رمان خان پارت 8

4.3
(32)

 

چند دقیقه ای بینمون به سکوت گذشت.
فشاری به بازوم داد و با کمی تاخیر، سرش رو به طرفم چرخوند و گفت:
-دیگه کافیه، سرما میخوری.
و بعد بلند شد. دستم رو گرفت و همزمان با خودش، من رو هم بلند کرد.
از سرمای آب رودخونه پاهام بی حس شده بودن و قرمز!
و این برام واقعا یه حس لذت بخش بود.
پام رو توی کفش هام کردم. دست هام رو دور خودم حلقه کردم و لب زدم:
-چقدر سرد شده هوا
سری به نشونه ی مثبت تکون داد و بعد، کتش رو از تنش در آورد و روی شونه هام انداخت.
متعجب، با چشم های درشت شده بهش خیره شدم.
چند لحظه ی بعد، با تجزیه و تحلیل کارش، مبهوت لب زدم:
-ولی… خودتو…
میون کلامم پرید و پاسخ داد:
-سردم نیست
سردش نبود؟ مگه می شد؟ حرفی نزدم. یعنی حرفی نداشتم که بزنم. ذهنم از این همه محبت غرق در تعجب شده بود.
او لحظات فکر می کردم من می تونم خوشبخت ترین زن روی زمین باشم.
البته اگر افراخان همچنان خوب میموند.
قدم زنان به طرف روستا رفتیم.
دستم رو دست گرفته بود و لحظه ای رها نمی کرد.
غرق توی افکارم بودم. اما هر چند لحظه یک بار، بر می گشتم و به نیم رخش خیره می شدم.
انگار می خواستم مطمئن بشم که این مرد، دقیقا خود افراخانه!
دقیقا زمانی که بهش خیره شده بودم، سرش رو به طرفم چرخوند و با نگاهش غافلگیرم کرد.
بدون اینکه لبخندی بزنه، و یا حتی تغییری توی حالت صورتش ایجاد کنه گفت:
-توی صورتم دنبال چی می گردی؟
با چشم های درشت شده لب زدم:
-من؟ هی..هیچی

به عبارتی میشه گفت بند دلم پاره شده بود!
گوشه ی لبم رو به دندون گرفتم و سرم رو پایین انداختم.
توی نیم رخش دنبال چی میگفتم؟
رد یا نشونی از همون افراخان عصبانی؟ کسی که من رو تا سر حد مرگ کتک می زد؟
وقتی به خونه رسیدیم، بلافاصله رفتم داخل و زیر کرسی خزیدم.
کتش رو به طرفش گرفتم و با صدایی که انگار از ته چاه بیرون می اومد لب زدم:
-ممنون
لبخندی محو روی لبش نشست. کتش رو از دستم گرفت و همزمان گفت:
-نمی دونستم تشکر کردنم بلدی
دلم می خواست من هم در پاسخ بگم “نمی دونستم محبت کردن بلدی”
اما سکوت کردم.
این روزا مگه جز سکوت کاری از دستم بر می اومد؟ خدایا خودت ببین به چه حال و روزی افتادم.
به طرف در قدم برداشت و همزمان گفت:
-به آمله خانم بگم غذا چی درست کنه واست؟
شونه هام رو با تفاوت بالا انداختم.
-فرقی نمیکنه واسم.
سری تکون داد و بیرون رفت.
دستم رو به سرم تکیه دادم و سعی کردم به این فکر کنم قراره در آینده چه اتفاق هایی واسم بیوفته.
صدای باز شدن در اتاق اومد.
وارش با چشم های قرمز و پف کرده بیرون اومد و نیم نگاهی بهم انداخت.
زیر لب گفت:
-خدا نسلت رو از روی زمین برداره عفریته.
لازم بود کمی حرص این چند سال رو خالی کنم و بهش پاسخ بدم.
اخمی میون دو ابروم نشوندم:
-سعی کن عفت کلامت رو رعایت کنی
سرش رو به طرفم چرخوند، در نهایت انزجار!
-چی گفتی؟ دختره ی رعیت گدا گشنه…

