رمان در مسیر سرنوشت پارت ۱۳

4
(31)

حرفش اونقد برام سنگین بود که کنترلم رو از دست دادم و دستمو بردم بالا بزنم تو گوشش که نیتمو فهمید و دستمو تو هوا گرفت و پیچوند و با حرص لب زد: حالا دیگه کارت به جایی رسیده که بخوای منو بزنی، آره؟
سرم با دست دیگش به میز فشار داد و گفت: باید داداش کثافتتو مینداختم بالا دار که پسمونده ی اینو اونو نیارم تو خونم و به همه بگم زنمه….
دردی که تو دستم پیچیده بود غیر قابل تحمل بود..

با درد نالیدم: تو رو جون مادرت ولم کن.. دستمو شکوندی…آییییی خداااا ولممم کن….

درد حرفاش قلبمو تکه تکه میکرد..

_چقد خراب بودی که خانواده ت حاضر شدن اینطور ولت کنن ها‌؟؟..

حرفاش و که زد با تموم زورش پرتم کرد رو زمین،.. سرم محکم به میز برخورد کرد و جاری شدن خون رو رو پیشونیم حس کردم…
لگدی به پهلوم زد و از آشپزخونه زد بیرون..

من نمیتونم این عوضی و تحمل کنم… با تموم دردی که داشتم بلند شدم،.. شخصیتم و غرورم له شده بود.. سمت اتاقش میرفت که داد زدم: اگه من خرابم،.. توام بیشرف و بی غیرتی که خون پدرت رو به هوست عوض کردی…

با تموم شدن حرفم عین تیری که از تو کمان پرتاب شه،. سمتم دوید.. با جیغی دویدم سمت اتاقم اما قبل بسته شدنش رسید بهم، درو با پا جوری به دیوار کوبید که گچ های اطراف در فرو ریختن…

بلافاصله بعد از حرفی که زدم پشیمون شدم ولی دیگه واسه هر غلط کردنی دیر شده بود…

با عصبانیت سمتم اومد.. ازترس سکسکه گرفتم گوشه ی اتاق نشستم و پتو رو کشیدم رو خودم…
پتو رو با ضرب از روم کشید و دستمو گرفت و بلند کرد و غرید: یه هوسی نشونت بدم که تا ابدالعمر یادت نره…‌
رو تشک پرتم کرد.. در یه لحظه حس کردم تمام لباس زیرم و شلوارم خیس خیس شد …. روم خیمه زد و دستام با یه دستش گرفت و با دست دیگش بدون هیچ ملایمتی شلوارمو کشید پایین،..تو اون لحظه بیشتر از حس ترس حس خجالت بهم دست داد که تموم لباس زیرم تا رونم خون بود….
با دیدن بدن خونیم صورتشو به حالت چندش جمع کرد و عصبانیتش بیشتر شد که نتونست کاری کنه…
خودش رو بالا کشید و با دستش چونم رو محکم فشار داد و گفت: بیشرف تویی و اون خانواده ی بی غیرتتن.. من اگه اون داداش آشغالتو بخشیدم بخاطر این بود که دلم به حالتون سوخت بدبخت.. دلم به حال اون مادرت که افتاد به پام و کفشمو بوسید سوخت..وگرنه تو عوضی و خرابو چه به من..
سرمو محکم به بالشت فشار دادو غرید: فهمیدی یا نه؟
سکوت که کردم فشار دستشو بیشتر کرد… برا خلاصی از دستش سرمو تکون دادم که ولم کرد و از روم بلند شد و گفت: لیاقت اینکه بدنم به بدنت بخوره هم نداری احمق نجس….

بیشتر از همه جای بدنم قلبم درد میکرد..

من برا خودم شخصیت قائل بودم، من خواهر کسی بودم که هر وقت میدیدم تا محکم بغلم نمیکرد نمیذاشت تکون بخورم.. دختر کسی بودم که حتی یک بار دست روم بلند نکرد و با هر بار بابا گفتنم جز جانم بهم نمیگفت.. من برا خودم دوست و رفیق و همدم و خواهر و دختر آدمایی بودم که بی نهایت براشون عزیز بودم…

اما الان چی…
کنار کسی زندگی میکنم که نه تنها دوستم نداشت بلکه با تمام وجودش ازم متنفر بود و ذره ای ارزش برام قائل نبود

این نهایت بدبختیه…. نهایت بیچارگی… نهایت درموندگی…

با هر جون کندنی بود لباسام رو عوض کردم.. تشکم کثیف شده بود.. پتو بالشت رو برداشتم رو همون موکت دراز کشیدم.. تا دمدمه های صبح بیدار بودم و از فکر و خیال خوابم نبرد..

