رمان در مسیر سرنوشت پارت ۱۱

4.3
(28)

مادرش با ناراحتی رو مبل نشست و سرش رو پایین انداخت و هیچی نگفت…
میلاد رو کرد سمت خواهرش و گفت: فرنوش بلند شو برو برا مامان آب بیار..
فرنوش: چشم داداش…
مامانش بلند شد و گفت: نمیخواد فرنوش.. کیف منو بده بیا بریم..میلاد سر راهش وایساد و گفت: کجا مامان؟ شما که تازه اومدین..
_ دلیلی نمیببنم اینجا بمونم..من برای تو از هفت پشت غریبه هم غریبه ترم… چرخید سمت فرنوش و گفت: وایسادی اونجا که چی؟ مگه نمیگم بریم..
میلاد دستش رو گذاشت رو شونه ی مادرش و گفت: شما تاج سری فدات شم، این حرفا چیه آخه..
دستش رو پس زد و گفت: همیشه همین بودی.. همینقد عجیب غریب.. همه کار میکردی و خودت رو هم محق میدونستی… وقتی عقدش کردی به منم فکر کردی؟ آره میلاد؟ نگفتی یه مادر دارم که باید بهش بگم دارم ازدواج میکنم؟ هااا؟ من الان جواب بقیه رو چی بدم،.. چی بهشون بگم؟ بگم بچم زن گرفت.. همینقد بی سر و صدا.. با دختری که اصلا مشخص نیست کیه؟ خانوادش کیین؟…اگه الان نمیومدم خونت میخواستی تا کی قایم کنی؟
رو کرد سمت من و گفت: دختر جون، وقتی پسر من اومد خواستگاریت، نباید میگفتی خانوادت کجان؟ هاا؟ اون مادربزرگت نگفت پسر جون تو بزرگتر نداری خانواده نداری؟!! یا فقط گفتی به پسر خوشتیپ و پولدار نصیبم شده سفت بهش بچسبم…

حرفاش رو که زد میلاد رو کنار زد و همراه فرنوش از خونه زدن بیرون…

همونجور رو مبل نشسته بودم و فکر میکردم چرا میلاد بهشون نمیگه من کییم؟ مادرش همه جور توهین به من کرد و رفت…
رو کردم سمتش که با عصبانیت به طرف اتاقش میرفت‌.. من از اون عصبانی تر بودم..

_ برا چی بهشون نگفتی من کیم؟
بدون توجه به من و حرف زدنم رفت تو اتاقش در رو محکم بهم کوبید…
نه اینجور نمیشه.. مادرش رسما منو شست و رو بند پهن کرد….

بلند شدم و دنبالش رفتم.. چند تقه به در زدم وقتی صدایی نشنیدم درو باز کردم و داخل شدم.. با دیدنش که داشت پیرهنش رو در میاورد سرم رو پایین انداختم..
_ تو اون دهات کوره ای که زندگی کردی بهت نگفتن بدون اجازه وارد نشی..
اون از مادرش اینم از خودش.. بیتربیت…
_اومدم حرف بزنیم….
_ بنال
_ چرا بهشون نگفتی من کیم؟
_ به خودم مربوطه
_ولی این قضیه به منم ربط داره.. مادرتون رسما به من توهین کرد و هر چی دوست داشت گفت و رفت..
پیرهنش رو کنار انداخت حالا با بالا تنه برهنه سمتم میومد..
_ خب..
_ خب نداره.. میگم چرا حقیقت رو نگفتی و..
یه قدمیم که وایساد نتونستم ادامه ی حرفم رو بزنم…
از این فاصله حرف زدن برام سخت بود
سرش رو خم کرد و گفت: چند بار بهت بگم تو کاری که بهت مربوط نیست دخالت نکن و دهنت رو ببند…
به تموم فحش های قبلم باید یابو رو هم اضافه کنم.. گرچه حیف این حیوون خوب و زحمتکش…
ازش فاصله گرفتم و گفتم: چطور مربوط نمیشه.. مادرتون یه جوری حرف میزد انگار من یه دختر خیابونیم که به زور بهتون آویزون شدم،.. من دوست ندارم کسی به این چشم بهم نگاه کنه‌… دفعه ی دیگه شما چیزی نگین من خودم به همه میگم کییم و از کجا اومدم.. برگشتم که از اتاق بزنم بیرون ولی نرسیده به در بازوم اسیر دستش شده…
با لحن خیلی جدی تو صورتم لب زد: خوب گوشاتو باز کن ببین چی میگم، وااااای به حالت، دارم میگم واااای به حالت اگه یه روزی ببینم یا بشنوم کوچکترین حرفی یا اشاره ی به این قضیه کردی،.. برعکس بابات که کادوپیچت کرد و دودستی تقدیمم کرد، مثل یه آشغال پرتت میکنم جلوشون و همه ی اون سفته ها رو هم میذارم اجرا، تا آخر عمر خودت و مامان بابای خوش غیرتت بیفتین گوشه زندون… حالا هم گم شو از جلو چشام بیرون… دستمو گرفت و از اتاق انداختم بیرون و درو محکم بست…