دروغ نگم، حرفش تا عمق وجودم رو سوزوند.
با این حال به روی خودم نیاوردم و سعی کردم من هم تلافی کنم:
-همون که شنیدی؛ در ضمن، خان زاده بودن چیز خوبی نیست وقتی نمی تونی حامله بشی. فقط آلت تمسخر و ترحمته.
چشم هاش از فرط تعجب درشت شدن. دهنش باز مونده بود از شنیدن حرفام.
هر چند خودم هم عذاب وجدان گرفتم؛ اما حس می کردم بیشتر از اون چیزی که باید خالی شدم.
دهن باز کرد که پاسخم رو بده، اما آمله خانم اومد داخل و سریع گفت:
-واسه افراخان مهمون اومده.
و به طرفم اومد و همزمان که دستم رو می گرفت گفت:
-پاشو مادر..
دل کندن از کرسی گرم فوق العاده برام سخت بود. اما خب مجبور بودم. سریع بلند شدم و همراه آمله خانم رفتم توی اتاق.
آمله در رو بست و نفسی عمیق کشید و در حالی که سعی می کرد صداش از یک حد معمول بالاتر نره گفت:
-چیا گفتین با افراخان؟
از کنجکاوی و فضولیش، لبخندی روی لبم نشست. لب هام رو تر کردم و گفتم:
-چی باید بگیم؟
خنده ای کرد و اومد کنارم نشست. پتو رو روی پاهام کشید و لب زد:
-تو باید این رو به من بگی
شونه هام رو بالا انداختم. حقیقتا حرف چندان خاصی بینمون رد و بدل نشد که بخوام با آب و تاب برای آمله خانم تعریف کنم و اون هم کیف دنیا رو ببره.
بنابراین گفتم:
-هیچی بخدا، فقط در مورد این گفت که اگر بچه اش پسر بشه اسمش رو چی میزاره. همین
لبخندی از ته دل زد. دقیقا به پهنای صورتش:
-خدایا شکرت که این پسر رو به آرزوش رسوندی
همچین می گفت “پسر”؛ انگار یه جوون بیست و پنج ساله بود!
چند لحظه ای بینمون به سکوت گذشت که پچ پچ کنان گفتم:
-فک کنم میخواد وارش رو طلاق بده

چشم هاش درشت شدن.
رنگ از رخش پرید. لبش رو به دندون گرفت و با صدای خیلی آرومی گفت:
-برای چی آخه؟
از شنیدن این حرف ناراحت شدم؛ دلیل می خواست؟ نمی دونم چرا، ولی دوست داشتم آمله خانم طرف من باشه.
مراقب و همراه من باشه!
سرم رو پایین انداختم و بی توجه لب زدم:
-میشه واسم پتو بیارید؟
سرش رو تکون داد و از جاش بلند شد. پتو رو آورد و انداخت روم و همزمان گفت:
-دیگه باید بیشتر استراحت کنی.
آروم دراز کشیدم و در همون حال گفتم:
-بیشتر از این؟ کاری که اجازه نمیدین توی خونه انجام بدم. اونقدر که من دراز کشیدم، نگرانم که یه وقت زخم بستر نگیرم.
خنده ای کرد و دستی به صورتم کشید:
-منم بخوام بهت کار بدم انجام بدی، افراخان نمیزاره مادر. بعدا میاد منو دعوا میکنه
حرفی نزدم.
ذهنم مشغول بود.. افراخان واقعا من رو دوست داشت؟
نه بعید می دونستم.
اگر دوستم داشت هیچ وقت کتکم نمی زد؛ و یا به روش های مختلف تحقیرم نمی کرد.
اون فقط عاشق بچه بود.
و من تنها کسی بودم که داشتم اون رو به عشقش می رسوندم.
من چی؟ دوسش داشتم؟
نه هرگز! چطور می تونستم با وجود بلاهایی که سرم آورده، دوستش داشته باشم؟
اما یه امید کوچیک بود… اگر فقط یک لحظه من رو به مامانم می رسوند؛ اگر فقط یک دقیقه مامانم رو بغل می کردم و می بوییدم..
این طور شاید یه روزی می شد به این فکر کنم که عاشقش باشم.