صبح با حس تکون خوردن چشمای دردناکمو باز کردم.. خود بی معرفتش بود که با پاش کتفم رو تکون میداد…
_ بلند شو ببینم، خبر مرگت چقد میخوابی مگه…
با چشمای بی روحم اول به پاش نگاه کردم و بعد به صورتش..پاش و برداست و سمت در رفت و گفت: اول برو حموم بعدشم برام صبحونه درست کن .. زود باش…

انگار یه تریلی با بارش از روم رد شده بود… سرم شکسته بود.. مچ دستم کبود و ورم کرده بود… بدتر از همه خونریزیم بود که قطع نمیشد…
با هر بدبختی بود خودمو به حموم رسوندم… تو آینه یه نگاهی به خودم انداختم…. پیشونیم خونی بود.. زیر چشمام گود شده و بود… دماغم از فرط گریه قرمز و ورم بود… رد انگشت هاش رو گونم مشخص بود.. به معنی واقعی کلمه داغون بودم…

وارد آشپزخونه شدم پشت میز نشسته بود … ماکارانی دیشب همونجور گذاشته بود….

وسایل صبحونه رو آماده کردم و گذاشتم رو میز… بدون هیچ حرفی زدم بیرون وارد اتاقم شدم..
دلم نمیخواست تا سالیان سال چشمم بهش بیفته…

صدای رعد و برق میومد.. بارون به شدت میبارید.. با تموم درد جسم و روحم بلند شدم تا سمت تراس برم… بازم قفل بود… الان به تنها چیزی که احتیاج داشتم لمس قطره های بارون بود.. گرچه دوست نداشتم حتی یه کلمه هم باهاش حرف بزنم ولی نمیخواستم به دلم بدهکار باشم…

سمتش رفتم و گفتم:
_ میشه تراس باز کنی؟

سرش با مکث بلند کرد و به چشام زل زد و گفت: نه…

اشتباه کردم که فکر میکردم پشیمونه…

دلم بیشتر از اون، از خودم میگیره..

سمت اتاقم میرم که میگه: امشب میریم خونه مامانم..

میگه و با برداشتن کیف و سوییچش میزنه بیرون…

سمت تراس برمیگردم.. و قطرات بارون که با شدت میبارن رو میبینم… خدا کنه امشب هم بارون بیاد…

*
از صبح هر چی لباس داشتم همه رو امتحان کردم.. هیچکدوم به دلم نبود.. نمیدونم چرا دوست داشتم خوب بنظر برسم…

بالاخره تصمیم گرفتم یه مانتو جلوباز زرشکی با شلوار جین مشکی و یه شال مشکی با خطهای باریک زرشکی بپوشم،..

ساعت نزدیکای هشت شب بود که با عجله وارد خونه شد و چند دقیقه بعد لباس پوشیده از اتاقش اومد بیرون..

با دیدنم ابروهاشو بالا داد..‌جلوتر اومد و گفت: اینا چیه مالیدی به صورتت؟!

منظورش به رژی بود که به لبام زده بودم..‌
ولی اوتقدی هم تابلو نبود که بخواد گیر بده…

چیزی نگفتم و ساکت بهش نگاه کردم… جلوتر اومد و دستمالی از رو کانتر برداشت و محکم کشید رو لبامَ…
_ حتما باید یه دور سر و ته ت کنم حرف گوش کنی..

بازم هیچی نگفتم و فقط بهش نگاه کردم..

بعد از تقریبا ده روز دارم هوای بیرون رو حس میکنم…. نم نم بارون میاد و من تو دلم بارها خدا رو شکر کردم که آرزوی امروزمو براورده کرد… دستمامو از پنجره بیرون بردم و قطره های بارون رو با تمام وجودم حس کردم…

جلوی یه در بزرگ ویلایی ماشین نگه داشت… چند تا بوق پشت سر هم زد که در باز شد… وارد یه حیاط بزرگ پر از درخت شد…

دستشو گذاشت رو فرمون چرخید طرفم و آروم ولی جدی لب زد: جز حرفایی که خودم بهت گفتم چیز دیگه ای بخوای بگی من میدونم و تو.‌.. بخوای اینجا بغض کنی و گریه کنی و ننه من غریبم بازی در بیاری وقتی برسی خونه کاری میکنم تا صبح زار بزنی… کلا ترجیح میدم همه فکر کنن لالی تا اینکه بخوای زر الکی بزنی….

بعد از حرف زدنش که سراسر تهدید بود از ماشین پیاده شد..

استرسی که داشتم باعث لرزش دستام شده بود..

جلوتر از من حرکت میکرد و این نهایت بیشعوریش بود وقتی میدید من از استرس اینکه اولین بار بود میومدم خونشون و نمیدونستم قراره چه جوری ازم پذیرایی بشه رو به موت بودم..‌.

