رمان خان پارت 61

4.6
(14)

 

🌸گلناز

فائزه چند روزی بود پیش مامانم بود منم خیالم از بابتش راحت شده بود اما امیر نظرشو عوض کرده بود البته کاغذ صیغه نامه رو که نوشته بودن همون فرداش برد و باطل کرد و بهم نشون داد اما گفت به شبنم کار بدیم اینجا بمونه میگفت این پسره اگه بدونه نامزدش اینجاست سر و کلش بلاخره پیدا میشه و منم میگیرم پدرشو در میارم..
🌸منم مخالفتی نکردم دختره بدی هم نبود هم کاری بود هم بی ازار.. منم که بدون فائزه حسابی اونجا حوصلم سر میرفت واسه همین گفتم چه بهتر که بمونه..
نزدیک عید بود با شبنم رفته بودیم اتاق خودمون لباس هامو مرتب میکردو منم چند تاشونو که قدیمی بود و نمیپوشیدم گذاشتم کنار که بدم بهش و گفتم

گلناز: اینا اندازه ی تو إ.. گمون کنم تو تنت خوب بشه.. میخوای امتحان کنی?

دیدم زیر زیرکی خوشحاله سرشو به تایید تکون داد

گلناز: باشه برو بپوششون.. بعد بیا میخوام برم ارایشگاه.. وقت گرفتم برای عید.. از اون ورم خرید دارم تو هم باهام بیای خوبه..

🌸لباسارو که پوشید و اومد کاملا از ایو رو به اون رو شد.. خیلی بهش اومده بود یه لحظه جا خوردم… از یه دختر روستایی شبیه خانومای باکلاس شد موهاشو هم جمع کرده بود و به تقلید از ما روسری شو برداشته بود

گلناز: قشنگ شدی .. بهت اومده.. مبارکه.. اما الان درشون بیار باشه وقتی که مهمونی تو خونه میگیریم بپوش.. میخوام امسال جشن سال نو بگیرم.. روحیه امیر عوض بشه.. مادر خدابیامرزش هر سال یه جشن خودمونی میگرفت..

شبنم: خدا رحمتشون کنه.. الان میرم لباسای خودمو میپوشم بریم..

🌸داشت میرفت با کیف خودشو تو اینه نگاه کرد و رفت نمیدونم ته دلم انگار یه جوری شدم.. نه این که ترسیده باشم یا حسودیم شده باشه.. اما انگار یه کم یه جوری شده بودم.. باید زن باشی تا بفهمی چی میگم.. از همون حس های زنونه که ته دل ادمو خالی میکنه..

تو ارایشگاه ارایشگر داشت صورتمو بند مینداخت و تموم که شد رو به شبنم گفت
– بیا بشین عزیزم..خیلی تغییر میکنی..

🌸شبنم: نه خانوم.. من نمیگیرم صورتمو.. ممنون من خدمتکار خانوممم..

دوباره رگ احساساتم به غلیان اومد و از اینکه گفت خدمتکارم ناراحت شدم واسه همین گفتم

گلناز: نه شبنم.. این چه حرفیه عیبی نداره.. بیا اگه دوس داری بردار صورتتو.. اینجا کسی این چیزا واسش مهم نیست که دختر بچه به صورتش دست نزنه و این حرفا..

🌸با دست جلو دهنشو گرفته بود که ای وای نه.. من و ارایشگر خندمون گرفته بود و اخر راضیش کردیم.. هر چند که بعد تموم شدن بازم همون حس اومد سراغم لپاش حسابی قرمز شده بود اما سرخ و سفید بود.. چشمای رنگی نداشت یا موی بلوند اما صورتش یه نمک خاصی داست و با اینکه ریزه میزه بود تو چشم میومد..

