رمان خورشید و ماه پارت 9

3.3
(3)

با یاد علاقه بابا به گیلان و جوری که از سرسبزی گیلان حرف میزد و اون لحظات من به این فکر میکردم که بابا چرا هر وقت از گیلان صحبت میکرد یه برق خاصی رو توی چشم هاش میدیدم احتمالا به خاطر علاقه زیادش بود شاید از علاقه زیاد هم فراتر بود
رو به دایی کردم و گفتم
_ موافقم اون عاشق گیلان بود
فقط دایی میشه من و ببری خونه وسایل هام جمع کنم و لباس هام عوض کنم راستی مامان کجاست
_اره میبرمت مامانت رو صبح زود بردم خونه خودم پیش زن داییت
فقط وسایل های مامانت هم جمع کن تا فعلا چند وقتی گیلانید
با تکون دادن سرم از جا بلند شدم
تا لباس هام تنم کنم دایی هم رفت تا کارهای ترخیص انجام بده
بعد از چند دقیقه در اتاق زده شد با گفتن بفرمائید دایی گفت
_اگه اماده ای بریم
با تکون دادن سرم همراه دایی به بیرون بیمارستان رفتیم رو بهم گفت
_همینجا وایسا من میرم ماشین بیارم
با گفتن باشه
همونجا وایسادم تا دایی بیاد
بعد از اومدن دایی یه راست به سمت خونه رفتیم خونه
هنوز همینجوری بود اون علامت ۷ برداشتم و گذاشتم توی اتاقم تا بعدا مامان نبینه
باید بعدا به دیدن اون همسایه میرفتم اما الان وقتش نبود
خیلی ها بهم نیاز داشتن
سریع وسایل ام برداشتم و برای مامان هم همینطور لباس های خودم هم با یه دست لباس مشکی عوض کردم پایین که رفتم
دایی توی ماشین منتظرم بود ساک و چمدون هامون رو توی صندوق عقب گذاشتم
خودم سوار ماشین شدم دایی یه راست رفت سمت خونش
دایی گفت همینجا بشین من میرم
مادر و زن دایی بیارم
سرم تکون دادم بعد از چند دقیقه دایی همراه مامان اینا اومد
و سوار ماشین شدن
من جلو نشستم
زینب و زن عمو و مامان عقب
تا اگه خدایی حال مامان بد شد کمکش کنن
چشم هام بستم و بعد به
(ننه خانم جان )
مادر پدرم فکر کردم
اگه میفهمید که بابا مرده حالش بد میشد
نمیدونستم باید چجوری باید بهش بگیم
این می‌سپاردم به دایی

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 3.3 / 5. شمارش آرا 3

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

پارت های قبلی همین رمان
رمان های کامل

دسته‌ها

اشتراک در
اطلاع از
0 نظرات
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x