رمان خان پارت 64

4.4
(16)

 

🌸گلناز

شام تموم شد و زیاد حرف خاصی رد و بدل نشد بعد از شام برای چای و میوه تو حیاط رو انتخاب کرده بودم چون همون طور که حدس زده بودم هوا خوب بود

🌸اردلان: مهمونی سال نو من حتما میاید دیگه? اینو از الان بگمااا

گلناز: راستش من امسال قصد داشتم خودم مهمونی بگیرم.. مادر خدابیامرز امین همیشه یه جمع کوچیک و خودمونی دعوت میکرد و دور هم بودیم اما سالی که گذشت و پیشمون نبود.. جشنی هم تو این خونه نبود امسال خواستم جشن بگیرم که روحشون شاد بشه.. همین طور روح تمنای عزیزم…

صبا: بچتو از دست دادی? نمیدونستم..

امین: بله ما دخترمونو از دست دادیم..

🌸امین اینجوری گفت که باز نکنه و توضیح نده که من قبلا ازدواج کرده بودم… منم کشش ندادم و به اردلان گفتم تا اون موقع حتما برنامه ریزی میکنیم و حتما قسمت بوده تو جشن شما باشیم که الان گفتین

اردلان: بله حتما.. من دوست دارم که بیاین.. در ضمن اون پیشنهاد کاری که بهتون گفته بودم.. یه کار عالی و فوق العاده.. مناسب برای یک بانوی زیبا..

صبا نگاه تندی به اردلان کرد و اونم کمترین توجهی به چشم غره ی صبا نداشت.. ادامه داد

🌸اردلان: من یه مجموعه دارم به اسم مادام.. واردات کلاه و پیراهن های فرانسوی برای خانوم های زیبا.. حالا کاری که هست مدیریت این مجموعه چون میخوایم بخش دوخت کلاه هارو داخلی کنیم یعنی لباس ها وارد میشن اما کلاه ها دوخته میشن.. شما فقط کافیه یه کم از این سلیقه ی خاصی که دارید و برای ایده دادن به دوزنده ها استفاده کنید.. دستتون به نوک سوزن هم نمیخوره.. فقط سلیقه.. دو سه روز در هفته و فقط صبح ها.. چطوره?

به امین نگاهی کردم و گفتم

گلناز: راستش من از اینکه بیرون از خونه کاری داشته باشم خوشحال میشم.. همیشه خوشم میومد از خانوم هایی که روی پای خودشون هستن اما خب باید با امین مشورت کنم و ضمن اینکه من چیز زیادی از طراحی کلاه سرم نمیشه..

اردلان خندید و گفت

🌸اردلان: نفرمایید.. به نظرم به اندازه ای سلیقه دارید که کل مجموعه رو اداره کنید.. اما برای این که زیاد وقتتون گرفته نشه این بخش که بیشتر از همه جا احتیاج به ذوق و هنر داره بهتون پیشنهاد میکنم.. ضمن اینکه مردی مثل امین هیچ وقت جلوی پیشرفت همسرشو نمیگیره اینطور نیست?

جوری این حرفو زده بود که امین هیچ جوره نمیتونست مخالفت کنه لبخندی زد و گفت

امین: البته.. گلناز خودش زن مستقل و با اراده ایه.. هر تصمیمی بگیره من قبول دارم…حمایتش میکنم..

🌸قرار شد فکرامو کنم و بهش خبر بدم کم کم بلند شدن که برن و البته یه قرار دیگه این بود که شبنم از فردا به صورت ازمایشی بره اون عمارت و من بابت این خیلی بیشتر از پیشنهاد کاری که بهم شده بود خوش حال بودم

 

وقتی رفتن خوشحال از اینکه به زودی از شر شبنم خلاص میشدم گفتم

🌸گلناز: خب امین جون? نظرت چیه? من که خیلی راضی بودم.. مهمونی خوبی شد.. هم غذاها هم گپ و گفت سر انجام خوبی داشت البته تعجب میکنم از اینکه این دو تا.. منظورم اردلان و صبا که انقدر نسبت به هم بی حس و بد رفتار هستن چرا از هم جدا نمیشن?

امین: اره عزیزم.. همه چی خوب بود دستت درد نکنه.. خب ببین همش برمیگرده به منصب و پست پدر اردلان.. پدر صبا تو دم و دستگاه دربار جایگاهی داره.. طلاق دادن صبا برای اردلان و پدرش گرون تموم میشه.. اما ماجرای کتی با اردلان چیه? چرا زنش انقدر روش حساسه?

