رسیده بود زیر پای دختر، خودش را بالا کشید و بیهوا دست انداخت دو طرف کمر ساچلی.
رسیده بود زیر پای دختر، خودش را بالا کشید و بیهوا دست انداخت دو طرف کمر ساچلی.
#پارت_124
– میفتی زبونم لال یه چیزیت میشه دختر، بیا پایین من میرم…
– ولم کن… بابام… بابام یه چیزیش شده…
بیقرار گفت و تکانی به تنش داد.
دست و پا زدنی ناخواسته لگدش گرفت به سینهی داریوش و شرمنده شد.
– میدونم نگرانشی، اما بذار من برم.
دخترک بغضش را بلعید و سری بالاپایین کرد.
داریوش که با احتیاط پایین کشیدش، سر به زیر خود را تا در کشید.
– زنگ بزن پری…
نگاه نگران جوان از چانهی به خوننشستهی دختر تا زانوی پارهی شلوارش رفت و سر بالا کشید.
– سوره جان عمو گریه نکن…من الآن میام پیشت.
چنگ زد به آجر بالایی و خزید روی دیوار…
– همینجوری نمون…زنگ بزن پری…بیمارستان…چه میدونم یه جایی…
نشست بالای دیوار و پایش را یکوری آویزان کرد!
– عمو باباجی! باباجی مرده!
نگاه ملتمسِ سوره که تا بالای دیوار کشیده شد، جفت پا پرید داخل حیاط.
– نمرده دخترم گریه نکن! خوب میشه.
تیز… کلید روی در را چرخاند و خود را به یاسین رساند.
ویلچر چپ شده را از زمین بلند کرد و دست انداخت پشت گردن مرد،
تا خواست تنش را صاف کند سوره زانوهایش را کیپ کرد…
#پارت_125
– نه نمیذارم، نمیذارم باباجیمو ببری…
دستان کوچکش را جلو کشید و گرد کرد دور سر پدر.
گریهکنان خود را سپر مرد کرد و دست داریوش نوازشوار بر موهایش کشیده شد.
– نمیبرم سوره…میخوام کمکش کنم عمو جون…
– سوره بیا کنار خفه کردی باباجی رو!!
ساچلی بود، کلافه دستان سوره را کنار زد و گوش چسباند به سینهی پدر.
– بابا اون قرص صورتیشو خورد امروز؟
– نمیدونم!
سوره چشمان خیسش را در حدقه چرخاند و سری بالا انداخت.
– نه نخورد…
همیشه همین بود، تا یادآوری نمیکرد، قرص زیر زبانیاش را نمیخورد.
– نمیزنه! قلبش نمیزنه…
زمزمهی پر ترسش صدا گرفت و سوره جیغ کشید…
– بس کن…داری بچه رو میترسونی…
دخترک که برای احیا روی تن پدر خیمه زد، داریوش شانهاش را عقب کشید.
– ولم کن… نمیتونه ما رو تنها بذاره… نباید بمیره، حق نداره بره…
هُلی به تن داریوش داد و دستش از شانهی دختر جدا شد،
اما فاصله نگرفت، نزدیکش ماند و خیرهی لبهایِ از بغض لرزانش…
– بره من میمیرم… نه نمیذارم…
#پارت_126
اشکی از گوشهی چشم دختر چکید و دل مرد در سینه مچاله شد.
– من هستم… نمیذارم چیزیش شه.
بیریا گفت و دست برد به تیشرت سفید سادهاش،
– تو برو دفترچهشو بیار…
با یک حرکت کندش و خودش را جلو کشید. شروع کرد به تا زدن لباس و نگاهِ جاخوردهی دختر به پهلو چرخید.
– نداره… یَ… یعنی باطل کردن… به… به خاطر کارش…
از گوشهی چشم معذّب شدن دخترک را دید، امّا نگاهش نکرد.
سر یاسین را بلند کرد و با احتیاط گذاشتش زیر سرش،
– یک، دو، سه…
کف دستش را چسباند بالای سینهی یاسین و با دست بعدی شروع کرد نقطهای فشردن.
– برو مدارکشو بیار… دواهاش…اصن هر چی ازش هست و بیار… بدو…
خم شد روی صورت یاسین، نفسی داد و دخترک خجالتزده در جا زد.
سر بلند کرد و دوباره شروع کردن به فشردن سینهاش، دقیق و منظم.
– ساچلی…
ناغافل بود، حسرت کهنهی دلش، فقط بیموقع پرید.