_ میلاد؟!‌!
اولین بار بود با اسم کوچیک صداش میزدم…

وایساد و با چند ثانیه مکث چرخید سمتم‌‌.. با چند قدم بهش رسیدم و با حس معذب بودن گفتم: صبر کن با هم بریم…

هم قدم با هم وارد شدیم… سالن خیلی بزرگی جلو روم بود که چند دست مبل داخلش گذاشته بود.‌. وسایل قدیمی و سنتی و قطعا عتیقه اولین چیزی بود که نظرم رو جلب کرد…

با پایین اومدن فرنوش از پله ها نگاه از بقیه ی دکوراسیون خونه گرفتم و چشم دوختم به قدمهاش که به سمتمون میومد.‌‌.
خودش و انداخت بغل خان داداشش و اونم حسابی تو بغلش چلوندش و سرش و بوسید… از بغل میلاد که اومد بیرون با دراز کردن دستش انگار که فقط میخواست برا رفع تکلیف باهام دست بده چون نوک انگشتاش فقط گیر کردن به انگشتام و زود دستش و کشید….
رفتار فرنوش که روش حساب کرده بودم استرس بیشتری برا رو در رویی با بقیه بهم وارد کرد و باعث شد خودم رو به میلاد نزدیکتر کردم…

میلاد سمت مبل های رو به روی تلویزیون رفت و خودشو پرت کرد رو مبل دو نفره.. و منم عین جوجه پشت سرش رفتم و پیشش نشستم…

_ فرنوش حاج آقا و مامان کجان؟؟

_ مامان اتاقشه الان میاد… حاج بابا و میثاق هم تو راهن الان میرسن… من برم مامان و صدا بزنم.. نمیدونه رسیدین…

_ میخوای بیا بشین روش..

نگاه گنگم رو بهش دادم که به فاصله ی بینمون اشاره کرد..

بیشرف….

ازش یکم فاصله گرفتم.. واقعیتش این بود که اینجا تنها آشنام میلاد بود و ترجیح میدادم بهش نزدیکتر باشم‌..

چند دقیقه بعد.‌.. مادرش همراه فرنوش از پله ها اومدن پایین.. میلاد به احترام مادرش بلند شد و سمتش رفت و بوسیدش… من هم بلند شدم و طرفش رفتم…
_ سلام

جواب سلامم رو فقط با تکون دادن سرش داد…

همون لحظه صدای داخل اومدن ماشین اومد.‌..

فرنوش: حاج بابا اینا هم اومدن.‌‌.‌

میلاد برا دیدنشون سمت حیاط رفت..

با رفتن میلاد احساس غریبیم دو چندان شد..

مادرش بدون توجه به من سمت آشپزخونه رفت.. و من تک و تنها همونجا وایساده بودم… تصمیم گرفتم عین این عروس خوبا رفتار کنم برا همین پشت سر مادر شوهر عزیز رفتم تو آشپزخونه…

فرنوش داشت سالاد آماده میکرد،.. مادرش هم جلو اجاق وایساده بود….
کنار فرنوش وایسادم و گفتم: عزیزم اگه کاری چیزی هست بگو من انجام بدم…

سرش آورد بالا و گفت: نه کاری نیست.. اگه دوست داری همینجا بشین…

از خدا خواسته کنارش نشستم…

سکوت مزخرفی بینمون بود.. نمیدونستم اونا که میخواستن اینطور رفتار کنن دیگه چرا دعوتمون کردن…
مادرش که زد بیرون.. نفس راحتی کشیدم و گفتم: مثل اینکه مامانتون خیلی ناراحته از اینکه ما اینجاییم؟
_ مامان از میلاد دلخوره توقع نداشته باش به این راحتی بتونه ببخشش….
سعی کردم لبخند بزنم که از حرفم ناراحت نشه..
_ ولی آخه خودت گفته بودی بیاین اینجا..
_ من گفتم ولی مامان در جریان نبود..

آهااان که اینطور…..

صدای بگو بخند از سالن میومد… انگار بیخودی رو دوستی با فرنوش حساب کرده بودم… به نظرم موندنم پیشش بی فایده بود بلند شدم از آشپزخونه بزنم بیرون که گفت:اون سس و از تو یخچال بهم میدی…

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4 / 5. شمارش آرا 31

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

پارت های قبلی همین رمان
رمان های کامل

دسته‌ها

اشتراک در
اطلاع از
4 نظرات
قدیمی‌ترین
تازه‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
atena vahedi
1 سال قبل

عالیییییست گلم

...
...
1 سال قبل

پارت گذاری به چه صورته
میشع پارت های بیشتری هم داشته باشیم؟؟

4
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x