نسبت به ظهر حالم خیلی بهتر شده بود… خیلی فکر کردم تصمیم گرفتم به گفته ی مامان عمل کنم و سعی خودم رو برا بهتر شدن زندگیم کنم…وقتی ظهر اونقد حالم بد بود و رفت برام پد خرید یعنی اینکه اینقد هم سنگدل نیست و میشه به اندازه ی سر سوزنی روش حساب کرد…
با بلند شدن صدای آیفون دست از فکر کردن کشیدم و از اتاق اومدم بیرون… میلاد دم در وایساده بود و با چند نفر سلام علیک میکرد.. جلوتر رفتم و قبل از اینکه دیدی بهم داشته باشن وارد آشپزخونه شدم.. کنجکاو بودم ببینم کین!!…
پشت میز نشستم ببینم میلاد میخواد چیکار کنه صدام میزنه یا نه؟..
با ورودش به اشپزخونه بلند شدم و گفتم: مهمون داری؟
همونطور که طرف یخچال میرفت گفت: کور که نیستی!..
اییییششش منو بگو گفتم براش مهمونداری کنم..
_ خانوادتن؟
بطری آب و سر کشید و بعد از اینکه آب خورد سرش رو به معنی اره تکون داد …
بطری رو گذاشت رو میز و گفت: چند تا قهوه درست کن بیار..
وااای من هیچوقت قهوه هام خوب نبود… آخ یادش بخیر سمانه همیشه بهترین قهوه ها رو درست میکرد…
میخواست از آشپزخونه بزنه بیرون که گفتم: بلد نیستم.. با گیجی نگام کرد که زود گفتم: یعنی نه که بلد نباشم… قهوه هام خوب در نمیان…
یه لبخند ژکوند هم تحویلش دادم که یعنی با هم دوست باشیم…
چرخید سمتم و یه تای ابروش رو بالا برد و دندوناش رو رو هم فشرد و گفت: خااک تو سرت کنن که به درد هیچ کاری نمیخوری…چای بذار.. میوه و شیرینی هم بیار…
یه استرس عجیبی داشتم،.. با رفتار دیروزی که مادرش داشت قطعا انتظار رفتار مصالمت آمیز رو از خانواده ش نداشتم…
چای رو درست کردم، میوه شیرینی هم گذاشتم تو سینی که براشون ببرم… زیر لب چند تا صلوات فرستادم سینی رو برداشتم و وارد سالن شدم… با نزدیک شدنم همه ی سرها سمتم چرخیدن.. حس خیلی بدی بود اینکه کانون توجه باشی اونم از نوع بدش…
آب دهنم و قورت دادم و آروم سلام کردم سینی رو رو میز گذاشتم و کنار میلاد رو مبل دو نفره نشستم….
روبه روم یه مرد حدود شصت ساله ولی خوش پوش با ریش و سبیل جوگندمی بود، بغل دستش فرنوش بود و سمت راستم رو مبل تک نفره هم یه پسر جوونی نشسته بود….
جواب سلامم رو همشون دادن… خدا رو شکر..
میلاد دست شو دور کمرم انداخت و اشاره کزد به مرد مسن و گفت: لیلا جان ایشون حاج آقا شریفی، جای پدر بنده هستن برا من خیلی زحمت کشیدن،پدر فرنوش و…. اشاره کرد به اون پسره و ادامه داد: و میثاق برادر و خواهر بنده..
آهااان،.. پس ایشون به قول خودمونی شوهر ننشه…
به همشون نگاه کردم و گقتم: خوشبختم..
پسره که حالا فهمیدم میثاق اسمشه خم و شد و یه سیب برداشت و با حرص گفت: مبارک باشه داداش،.. چطور اینقد بیخبر.. پیش خودت فکرنکردی یه داداش هم داری که منتظر عروسی خان داداششه و میخواد قر بده و..
حرفش با صدای حاج آقا که اسمش رو محکم گفت ناتموم موند…
_ میثاق!..
میثاق سیبش رو پرت کرد تو پیش دستی و گفت : جونم شریفی جان.،. سرش رو تکون داد و ادامه داد: ساکت شم،. چشم ساکت میشم…
فرنوش بهش نگاه کرد و گفت: خوبه اینطور بهتره…
حاج شریفی رو کرد سمت میلاد و گفت: چرا هر چی زنگ میزنم جواب نمیدی؟
_ سرم شلوغ بود حاج آقا…
میثاق که حالا فهمیدم برعکس داداشش که اینقد خشکه، یکم طبع طنز داره گفت: اره دیگه تازه دادماد و سرش شلوغه..
بدون توجه به چشم غره میلاد ادامه داد: میگم این چند روز چرا درست و حسابی نمیاد شرکت،..نگو آقا سرش جاهای خوب خوب گرمه…
اووف خدا.. این که از داداشش بی ادب تره….
