار کنم… فقط من و خودت و تمنارو از دست این زن دیوونه نجات بده..

🌸بغلش کردم و بعد از چند دقیقه بدون اینکه حرفی بزنم رفتم.. میخواستم برم سراغ وارش.. سر شب بود که رسیدم دم خونش..

وارش: به به.. بیا تو.. داشتم چای میریختم.. توقع داشتم زودتر از اینا بیای.. مثل اینکه تو هم عین زنت دل گنده ای..

خودمو بی خبر نشون دادم و با تعجب گفتم

ارسلان: گلاب? مگه گلاب اینجا بود?

🌸وارش: بعلههه.. گل گلاب اینجا بود خیلییی هم از دستت شاکی بود اقا.. بیا.. بیا بشین.. ببینم چی شد که اومدی? غرورتو گذاشتی زیر پات اره?

ارسلان: اره.. گذاشتم زیر پام وارش.. اومدم حرف بزنیم خیلی هم جدی ام..

وارش: خب خوبه.. خوش اومدی منم که سراپا گوشم.. امروزم هیچ کس خونه نیست.. فقط منم و تو پس راحت باش.. همه حرفاتو بزن.. ارسلان جون.. یا همون افرا جون خودمون

🌸خنده ی ریزی کرد اما اهمیت ندادم

ارسلان: وارش از من چی میخوای? میدونم میخوای خورد شدنمو ببینی.. تحقیر شدنمو.. میفهمم.. حس انتقامتو میفهمم اما ازت خواهش میکنم
وارش.. تمنا رو قاطی این ماجرا نکن.. با زندگی بچم بازی نکن..

🌸وارش: هیچ کس با زندگی تمنا بازی نمیکنه.. من مثل تو نیستم که گند بزنم به زندگی ادمای بی گناه.. اون بچه گناهی نکرده که بچه ی تو إ.. بردمش پیش بهترین دکتر.. بهترین بیمارستان عملش کردم.. هنوز کوچیکه بهونتو میگرفت اما عادت کرد.. الانم حالش خیلییی خوبه.. اینجا نیست.. چون میدونستم میای اینجا خب مسلمه اینجا نگهش نمیدارم.. بردمش جای دیگه پرستار داره.. بیست و چهار ساعته بهش میرسن.. خیلی هم سر حاله.. فقط باید بره پیش مامان گلنازش… جایی که باید باشه.. تو لیاقتشو نداری.. طفلی گلناز فکر میکنه تمنا مرده.. هی غصه میخوره.. حتی الان که خودش نزدیک زایمانشه..خب.. ببین من چه قدر خوبم.. کل نقشمو بهت گفتم.. خیلی رک و راست..

 

با ناراحتی بهش گفتم

ارسلان: وارش.. تو رو خدا.. بگو چیکارکنم که بیخیال گلناز بشی..

وارش: هاااا بفرمااا پس نگرانیت تمنا نیست گلنازه.. به همین می خواستم برسم.. البته حدس می زدم که هنوز دنبالشی و عاشقشی و فلان و فلان.. گل گلابت در جریانهههه?

🌸ارسلان: بسه.. چرا داستان سرایی میکنی.. گفتم بیخیال گلناز شو منظورم اینه که تمنا رو بده به خودم.. پای گلنازو وسط نکش.. زندگی اونو به هم نزن..

وارش: اون زندگیش به هم نمیخوره.. از تو چیزی. بهش نمیگم.. فقط بچه رو میدم و یه داستانی میبافم.. اینجوری تو تو حسرت تمنا میسوزی هیچ کاری هم از دستت بر نمیاد..

ارسلان: داری باهام بازی میکنی.. بگو چیکار کنم .. به دست و پات بیوفتم خوبه? بگو چی کااار کنم که بیخیال بشی.. بگو..

🌸خنده ای کشداری کرد و گفت

وارش: خوب شد.. حالا ماجراااا حساس شد… میدونی چی میخوام? اووم خب خیلی چیزا میخوام ولی اولیش و آخریش و یکی میکنم و میگم بهت… کاری هم نداره.. میری دم در خونه گلناز خودت همه چیو بهش میگی.. اینجوری من نمیرم و بچه رو بهش نمیدم در نتیجه شوهرش از گذشتش با خبر نمیشه و زندگیش خراب نمیشه.. اما اگه نری.. خب خودمممم میرم.. من میرم و همه چیو در مورد تو و دروغایی که گلناز گفته و اینکه از روستا و از دست تو فرار کرده به اضافه تمنا.. میزارم کف دستش و تموم..
🌸ارسلان:چییییی? چی داری میگی تو اینجوری که سکته میکنه.. اصلا همین که منو ببینه سکته میکنه.. حاملسسس.. اینکارو کنم بچس میوفته وارش..

