رمان خورشید و ماه پارت10

4.2
(5)

هیچ جور من یکی نمیتونستم بهش بگم چون حال خودم هم باهاش بد میشد
تا رسیدیم به گیلان شب شده بود
هیچکس توی ماشین حوصله حرف زدن نداشت
تا گیلان فقط هر چند دقیقه زن دایی به مامان میگفت خوبی
یا چیزی لازم نداری
وقتی رسیدیم

حاج محسن (نگهبان خانه ) سریع ما رو شناخت
و در ویلا را باز کرد دایی ماشین پارک کرد و همه پیاده شدن دایی به سمت حاج محسن رفت تا با او صحبت کنه
من هم همراه مامان اینا به سمت خونه رفتم
قبل از اینکه داخل خانه بشم
یه نگاه دیگه به دایی اینا انداختم که دیدم
حاج محسن داره گریه میکنه
احتمالا دایی بهش گفت که بابا مرده
حاج محسن داشت اینطوری گریه میکرد ننه خانم جان میخواست چکار کنه
وای که خدا رحم کنه بهمون
وارد خونه که شدیم ننه خانم جان دیدم که اومده دم در استقبالمون مثل همیشه لباس های رنگی شاد و محلی پوشیده بود
وای که چقدر دلم براش تنگ شده بود یه نگاه بهمون انداخت و اول از همه مامان و بقل کرد و
گفت: حالت چطور دختر قشنگ من عزیز دل من چی شده مادر چرا رنگ و روت پریده
نگاهی به قیافه مهربونش کردم چطور باید بهش میگفتم چطوررر
نگاهی به همه ما کرد
گفت : چرا همتون مشکی پوشیدید نکنه اومدید ختم
بغض مامان ترکید فقط به تلنگر لازم بود تا همه گریه کنن
خودم خیلی نگه داشتم اما دو قطره اشک از چشم هام اومد
دیگه نمیتونستم انگار باید یه جوری خودم تخلیه میکردم
اما
نباید گریه میکردم الان هم مامان بهم نیاز داشت همه ننه خانم جان
ناخوداگاه رفتم بغل ننه جان از شونه هاش گرفتم و نشوندمش رو مبل رو به زندایی گفتم :مامان بشون روی مبل
سرش تکون داد
ننه جان گفت : چی شده
یه نگاه بهش کردم سرم انداختم پایین وقتی خودم نمیتونستم تحمل کنم به اون چجوری میگفتم وقتی قلب خودم هنوز داشت اتیش میگرفت
همون لحظه دایی وارد خانه شد
ننه جان به اون نگاه کرده و گفت

 

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.2 / 5. شمارش آرا 5

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

پارت های قبلی همین رمان
رمان های کامل

دسته‌ها

اشتراک در
اطلاع از
0 نظرات
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x