🌸- من یه چیزایی میدونم حالا میگم بهت.. اما خودمونیم.. چه قدر خوبه که رابطه ی من و تو یه رابطه ی واقعیه عشقم.. مردم چه برو بیایی دارن همه از بیرون حسرت زندگیشونو میخورن اما وقتی داخلشو میبینی خدارو شکر میکنی که جاشون نیستی…

امین دستمو بوسید و تایید کرد یهو انگار تازه یادش افتاده باشه گفت

امین: راستی در مورد این کار تصمیمت چیه? بگو که بدونم.. هم کنجکاوم.. هم نگران..

گلناز: نگران چرا عزیزم ? کارش که چیز بدی نبود.. ببین بزار اول تکلیف کارای خونه روشن بشه و همه چی به حالت اول برگرده بعدا جوابشو میدم.. اما در کل بدم نیومده..

🌸امین: تو میدونی که هر تصمیمی بگیری من حمایتت میکنم گلم.. اما من حقیقتا دلم نیست به این کار.. میترسم سرت گرم بشه و اون موقع دیگه دلت بچه نخواد همینجوری هم اون ماجراها باعث شده نزاری بینمون چیزی بشه.. نخوای بچه دار بشیم.. اما تو که میدونی من چه قدررر بچه دوست دارم.. چون خودم تک بودم دوست دارم لا اقل دو تا رو داشته باشیم..

اخمام رفت تو هم و گفتم

گلناز: امین یعنی به خاطر بجه و خواسته ی خودت من باید بیخیال کاری که ازش خوشم اومده بشم? یه کم خودخواهی نیست?

🌸امین: گلناز جان من که حرفمو بهت تحمیل نکردم عزیزم.. فقط چیزی که تو دلم بود گفتم.. ترسی که داشتمو گفتم عزیزم.

گلناز: من دلم میخواد این کارو قبول کنم.. در مورد بچه هم هنوز کلی وقت داریم.. نکنه چون ازت بزرگترم میترسی دیگه نتونم بچه دار بشم..

امین: گلناز این چه مزخرفی بود که گفتی? من تو این زندگی این بزرگتر بودنو کی تا. حالا به روت اوردم? نشنوم دیگه اینو.. ناراحتم کردی.. باشه هر جوری خودت صلاح میدونی.. من میرم بخوابم… اگه دویت داشتی بیا تو هم..

🌸داشت میرفت یه دفعه برگشت و گفت

امین: در مورد شبنم هم خواست خودتو به خواست شبنم تحمیل کردی و من کاملا متوجه شدم… اما دلیلشو نمیفهمم.. تو اون شب اول خودت اصرار کردی کمکش کنیم حالا میخوای از سرت بازش کنی? بهتره دلیلشو برام توضیح بدی چون چیزی که تو ذهن منه هم ناراحت کنندس و هم داره بهم برمیخوره..

 

امیر سر قضیه شبنم دلخور شده بود چون حس کرده بود بهش مشکوک شدم.. در واقع هم همینطور بود اما باید یه جوری رفتار میکردم که این فکر از سرش بیوفته حالا اصلا این دختره چه اهمیتی داشت امیرم شورشو در اورده بود.. صبح به محض اینکه امیر رفت بیمارستان رفتم پایین.. شبنمو صدا کردم اومد تو سالن با عصبانیت گفتم

🌸گلناز: دختر.. من بد کردم از اون جهنمی که توش بودی نجاتت دادم? بد کردم نذاشتم زن اون معتاد هاف هافو بشی? بد کردم اوردم اینجا?

شبنم: نه خانوم این حرفا چیه? من کار بدی کردم?

گلناز: اره کار بدی کردی.. چرا سوسه میای به امیر میگی نمیخوای بری اون عمارت? رو حرف من حرف میزنی مگه من نگفتم باید بری? مگه بهت نگفتم بااااید بری?

🌸شبنم: خانوم به خدا.. به خداااا من چیزی نگفتم.. همون دفعه فقط گفتم نمیخوام برم بعدش که شما گفتین دیگه حرفی نزدم.. به خدا دارم راست میگممم..

گلناز: من نمیدونم.. خودت با زبون خودت به امیر میگی میخوای بری اونجا و پیشرفت کنی.. اگه اینکارو نکنی بد میبینی.. خودت میدونی دیگه..

شبنم: اخه خانوم.. باور کنید من از اون اقا اصلا خوشم نمیاد.. از اون مکان.. از نگاهش..

