رمان خورشید و ماه پارت 6

4.6
(5)

_واقعیت اینه که قبل از غش کردن بابا من از همسایمون یه جعبه گرفتم که بهم گفت حتما باید بدم به بابا من وقتی جعبه را دادم رفتم تو اتاقم که مامان جیغ زد و رفتیم بیمارستان …
زینب با قیافه شک نگاهم کرد بعد با من من گفت : یعنی چی ماهوش چی داری میگی دختر چرا الان داری میگی باید میرفتی اون جعبه را برمیداشتیم
_زینب ازت یه خواهش دارم به کسی نگو فردا به بهانه دیدن بابا و مامان میریم خونه ما اون جعبه الان وسط حال
_برای چی نباید بگیم
_زینب نباید کسی بدونه معلوم نیست توی اون جعبه چیه
زینب دیگه چیزی نگفت و به فکر فرو رفت همینطور که داشتم چاییم میخوردم گفت : از ارتین چه خبر
بهش نگاه کردم یادم نبود نمیدونست حس کردم دوباره حالم گرفته شد سرم انداختم پایم و با حالت ناراحتی گفتم :جدا شدیم
با تعجب و صدای بلندی که شبیه به جیغ بود کفت : چی
دهنش گرفتم دستم گذاشتم رو بینیم گفت : هیس هیس اه میگم جدا شدیم کات کردیم عجبا
_بهتر چی بودش من از اول ازش خوشم نمیومد چی بودش والا ۱ سال از زندگیت الکی پاش ریختی قدر نمیدونست اون ول کن
_باش توام بریم؟ بخواییم خیلی خستم فردا صبح بیدارم کن بریم من نمیتونم بیدار بشم اگه تو هم نمیتونم ساعت بزار
_اوکی
به سمت اتاق زینب رفتم اونم پشت سرم اومد رو تخت دار کشیدیم هر دو و خوابیدیم
صبح با صدای تک تک اردک اردک تک تک صدای الارم زینب جان از خواب پریدم فک گن تا عمر دارم از عمو پیرنگ متنفر بشم ساعت ۷ صبح فک کن یکی بیاد بگه اردک تک تک تک تک اردک
با پام کوبیدم بهش که از تخت افتاد پایین
چشام قشنگ باز شد و از خواب پریدم
صدای افتادن زینب زیادی بد بود
رفتم پایین که با قیافه با نمک زینب روبرو شدم در حالی که زبونش داده بود بیرون و چشماش به بالا داده بود
با اون زبان بیرون اومده سعی داشت بگه مردم
دستم گذاشتم رو سرش و نازش کردم گفتم : اخی زبون بسته حق داری ولی من زبون سگ ها رو نمیفهمم
با خنده کنارم زد برو بابا بلند شو حاضر شو تا مامان اینا بیدار نشدن بریم
با گفتن اوکی کارهام کردم سریع حاضر شدم
زینب سوییچ ماشین برداشت و یواش یواش بدون هیچ سرو صدایی سریع به بیرون رفتیم سوار اسانسور شدیم
سوار ماشین شدیم و من به فکر فرو رفتم یعنی چی توی اون جعبه بود که بابا رو انقدر ترسوند
بعد از ده دقیقه رسیدیم با زینب به طرف خونه رفتیم کلید انداختم سریع از پله ها بالا رفتم و در باز کردم زینب هم همراه با من وارد شد
جعبه درست همونجا بود
دست زینب گرفتم با هم به سمت جعبه رفتیم افتاده بود رو زمین برداشتم و درش باز بود
ولی
توش یه کاغذ بود
کاغذ باز کردم تا درونش بخونم
رو به زینب کردم دلم میخواست انقدر بخندم که خدا میدونست واقعا بابا به خاطر این بیهوش شد زینب رو بهم گفت
_ مطمئنی بابات به خاطر ۷ تا خط غش کرد
رو بهش گفتم چرا باید بابا به خاطر ۷ تا خط رو یه کاغذ غش کنه
غش که چه عرض کنم ولی زینب بیا منطقی فکر کنیم ممکن ۷ تا خط ساده نباشه مثل یه علامت باشه

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.6 / 5. شمارش آرا 5

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

پارت های قبلی همین رمان
رمان های کامل

دسته‌ها

اشتراک در
اطلاع از
0 نظرات
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x