با درد چشمهام و باز کردم نیم خیز شدم که باعث شد زیر دلم تیر بکشه آخی زیر لب گفتم و اخمام تو هم رفت نگاهی به اطرافم انداختم کسی داخل اتاق نبود از شدت درد کم مونده بود اشکام سرازیر بشه!
تا خواستم خودم رو تکون بدم درد طاقت فرسایی تو کمرم پیچید که باعث شد جیغ بلندی از درد بکشم اشک تو چشمهام جمع شده بود داشتم از درد جون میدادم که در اتاق با صدای بدی باز شد و صدای نگران افراخان داخل پیچید:
_گلناز خوبی چیشده؟!
در حالی که از شدت درد اشک داخل چشمهام جمع شده بود هق زدم و نالیدم:
_درد دارم.
با عجله به سمت بیرون رفت و داد زد:
_آمله خانوم سریع به احمد بگو دکتر بیاره با خودش
_چیشده آقا ؟!
_آمله زود باش
_چشم آقا
چشمهام از شدت درد داشت سیاهی میرفت و هیچکدوم از حرف های افراخان رو نمیشنیدم آخرین لحظه فقط دعا کردم هیچوقت دیگه چشمهام و باز نکنم و افراخان و نبینم!
با شنیدن صدا هایی کنار گوشم هوشیار شدم با برخورد نور شدیدی به چشمهام آروم چشمهام و باز کرد که خودم و داخل اتاق ناآشنایی دیدم و دکتر و پرستاری که داخل اتاق بودند
با صدای گرفته ای لب زدم:
_من کجام؟!
با شنیدن صدام دکتر لبخند خسته ای زد و گفت:
_خوبی دخترم!؟
با صدایی که از به زور شنیده میشد زمزمه کردم
_خوبم.
مکثی کردم و بعد از چند ثانیه ادامه دادم:
_اینجا کجاست؟!
با آرامش خاصی لب زد
_اینجا بیمارستان دخترم چون وضعیت خودت و بچه ات خوب نبود چند روزه اینجا مهمون ما هستی
با شنیدن اسم بچه ناخوداگاه دستم به سمت شکمم رفت و لمسش کردم نمیدونم برای لحظه ای نگرانش شدم که از دستش دادم یا نه دکتر وقتی نگرانی رو توی صورتم دید گفت:
_نگران نباش دخترم حال بچه ات خیلی خوبه!
نفس راحتی کشیدم پس افراخان کجا بود چرا نمیدیدمش صدای دکتر باعث شد سرم و بلند کنم و بهش خیره بشم که صداش بلند شد:
_خوب دخترم مشکلی نداری کمی استراحت تا حالت بهتر بشه نسخه ی غذا ها و چیزی هایی که برات لازمه رو مینویسم تو هم بیشتر به فکر خودت و کوچولوت باش استرس برات سمه.

زیر لب زمزمه کردم
_باشه
برای خودم هم عجیب بود چرا بچه ای رو که دوست داشتم بمیره بچه ای که از افراخان رو براش نگران شده بودم!شاید همون حس مادرانه بود.

با باز شدن در اتاق از افکارم خارج شدم نگاهم و به افراخان دوختم که حالا داخل اتاق اومده بود مثل همیشه سرد و مغرور اما نگرانی که داخل چهره اش بود رو نمیشد انکار کرد با دیدنش دوباره تموم حس تنفر اومد سراغم یاد کارهاش که میفتادم نفرتم بیشتر از قبل میشد با عصبانیت تنفر بهش خیره شده بودم که صدای سرد و یخ زده اش بلند شد:
_خوبی؟!
دوست داشتم داد بزنم به تو چه!همش تقصیر تو که من الان به این حال روز افتادم اما بهتر بود ساکت بمونم گفتن این حرف ها فایده ای نداشت! جز اینکه افراخان عصبانی بشه و باهام لج کنه
_هواست کجاست؟!
با شنیدن صدای افراخان از فکر بیرون اومدم نگاهم و بهش دوختم و گیج لب زدم
_همینجا خوبم
نگاه مشکوکی بهم انداخت و گفت:
_مطمئنی خوبی؟!
_آره خوبم.
بدون اینکه حرف دیگه ای بزنه روی مبل کنار تخت داخل اتاق نشست و مشغول ور رفتن با گوشی که دستش بود و من حتی تا حالا ندیده بودمش شد چند ساعت که گذشت افراخان سکوت کرده بود و این باعث شد خوابم بگیره تازه
چشمهام داشت گرم خواب میشد که صدای عصبی افراخان بلند شد:
_لعنتی!
با شنیدن صداش هوشیار شدم نگاهم و به سمتش چرخوندم چهره اش از عصبانیت گر گرفته بود با صدایی که داشت میلرزید از عصبانیت گفت:
_لعنتیا ازتون متنفرم
آب دهنم رو قورت دادم و با صدایی که سعی میکردم نلرزه لب زدم
_افراخان؟!
با شنیدن صدام سرش و بلند کرد و با چشمهایی که شبیه کاسه ی خون شده بود بهم خیره شد که ترس برم داشت جرئت گفتن حرفی رو نداشتم که صدای خشدار شده از عصبانیتش بلند شد:
_بله؟!
به خودم جرئت دادم و با صدای گرفته ای پرسیدم:
_چیزی شده؟!
_به تو ربطی نداره
بعد از گفتن این حرفش بلند شد و از اتاق رفت بیرون و محکم در و بهم کوبید.پسره ی وحشی انگار سگ دنبالش کرده بود که داشت این شکلی رفتار میکرد

