رمان خورشید و ماه پارت 2

4
(18)
  1. به سمت ماشینم رفتم سوار شدم
    حالا کجا باید میرفتم تصمیم گرفتم یه اهنگ بزارم که پر انرژی برم شهربازی
    اهنگ Diamondsگذاشتم
    همین طور که داشتم میرفتم یه خاطره از ذهنم گذشت
    خوب یادمه این اهنگ بود من و اون بودیم شاد بودیم جیغ میزدیم خوشحال بودیم دوباره با یاد خاطرات مزخرفم گریم گرفت ولی خودم کنترل کردم
    درست میگفت شاعر
    زندگی ابیست هر چه میان من و توست همان میگذرد
    به شهربازی که رسیدم تصمیم گرفتم وحشتناک ترین بازی هاش که تا به حال امتحان هم نکردم سوار بشم
    سوار اولی شدم هیچ وقت جرات نگاه کردن بهش نداشتم وقتی که سوار شدم بازم یاد اون بود که عذابم میداد
    همین طور که به سمت بالا میرفت گریه کردم و جیغ زدم جغ بین بقیه گم شد
    جیغ زدم و پیش خودم گفتم
    چرا رفتی این نبود رسم دوستی
    تو مگه نبودی میگفت تنها نمیزارم ولی الان کجایی
    بعد از تموم شدن بازی و پیاده شدنم
    زنی اومد پیشم گفت حالت خوبه
    با گریه نگاهی بهش کردم و گفتم ممنونم چیزی نیست اولین بارم بود برای همین اینطور شدم
    بازم تظاهر همه فکر میکردن از ترس ولی کی بود غم من ببینه
    هیچکس .. حالا فقط من برای خودم موندم
    دیگه نمیتونستم اینجا باشم همه جوری نگاه میکردن انگار چی شده
    میخواستم داد بزنم بگم چیزی نشده فقط
    یکم قلبم شکسته
    یکم خورد شده
    یکم له شده
    یکی با پاهاش روش راه رفته
    سوار ماشین شدم رفتم مکانی که همیشه با اون میرفتم
    از ماشین پیاده شدم به دور و اطراف نگاه کردم همه جا سرسبز بود
    رفتم بالای کوه اونجا که همیشه پیش هم میشستیم
    اونجایی که میخندیدیم
    اونجایی که شاد بودیم
    دلمون بهم خوش بود
    دقیقا همونجا
    غرق خاطراتم شده بودم
    گاهی اشک میریختم
    گاهی مثل دیوانه ها میخندیدم
    گاهی با یادش قلبم به تپش میفتاد
    نگاهی به ساعت کردم ۱۰ شب شده بود
    به سمت خونه رفتم خودم هم خسته شده بودم
    وقتی رسید
    داشتم به سمت خونمون میرفتم که اقای محمدی دیدم
    به سمت اومد گفت سلام دخترم خوبی
    _ سلام ممنونم شما خوبید خانواده خوبن
    _بله سلام دارن خدمتتون فقط دخترم پدرتون اومده
    _ واقعیت نمیدونم ولی همیشه این ساعت خونه هست
    _ میشه اومد این بدی بهش اگر هم هست همین الان بده
    به بسته ای که به سمتم گرفته بود نگاه انداختم بسته کرمی رنگی بود
    رو بهش با کنجکاوی گفتم
    _ببخشید این چی هست
    _خودشون میدونن فقط حتما خودش باز کنه
    _باشه
    بسته را ازش گرفتم با خداحافظی در خونه را باز کردم وارد شدم
    خیلی کنجکاو شده بودم درون بسته چی هست
    ولی باز نکردمش تا بدم به خود بابا اگه دوست داشت به من هم میگه درون بسته چی هست

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4 / 5. شمارش آرا 18

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

پارت های قبلی همین رمان
رمان های کامل

دسته‌ها

اشتراک در
اطلاع از
0 نظرات
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x