از تو یخچال سس رو درآوردم گذاشتم رو میز و گفتم: بذار بمونه خودم درستش میکنم..فقط جای نمک و فلفل بهم میگی…
چرخید و بهم نگاه کرد و گفت: کابینت اولی سمت چپ اجاق..
خوشحال شدم از اینکه حداقل از نظر فرنوش به عنوان عروس خانواده شناخته شدم…
_ سلام
با صدای ظریف دختری برگشتم و با یه دختر خیلی خوشگل روبه رو شدم… البته خوشگل عملی… از همین فاصله هم میشد فهمید که انواع عمل زیبایی رو رو صورتش انجام داده..
_ سلام عسل جان،..
عسل سمت فرنوش رفت و گونشو بوسید و گفت: بابا بی معرفت نه زنگی نه پیامی نه سراغی هیچی به هیچی… مثلا تو خواهرشوهری….
خواهرشوهر!!! یعنی زنه میثاقه….مگه میثاق زن داره..
اووف من چی از این خانواده میدونم که اینو بدونم…
چرخید سمت من لبخندی که نمیدونم واقعا مصنوعی بود یا اینکه بخاطر صورت عملیش مصنوعی به نظر میرسید زد و گفت: خوبی عزیزم؟….
خیره به چشماش لب زدم: مرسی گلم تو خوبی؟
جلوتر اومد و بدون دست دادن باهام گفت: مبارک باشه خانوم..
رو کرد سمت فرنوش و ادامه داد: باور کن وقتی میثاق گفت میلاد زن گرفته از تعجب دو شاخ رو کله م سبز شد.. باورم نمیشد میلاد اینقد بیخبر همچین کاری کرده باشه…
فرنوش دست از خرد کردن برداشت و بلند شد و گفت: من که بهت گفتم همچین بیخبر بیخبر هم نبود.. حاج بابام در جریان کامل بود.. منتها بخاطر بابای میلاد دیگه میلاد نذاشت مراسمی چیزی بگیرن.. حالا ان شاالله وقت زیاده برا مراسم..
دروغی که فرنوش گفت دل منو خنک کرد.. چون از لحن حرف زدنش مشخص بود از من خوشش نمیاد… و من همیشه برام عجیب بود که آدما چرا وقتی نسبت به کسی شناخت ندارن اونا رو قضاوت میکنن…
حرفای فرنوش انگاری باب دل عسل نبود چون فقط به یه آها اکتفا کرد و نشست پشت میز و با گوشیش ور میرفتو هیچی دیگه نگفت…
_ به به سلام سلام خیلی خوش اومدم…صدای میثاق بود که اول خم شد و گونه ی عسل رو بوسید و گفت چطوری جون دل..
عسل لبخند پت و پهنی تحویل داد: فدات عزیزدلم.. ما که با هم اومدیم.. زود زود دلت تنگ میشه هااا…
میثاق با دستش لپشو کشید و گفت: مگه جلو حاج بابا میشد اظهار دلتنگی نمود…
بعدم طرف من اومد و گفت: سلام به تک زن داداش خودم…خوبی لیلون جون؟
_مرسی ممنونم، شما خوبین؟
یه خیار برداشت و خودشو پرت کرد رو صندلی و گفت: بیخیال لیلون… این رسمی حرف زدن چیه دختر؟
_ عه میثاق چیکارش داری بذار راحت باشه..
میثاق سمت فرنوش نگاه کرد و گفت: چیه؟ نکنه تو هم بوس میخوای؟
فرنوش دستشو به معنی برو بابا تکون داد و گفت: بوس های تو بوس نیست که.. همش تف مالیه..
عسل با لحن خیلی لوسی گفت: عه فرنوش…
میثاق: شما خودتو ناراحت نکن قند عسل…بعدم با یه چشمک رو بهش گفت: جات راحته یا بریم اتاق من…
خدایا این چرا اینقد بی ادبه..
_ لیلا یه لیوان آب بده بهم…
با شنیدن صداش دست از درست کردن سس برداشتم..