🌸گلناز:به خوش اومدن تو نیست دختر.. بعدم خودت مقایسه کن اون زندگی کذایی تو روستااا.. با این زندگی پیش روت تو عمارت.. تازه اگه اردلان از تو خوشش اومده باشه مگه عیبی داره?

شبنم سرشو انداخت پایین و گریش گرفته بود اما چیزی نگفت و چشم زیر لبی گفت و رفت تو اشپزخونه..
اول عذاب وجدان گرفتم از اینکه دارم مجبورش میکنم اما وقتی اون لحظه که امیر با حساسیت در مورد شبنم حرف میزد میومد تو ذهنم اعصابم داغون میشد.. برای همین حق داشتم از شرش خلاص بشم نمیخواستم حرف فائزه و کتی درست از اب در بیاد…

🌸بلاخره روز موعود رسید و شبنم بار و بندیلشو بست که یه هفته ای بره تو اون عمارت.. امیرم چون از زبون خودش شنید که میخواد بره کوتاه اومد و دیگه چیزی نگفت..
منم خوشحال از اولین روزی که از شرش خلاص شده بودم یه میز حسابی چیدم و منتظر امیر بودم ..

 

🌸امیر همین که اومد خونه بدون توجه به میزی که براش چیده بودم گفت

امیر: گلناز شبنم رفت?

گلناز: اره عزیزم.. البته علیک سلام.. خودش صبح کاراشو کرد و رفت.. تو خوبی عزیزم چه خبرا? بیمارستان خوب بود?

امیر: نه زیاد جالب نبود.. یه سری بحث و درگیری پیش اومد.. بگذریم همیشه پر تنشه دیگه.. گلناز برو بگو شبنم برگرده..

🌸از شنیدن حرفش هم عصبانی شدم هم ناراحت بد تر از همه این که کلافه بود و هنوزخونه نیومده و زحمات منو ندیده.. اینکه خودمو خوشگل کردم ندیده.. برگشته خبر شبنمو از من میگیره.. با ناراحتی گفتم

گلناز: امیر واقعاااا که.. من کلی تدارک دیدم.. جشن دو تایی.. نمیبینی هیچیو ففط شبنم? یعنی چی ? اون وقت میگی میخوای این دختره رو بفرستی عمارت اردلان به من شک داری.. تو خودت با این رفتارت ناراحتم میکنی.. تخم شک تو دلم میکاری.. خودت برو دنبالش امیر اقا.. فقط یادت باشه اگه از در این خونه بیاد تو من از اون طرف میرم بیرون..

امیر: گلناز.. وایسا یه لحظه.. صبر کن بابا..

🌸من پشتمو کردم و پله هارو دو تا یکی رفتم بالا و در اتاقمونو به هم کوبیدم و نشستم رو تخت و شروع کردم به گریه…
امیر چند بار در زد اما باز نکردم با ناراحتی از پشت در گفت

امیر: گلناز… گلنااااااز خانومم اخه این چرت و پرتا چیه.. همش زیر سر این کتیه اره? اون گوشتو پر میکنه?

با تعجب از بین گریه هام گفتم

گلناز: تو چی میگی? من چرت و پرت میگم یا تو…کتی این وسط چیه? باهات حرفی ندارم..

🌸امیر: بابا خیل خب.. صبا اومد بیمارستان.. شلوغ کاری کرد.. با من دعوا که زنت با کتی دستش تو یه کاسه.. این کلفت جدیدو فرستادین که منو دق بدین.. ابرو برام نذاشت بابا زنه..

اشکامو پاک کردم و تو دلم گفتم خببب پس قضیه مربوط به این زنه دیوونس..

گلناز: غلط کرده اومده تو بیمارستان سر و صدا.. زنیکه چه مرگشه روانیه? به اردلان گفتی? چه ربطی اصلا به کتی داره.. من کلا کتی رو یکی دو بار بیشتر ندیدم…

🌸امیر: نه بابا نگفتم.. اگه برم به لردلان بگم که یه دور دیگه هم میاد سر و صدا که دست منم با شماها تو یه کاسه..

گلناز: یعنی چییی…

درو به شدت باز کردم در حالی که سر و صورتمو پاک میکردم و خودمو مرتب میکردم راه افتادم سمت بیرون..

امیر: کجا میری.. با توام گلناز..