وارش: این دیگه مشکل خودته عزیزم.. مشکل من نیست.. ضمنا.. فقط یه هفته وقت داری تصمیم بگیری.. اها یه چیزه دیگه.. یه راهنمایی میکنم.. میتونی جای اینکه خودت بری دم در و گاناز جانو سکته بدی براش نامه بنویسی.. اینجوری هم قبوله.. اما نامه رو میدی به خودم من میدم بهش تحویل بدن که دری وری ننوشته باشی..

🌸سکوت کردم و چیزی نگفتم خوب میدونست چجوری عذابم بده حق با گلاب بود… اومدنم فقط شرایطو بدتر کرد…

وارش: حالا ببین گلناز جونت اونقدر برات مهم هست که به خاطر عشقت بهش زندگیشو نجات بدی? البته بعد از اینکه زندگیشو از خراب شدن نجات دادی اون ازت متنفره چون دخترشو دزدیدی و وانمود کردی مرده.. ولی خب عیبی نداره چون به جاش اون کنار شوهر عزیزش خوشبخت میمونه…

بلند شد اومد در گوشم گفت

🌸وارش: تصمیم با خودته افرا… هفته ی دیگه میبینمت.. البته بهتره تصمیمتو گرفته باشی و صبر منو لبریز نکنی.. چون ممکنه حوصلم سر بره و برم در خونه ی گلناز و با شوهرش چند کلمه ای حرف بزنم تا حوصلم بیاد سر جاش…

 

🌸 با خشم از خونش زدم بیرون تو حال خودم نبودم وقتی رسیدم هتل دیر وقت بود به جای اینکه برم اتاق گلاب مستقیم رفتم اتاق خودم و رو تخت ولو شدم.. پنج دقیقه نشده بود که تقه ای به در خورد…
گلاب بود.. با اینکه سرم داشت از درد می ترکید جز به جز براش تعریف کردم که چی شده و وارش چی گفته گلاب هاج و واج منو نگاه میکرد و حرف نمیزد وقتی حرفام تموم شد با تعجب گفت

گلاب: یه چیزو نمیفهمم.. فرق این دو تا حالت چیه? چه خودت بری به گلناز بگی چه اون خودش بره بگه تو لو میری و زندگیت از هم میپاشه و تمنارو ازت میگیری حتی اگه خودتم بری بازم تنما رو ازت میگیره.. پس فرقش چیه..

🌸ارسلان: فرقش اینه اگه من خودم برم بگم.. شوهر گلناز از چیزی با خبر نمیشه در نتیجه زندگیش خراب نمیشه.. منظورم اینه وقتی زندگیش حالت عادی رو طی کنه ممکنه نخواد تمنارو ازم بگیره.. از ترس اینکه مبادا دروغایی که به شوهرش گفته رو بشه.. سکوت میکنه و همه چی تموم میشه..

گلاب: اون گلنازی که تو گفتی من بعید میدونم بیخیال تمنا بشه.. حتی شده زندگی خودش از هم بپاشه تمنا رو ول نمیکنه.. من میگم ولش کن.. بیا یه فکر دیگه کنیم عوضش یه هفته بهمون وقت داد شاید تو این یه هفته یه خبری شد یا یه فکر درست حسابی کردیم..

ّداشتم از خستگی غش میکردم گلابو کشیدم سمت خودم اونم چیزی نگفت و کنارم دراز کشید منم تو بغلش بیهوش شدم…
**
🌸چهار روز از فرصتمون گذشته بود نه خبری از گلناز بود نه خبری از وارش فقط من بودم و گلاب و فکرای بی سر و نه تا اینکه اون روز عصر گلاب گفت

گلاب: من فکر میکردم اون خدمتکاره که پیغام ببره واسه گلناز زود یه خبری ازش میشه.. اما نشد.. مگه میشه ادم انقدر دل گنده باشه? چه طوره برم سمت خونشون یه سر و گوشی اب بدم.. ببینم کجان چیکار میکنن?