نگاهِ متعجبِ دختر را دید و اصلاحش کرد.
– ساچلی خانوم آدرس و دقیق گفتی؟ نرن کوچه بالایی باز!
تشابه اسمی کوچهها… نابلدها یک و دو را اشتباه میرفتند.
– مدارکو بیارم میرم سر کوچه…
دوید تا خانه و مرد شمارشکنان خیرهی قدمهای پرشتابش…
خیالش هم نمیرفت، دورههای امدادی که برای مربیگری گذرانده، اینجا به کارش بیاید.
در خانهی یار و برای نجات عزیزترینش!
#پارت_127
***
صدای تقتقِ آشنایی آمد و پیرمرد گوش تیز کرد.
مهلت در زدن نداد، همانطور که ذکر میگفت، گوشهی لبش بالا رفت.
– بفرما توو سیمین خانوم!
درز در به آرامی باز شد و نگاه بالاچشمی پیرمرد از کتاب قطورِ میان دستش تا پیرزن مردّد میان در پرید،
– بفرما… غریبه نیست همه خودیاَن…
پیرزن حتی نگاهش نکرد، بیحرف داخل شد و دو جوان، مضطرب عقب چرخیدند.
بیشتر از ربع ساعت بود که بلاتکلیف مقابل میز کار پیرمرد ایستاده بودند و پیرمرد در کمال خونسردی سرگرم مطالعه…
– اگر این بین غریبهای هم باشه؟!
خیرهی پیرزن، پوزخند معناداری زد.
– اون منم و شما!
نگفت ما! چشمان بیروح پیرزن نگذاشتند.
سالها بود زیر سقف یک عمارت زندگی میکردند و از هم جدا!
– سرپا نمون حاجخانوم، قصّه درازه، بفرما بشین…
ابرویی بالا داد و اشاره زد به تک صندلی خالیِ روبرو، همانکه عمری چشم به راه بود.
پیرزن که دوباره نادیده گرفتش، کتاب را صدادار بست.
– خب پسر؟
گذاشتش روی میز چوبی و عینک مطالعه را به آرامی از چشم دور کرد.
رهایش کرد روی سینه و تکیهاش را به صندلی سپرد.
نگاهِ مطمئنش؟ آرامشِ قبل طوفان بود و لبخندِ کنج لبش؟ زنگ هشدار…
– این خبر خجسته رو خودت به مادرت میگی یا …
#پارت_128
– الآن نه حاجی!
صورت آشفتهی دانا چرخید جلو، بازیهای پیرمرد تمامی نداشت امّا دل مادرش بازیچه نبود…
– چیه پسر! نمیخوای به مادرت بگی عروسدار شده! خوشخبری که بهتر از بیخبریه…
یکسره گفت، بیمکث و با لذت… نگاه مردّد پیرزن که تا دخترک کناریِ دانا کشیده شد، لبخند محوی زد.
– این نه سیمین خانوم، اون… یکی!
با بدجنسی سرش را به پهلو پرت کرد و پیرزن بینوا سر جایش تکانی خورد.
چیزی ته دلش فرو ریخت اما آرامشش را حفظ کرد.
تکیهاش را به عصای چوبی داد و انگشتان لرزانش دور دستگیره مشت شدند.
– حاج خانوم من…
دانا دلنگران چرخید تا مادر و پیرزن آه پر حسرتی کشید.
از عصرِ آن روز نفرین شده، برایش حاج خانوم شد!
عصر دامادیاش…عصری که راز سر به مهر خانه فاش شد، تصادف شد و شادیشان عزا…
پسرکش تا پای مرگ رفت و وقتی برگشت، نه پدر، پدر شد و نه او مادر.
– اَ… اگه اجازه بدی برات میگم قضیه رو…
دستپاچه جلو رفت، نگاه دلگیر مادر را دید و پایش سست شد…
– قضیهای نیس پسر! همه چی عیانه، خطبهای قرائت شد و غریبهای همسفره…
پیرمرد خودش را روی صندلی جلو کشید و سرپا شد.
– شاپسرت یه عمر چوب قضاوت زد رو سر دیگری و خودش توو خلوت بدترشو کرد!
#پارت_129
دانا چرخید سمت پیرمرد و دست انداخت تا پیرزن کنار در، صدایش بغض داشت و کلامش کینه…
– هر خبطی هم که کرده باشم، هنوز انقدر عوضی نشدم که رو سر زن حاملهم هوو بیارم و سِکت…
آیدا هینی کشید و سیمین دادی…
– دا…آنا!
