رمان خورشید و ماه پارت 11

4.4
(5)

ننه جان به اون نگاه کرده و گفت
_ تو بگو چی شده اینا که هیچی نمیگن من دارم سکته میکنم
احمد کجاست ؟
دایی رفت و کنار ننه جان نشست و گفت
_ اروم باش ننه ، باشه هر چی میگم خوب گوش کن
بعد با صدایی که ازش بغض میبارید گفت
_ چند وقت پیش احمد بردیم بیمارستان حالش بد شده بود
بعد یدفعه با گریه گفت
_ ننه احمد مرد احمدت مرد
با یاد و خاطرات بابا دوباره قلبم تیکه تیکه شد و بغضم ترکید ولی بیشتر از همه این فکر من عذاب میداد که اگه اون بود شاید تحمل این درد کمتر میشد شاید حداقل یکم کمتر میشد
دیگه نمیتونستم خودم نگه دارم داد زدم
_ بابا بابا من بابام میخوام دایی تروخدا بگو بیاد تروخدا قول میدم هر کاری بگید بکنم تروخدااااااا چکار کنممممممم خدایاااا
چرا هر وقت خدارو صدا میزنم بهم گوش نمیده چرا به من گوش نمیداد مگه من چکارت کردم اصلا تو واقعا هستی مگه نمیگن بزرگی هر کار بخوای میتونی بکنی بابام بدههههههه میگم بابا بده میگم بابام بهم پس بدهههههه
و سیاهی مطلق

چشم هام که باز کردم
ننه جان دیدم بقل من نشسته داره بهم نگاه میکنه
رو بهش کردم و اروم گفتم
_ خوبی
_ نه اصلا
صداش گرفته بود رو بهم با همون صدا گفت
_ سعی کن تحملش کنی میدونم خیلی سخت اما سعی کن
_ نمیتونم حس میکنم قلبم داره اتیش میگیره

باید به ننه جان هم میگفتم
اون هم زن زرنگی بود هم تیز بود اون میتونست بهم کمک کنه و راه درست بهم بگه
با تجربه تر از من بود
پس با یه تصمیم نهایی گفتم
_ ننه یه چیزی بهت میگم ولی نباید به کسی بگی کسی نباید بدونه
_ بگو دخترم
_ ننه قبل از اینکه بابا حالش بد بشه همسایمون یه جعبه بهم داد تا بدم به بابام
بعد از اون من رفتم خونه توی اون جعبه یه کاغذ بود که روش ۷ تا خط با یه عدد ۷ بود
من نمیدونم معنی این چیه این علامت اصلا از کجا اومده
اومدم از شما بپرسم شاید شما بدونی هر چی فکر میکنم کمتر به نتیجه ای میرسم چرا بابا باید برای همچین چیزی حالش بد بشه

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.4 / 5. شمارش آرا 5

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

پارت های قبلی همین رمان
رمان های کامل

دسته‌ها

اشتراک در
اطلاع از
0 نظرات
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x