میلاد رو کرد سمتش و با حرص لب زد: زهرمار مرتیکه.. منکه هر روز شرکتم چرا چرند میگی…
میثاق ابروهاش رو برد بالا و چشمکی حواله ی صورتش کرد و گفت: حاااالا..
_ وقتی مادرت گفت اولش باور نکردم و گفتم از تو بعیده ولی وقتی فکر کردم گفتم: خدا رو شکر میلاد خودش هم عاقله هم بالغ.. حتما نیازی ندیده به ما چیزی بگه..
میلاد سرش رو پایین انداخت و گفت: اینجوری نگین حاج آقا… باور کنین همه چی یهویی شد.. اتفاقی هم که برا بابام افتاد دیگه نخواستم مراسمی چیزی بگیرم…
حاج شریفی در حال که با ناراحتی سرس رو تکون مبداد گفت: روحش شاد…پدرت مرد خوبی بود.. ان شا الله اون دنیا جاش حتما خوبه.. دنیا دیگه همینه پسرم.. یکی میاد یکی میره… الانم ما به تصمیمت هر چقدر هم غیر منتظره بود ولی احترام میذاریم.. مادرت الان عصبیه که البته به عنوان یه مادر هم کاملا حق داره…
با یه ببخشید بلند شدم براشون چایی بیارم..
داشتم چایی میرختم که فرنوش اومد تو آشپزخونه، پشت میز نشست…
_ چجوری با داداشم آشنا شدی؟
سعی کردم لبخند بزنم… رو کردم سمتش یه چایی پیشش گذاشتم و گفتم: برم چایی بذارم.. زود برمیگردم….
سینی رو رو میز گذاشتم و به میلاد گفتم: میلاد جان من تو آشپزخونه م، کاری داشتی صدام بزن..
نموندم تا جوابی بشنوم و برگشتم پیش فرنوش..، بر عکس المیرا که همون نگاه اول فهمیدم نمیتونه خواهرشوهر خوبی باشه،ولی با فرنوش حس بهتری داشتم…دختر قد بلند زیبایی بود.. ظرافت خاصی داشت..
رو به روش نشستم و یه چای برا خودم ریختم…و با لحن خیلی دوستانه ای بهش گفتم: اگه چیز دیگه ای میخوای تا برات بیارم..
لیوان چایشو گذاشت رو میز و گفت: نه بشین،.. میخوام باهات حرف بزنم..
_ بگو عزیزم..
_ نگفتی چطور با هم آشنا شدین..
طبق گفته ی میلاد باید بهش میگفتم من از آشناهای فرهاد دوستشم، اتفاقی منو میبینه و خیر سرش یه دل نه صد دل عاشقم میشه،… اووف عجب داستان مزخرفی…
همینو با یکم اغراق بهش میگم و نمیدونم چقدشو باور کرده … ولی انگاری همه ی خانوادش بدجوری ازش حساب میبرن که فکر نمیکنن گل پسرشون بهشون دروغ بگه..
همونطور که فکر میکردم گفت: ما میلاد رو خیلی دوست داریم… خوشبختیش آرزومونه.. تو زندگیش خیلی سخته کشیده،. ازدواجش برا هممون یه شوک بود،…
یه لبخندی که بیشتر شبیه پوزخند بود میزنه و ادامه میده: به قول مامان نمیدونم چجوری راضی شدی بدون اینکه حتی یک نفر از خانوادش رو ببینی باهاش ازدواج کنی، ولی خب….
ادامه ی حرفش رو قورت داد..
_راستی تو چند سالته؟
نمیدونم چرا دوست نداشتم بهش بگم ۱۸ سالمه.. برا همین گفتم: ۲۳ سالمه..
_ آهاا،. مامان از میلاد خیلی ناراحته.. فک نکنم حالاحال دلش باهاش صاف شه… من اینجور ناراحتی ها رو نمیتونم تحمل کنم، ازت میخوام فردا امشب با میلاد بیاین خونمون..یعنی یه جوری پا گشاتون کنم...
نمیدونم رو حساب دلتنگی یا هر چیز دیگه ای بود ولی حضورش منو یاد سمانه انداخت و چشمای پر اشکم باعث تعجش شد…
با تعجب بهم نگاه کرد و گفت: جی شده؟ حرفی زدم که ناراحتت کردم؟
دستم رو دستش گذاشتم و گفتم: نه عزیزم، فقط یاد یه کسی افتادم که خیلی برام عزیزه…
_ یعنی فوت کرده؟
_ نه.. فقط راهش خیلی دور شده…
به یه آها اکتفا کرد و چیز دیگه ای نگفت…
با ورود میلاد، دستپاچه سعی کردم اشکامو پاک کنم ولی دیر شده بود… چون نگاه خشمگینش رو کاملا حس میکردم…
نمیدونستم چه بهونه ای برا این گریه بیارم براش، چون قطعا فکر میکرده من حرفی به خواهرش زدم و میخواستم ترحمش رو جلب کنم…
هر چقدر اصرار کردیم برا شام نموندن….