چند روز گذشته بود که برگشته بودیم خونه تمام این مدت افراخان مجبورم کرده بود داخل اتاق استراحت کنم تا خدایی نکرده برای بچه اش اتفاقی نیفته این وسط فقط طوبا خانوم خوشحال بود چون فکر میکرد افراخان با بدنیا اومدن این بچه اخلاقش خودش بهتر میشه اما من اصلا امیدی نداشتم چون افراخان برای من هنوز هم همون آدم بد اخلاقی و عصبی بود
با باز شدن در اتاق از افکارم خارج شدم نگاهم و به افراخان دوختم که داخل اتاق اومده بود در اتاق و بست و به سمتم اومد با فاصله ی کمی کنارم روی تشک نشست و با صدای بمی لب زد:
_حالت خوبه؟!
_بله
نفس عمیقی کشید و دستش رو از روی لباس روی شکمم گذاشت با حس دستهای گرمش روی شکمم حس کردم بدنم مور مور شد صدای خشدار افراخان بلند شد:
_چند روز دیگه خاله ام و دختر خاله ام میان اینجا.
مکثی کرد نگاه عمیقی به چشمهام انداخت و گفت:
_مواظب رفتارت باش نمیخوام هیچ بی احترامی صورت بگیره خاله ام برام خیلی عزیزه نمیخوام ناراحت بشه فهمیدی؟!
_آره
خوبه ای گفت و مشغول نوازش شکمم شد دلم میخواست بهش بگم بهتره این حرف ها رو بری به اون همسرت بگی چون اون بی احترامی کردن رو خیلی خوب بلده نه من اما ساکت شدم عصبانی کردن افراخان جز اینکه به خودم آسیب بزنه فایده ی دیگه ای نداشت
از حرکت دستش روی شکمم داشتم عصبی میشدم نفس عمیقی کشیدم تا جلوی خودم و بگیرم و حرفی نزنم بعد از چند دقیقه دستش رو برداشت و بلند شد و از اتاق رفت بیرون با بیرون رفتنش نفس راحتی کشیدم

عجیب بود اومدن خاله ی افراخان به اینجا یادمه آخرین باری که اومدن توی روستا پیچیده بود با وارش به بدترین شکل ممکن دعوا داشتن و خاله ی افراخان قسم خورده دیگه هیچوقت پاش و داخل این روستا نمیزاره حالا چیشده بود که بعد از گذشت چند سال دوباره داشت میومد
با باز شدن در اتاق صدای شاد آمله خانوم داخل اتاق پیچید:
_دخترم خاله خانوم داره میاد
سرم و بلند کردم و به چشمهای آمله خانوم که حالا داشت از خوشحالی برق میزد خیره شدم چرا همه از اومدن خاله خانوم انقدر خوشحال بودند!چرا من هیچ حس خوبی نداشتم از اومدنش
با صدای گرفته ای لب زدم:
_آمله خانوم؟!
_جانم دخترم
لبم و تر کردم نفس عمیقی کشیدم و لب زدم
_چرا همتون از اومدن خاله ی افراخان انقدر خوشحالید؟!مگه چند سال قبل قسم نخورد دیگه هیچوقت پاش و اینجا نمیزاره پس چرا الان داره میاد؟!
بعد از تموم شدن حرفام به آمله خانوم خیره شدم که حالا آشکارا اخماش تو هم رفته بود و خیره داشت بهم نگاه میکرد با دیدن اخماش لب زدم:
_ناراحت شدید؟!
با لحن سردی گفت:
_نه
متعجب بهش خیره شده بودم که بلند شد و گفت:
_من باید برم افراخان کارم داشت!
بدون اینکه جواب سئوالم رو بده از اتاق رفت بیرون بهت زده فقط به مسیر رفتنش خیره شده بودم من که حرف بدی نزده بودم چرا این جوری جبهه گرفته بود و سرد شد خوبه به خاله خانوم فحش نداده بودم اینجوری رفتار کرد چقدر مشکوک بودند همشون دلم میخواست هر چه زودتر این خاله خانوم مرموز رو ببینم