زنِ بیچاره چشمش نم زد، پلک فشرد، نفسی گرفت و وقتی بازشان میکرد، همان سیمین مقتدر بود.
– حقیقتِ تلخ از دروغ شیرین بهتره پسر…
پیرمرد راضی از عکسالعملِ سیمین، نگاه مشتاقش را از زن جدا کرد و خاطرجمعتر تاخت.
– رفتی پنهون از چشم بزرگترت و بیاذن پدرِ دختره، عقدش کردی که چی بشه؟
– تو! تو… چیکاآر کردی…دا…آنا!
نگاه مستأصل و پر خشم دانا از مادر تا آیدا رفت و سری برای حماقتش جنباند.
– خواستی مرد شدنتو به رخ پدرت بکشی!
پیرمرد سینهبه سینهی پسر مکث کرد و پوزخندزنان خیرهاش،
– باشه، بسمالله!
دستش را به پهلو باز کرد و انگشتان پسر کنار تن مشت شدند.
– مرد و مردونه زنت و وردار بیار خونه!
آیدا نالهی ترسخوردهای زد و تیلههای مضطربش از پدر تا پسر پرید.
نگاه بالا چشمی پیرمرد که از بالای شانهی پسر شکارش کرد،
دست بر لب نشاند و سر به زیر شد.
منتظر اخم و نصیحت پدرانه بود یا یک توبیخ کوچک اما آتش قهر پیرمرد زیادی بزرگ بود…
– خونه! کدوم خونه! تا دیروز میگفتی حقّش حلال شه، حالا میگی بیار خونه! فردا حتماً نوهم میخوای!
#پارت_130
دانا معترض شد و دخترک دلش بالا آمد اما حال خوبش به ثانیه هم نکشید…
– تا قسمت چی باشه!
پیرمرد به طعنه گفت و پسرک سر بالا کشید تلخخندی زد و دوباره چشم دوخت به پدر، عصبانی و بیحوصله،
– حرفت چیه حاجی! مَخلص کلامو بگو خودتو خلاص کن…
– مخلص کلامو میخوای پسر؟!
نگاه منتظر جمع را دید و قاضیگونه گردن صاف کرد.
– اون دختر الآن یه آژگانه، عروس این خونه… زنِ تو… وُ جای زن… پیش شوهرشه…
نگاه گوشه چشمیاش از صورت جاخوردهی پسر تا نیمرخ در فکرِ سیمین رفت و انگشتی که به سینهی دانا نشانه رفته بود، کوبید زیر پایش.
– پس میری… دست عروست و میگیری… ورش میداری میاری اینجا…
چشمی ریز کرد و حال و احوالِ یک سالِ گذشتهی پسر در سرش مرور شد.
یکسال سکوت و خودخوری، دوا و دکتر… عملهای سنگین و هذیانهای شبانه؟ یکباره با ورود دخترکِ به ظاهر آرام، تبدیل شد به شورش و بیپروایی!
و چرایش را باید میفهمید…
– همین امشبم میاری اگه نه…
چشم در چشم پسر خم شد و چنگ زد به تنها اهرم فشار… یعنی سیمین.
– بار و بندیلتو جمع میکنی و میری خونهی زنت…
بیرحمانه انگشتش را پرت کرد طرف در و سکوت شد.
– داری از خونهت بیرونم میکنی حاجی!
کلامش پر شد از تمسخر و صدای پدر اخطارگونه…
#پارت_131
– دارم بهت درس زندگی میدم پسر!
پیرمرد درسهایش هم بهای سنگینی داشت، محرومیت از خانه، خانواده، اسم، رسم، دارایی و حتّی …
– حرف آخرته دیگه حاجی!
لب وا نکرد، بیصدا خیرهاش ماند، امّا تیلههای سبزِ بیانصافش؟
طعنه میزدند، بیرحم مثل کودکی…
مثل هر باری که گُلی پیش پدر چُغلیاَش را میکرد و میشد… پسر منحوسِ سیمین، لکّهی ننگ خاندان و مایهی سرافکندگی پدر…
نگاه ناباورش به سختی از چشمان پدر کنده شد،
چرخید تا مادر، کودکانه دنبال پناه بود، لبهای بهم فشردهی مادر را دید و
تلخ خندید.
خود را جلو کشید و رخ به رخ پدر شد،
– امر امرِ شماست حاج بشیر!
چرخی میان چشمانِ شیشهای و بیحسِ پیرمرد زد و خشمگین رو گرفت.