با رفتنشون سعی کردم فورا از میلاد فاصله بگیرم و برم اتاقم.. چند قدم فاصله گرفتم که با عصبانیت گفت: وایسا ببینم…
چرخیدم سمتش که چند قدم فاصله رو با چند گام بزرگ طی کرد و تا به خودم بیام سیلی محکمش باعث شد پخش زمین شم..
بالای سرم وایساد و با کشیدن موهام سرم رو بالا گرفت و تو صورتم غرید: حالا دیگه میشینی زر مفت میزنی آره… بهت گفته بودم بخوای کوچکترین حرفی بزنی بد میبینی گفتم یا نگفتم؟ هااا؟…
همزمان با دادی که زد موهام رو محکمتر کشید و من آخی از درد گفتم..
دستمو گذاشتم رو دستش تا از دردی که تا مغز سرم هم میرفت کم کنم.. ولی زور اون کجا و زور من کجا..
اشکام تموم دیدم رو گرفته و بودن و تار میدیدمش.
با گریه بهش نگاه کردم گقتم:
_ آیییییی ولم کن بخدا به جون مامانم من چیزی بهش نگفتم…
_ آره جون خودت کثافت مارمولک.. چی خیال کردی هااا؟ آدمت میکنم احمق..
موهام رو با شدت ول کرد که سرم محکم به دیوار خورد.. نشست جلوم و محکم چونم رو گرفت و کلمات رو تو صورتم تف کرد: اینبار رو بهت رحم میکنم آشغال.. بخوای از این به بعد جز حرفایی که خودم بهت میگم زر مفت بزنی و جلوشون آبغوره بگیری.. بلایی سرت میارم که روزی هزار دفعه بگی گوه خوردم…
با ول کردن چونم و بلند شدنش بی جون رو زمین دراز کشیدم…
نمیدونم چند ساعتی رو زمین دراز بودم، چند ساعت از رفتنش از خونه میگذشت فقط میدونم تمام بدنم خشک شده بود….
به سختی بلند شدم و خودمو به آشپزخونه رسوندم که یه چیزی واسه شام بپزم تا نیاد دوباره مثل سگ پاچمو بگیره…
تصمیم گرفتم ماکارانی درست کنم..
نمیدونم این همه اشک از کجا میاد که هر چی میریزه تموم نمیشه..
گریه هام تبدیل شده بودن به هق هق..دست خودم نبود هر کاری میکردم بند نمیومد…وقتی به این فکر میکردم که تموم مدتی که پیش خانواده م بودم از گل کمتر بهم نگفتن.. حالا تو این مدت کم چپ و راست از این آقای مثلا شوهر کتک میخوردم دلم میخواست سرمو بزارم رو زمین بمیرم..
کارم که تو آشپزخونه تموم شد، اومدم تو سالن رو به روی تلویزیون نشستم و شبکه ها رو برا پیدا کردن کانال خوزستان بالا پایین میکردم…
با صدای باز شدن در و اومدن میلاد، تموم سعیم رو کردم تا فاصله م رو باهاش حفظ کنم.. لباسهاش رو عوض کرد و سمت آشپزخونه رفت و گفت: بلند شو شام آماده کن.. زود باش…
وقتی اینجوری میگفت بیشتر دلم میسوخت برا خودم که هیچ جوابی براش نداشتم،.. که اگه دست و بالم باز بود الان به جای شام زبونشو از حلقومش در میاوردم که دیگه نتونه اینجور زر مفت بزنه….
سالاد و ترشی و همه ی مخلفات رو میز چیدم و بشقاب پر از ماکارانی هم جلوش گذاشتم و خواستم بیام بیرون که صداش میخکوبم کرد: چرا نگفتی که نامزد داشتی؟..
بعد از چند ثانیه با دلهره برگشتم سمتش و گفتم: نا.. نامزد!
سرش رو کج کرد و گفت: آره نامزد.. امین خان.. پسر خاله ی گرامیتون..
خداایا اون از کجا چنین چیزی رو فهمیده.. ولی آخه نامزد کجا بود؟
_ نامزد نبودیم ما..
لیوان تو دستش رو فشرد و گفت: عجب…. پس نامزد نبودین..
_ نه نبودیم.. در… در حد خواستگاری بود فقط..
پوزخندی که زد یعنی اینکه باور نکرده و قرار هم نیست باور کنه و اینم یه بهانه ی جدید برا اذیت کردن من بدبخت..
بلند شد و سمتم اومد و گفت: پس اینهمه سرخ و سفید شدنا همش فیلمه.. آره؟…
گنگ بهش خیره شده بودم که گفت: تا کجا با نامزد عزیزتون پیش رفتین؟…. مالشی؟ خوردنی؟ یا دیگه تا تهش… کردنی؟ هووووم؟
خدااایا این چرا اینقد بیتربیت بیشعوره..
لعنت بهم این لرزیدن برا چیه؟
دستش رو از سرم رد کرد و به دیوار تکیه داد و با بیرحمی تمام گفت: پس دست خورده بودی آره؟…