گلدون رو میز رو دستم گرفتم پرت کنم سمت در، اما لحظه ی آخر پشیمون شدم.. مطمعن بودم اگه اینکار کنم آروم نمیشینه و نگام کنه…بیشعور هر چی دلش خواست بارم کرد..
بلند شدم و سمت اتاقم حرکت کردم… سجاده و قرآنی که مامان بهم داده بود گوشه ی اتاق بود سمتشون رفتم… سجاده رو گرفتم دستم و بوش کردم،..بوی عطر محمدی میداد.. مامان همیشه عاشق این بو بود… آخ مامان خوبم.. قطرهای اشکم پشت سر هم پایین میومدن و رو سجاده میریختن…
اینقد دلم پر بود. دوست داشتم از ته دلم داد بزنم…سجاده رو با دو دوستم گرفتم رو صورتم و خم شدم رو زمین… مامانم.. مامان خوبم.. خداااا دلم براشون تنگ شده،.. دلم میخوادشون… چرا روز آخری که میومدم به اندازه ی تمام این لحظه ها بوسشون نکردم…چطور دلش اومد به پدر مادرم بگه بی غیرت… نامرد نامرد..

نمیدونم چقد دراز بودم رو زمین و سجاده رو بغل گرفته بودم.. ولی کمرم دیگه خشک شده بود.. دستمو به زمین گرفتم و بلند شدم…. قرار بود امروز بهش بگم گوشیمو بده زنگ بزنم مامان بابام،.. ولی حالا با این اتفاقا نمیدونم چطوری بهش بگم…

حس دلتنگیم خیلی بیش تر از حس ترسم از میلاد بود…
پشت در اتاقش واییسادم و خواستم در بزنم ولی با فکر اینکه اگه خواب باشه و من بیدارش کنم بازم مثل چی پاچم رو میگیره پشیمون شدم و برگشتم.. تصمیم گرفتم برم تو آشپزخونه و براش یه چایی درست کنم تا وقتی بیدار شد براش ببرم و حرفمو بزنم..
با صدای باز شدن در اتاقش،.بلند شدم و منتظر موندم ببینم میاد تو آشپزخونه یا نه؟..از رو کانتر نگاه کردم نشسته بود رو مبل و لپ تابش هم رو پاش بود…
چای براش ریختم و از کیک های تو یخچال هم چند تا گذاشتم و براش بردم…
سینی رو گذاشتم رو میز و رو مبل روبه روش نشستم.. بدون بالا آوردن سرش اول یه نگاه به سینی بعدم یه نگاه به خودم کرد و دوباره مشغول کارش شد….

نفس عمیقی کشیدم و گفتم یه کم صمیمیت که ازم چیزی کم نمیکنه: میشه یه چند لحظه باهات صحبت کنم؟

همونطور سرش پایین بود و گفت: بگو

نمیدونستم حرفم رو از کجا شروع کنم که تاثیرش بیشتر باشه…
_ من یه.. یه چیزی رو میخوام بگم،..
سرش رو بالا آورد و نگام کرد..
_ میخواستم یه چند دقیقه گوشیم رو بدی تا زنگ ب…
_ نه
با نه محکمی که گفت لبهام فسار دادم تا چیز نامربوطی بهش نگم..
_ ولی آخه من یه هفته است اومدم هیچ خبری ازشون ندارم..
لپ تابش رو از رو پاش گداشت کنار، به سینی چای نگاه کرد و پوزخند زد و گفت: این چایی واسه اینکه اجازه بدم به مادرت زنگ بزنی؟!هووووم؟
دستش رو به ریشش کشید و ادامه داد: فکر نمیکنی این رشوه خیلی کم باشه…