از اتاق بیرون زد و سیمین دنبالش،
– کجا… می… ایری!
#پارت_124
– میفتی زبونم لال یه چیزیت میشه دختر، بیا پایین من میرم…
– ولم کن… بابام… بابام یه چیزیش شده…
بیقرار گفت و تکانی به تنش داد.
دست و پا زدنی ناخواسته لگدش گرفت به سینهی داریوش و شرمنده شد.
– میدونم نگرانشی، اما بذار من برم.
دخترک بغضش را بلعید و سری بالاپایین کرد.
داریوش که با احتیاط پایین کشیدش، سر به زیر خود را تا در کشید.
– زنگ بزن پری…
نگاه نگران جوان از چانهی به خوننشستهی دختر تا زانوی پارهی شلوارش رفت و سر بالا کشید.
– سوره جان عمو گریه نکن…من الآن میام پیشت.
چنگ زد به آجر بالایی و خزید روی دیوار…
– همینجوری نمون…زنگ بزن پری…بیمارستان…چه میدونم یه جایی…
نشست بالای دیوار و پایش را یکوری آویزان کرد!
– عمو باباجی! باباجی مرده!
نگاه ملتمسِ سوره که تا بالای دیوار کشیده شد، جفت پا پرید داخل حیاط.
– نمرده دخترم گریه نکن! خوب میشه.
تیز… کلید روی در را چرخاند و خود را به یاسین رساند.
ویلچر چپ شده را از زمین بلند کرد و دست انداخت پشت گردن مرد،
تا خواست تنش را صاف کند سوره زانوهایش را کیپ کرد…
#پارت_125
– نه نمیذارم، نمیذارم باباجیمو ببری…
دستان کوچکش را جلو کشید و گرد کرد دور سر پدر.
گریهکنان خود را سپر مرد کرد و دست داریوش نوازشوار بر موهایش کشیده شد.
– نمیبرم سوره…میخوام کمکش کنم عمو جون…
– سوره بیا کنار خفه کردی باباجی رو!!
ساچلی بود، کلافه دستان سوره را کنار زد و گوش چسباند به سینهی پدر.
– بابا اون قرص صورتیشو خورد امروز؟
– نمیدونم!
سوره چشمان خیسش را در حدقه چرخاند و سری بالا انداخت.
– نه نخورد…
همیشه همین بود، تا یادآوری نمیکرد، قرص زیر زبانیاش را نمیخورد.
– نمیزنه! قلبش نمیزنه…
زمزمهی پر ترسش صدا گرفت و سوره جیغ کشید…
– بس کن…داری بچه رو میترسونی…
دخترک که برای احیا روی تن پدر خیمه زد، داریوش شانهاش را عقب کشید.
– ولم کن… نمیتونه ما رو تنها بذاره… نباید بمیره، حق نداره بره…
هُلی به تن داریوش داد و دستش از شانهی دختر جدا شد،
اما فاصله نگرفت، نزدیکش ماند و خیرهی لبهایِ از بغض لرزانش…
– بره من میمیرم… نه نمیذارم…
اشکی از گوشه : چشم دختر چکید و دل مرد در سینه مچاله شد.
– من هستم… نمیذارم چیزیش شه.
بیریا گفت و دست برد به تیشرت سفید سادهاش،
– تو برو دفترچهشو بیار…
با یک حرکت کندش و خودش را جلو کشید. شروع کرد به تا زدن لباس و نگاهِ جاخوردهی دختر به پهلو چرخید.
– نداره… یَ… یعنی باطل کردن… به… به خاطر کارش…
از گوشهی چشم معذّب شدن دخترک را دید، امّا نگاهش نکرد.
سر یاسین را بلند کرد و با احتیاط گذاشتش زیر سرش،
– یک، دو، سه…
کف دستش را چسباند بالای سینهی یاسین و با دست بعدی شروع کرد نقطهای فشردن.
– برو مدارکشو بیار… دواهاش…اصن هر چی ازش هست و بیار… بدو…
خم شد روی صورت یاسین، نفسی داد و دخترک خجالتزده در جا زد.
سر بلند کرد و دوباره شروع کردن به فشردن سینهاش، دقیق و منظم.
– ساچلی…
ناغافل بود، حسرت کهنهی دلش، فقط بیموقع پرید.
نگاهِ متعجبِ دختر را دید و اصلاحش کرد.
– ساچلی خانوم آدرس و دقیق گفتی؟ نرن کوچه بالایی باز!
تشابه اسمی کوچهها… نابلدها یک و دو را اشتباه میرفتند.