🌸من که از خدام بود خبر گلنازو داشته باشم با خوشحالی تایید کردم گلابم راه افتاد و رفت… من موندم و ضربان قلبی که توی دهنم بود…

 

گلناز

🌸چند روز گذشت هم چنان با امیر شکرآب بودم و براش قیافه گرفته بودم اونم هر کاری میکرد که بهم نزدیک بشه اما محل نمیدادم دیگه حتی فائزه هم فهمیده بود بینمون قهره… به بودن اون دختره مینا با قر و قمیش هاش تو خونه دیگه محل نمیدادم.. در واقع دیگه حتی اینکه بخواد مخ امیرو بزنه هم برام مهم نبود انگار هورمون هام بدجوری به هم ریخته بودن از همه. کس و همه چیز بدم میومد… بچه هم انگار تو حلقم بود اصلا نفسم نمیومد تا اینکه اون روز عصر امیر زنگ زد خونه به فائزه گفت یه مورد اضطراری هست اطراف تهران با همکارش باید برن ممکنه شب خیلی دیر بیاد.. خواسته بود با من حرف بزنه اما من اشاره کردم بگه خوابم..
فائزه تلفن رو که قطع کرد اومد پیشم نشست و گفت

فائزه: خانوم جون نمیخوام دخالت کنمااا.. ولی.. ولی اقا امیر ماشالا دکتره… خوش تیپ.. پولدار.. هزار نفر ارزشونه که یه نگاه بهشون بندازه.. اینجا گرگ زیاده..

🌸با چشم و ابروش اشاره به مینا کرد و ادامه داد

فائزه: مردا همینن.. یه کم که بی محلی ببینن و یکی بهشون محبت کنه میرن سمت اون.. تشنه ی محبتن.. زود گول میخورن.. شما دارید مادر پدر میشید حیفه به خدا زندگیتون خراب میشه ها..

گلناز: همه ی اینایی که میگی خودم میدونم.. اعصابم داغونه فائزه.. از شکل خودم بیزارم.. تازه حس میکنم بعد زایمان بدتر بشم.. انگار خیلی شکسته شدم دلم میخواد همه چیو بزارم فرار کنم قبلا سر زایمان تمنا اصلا اینجوری نبودم .. الان دارم دیوونه میشم.. خیلی حالم بده..

🌸قبل از اینکه چیزی بگه زنگ خونه به صدا در اومد..

فائزه رفت و سراسیمه برگشت گفت

فائزه: گلناز خااانوم.. همون خانومه اومده.. چی بود اسمش.. گلاب.. گفتم تو حیاط بشینه نگفتم شما هستین یا نیستین.. چی کار کنم? برم دست به سرش کنم?

گلناز: نههه.. نه ردش نکنی ها.. الان بهترین فرصته.. امیرم که نیست.. به همه بگو کسی تو حیاط نیاد من مهمون دارم.. حواست به این دختره مینا هم باشه.. بعد بیا کمکم کن برم تو حیاط…

🌸ضربان قلبم رفته بود بالا.. خدایا.. یعنی این کی بود که انقدر از گذشته ی من میدونست..
فائزه کمک کرد رفتم تو حیاط چهره اول که نگاهش کردم به دلم نشست زن قشنگی بود.. چشم ابرو مشکی و سرخ و سفید..

گلناز: سلام.. خوش اومدید.. بشینید راحت باشید…

گلاب: سلام.. من گلابم.. ببخشید مزاحمتون شدم…

🌸گلناز: خواهش میکنم.. مزاحمتی نیست اما خب.. بدونم ماجرا چیه خیلی خوب میشه.. فائزه یه چیزایی گفت اما من بدتر گیج شدم.. ما همدیگه رو میشناسیم???

 

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.2 / 5. شمارش آرا 29

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

پارت های قبلی همین رمان
رمان های کامل

دسته‌ها

اشتراک در
اطلاع از
1 دیدگاه
قدیمی‌ترین
تازه‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
T. T
T. T
4 سال قبل

پارت بعدی کِی میاد؟؟؟ ادمین جان؟؟؟😢😁💖

1
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x