اومدیم خونه شبنم داشت وسایل شام رو میچید.. یهو در باز شد و امیر اومد تو خونه.. و با ذوق اومد سمتم یه چیزی بگه که با تعجب نگاهش به شبنم خیره شد.. شبنم سر به زیر سلام کرد و رفت تو اشپزخونه

گلناز: چیشد عشقم.. چرا خشکت زد

🌸امیر: عجب کاری کردی گلناز.. دختره رو بردی شهری درستش کردی

از اینکه متوجه تغییر اون شده بود و در مورد من که این همه به خودم رسیده بودم چیزی نگفت دلخور شدم اما به روی خودم نیاوردم… و فقط لبخند زدم

امیر: اخ پاک یادم رفت بگم.. حواسم به شیطنت تو پرت شد

با سر اشاره کرد سمتی که شبنم رفته بود..

🌸امیر: مهمونی پسر سفیر دعوت شدیم.. خیلییی خوبه گلناز.. طرف خرش خیلی میره.. اومده بود بیمارستان برای زنش.. با هم اشنا شدیم.. اونم دعوتم کرد واسه فردا شب.. اگه باهاش جفت و جور بشم شاید بتونم جایگاهمو تو بیمارستان بالا ببرم ..

گلناز: خیلی عالیه.. برات خوشحالم.. باشه عزیزم میریم.. حالا بنده خدا زنش چی شده بود?

امیر: زنش بچه دار نمیشه.. چندین ساله.. بچش تا چهارماه بیشتر نمیمونه مشکل رحم داره.. اما خب مرد خوبیه کنار زنشه.. هرمی بود میرفت زن بگیره.. منم گفتم ما هم بچه نداریم..

🌸گلناز: نه اینکه من بچم نشه.. خودمون فعلا نخواستیم..

امیر: عزیزم منظوری نداشتم.. فقط میخواستم با اون همدردی کرده باشم.. بیا ببینم.. چرا اخمات تو همه انگار هان? خوبی? بیا ببینم تب داری..

گلناز: نه تو رو خدا.. دکتر بازی تو خونه ممنوعه.. حال و حوصله ندارم واسه اونه.. تو خونه کلافم.. فردا بریم مهمونی حالمون بهتر میشه..

امیر یه دفعه برگشت گفت

🌸امیر: میخوای فردا شب شبنمو هم ببریم?

چشمام اندازه پرتقال شد و با تعجب گفتم

گلناز: واااا عزیزم.. واسه ی چی.. مهمونی پسر سفیر جای شبنمه به نظرت?

امیر: نه اخه کسی خونه نیست گفتم نکنه اون پسره الدنگ بیاد سراغش..د

🌸گلناز: چه ربطی داره.. نگهبان داریم عزیزم تازه میتونه بره پیش فائزه.. لازم نیست بیاد

امیر هم کوتاه اومد و کشش نداد ولی با این حرف به ظاهر ساده اتیش اون حسادت ریزی که از صبح تو دلم بود بیشتر و بیشتر شد..

🌸داشتم حاضر میشدم حسابی به خودم رسیده بودم اول شب بود منتظر امیر بودم که بیاد با هم بریم مهمونی پسر سفیر از جواهرات مامان خدابیامز یه تک نگین سبز که خیلی دوسش داشتم برداشتم و انداختم گردنم لباسم و کشیدم پایین تر که یقم باز باشه و گردنبند نما داشته باشه لباسم مشکی بود و مخمل، موهامم بالای سرم جمع کرده بودم اینکه لباس بلند بود باعث شده بود خیلی اشرافی به نظر برسم… صدای امیر اومد که از راه رسیده اومد بالا و در و باز کرد و گفت

امیر: واااای.. گلناز ملکه شده…عجب چیزی شدی خانومم.. اصلا نمیریم.. نمیخوام اینجوری هیچ کس نگاهت کنه..

گلناز: جدی که نمیگی?

امیر خندید و گفت

🌸امیر: در مورد اینکه دوست ندارم کسی اینجوری نگات کنه که جدی میگم اما یه چیزو نمیدونی.. اینکه تا من کنارت هستم کسی جرات نداره چپ نگاهت کنه عشقم… الان بجنب بریم.. بریم که دیر نشه..

تا رسیدیم پایین دیدم شبنم دم دره لباس منم پوشیده نگاه تندی به امیر کردم و گفتم

گلناز: امیر.. فک کنم در مورد اومدن شبنم حرف زده بودیم… منم بهت گفته بودم لزومی نداره..