– مدارکو بیارم میرم سر کوچه…
دوید تا خانه و مرد شمارشکنان خیرهی قدمهای پرشتابش…
خیالش هم نمیرفت، دورههای امدادی که برای مربیگری گذرانده، اینجا به کارش بیاید.
در خانهی یار و برای نجات عزیزترینش!
#پارت_127
***
صدای تقتقِ آشنایی آمد و پیرمرد گوش تیز کرد.
مهلت در زدن نداد، همانطور که ذکر میگفت، گوشهی لبش بالا رفت.
– بفرما توو سیمین خانوم!
درز در به آرامی باز شد و نگاه بالاچشمی پیرمرد از کتاب قطورِ میان دستش تا پیرزن مردّد میان در پرید،
– بفرما… غریبه نیست همه خودیاَن…
پیرزن حتی نگاهش نکرد، بیحرف داخل شد و دو جوان، مضطرب عقب چرخیدند.
بیشتر از ربع ساعت بود که بلاتکلیف مقابل میز کار پیرمرد ایستاده بودند و پیرمرد در کمال خونسردی سرگرم مطالعه…
– اگر این بین غریبهای هم باشه؟!
خیرهی پیرزن، پوزخند معناداری زد.
– اون منم و شما!
نگفت ما! چشمان بیروح پیرزن نگذاشتند.
سالها بود زیر سقف یک عمارت زندگی میکردند و از هم جدا!
– سرپا نمون حاجخانوم، قصّه درازه، بفرما بشین…
ابرویی بالا داد و اشاره زد به تک صندلی خالیِ روبرو، همانکه عمری چشم به راه بود.
پیرزن که دوباره نادیده گرفتش، کتاب را صدادار بست.
– خب پسر؟
گذاشتش روی میز چوبی و عینک مطالعه را به آرامی از چشم دور کرد.
رهایش کرد روی سینه و تکیهاش را به صندلی سپرد.
نگاهِ مطمئنش؟ آرامشِ قبل طوفان بود و لبخندِ کنج لبش؟ زنگ هشدار…
– این خبر خجسته رو خودت به مادرت میگی یا …
#پارت_128
– الآن نه حاجی!
صورت آشفتهی دانا چرخید جلو، بازیهای پیرمرد تمامی نداشت امّا دل مادرش بازیچه نبود…
– چیه پسر! نمیخوای به مادرت بگی عروسدار شده! خوشخبری که بهتر از بیخبریه…
یکسره گفت، بیمکث و با لذت… نگاه مردّد پیرزن که تا دخترک کناریِ دانا کشیده شد، لبخند محوی زد.
– این نه سیمین خانوم، اون… یکی!
با بدجنسی سرش را به پهلو پرت کرد و پیرزن بینوا سر جایش تکانی خورد.
چیزی ته دلش فرو ریخت اما آرامشش را حفظ کرد.
تکیهاش را به عصای چوبی داد و انگشتان لرزانش دور دستگیره مشت شدند.
– حاج خانوم من…
دانا دلنگران چرخید تا مادر و پیرزن آه پر حسرتی کشید.
از عصرِ آن روز نفرین شده، برایش حاج خانوم شد!
عصر دامادیاش…عصری که راز سر به مهر خانه فاش شد، تصادف شد و شادیشان عزا…
پسرکش تا پای مرگ رفت و وقتی برگشت، نه پدر، پدر شد و نه او مادر.
– اَ… اگه اجازه بدی برات میگم قضیه رو…
دستپاچه جلو رفت، نگاه دلگیر مادر را دید و پایش سست شد…
– قضیهای نیس پسر! همه چی عیانه، خطبهای قرائت شد و غریبهای همسفره…
پیرمرد خودش را روی صندلی جلو کشید و سرپا شد.
– شاپسرت یه عمر چوب قضاوت زد رو سر دیگری و خودش توو خلوت بدترشو کرد!
#پارت_129
دانا چرخید سمت پیرمرد و دست انداخت تا پیرزن کنار در، صدایش بغض داشت و کلامش کینه…
– هر خبطی هم که کرده باشم، هنوز انقدر عوضی نشدم که رو سر زن حاملهم هوو بیارم و سِکت…
آیدا هینی کشید و سیمین دادی…
– دا…آنا!
زنِ بیچاره چشمش نم زد، پلک فشرد، نفسی گرفت و وقتی بازشان میکرد، همان سیمین مقتدر بود.