_ یعنی چی؟
تو چشمام خیره شد و گفت: یعنی اینکه میخوای اجازه بدم زنگ بزنی باید بیشتر خرج کنی..
با سر در گمی لب زدم: باید چیکار کنم خب؟
از سر تا پا نگاهی بهم کرد و گفت: بلند شو همه ی لباسهات رو در بیار و برام برقص…
منگ شده فقط بهش نگاه کردم..،برقصم! اونم بدون لباس!
دهنم رو باز کردم بهش بتوپم که گفت: اگه فقط اینکار کنی بهت اجازه میدم زنگ بزنی در غیر این صورت دیگه هیچوقت هیچ حرفی در این مورد نمیزنی،.. از همین الان به مدت ده دقیقه وقت داری لخت شی.. به ساعتش اشاره کرد که یعنی وقتت شروع شده…

اگه میگفتن چند تا ازبیشرف ترین مرد های کره ی خاکی رو بگو اسم میلاد نیکزاد رو با اختلاف خیلی زیادی از یزید و شمر در اولویت قرار میدادم،…

چقد یه آدم میتونه وقتی دست یکی زیر دندونش باشه با تمام وجودش گازش بگیره….

بلند شدم و تو چشماش خیره شده لب زدم: بذار یه واقعیتی رو بهت بگم اقای میلاد نیکزاد ۳۴ ساله از تهران…. روزی که به عقدت درومدم فکر کردم همون شب اول از دنیای دخترونگیم خارج میشم… ابایی هم نداشتم از اینکار چون برخلاف تو که زندگی من شده برات یه سرگرمی معتقد بودم تو اون محضر وقتی خطبه خونده شد بینمون یعنی من شدم زنت و از هر کسی بهم محرمتری، اسمم رفت تو شناسنامت شدم ناموست، حالا هر چقدر هم که زوری و اجباری بوده باشه.. ولی الان میبینم برخلاف اینکه سن و سالی هم داری ولی مثل بچه ها داری رفتار میکنی
و دنبال بهونه ای واسه اذیت کردن من….

حرفام رو بهش زدم و چرخیدم برم که صداش میخکوبم کرد: این قد تو کف منی آره،.. بیا باز کن شاید دلم به حالت سوخت و آتیشتو خاموش کردم..

با این حرفش دود از کله م بلند شد،.. بیشعور بی تربیت،.. انگار با دیوار حرف زدم…
دیگه نموندم که حرفای مزخرفش رو بشنوم..

وسایل سالاد رو از یخچال دراوردم و رو صندلی نشستم..از صبح زیر شکمم بدجور درد میکرد و میخواستم پریود بشم…. پریودهای من هم که اینقدر زجر اورن که میمیرم و زنده میشم، با بدبختی و هزار خم و راست شدن ناهار درست کرده بودم…

با حس خیسی لباس زیرم فورا بلند شدم و سمت وسایلم رفتم ولی هر چی گشتم پد بهداشتی ندیدم،.. وااای خدااا حالا چیکار کنم،.. وقتی پریود میشدم خونریزیم به حدی زیاد بود که دو بسته هم تو اون چند روز استفاده میکردم، حالا الان یه دونه هم ندارم چه خاکی بریزم تو سرم،.. بلند شدم و رفتم دستشویی و ده تا دستمال گذاشتم تو لباس زیرم، اگر چه میدونم فایده نداشت ولی دیگه بهتر از هیچی بود…
یه مسکن خوردم و سالاد و نیمه کاره ول کردم و رفتم اتاقم دراز کشیدم چون یه لحظه هم نمیتونستم رو پا بمونم،… درد کم کم همه ی جونمو میگرفت،.. فاطمه همیشه میگفت لیلا هر ماه درد یه زایمان طبیعی رو میکشه… آخ مامان… اگه الان پیشم بودی یه دردی ازم دوا میکردی….. تو خودم پیچ میخوردم و هیچ فایده ای نداشت حالت تهوع و سرگیجه ولم نمیکرد….. صدای میلاد رو میشنیدم که صدام میزد ولی جونی برام نمونده بود که جوابش رو بدم،.. تو چهار چوب در قرار گرفت و غرید: مگه کری سه ساعته دارم صدات میزنم.هاا؟
توانایی جواب دادن بهش رو نداشتم فقط پتو رو محکمتر دور خودم گرفتم،..جلوتر اومد و گفت: بلند شو ببینم این مسخره بازیا چیه؟
درد زیر دلم و کمرم و نبودن مامان که همیشه اینجور موقع ها به دادم میرسید باعث شد شروع کنم به گریه کردن…

با اخمهای درهمش نگام کرد و لب زد: چته میگم؟ هاا؟..
خم شد پتو رو بزنه کنار که محکم گرفتمش و گفتم: درد دارم ولم کن… با هجوم همه ی محتویات معدم به سمت گلوم فورا بلند شدم و به طرف دستشویی رفتم و هر چی بود و نبود رو بالا اوردم،… به صورت بی روحم تو آینه نگاه کردم و یه مشت آب ریختم به صورتم بلکه یکم بهتر شم…

از میلاد خبری نبود تو اتاق،.. بهتر…میخواستم دراز بکشم ولی اینجوری بدون پد امکان نبود مطمعن بودم تا یه ساعت دیگه همه ی لباسام رو کثیف میکنم..