اومد جلوتر و رو به روی میثاق نشست…
مانتوم رو تا انگشتام کشیدم پایین که کبودی دور مچم مشخص نباشه و یه لیوان آب گذاشتم جلوش و رو صندلی کنارش نشستم…
_ باورم نمیشه میلاد…
به عسل که این حرف زد نگاه کردم…
برخلاف من، میلاد بدون بالا اوردن سرش، با نگاه به گوشیش گفت: چی باورت نمیشه…
عسل خودشو جلو کشید و گفت: همین زن گرفتنت… همین بیخبر زن گرفتنت،.. همی
_ عسل..
با صدای محکم میثاق که برخلاف چند دقیقه قبل خیلی جدی بود.. بقیه ی حرفش رو قورت داد..
میثاق ابروهاشو در هم کشید و گفت: داری میلاد و بازخواست میکنی…
_ نبخدا.. بازخواست چیه.. آخه باورم نمیشه همش میگم امکان نداره… رو کرد سمت میلاد و ادامه داد: پس هدا چی؟؟؟
با تکه ی آخر حرفش میلاد جوری بهش نگاه کرد که من به جای اون خودمو خیس کردم…
میثاق با عصبانیت بلند شد و گفت: بلند شو عسل بلند شو بریم بیرون..
و خودش زودتر رفت و عسل هم دنبالش…
وااای خدااا این دختره عجب سمی بود خوبه که جلوش نشستم و باورم نمیکنه باورم نمیکنه راه انداخته..
_ تو چرا هی فرت فرت به من میچسبی..
وا رفته بهش نگاه میکنم انتظار نداشتم جلو فرنوش اینطوری بخواد حرف بزنه….
فرنوشی که پشت به ما کنار سینگ وایساده ولی قطعا صدامون رو میشنوه…
دلخور نگاش میکنم که بدتر میکنه: بلند شو برو کمک کن..
با ناراحتی بلند میشم و سمت فرنوش میرم...سمتم برمیگره و یه لبخند مسخره تحویلم میده و یه لبخند مسخره تر تحویل میگیره ازم….
*
حس خیلی خوبی به حاج آقا دارم.. بزرگی و مهربونی از رفتارش میباره..
مادرش سالاد و سمت میلاد میذاره و میگه برا لیلا بکش.. خوشحال میشم که هرچند زیر پوستی ولی هوامو داره…
مشخصه که حساب ویژه ای رو میلاد باز کردن… و این احترام نصف و نیمه ای هم که به من میذارن برا میلاد..
حاج آقا که بلند میشه میلاد هم پشت سرش بلند میشه
و به مامانش میگه: دست و پنجت درد نکنه مادر من.. بعد ازچند وقت یه غذای درست و حسابی خوردیم..
حس میکنم به من تیکه میندازه.. حس که نه قطعا به من تیکه میندازه..
_ نوش جونت عزیزم، چیزی هم نخوردی که…
یاد مامان خودم افتادم، اونم اگه صادق ته بشقابو درمیاورد همیشه بهش میگفت تو که چیزی نخوردی…
*
ظرفهای شام و من و فرنوش با هم شستیم… عسل خانم هم عین این ملکه ها نشسته و بود و دست به سیاه سفید نمیزد….
فرنوش سینی چای رو دستش داد و گفت براشون ببره..
_ میگم فرنوش؟
پشت میز نشست و گفت: بله؟
_ یه سوال ازت میپرسم تو رو خدا راستشو بگو…
_ چی بگو؟
_ هدا زن سابق میلاد؟
معلوم بود که اصلا دوست نداره در این مورد حرف بزنه با بیحوصلگی گفت: آره
_ الان کجاست؟
_ بیخیال لیلا .. منو با میلاد در ننداز..
_ بخدا چیزی بهش نمیگم…
_ از خودش بپرس..اگه بخواد بهت میگه…
سرم رو به معنی فهمیدن تکون دادم.. دیگه وقتی نخواد چیزی بگه که به زور نمیشه ازش حرف کشید…
_ لیلا…لیلا؟
با صدای میلاد از جا بلند شدم و بهش نگاه کردم
_ بله؟
نزدیکتر اومد و گفت: آماده شو بریم…
_ عه داداش کجا.. خب شب بمونین..