چند روز گذشته بود رفتار امله خانوم دوباره عادی شده بود اما هر موقع اسم خاله خانوم رو میبردم عصبی میشد و دلیل این عصبانیتش رو نمیدونستم چون حرف بدی نمیزدم که بابتش عصبانی بشه افراخان هم خیلی شاد بود تو این چند روز باید خوشحال میشد چون خاله اش داشت بعد چند سال میومد کسی که از بچگی عین مامانش بود براش امروز قرار بود خاله خانوم و دخترش بیاد برعکس بقیه تنها کسایی که از اومدن خاله خانوم خوشحال نبودن من و وارش بودیم وارش رو میدونستم چرا بدش میاد اما نمیدونستم چرا خودم از اومدن خاله خانوم خوشحال نبودم و حس عجیبی به اومدنش داشتم انگار با اومدنش قرار بود اتفاق های بدی بیفته

***

_تا چند ساعت دیگه خاله ام میاد نمیخوام از هیچکدومتون هیچ بی احترامی ببینم فهمیدید؟!
با صدای آرومی لب زدم:
_بله.
_وارش؟!
وارش با حرف افراخان پشت چشمی نازک کرد و با خشم لب زد
_من با اون زنیکه حرفی ندارم!
افراخان با شنیدن این حرف وارش با عصبانیت بهش خیره شد و لب زد
_وای بحالت حرفی به خاله ام بزنی اینبار خودم زنده زنده آتیشت میزنم فهمید؟!
نگاهم و به وارش دوختم که حالا رنگش پریده بود و با ترس به افراخان خیره شده بود
افراخان با دیدن سکوت وارش تقریبا با صدای بلندی فریاد زد
_فهمیدی؟
وارش با ترس لب زد
_آره
دلیل تنفر وارش و حساسیت افراخان رو درک نمیکردم انگار خیلی چیز ها بود که باید میفهمیدم

متعجب به زن خوشگل و جوون روبروم خیره شدم یعنی این زن خاله خانوم بود عجیب بود واقعا افراخان و وارش مشغول گفتگو بودند من هم آروم کنار آمله خانوم ایستاده بودم و به خاله خانوم خیره شده بودم که داشت با وارش احوالپرسی میکرد لبخند مصنوعی وارش نشون میداد که اصلا خوشحال نیست از اومدن خاله خانوم اما اصلا مگه نظر وارش مهم بود!
_سلام آمله خانوم!
_سلام خانوم خوش اومدید
_ممنون
سرم و بلند کردم که نگاهم به نگاه کنجکاوش گره خورد سئوالی نگاهی بهم انداخت و رو به افراخان گفت:
_این دختره کیه خدمتکار جدیده؟!
_نه!
خاله خانوم متعجب لب زد:
_پس کیه؟!
_همسر منه گلناز.
برای یک لحظه حس نگاه خاله خانوم با شنیدن این حرف از نفرت و عصبانیت برق زد اما برای چند ثانیه تعجب کردم چرا وقتی شنید همسر افراخان هستم انقدر نگاهش عصبانی شد
دستش و به سمتم دراز کرد و گفت:
_من سوگل خاله ی افراخان هستم از دیدنت خوشحالم
دستش و گرفتم و لب زدم
_منم گلناز هستم از آشنایی با شما خوشبختم.
لبخند مصنوعی زد و گفت:
_افراخان اتاقم کجاس خیلی خستم میخوام استراحت کنم!

 

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.3 / 5. شمارش آرا 32

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

پارت های قبلی همین رمان
رمان های کامل

دسته‌ها

اشتراک در
اطلاع از
0 نظرات
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x