🌸امیر: نه برای اون نگفتم فرهادو که میشناسی دکتره.. تو بیمارستان یادته ها? اون گفت برای مراسم خدمتکار خصوصی هم میتونیم ببریم برای سرو مشروب.. انگار کلاس کاره.. منم الان به شبنم گفتم لباس خوب بپوشه بیاد دیگه…

به شبنم با چشمم اشاره کردم بره تو حیاط و با عصبانیت گفتم

گلناز: امیر چرا مزخرف میگی? این دیگه چه تصمیمیه? مگه این یه مهمونیه عادیه? دختره داهاتیه مشروب ریخته تا حالا? حرف زدن بلده? نمیبریمش.. نمیخوام گندی بزنه و سر افکندمون کنه..

🌸امیر: باشه عزیزم چرا انقدر عصبانی شدی.. فرهاد قبلا تو این مهمونیا رفته واسه همین گفت منم گفتم بد نیست ببریمش چرا انقد عصبانی شدی.. بعدم نمیخواد کاری کنه که میره برامون از سلف سرویس و بار خوراکی میاره.. جای اینکه خودمون پاشیم ببریم اینجوری با کلاس تره.. عزیزم سر هر چیز بیخودی خودتو عصبانی نکن دیگه..

با اینکه دلم میخواست سرشو گوش تا گوش ببرم و بکشمش از عصبانیت اما چیزی نگفتم و گفتم

گلناز: هر جوری دوس داری هر کاری میکنی بکن اما اگه چیزی شد برنگردی به من بگی چرا نگفتی..

🌸با عصبانیت رفتم سوار ماشین شدم امیرم اومد و در کمال تعجب شبنم هم سوار شد هیچ فکر نمیکردم با اخم و تخمی که کردم امیر بازم کار خودشو بکنه..

تو ماشین یه لحظه به خودم اومدم و دیدم چه ادم بدی شدم انگار نه انگار که خودمم از روستا اومدم حالا که واسه خودم کسی شده بودم به دختر بیچاره میگفتم داهاتی.. عذاب وجدان یقمو گرفته بود و گفتم خب.. از الان خوب باشم.. دلیلی نداره دید منفی بهش داشته باشم لبخندی زدم و سعی کردم اروم باشم نمیخواستم شب به این خوبی رو خراب کنم.. تازه اون اصلا قابل مقایسه با من نبود … نباید سخت میگرفتم..
وقتی رسیدیم و عمارت و دیدم هاج و واج موندم شبنمم مثل من اما نگاهشو دوخت به زمین و مثلا خواست ندید بدید بازی در نیاره.. اصلا حرفم نمیزد فقط موقع داخل رفتن اروم بهش گفتم

🌸گلناز: داخل رفتیم بهت میگم کجا باید بری.. فقط دست و پاتو گم نکن هرچی که شد باشه? زیادم با کسی حرف نزن.. کلا ساکت باش باشه?

شبنم: چشم خانوم.. من فقط باید از شما پذیرایی کنم?

گلناز: اره یه دو قدم عقب تر از ما میای انگار که اومدی کمک من دیگه.. اینجا همه خانوماشون یه ندیمه شخصی دارن.. حواست به من باشه هر موقع چیزی خواستیم اشاره میکنم.. نگران نباش سخت نیست..

🌸بازوی امیر و گرفتم و وارد شدیم دم در یه نفر پالتو امیر و شنل من و تحویل گرفت وقتی راه میفرتیم نگاه هایی که زیر زیرکی منو می پاییدن حس میکردم.. خوشحال بودم که دارم می درخشم..

امیر: اها اونجاست.. پسر سفیرو میگم بریم پیششون

امیر: به به.. حالتون چطوره جناب اردلان.. شبتون بخیر..

اردلان: واییی ببین کی اینجاست.. خوش اومدی دکتر.. خوشحالمون کردی همین طور شما بانوی زیبا.. نگفته بودی با یه ملکه ازدواج کردی..