میلاد به فرنوش نگاه کرد و گفت: نه کار دارم صبح باید زود بلند شم.. رو کرد سمت من: بجنب دیگه..
از آشپزخونه زدم بیرون.. مادرش سمتمون اومد و گفت: کجا میلاد؟ بمونین.. دیر وقته دیگه کجا برید؟..
_ دیرم میشه فدات شم..صبح باید برم سرکار…
میثاق از پله ها اومد پایین و گفت: خب بابا.. یه جوری میگه دیرم میشه انگار میخواد به کسی جواب بده.. خوبه که خودت آقای خودتی دیگه… رو کرد سمت عسل و گفت: بلند شو برسونمت خونتون.. گوشیم سوخت بس مامانت زنگ زد..
مامانش از میثاق رو گرفت و گفت: آره عزیزم.. بمونین شما.. بخدا دلم لک زده یه صبحونه ببینمت سر میز… بمونین دیگه فدات شم…
حاج آقا که تا الان تو حیاط بود اومد داخل و گفت:اگه واقعا کاری نداری بمون پسرم.. مامانت دلش هواتو کرده…
میلاد ناچار سر تکون داد و گفت باشه…
مادرش با خوشحالی رو کرد سمت فرنوش و گقت: فرنوش جان برو میوه بیار…
*
_ حاج آقا باور کنین من اصلا شرایط هیچ مراسمی ندارم…
مامانش بشقاب پوست گرفته ی میوه رو سمتش گرفت و گفت: نمیخوایم که بزن بکوب را۰ه بندازیم.. ولی یه مراسم ساده که اشکال نداره… همین جا تو خونه ی خودمون.. باید چهارتا مهمون دعوت کنیم بفهمن ازدواج کردی یا نه…
_ حق با مادرته پسرم… یه مراسمی میگیریم که سنگین باشه.. در حد یه مهمونی ساده..
فرنوش به میلاد نزدیکتر شد و گفت: اره خداییش داداش.. عروسی نگرفتی لااقل یه مراسمی بگیر دهن بعضیا بسته شه…. دست مشت کردشو گذاشت جلو دهنش و گفت: عه عه… بخدا عسل تیکه بارونم کرد.. مطمعنم از فردا همه جا رو پر میکنه میلاد…
_ بسه فرنوش….
با صدای حاج آقا ساکت شد و دیگه چیزی نگفت…
مامانش بهش نگاه کرد و گفت:
میثاق بشنوه ناراحت میشه..این چه طرز حرف زدنه…
فرنوش سرش رو پایین گرفت و گفت خب مگه دروغ میگم..
_ دختر جون تو هم به خانوادت بگو که آماده باشن برا مراسم…
مخاطب حاج آقا، منم.. هنوزم باهام سرسنگین رفتار میکنن و من ته قلبم بهشون حق میدم… از نظر اونا من دختر هولی بودم که با دیدن یه پسر پولدار آب از دهنم راه افتاد و خودم رو آویزونش کردم تا بهش برسم.. این خوشبینانه ترین حالتش بود، امیدوار بودم فکر بدتری نکنن…
میلاد دست کرد تو موهاش و گفت: حاج اقا، خانواده ی لیلا ایران نیستن….
_ صبر میکنیم تا برگردن..
ساکت شد و دیگه چیزی نگفت یعنی چیز دیگه ای نداشت که بگه…بلند شد و گفت: با اجازتون ما دیگه بریم بخوابیم…صبح باید زود بلند شم برم سرکار…
به طرف پله ها رفت و منم باشب بخیر بلند شدم….
در اتاقی رو باز کرد و داخل شد پشت سرش رفتم و در بستم….
چشمام رو تخت دو نفره ثابت موند..یعنی امشب باید رو یه تخت بخوابیم…
یپرهنش رو در آورد و از تو کمد یه تیشرت و یه شلوار خونگی برداشت..
پشت بهش سمت پنجره رفتم و بیرون نگاه کردم… عجب منظره ی قشنگی بود….