🌸گلناز: گیرم تکلیف این زنه رو روشن کنم.. پدرشو درمیارم.. حق نداره ابروی شوهر منو ببره به خاطر توهماتش.. بعدم ازدلان خودش گیر داد که شبنم بره اونجاّ.. چه ربطی به ما داره…

امیر: گلنااااز.. شر درست نکن.. میگیم دختره برگرده تموم میشه میره پی کارش.. این زن نرمال نیست مریضه.. سر به سرش نزار..

🌸گلناز: چه سر به سری اخه? ما که تو خونمون پذیراییش کردیم خب بره مشکلشو با شوهر حل کنه.. در ضمن اگه به اردلان بگم جرات نمیکنه دوباره همچین غلطی بکنه.. تو دخالت نکن امیر.. این موضوع زنونس.. من حلش میکنم اونم نباید پای تو رو وسط می کشید اگه مشکلی داشت.. از رفتن شبنم به خونش ناراحت بود یا هرچی باید میومد به من بگههه.. نه اینکه ابروی تو رو ببره… تاوانشو میده..

 

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.4 / 5. شمارش آرا 16

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

پارت های قبلی همین رمان
رمان های کامل

دسته‌ها

اشتراک در
اطلاع از
3 نظرات
قدیمی‌ترین
تازه‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
نیوشا
4 سال قبل

خوووب بود ممنون😀😁🤗😘😚😙✌
اما بازم مسئله سن وسال(من قبلن هم توضیح داده و یادآوری کرده بودم اماالان دقیق یادم نیس کدوم قسمت/پارت/بود ) یعنی چی که امیر کوچیکتر از گلنازه مگه میشه😳😵😨 مثل اینکه دوباره بایدبرگردیم اول داستان که گفته شده بود گلناز۱۴سالش بودکه اَفرا این بچه رو میبینه و میره به پدرش میگه یا بدهی من یا دخترت به عقدمن دربیار•••• پدره بنده خدای گلناز هم میگه؛ خان ایندفعه رو بگذر دختره من فقطططط۱۴سالش{هنوز بچه هست) و افرا هم اونموقع ۲۹سالش بود(دقیق یادم۱۵سال اختلاف سنی داشتن ) / اما بعدن نویسنده عزیز فراموش کرد گفت گلناز موقع ازدواج۱۵•۱۶سالش بود / بعد۳سال حامله میشه بعد دخترش به دنیا میاد و•••• اون موقع که دختره با بچش فرارکرده بود ازخونه شوهرش/افراخان/ واز روستاشون باید۱۸ساله میبود•طبق محاسبات درست••• /اما بازنویسنده عزیز گفتن که دختره ۲۰سالش / بعد که مسیرش میخوره به امیر که یه دکتری بوده وباهم همراه میشن و امیر به گلنازکمک میکنه تو فرار و••••••• (اون موقع امیر به این گلنازمیگفت خانم کوچولو )خلاصه ازدواج میکنن○○○ /حالا این نویسنده عزیز دوباره فراموشی گرفته میگه گلناز بزرگتراز امیره😨/ یعنی اون موقع که گلناز فرارمیکرده امیر۱۵•۱۶سالش بوده😳😵😨😱 بعد چطوری دکتراش رو گرفته بوده🤔 (تازه اون موقع میگفتن موقع دبیرستان عاشق دختره دوست باباش شده بوده که بعددختر عموی پلیدش👿 میاد و باعث مریضی /دق کردن/ نامزدش میشه•••• بعد اون امیرتصمیم میگیره دکتربشه و بعدسالهاباپناه روبرومیشه ) خداییش بخوای فقط یه لیسانس خالی بگیری تا۲۲سالگی طول میکشه دیگه تا دکتراش رو دوستان خودتون حساب کنید••• 《حتما فردا هم نویسنده عزیز میگه که افرا خان ۱۵سال از گلناز کوچیکتر بوده😳😵😨😨😱😱😱😱😱😱 ••••

پی نوشت؛ خواهش میکنم🙏 نویسنده های عزیز یکم فقط یکمی به مسائل و اتفاق های توی(رمان؛ داستان•قصه ) دقت کنید

پریدخت
پریدخت
4 سال قبل

منم موافقم بعضی جا به شعور خواننده توهین میشه من که دارم این داستان رو میخونم همه ی داستان رو از برم اونموقع نویسنده نمیدونه چی داره مینویسه بهتره بیشتر وقت بزارین

ملکه
ملکه
4 سال قبل

وااااایییی مارو گیر آورده نویسنده🤣🤣🤣🤣🤣🤣🤣🤣🤣🤣🤣🤣🤣🤣🤣🤣🤣🤣🤣🤣🤣🤣🤣🤣

3
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x