🌸من به حرفش لبخند زدم و خوشوقتم گفتم و دست دادم و در کمال ناباوری دستمو بوسید امیر هم لبخندی داشت که میتونستم از مدل صورتش بفهمم پشتش داره دندوناشو به هم فشار میده و از حرف پسر سفیر خوشش نیومده

امیر: شما لطف دارین جناب اردلان.. ملکه است.. البته که گلناز جان ملکه هست اما خب برای پادشاه خودش و فکر میکنم امشب ملکه ی شما مشایعتتون نمیکنن.. حالشون بهتره..

اردلان که متوجه کنایه ی مودبانه ی امیر شده بود با لبخند ابرویی بالا انداخت و وقتی امیر در مورد زنش گفت شونه ای بالا انداخت و گفت

🌸اردلان: خب.. راستش اوضاع زیاد جالب نیست.. از روزی که از بیمارستان برگشته و اب پاکی رو ریختین رو دستش ترک تاج و تخت کرده و خودشو تو اتاق زندونی کرده.. واقعا از کار جماعت زن نمیشه سر در اورد.. البته با عرض پوزش از شما بانو..

لبخندی زدم و گفتم

گلناز: خب مسئله ی کوچیکی نیست.. قبول کردن اینکه نمیتونن بچه ای داشته باشن خیلی ناراحت کنندس..

🌸اردلان: اما برای من اونقدرا هم مهم نیست.. بگذریم شبمون رو خراب نکنیم.. بریم با مهمونا اشناتون کنم..

 

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.6 / 5. شمارش آرا 14

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

پارت های قبلی همین رمان
رمان های کامل

دسته‌ها

اشتراک در
اطلاع از
7 نظرات
قدیمی‌ترین
تازه‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
mrsw
mrsw
4 سال قبل

داداش ی لطفی کن..ب ادمین سایت رمان دونی بگو این ثبت نام سایتو حذف کنه اگ میش..عصابمو ریخته بهم با اینکه ثبت نام کردم ولی نمیتونم کامنت بزارم._.

نیوشا
4 سال قبل

خیییلی ممنون🤗😇😍😘😚😙😉😀😁😎💋💘❤ اما از؛ افرا و زنش؛گلاب هم بگید{درچه حال و احوالی هستن😉😀😁) لطفن🙏🙌 دلم برای اوناهم خیییلی تنگ شده○○○○○ امیدوارم گلاب هم چند/۴تا/ نی نی👶 خوشگل بیاره😉😀😁😂

نیوشا
4 سال قبل

خیییلی دلم میخواد بدونم الان مثلا چندسال •چه مدت گذشته از اون زمانی که تمنا نوزادچندماهه بودو مثلا باپدرش تو تصادف رفتن ته دَره. مُردن•••• و الان تمنا چندسالش🤔

Maryam.b
Maryam.b
4 سال قبل

بعد مدتها اومدم این پارت رمانو خوندم
چقدر اینا رابطشون مصنوعی و نه چسبه
واقعا حالم داره از گلناز این حرفای صدمن یه غازش بهم میخوره:||||||:
راستی این زنیکه حامله بود که بچش چیشد ؟؟

نیوشا
پاسخ به  Maryam.b
4 سال قبل

اووووه دوست عزیز بچه اولش ۲یا۳ساله بود دوباره حامله شود بعد کلی اتفاقهای مختلف بچش به دنیا اومد اما در حین زایمان مُرد🙏😖😢 خوده امیر فکرکنم ماموریت بود• بعدن بقیه دکترها(دوستای امیر) بهش گفتن که بچه بیماری قلبی داشته یعنی قلبش کامل تشکیل نشده بوده 😕😮🤐😓😒🙁😲😯🤒🤕😳😵😨 برای همین مرد••••

نیوشا
4 سال قبل

دوست عزیز/مریم خانم/ در ادامه حرفتون باید بگم فکر نکنم این گلنازبه اندازه اون آیلیین عجیب واحمق و نچسب باشه•••• افراخان هم(همونطورکه قبلا گفته بودم) اولش اعصابخورد کن و ترسناک 👿😱👺 بود اما از وقتی با گلاب ازدواج کرد آدم خوبی شود

7
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x