خوبی اتاق این بود که داخلش سرویس داشت… سمت کیفم رفتم و با برداشت پد جدید داخل سرویس شدم و عوضش کردم…
اوووووف خداااا حالا من چی بپوشم.. با این لباسا که نمیشه خوابید…
با فکر اینکه از فرنوش لباس بگیرم سمت در رفتم
_ کجا؟
چرخیدم سمتش و گفتم: با این لباسا نمیتونم بخوابم.. میرم از فرنوش بگیرم….
دندوناشو محکم فشار داد و گفت: اونوقت فرنوش نمیگه لباس برا چیته؟ وقتی هر شب لخت بغل شوهرتی….
بی ادب…
هووف اصلا حواسم به این موضوع نبود…
_ خب پس چی بپوشم….
رو کرد سمت کمد و گفت: از اونجا یه دست بردار….
یه تیشرت و یه شلوار از لباسای خودش برداشتم و وارد حموم شدم و پوشیدم…تو آینه به خودم نگاه کردم.. لباسا خیلی بزرگ بودن جوری که توشون گم بودم…
تقریبا میشه گفت وسط تخت دراز کشیده بود و با اون هیکلش بیشتر تختو گرفت…
سمت تخت رفتم و گوشش نشستم….
پاهامو بلند کردم و گذاشتم رو تخت و پتو رو کشیدم سمت خودم… زیر چشمی بهش نگاه کردم با اخمهای درهم داشت تو گوشیش یه چیزی تایپ میکرد…
پشت بهش دراز کشیدم و پتو رو کشیدم رو خودم…..
با تکون خوردن تخت فهمیدم اونم کاملا دراز کشیده….
حس های خیلی مزخرفی سراغم اومدن.. اولین بارم بود که باهاش رو یه تخت میخوابیدم…
اون یه مرد با تجربه،که سابقه ی یه زندگی با یه زن خیلی خوشگل رو داشت….
من یه دختر بی تجربه که اولین مرد زندگیم اون بود…
طی یه تصمیم احساسی چرخیدم سمتش، اونم رو به من دراز کشیده بود.. چشماش باز بود که با برگشتنم خیره چشمام شد…
نمیدونم چم شده بود…ولی دوست داشتم یه قدمی به سمتش بردارم.. شاید اینطور زندگی برا خودم راحت تر شه…
اون الان شوهرمه، محرممه.. و از هر کسی بهم نزدیکتره…
با همین حرفا خودمو قانع کردم و دست لرزونمو سمت دست بزرگش بردم و رو آرنجش گذاشتم و یکم بهش نزدیکتر شدم.. حالا دیگه به اندازه ی یه وجب بینمون فاصله بود… احساساتم بهم هجوم آوردن و باعث شد چشم رو عقلم ببندم و با تمام ناشی گریم بخوام رابطمون رو یکم بهتر کنم…
دستمو سمت صورتش بردم و برا اولین بار صورتش و لمس کردم….
لبش رو کشید زیر دندونش و با چشمای باز خیره حرکاتم بود… بدون هیچ واکنشی..
خودم رو بهش نزدیکتر کردم و چسبیدم بهش…جوری که پاهام به شکمش خورد.
صورتم و نزدیکتر بردم و لبام رو رو لباش گذاشتم….بدون هیچ حرکتی….
در واقع نمیخواستم با ناشی گریم از خودم دورش کنم..
دستش بالا اومد و پشت سرم قرار گرفت و موهامو محکم گرفت و کشید… سرم به طرف عقب خم شد و گفت: الان تو بدنت یه خارشی راه افتاده هووووم؟ داغ داغ؟
دوست داری بخارونمت.. آره؟ دلت میخواد زیرم جر بخوری؟ هوووووم؟ بگووو؟ میخواااای؟
مسخ شده فقط نگاش کردم….
دستشو از رو پیرهن به بالا تنم رسوند و فشار داد و تمام وجودم غرق حس عجیبی شد…
تو حال و هوای خودم بودم که از روم بلند شد….
فکر میکردم میخواد لباسشو در بیاره ولی پوزخند مسخره ای زد و با لحن بدی گفت: گفته بودم اگه جلوم لخت هم بشی تحریک نمیشم…
انگار از یه بلندی پرت شده باشم زمین…
همینقد حرفش درد داشت…
به طرف حموم رفت و من وا رفته خیره ی رفتنش شدم….