تو آشپزخونه پشت میز نشسته بود و زل زده بود به کاسه ی سالاد..

با ورودم سرش اورد بالا و بهم نگاه کرد..

روم نمیشد بهش بگم چی میخوام ولی اینجوری هم نمیشد بدون پد بمونم..پایین نگاه کردم و گفتم: من یه چیزی میخوام، یعنی باید برم یه چیزی بگیرم..
_ چی؟
اووف خیر سرش یه زن هم طلاق داده و هیچی نفهمیده تا الان….
_ یه چیز شخصیه، خودم باید بگیرم..
_ نگفتم من میخوام بگیرم.. گفتم چی میخوای؟
نه اینجوری نمیشد یعنی تا نمیفهمید ول نمیکرد.نفسی گرفتم و لب زدم: پد بهداشتی میخوام..
تکیه دادبه صندلی و گفت: آهااا، پس زاییدی آره؟
ایییش نمیدونم کدوم خری گفت پسرای بی ادب جذابترن ولی هر کی بود خودش از همه بیشعورتر بود…
هیچی نگفتم که لب زد: خودم بعدا میگیرم…
بعدا نمیشد در واقع همین الانم خیلی دیر شده بود….
با خجالت لب زدم: الان میخوام..
بلند شد و سمتم اومد و گفت: اینقد اوضات خرابه..
حالم خوب نبود و نمیتونستم خیلی رو پا وایسم..
_ میرم و زود برمیگردم..
_ مگه جایی رو بلدی؟
_ نه ولی پیدا میکنم..
انگار که سرگرمی جدید پیدا کرده باشه بازوم رو گرفت و کشید سمت خودش و گفت: تو که الان خیلی درد داری؟ چطوری میتونی راه بری؟
یه قدم عقب رفتم ولی بازومو ول نکرد و ادامه داد: میدونستی تا وقتی دختری اینجوری درد داری.. با سرش به پایین تنم اشاره کرد و با لحن بدی گفت: اگه التماسم کنی میتونم واست فداکاری کنم و از این درد راحتت کنم….
بازومو به شدت از دستش کشیدم و برگشتم سمت اتاقم..
خجالت هم میکشه، مرتیکه هیز، خوبه خودش میگم لخت هم بشی تحریک نمیشم حالا دم به دیقه خودشو بهم میچسبونه و حرف مفت میزنه….
ربع ساعتی بود که رفته بود بیرون، تو اتاق منتظرش بودم ببینم برام پد میاره یا نه،… با باز شدن اتاق یه چیزی محکم سمتم پرت شد…
_ بگیر و بذار رو زخمت قبل از اینکه خونمو به گند بکشی..

اولین بار بود بعد از اینهمه روز از دیدن چیزی خوشحال میشدم… اوووف راحت شدم خدایا شکرت….

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.3 / 5. شمارش آرا 28

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

سایر پارت های این رمان
رمان های pdf کامل
رمان کامل

دانلود رمان کنعان

خلاصه : داستان دختری 24 ساله که طراح کاشی است و با پدر خوانده اش تنها زندگی می کند و در پی کار سرانجام…
رمان کامل

دانلود رمان فودوشین

  خلاصه: آرامش بدلیل اینکه در کودکی مورد آزار و تعرض برادرش قرار گرفته در خانه‌ای مستقل، دور از خانواده با خواهرش زندگی می‌کند.…
رمان کامل

دانلود رمان بومرنگ

خلاصه: سبا بعد از فوت پدر و مادرش هم‌خانه خانواده برادرش می‌شود اما چند سال بعد، به دنبال راه چاره‌ای برای مشکلات زندگی‌اش؛ تصمیم…

آخرین دیدگاه‌ها

اشتراک در
اطلاع از
2 نظرات
قدیمی‌ترین
تازه‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
atena
2 سال قبل

این رمان واقعا واقعی هس؟
اگ واقعی باشه طفلکی دخترک چیا کشیده:(
دست گلت درد نکنه همتا جون

دسته‌ها

2
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x