– حقیقتِ تلخ از دروغ شیرین بهتره پسر…
پیرمرد راضی از عکسالعملِ سیمین، نگاه مشتاقش را از زن جدا کرد و خاطرجمعتر تاخت.
– رفتی پنهون از چشم بزرگترت و بیاذن پدرِ دختره، عقدش کردی که چی بشه؟
– تو! تو… چیکاآر کردی…دا…آنا!
نگاه مستأصل و پر خشم دانا از مادر تا آیدا رفت و سری برای حماقتش جنباند.
– خواستی مرد شدنتو به رخ پدرت بکشی!
پیرمرد سینهبه سینهی پسر مکث کرد و پوزخندزنان خیرهاش،
– باشه، بسمالله!
دستش را به پهلو باز کرد و انگشتان پسر کنار تن مشت شدند.
– مرد و مردونه زنت و وردار بیار خونه!
آیدا نالهی ترسخوردهای زد و تیلههای مضطربش از پدر تا پسر پرید.
نگاه بالا چشمی پیرمرد که از بالای شانهی پسر شکارش کرد،
دست بر لب نشاند و سر به زیر شد.
منتظر اخم و نصیحت پدرانه بود یا یک توبیخ کوچک اما آتش قهر پیرمرد زیادی بزرگ بود…
– خونه! کدوم خونه! تا دیروز میگفتی حقّش حلال شه، حالا میگی بیار خونه! فردا حتماً نوهم میخوای!
#پارت_130
دانا معترض شد و دخترک دلش بالا آمد اما حال خوبش به ثانیه هم نکشید…
– تا قسمت چی باشه!
پیرمرد به طعنه گفت و پسرک سر بالا کشید تلخخندی زد و دوباره چشم دوخت به پدر، عصبانی و بیحوصله،
– حرفت چیه حاجی! مَخلص کلامو بگو خودتو خلاص کن…
– مخلص کلامو میخوای پسر؟!
نگاه منتظر جمع را دید و قاضیگونه گردن صاف کرد.
– اون دختر الآن یه آژگانه، عروس این خونه… زنِ تو… وُ جای زن… پیش شوهرشه…
نگاه گوشه چشمیاش از صورت جاخوردهی پسر تا نیمرخ در فکرِ سیمین رفت و انگشتی که به سینهی دانا نشانه رفته بود، کوبید زیر پایش.
– پس میری… دست عروست و میگیری… ورش میداری میاری اینجا…
چشمی ریز کرد و حال و احوالِ یک سالِ گذشتهی پسر در سرش مرور شد.
یکسال سکوت و خودخوری، دوا و دکتر… عملهای سنگین و هذیانهای شبانه؟ یکباره با ورود دخترکِ به ظاهر آرام، تبدیل شد به شورش و بیپروایی!
و چرایش را باید میفهمید…
– همین امشبم میاری اگه نه…
چشم در چشم پسر خم شد و چنگ زد به تنها اهرم فشار… یعنی سیمین.
– بار و بندیلتو جمع میکنی و میری خونهی زنت…
بیرحمانه انگشتش را پرت کرد طرف در و سکوت شد.
– داری از خونهت بیرونم میکنی حاجی!
کلامش پر شد از تمسخر و صدای پدر اخطارگونه…
#پارت_131
– دارم بهت درس زندگی میدم پسر!
پیرمرد درسهایش هم بهای سنگینی داشت، محرومیت از خانه، خانواده، اسم، رسم، دارایی و حتّی …
– حرف آخرته دیگه حاجی!
لب وا نکرد، بیصدا خیرهاش ماند، امّا تیلههای سبزِ بیانصافش؟
طعنه میزدند، بیرحم مثل کودکی…
مثل هر باری که گُلی پیش پدر چُغلیاَش را میکرد و میشد… پسر منحوسِ سیمین، لکّهی ننگ خاندان و مایهی سرافکندگی پدر…
نگاه ناباورش به سختی از چشمان پدر کنده شد،
چرخید تا مادر، کودکانه دنبال پناه بود، لبهای بهم فشردهی مادر را دید و
تلخ خندید.
خود را جلو کشید و رخ به رخ پدر شد،
– امر امرِ شماست حاج بشیر!
چرخی میان چشمانِ شیشهای و بیحسِ پیرمرد زد و خشمگین رو گرفت.
از اتاق بیرون زد و سیمین دنبالش،
– کجا… می… ایری!
بیشترش تکرار متن بود
فکر میکردم بابای ساچلی قبل از خوندن خطبه رسیده همه چی بهم خورده😔 ولی اینطوری نبوده